۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

يادگار 19/4/1386

- پدَر

دیروز دلم گرفته بود. آزمون دُشواری بود. شاید دشوارتر از آزمونهایی که در این سالها پُشتِ سَر گذاشته بودم. داغی در دل داشتم که هرگز به زبان نیاورده ام و اینک... حکایت باورنکردنیی است میانِ من و آب. و آب.... آرزوی دیدار پدَر درسینه ام به آتشی شُعلِه وَر مانند شده بود. برای زیارت قبرَش عازم شدم امّا نتوانستم بدون مادر قدَمی بردارم. پس به بهانه ای به خانۀ مادر رفتم و پیشنهاد زیارت قبر پدر را دادم. می دانستم که از صمیم قلب می پذیرد. مادر پیرم را سَوار ماشین کردم و به قبرستان رفتیم. او به سختی قدم برمی داشت و بالارفتن از پلّکانها برایش بَس دُشواربود. حتّی استفاده از عَصا نیز چندان راه حلّ مناسبی برایش نبود. به هرتقدیر به مَدفن پدر رسیدیم. بُغضی نزدیک به 19 سال در گلویم خانه کرده بود. به یادآوردم که برادران و خواهرانم حتّی در بزرگسالی و هنگامیکه هیچکس تصوّر نمی کرد که آنها حتّی سایۀ پدر بالای سرشان باشد، در زمان حیاتِ او، هر مشکلی را در محضرش مطرح می کردند و از موهبَتِ راهنمائیهای پدری آنچنان فرزانه بهره ها می بُردند. شاید زمانیکه برادرِ مرحومم، بزرگمهر، ساعتها و به تنهایی به خانۀ ما می آمد و دردِ دلها به پدرم می گفت و رازها با او درمیان می گذارد، او حتّی از سنّ و سالِ کنونیِ من، سالها بزرگتر بود. آری، مادر برسَرِ خاکِ پدر نشسته بود و ذِکرمی گفت و حَمد و سوره می خواند و من که دیگر تاب و تحمّل نداشتم با بُغضی که در گلو داشتم به مادرم با صدایی بُریده بُریده گفتم: «همۀ برادران و خواهرانم هر وقت مشکلی داشتند به پدرم مراجعه می کردند ولی من که اینک گرفتارترینم، دستم از پدر کوتاه است. آخه بَعضی چیزها هست که فقط میشه به پدر گفت.» دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیرِ گریه. آره، درحضورِ مادر و بالای قبر پدر، بَعد از 19 سال آنگونه گریستم. مادر می دانست که اندوهی بزرگ در سینه دارم که به زبان نمی آورم. هیچ نپرسید و به من نگریست. منهم سعی کردم اشکهایم را پاک کنم ولی سودی نداشت چراکه سایرین نیز متوجّۀ حالم شدند. آه؛ اگه پدرم زنده بود شاید یکجوری با او خلوت می کردم و رازِ دل می گفتم و با نصایحش آرام می شدم. شاید از آب می گفتم. ولی نه. شاید هم نمی گفتم چون راز است. رازی است میان من و آب و خدای ما.

- عشق و اشاره

دیروز، از صبحِش برام عجیب بود. اِشارات مُبهَمی از آب دیدم. مفهومشون را درک نمی کردم ولی احساس نامفهوم و دلهُره آوری در دل داشتم. مُنقلِب شدم امّا سعی کردم تا همکارانم کمتر متوجّۀ دگرگونیم شوند. دائماً به خود می پیچیدم و در دل، سالهای فراغِ یار را به یار شکایت می کردم. به یاد وعده های حتمی الوقوع خداوند می اُفتادم و سعی در اِدارۀ اندیشۀ خود که شیطانِ یأس و نااُمِیدی در کمینش نشسته بود، می کردم تا اینکه حِکایتِ حُضور بَر سَرِ خاکِ پدر شروع شد؛ که تعریفش کردم. آه آبِ عزیزم، این امتحان من بود یا تو و یا کائنات؟ شاید هم امتحان همۀ ما!

- پول یا عشق!

دیگه باوَرِش برام سخت نیست. اینجا در غیابِ آب، همون آبی که مَحرمِ اَسرارِ من بود، زشت ترین صَحنه ها را دارم می بینم. خدای من! آدمهای ذلیلی که عِشق برایشان تنها لباسی است تا چهره عوض کنند و به منابع مادّی چَنگ بزنند. وای، چه دیدم؟! حتّی چند میلیون تومانِ ناقابل می تواند انگیزۀ هزار دَسیسه و نقشه شود. دیگه باوَرمی کنم. این صحنه های زشت را باوَرمی کنم. در تمام این سالها، با دیدن چنین مواردِ روبه افزایش، مِهرَم نسبت به آب بیشتر و بیشتر شده است. هربار که زشتی و زشت خوییِ دیگری مشاهده می کنم، در دل سُراغِ آبِ عزیزم می روم و پاکی و دوریِ او از چنین پَلیدیها را بیادمی آورم. آری، آب. همان آبی که اینگونه مرا....

- اِنتخابِ بَد و یا بَدتر!

اونهمه جَلَسِۀ مَحرَمانه و بررسیهای اِستراتژیک برای چه بود؟ تحریم این کشور اتّفاق جدیدی نبود ولی اینبار اَبعادِ دیگری یافته بود. سَهمیّه بندی سوخت هم که اِجتناب ناپذیرشده بود. چکار باید می کردند؟ اونهمه هزینه برای خرید و نصبِ تجهیزاتِ سیستمهای کنترل هوشمندِ جیره بندی سوخت را پذیرفتند و به موقعِ اِجراء گذاشتند. موفّق شدند. اَثر تحریمهای بین المللی به شدّت کاسته شد ولی... حَضراتِ خارجی ها دو دوزه بازی کرده بودند. اگر ایران با چنین ترفندی می توانست تا حدودی بر تحریماتِ اِقتصادی فائِق آید، دُچار مشکلِ دیگری می شد که شد. پشتوانۀ مردمی و ملّی نسبت به حکومت دستخوشِ تغییراتی می شد که دقیقاً هدف دشمنان نیز همین بود. آنهمه جَلساتِ مَحرمانه و غیرِ عَلنی نتوانست شیوه ای را پیشِ پا بگذارد که بر هر دو مشکل چیره شوند. پس قانونی بدستِ نمایندگانِ ملّت به تصویب رسید که توسّطِ دولتِ مردمی به اِجرا گذاشته شد که فِشارِ مُضاعَفی را بر مردم واردساخت. کمبود سوخت بعلّتِ جیره بندی هرچند می توانست آثار جالبی ازجمله جلوگیری از قاچاق سوخت داشته باشد ولی نتایجِ زیانباری هم دَربَرداشت. شگفت آنکه برخی تحلیلگرانِ اِقتصادیِ خارجی قبل از اینها پیشبینی کرده بودند که اِمسال رُشدِ اِقتصادی ایران به شِدّت کاسته خواهدشد! عَجَب برنامه ریزیِ دقیقی! دو دوزه بازی کرده بودند. دُرست شرایط حَمّام بسیار گرم برای اون میمونه که بچّه اش را در آغوش داشت ایجادکرده بودند. آخرش میمونه مجبور شد از شدّتِ داغیِ زمین، بچِۀ دِلبَندَش را روی زمین بزاره و رویَش بنِشینِه. بُرو از زوایای دیگه هم به رویدادهای برنامه ریزی شده نگاه کن. جَریانِ لُبنان و فلسطین که گروههای مسلمان یکدیگر را به خاک و خون کشیدند. آره عزیزم، «حِماس» و «فتح» را می گم. جَریان «طالبان» را که فراموش نکردی؟ کشتار مسلمانان توسّط مسلمانان در عراق. آزادی نسبتاً زودهنگام مُتجاوزین نظامی انگلیس به آبهای ایران و زندانی ماندن بسیار بسیار طولانی دیپلماتهای ایرانی در عراق و اِسرائیل. بَه بَه؛ عجب اوضاعی! اگه جیره بندی بنزین اَنجام نمی شد، کفگیر زودتر به تهِ دیگ می خورد و اَگه انجام می شد که شد، نمایندگان ملّت درمقابل مردم قرارمی گرفتند و باعث شد تا اینگونه پُمپ بنزینها ازنظر اَمنیّتی کنترل شوند که صورتِ ناخوشایند و البتّه اِجتناب ناپذیری داشت. حالا دیگه قیمتِ تمام شدۀ کالای ساخت داخل اَفزایش یافته ولی فروشندگان حقّ افزایشِ نِرخِ خدمات عمومی و بسیاری از کالاها را ندارند پس چی میشه؟ شرکتها یکی پس از دیگری دُچارِ مشکلاتِ اِقتصادی و وَرشِکستگی می شن. رُکودِ بازار و هزار بَدبختیِ دیگه. چکارباید می کردند؟ بنظرِ من می بایست همونطور که اونهمه هزینه برای راه اندازی شبکه های تلویزیونی بُرون مرزی و تبلیغات گستردۀ اسلامی برای معرّفی و دفاع از اَصل باورها و عَقاید صرف می کنند و همچنین هزینه های زیادی که برای آماده نگه داشتنِ نیروهای نظامی و حافظِ مرزهای کشور، مثلِ سایرِ کشورهای دیگه در قالبِ مانورهای نظامی گسترده صرف می کنند، هزینۀ تأمین همون سوختی که قاچاق می شد و هَرز می رفت را نیز به جان می خریدند. اینجوری شاید اون تحریم چیها هم دوباره خیط می شدند. اگه مشکلِ قاچاق سوخت هم داشتند، همونطور که نیروی اِنتظامی اونجوری و با سِرعت چند عملیّات پُشتِ سَرِ هم برای مبارزه با مسائلی همچون اَراذل و اوباش، اعتیاد و مسائل ضدّ اخلاقی اِجراکرد، مأموریّت می یافت تا واقعاً جلوِ قاچاق سوخت را بگیره.

- تمرین

این دو هفته برام سَخت گذشت. می بایست کارهای یک واحد سازمانی را اِداره می کردم. به اندازۀ چند نفر کارکردم. داغون شدم. ولی خوشحالم که حُبِّ جا و مقام من را نگرفت. از ریاست دوری کردم و می کنم. اَدای رئیسها را هم دَرنمیارم. من فقط یک آدَمِ معمولیِ گُمنام می مونم تا بتونم صادقانه خدمت کنم. آره، یکجایی دور از چشمِ دیگران، آنقدر ساده و بی شیله پیله که کسی حتّی متوجّۀ حُضورَم نشِه. یکی چند روز دیگه طاقت بیارم، می تونم برگردم سَرِ جام و سَر به زیر، کار و خدمتم را انجام بدم. بی نام و نشون. اینجوری بهتره. آره، خیلی بهتر است. مگه نه؟