۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

يادگار 8/7/1387

- ساعدنامه!

اوه! کلّی وقت بود که نتونستم بنویسم. خیلی سَرَم شلوغ بود. تازه، مسافرتم رفتم. البتّه تفریحی نبود ولی خیلی عجیب بود. به خونۀ خودمون هم برگشتم. خونه‏ای که دوسال طول کشید تا دوباره ساخته‏بشه. پس حالا تا کمی وقت دارم می‏خوام درمورد اون سفر عجیب بگم و بعدشم شاید درمورد خونه...

- تهران و آب

باید می‏رفتم تهران. دیگه باید می‏رفتم. درسته که ظاهراً کار اداری داشتم و درمورد دوتا کارخانه باید تصمیم‏گیری می‏کردم و از سوی دیگه باید می‏رفتم وزارت علوم و سازمان‏مرکزی دانشگاه پیام نور تا تأییدیّۀ مدارکم را بگیرم ولی حقیقتش چیزی دروجودم بود که بعد از سه‏سال من را به اونجا می‏کشاند. بزار بگم:

باید مأموریّتم را سریع انجام‏می‏دادم چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود و نمی‏خواستم حتّی برای یک روز هم که شده امکان روزه را ازدست بدم. محلّ استقرارم هم میدان گلها بود. آره، اونجا یکجور مرکزیّت خاصّ داشت! چیه؟ چرا تعجّب کردی؟ آخه نزدیکی‏اش به چهارراه فاطمی و میدان جهاد، وزارت کشور، مرکز آمار ایران و عبّاس‏آباد و غیره برای من اهمیّت‏داشت. همه‏چیز به‏شکل عجیبی پیش‏رفت. هنوزهم بُهت‏زدِه هستم. ازیکسو تمام مأموریّت اداری و همچنین امورات شخصی‏ام باموفّقیّت کامل و به‏سرعت انجام‏شد و ازسوی دیگر به جاهای عجیبی کشانده‏شدم.

- آب اونجا بود!

قدرتی من را به جاهایی می‏کشاند که هرچند به‏شدّت دلم می‏خواست به آن مکان‏ها بروم، ولی حافظه‏ام مسیرها را به‏درستی بیادنمی‏آورد. بنابراین ازهمان ساعات اوّلیّۀ ورودم به محلّ اقامت(و نه درزمان ورود به تهران و یا در خود فرودگاه)، اوّلین حادثه شروع‏شد: خرابی دستۀ کیفی که قاعدتاً نمی‏بایست به‏این‏راحتیها خراب‏شود. پس باید سریعاً خودم را در بعداز ظهر روز جمعه به محلّی برای یافتن دسته‏ای شبیه‏به‏آن می‏رساندم. خیابانها را که طیّ کردم، متوجّه‏شدم که این یک بهانه‏بود و قراراست به جاهایی کشانیده‏شوم. اون نبش خیابان، اون اسباب‏بازی فروشی و.... آره این یک دست‏گرمی بود. حالی به‏من دست‏داد که نگو و نپرس. با یک ابتکار، یکجور دستۀ نسبتاً مناسب از نوعی کمربند، بدون داشتن و یا قرض‏گرفتن ابزار از کسی ساختم. توی تنهاییم، باخودم قرارگذاشتم تا به‏کسی نگم که توی تهران هستم و قرارهست تا هشت روز اینجا بمانم؛ بنابراین اینجا غریب می‏ماندم و کسی سُراغم‏نمی‏آمد.

خلاصه روزهای بعد به جاهای دیگه کشانیده‏شدم. همۀ مسیرها را پیاده طیّ می‏کردم. از چهاراه عبّاس‏آباد گرفته تا انتشاراتی‏های اطراف میدان انقلاب. خیابان‏های منشعبۀ میرداماد و وای خدای من... درست در مقابل موقوفۀ مرحوم مقیمیان قرارداشتم. با یک تابلوی جدید. همه‏چیز سرجایش بود ولی عالم عجیبی داشتم. لحظه‏ای از فکر و ذکر «آب» خارج‏نمی‏شدم. تابلوی این موقوفه عوض‏شده‏بود و سینما و مرکز تجاریی درنزدیکی‏اش مورد بهره‏برداری قرارگرفته‏بود. رفتم و از یکی از کسبۀ محلّ جویای احوالات خانوادۀ محترم اون مرحوم شدم. وقتی فهمیدم همانجا هستند، کمی آرام‏گرفتم. دیگه تقریباً هر روز می‏رفتم اونجا. گاهی هم می‏رفتم به یکی از مراکز فروش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در چندقدمی همون موقوفه بود. دوبار هم رفتم به کلیسا. کلیسایی معروف(که اونوقتها رفته‏بودم) را دوباره پیداکردم و دو روزپیاپی به اونجا رفتم. یک روز هم بعد از اقامۀ نماز ظهر و عصر در یک مسجد به کلیسا رفتم. محیط عجیبی بود و وقتیکه روی نیمکت داخل کلیسا نشسته‏بودم، با خدای خودم درمورد آب راز و نیازکردم. ولی واقعاً تنها من نبودم که به‏پای خودم داشتم به این مکانها می‏رفتم. نیرویی من را به اونجاها می‏کشوند. احساس می‏کردم «آب» داره اینکار را می‏کنه. دلیلش را چندخطّ اونطرفت‏تر بهت می‏گم. یکبارهم بعد از پارک ساعی، رسیدم به رستوران فوق‏العادّۀ «نایب». رستوران جالبی هست. آهسته رفتم اونطرف خیابان و نظری به داخلش و حتّی طبقۀ دوّمش انداختم. به‏جایی که برای ایّام ماه مبارک رمضان، بهترین افطاریها را تدارک‏می‏بینه. به اون میز و صندلی نگاه‏کردم. همه‏چیز سر جای اوّلشون بود. دیگه چی بگم... هرلحظه، دنیایی بود و چیزهایی جلو چشمهایم می‏گذشت که فقط «آب» می‏تونه بفهمتشون.

- ارادۀ آب

توی اون چندروز، هرجایی که به‏خیال خودم باید می‏رفتم، رفته‏بودم. موزۀ فرش و موزۀ هنرهای معاصر و حتّی نمازخانۀ آن را هم دیدم. شگفت‏انگیز اینجابود که بُغض گلویم را فشارمی‏داد ولی از اون روح و شادابی و حیاتی که اونوقتها با تمام وجود در این موزه‏ها احساس‏می‏کردم، خبری نبود امّا ادامه‏می‏دادم. فقط به مراکز بسنده‏نکرده‏بودم بلکه مسیرهایی را عیناً برمی‏گزیدم که ریشه در «آب» داشت. آره، آب عزیزم. دو روز زودتر همۀ کارهایم را انجام‏داده‏بودم و می‏خواستم به شیراز برگردم. می‏خواستم از همون ترفندهای همیشگی استفاده‏کنم و با اوّلین پرواز برگردم ولی نشد. دیگه برام مثل روز روشن بود که همون قدرت مَرموز من را می‏خواهد اونجا نگه‏دارد. وقتی با تاکسی-سرویس داشتم از فرودگاه برمی‏گشتم، فقط به این سؤال فکرمی‏کردم که دیگه چه‏چیزی را قراراست ببینم؟ من نسبت به حضور در حوزۀ هتل لاله کوتاهی‏کرده‏بودم. شب شده بود. فوق‏العادّه گرسنه بودم. از اون افرادی هستم که درمقابل گرسنگی توان تحمّل زیادی دارند ولی اینبار نمی‏تونستم خودم را کنترل‏کنم. بعد از یک حمّام ساده عزم یک پیتزافروشیی را کردم که همیشه بازبود. وقتی اونجا رفتم، بسته‏بود! آره، بسته‏بود! همونجایی که همیشه بازبود حالا بسته بود! ناگزیر مسیرم را به سمت خیابان فاطمی و وزارت کشور ادامه‏دادم. کاملاً برام روشن بود که اون نیرو داره من را به جای دیگری می‏کشونه. به‏شکل مُعجزه‏آسایی در طول این مسیر شلوغ، دسترسی به مرکز فروش غذای سریع ازبین‏رفته‏بود و یا اینکه دستکم درنظرم‏نمی‏آمد. وقتیکه به حوالی مرکز آمار رسیدم، حکایت هتل لاله، یعنی جایی که از دیدنش طفره رفته‏بودم و حتّی می‏خواستم بدون دیدنش به شیراز برگردم، جلو چشمم قرارگرفته‏بود. دیگه اشک توی چشمهام جمع‏شده‏بود ولی باخدای خودم نجوامی‏کردم: این اِرادۀ «آب» هست که من را اینگونه به اینجا می‏کشونه. این عشق هست. عشق پاک که برابر با آب پاک هست. به ذلالی آب قسم که چنین است و جز خود آب هیچکس آنچه را در اندیشه و دل من می‏گذرد، درک‏نمی‏کند.

- جسم برزخی

مسیرهای زیادی را توی اون گرما و هوای آلودۀ تهران، راهپیمایی کردم. بعضی وقتها بنظرم آمد که همزمان در دوتا محیط جداگانه هستم! می‏تونستم بهش فکرکنم و ببینمش. هردو را بصورت همزمان. عجیب اینجا بود که توأماً ولی جدای از هَم! توضیحش سخت هست. نمی‏شه درست شرح‏داد ولی این حالت اینبار برخلاف گذشته کاملاً آشکاربود. من داشتم توی گرما قدم‏های سریع برمی‏داشتم امّا دردنیای دیگر توی سرزمینی شبیه به یک باغ بودم که تفاوتهای مُبهَمی با باغهای سرسبز معمول داشت. توی اون لحظه برام چندان عجیب نبود و هردو را باهم می دیدم. حتّی تفاوتش و نور محیطی متفاوت این دو محیط برایم جالب و شیرین بنظرمی‏رسید. خدای من؛ این روح آدمی از چه امکانات و توانائیهایی برخوردار است؟ من فقط به گوشه‏ای از آن توانائیها آشناشدم. نمی‏دونم خیالپردازی بود و یا چیزدیگه مثل اوهام ناشی از خستگی شدید امّا این را می‏دانم که بزرگوارهایی همچون بَرخی عُرَفا و فلاسفه به چیزی بنام جسم بَرزخی که همزمان و جدای از این جسم دنیوی است اشارات و بحثهایی داشته‏اند که از حدّ درک و فهم من خارج‏است. فقط این را می‏دانم که با اونهمه راهپیمایی که فقط به‏عشق آب داشتم، پاهایم داغون‏شدن و شبها از درد به خودم می‏پیچیدم.

- خانه

دوسال اجاره‏نشینی پدَرَم را دَرآوَرد. ساختمان را دادیم زدَن زمین و به‏جاش یک آپارتمان خوب ساختن. دوتا واحدش را دادم اجاره و دوتای دیگرش را مورد استفاده و سکونت خودمون قراردادیم. تا اونجا که تونستم در ساخت و تجهیزشون از تجهیزات روز دنیا استفاده‏کردم. نه‏اینکه اِسراف کرده باشم و یا مُدزدِه شده باشم بلکه ازنظر کیفیّت و کاردهی تقریباً بهترین‏ها را انتخاب‏کردم و بخاطر همین هم هزینۀ زیادی صرف‏شد که از حدّ پیشبینی‏ام هم زیادتر بود. خدا را شکر. خیلی خوب درآمده. این سه‏خوابه اونقدر بزرگ هست که هرچی می‏خرم و می‏ریزم توش، انگار نه‏انگار. خدا از دل من خبرداره. به‏خدا همیشه و در همۀ لحظات فقط دِلم پیش آب بود و تنها بخاطر اون اینهمه تلاش‏کردم. ای آب، از دل سلامت می‏کنم؛ ای عشق من....