۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

يادگار 2/4/1386

- بی قراری

نمی دونم چرا اینجوری میشم؟ بی قرارمی شم. وقتیکه به سرزمینهای دیگه می اَندیشم، فیلمها و گزارشات سادۀ خبری را درمورد شهرهای دیگه می بینم و یا اینکه به پهناوری این کرۀ خاکیِ کوچک می اندیشم، یکجور حالتِ عجیب به من دست می دِه. اِنگار نه اِنگار کوچک نیستم. سنّ و سالم را فراموش می کنم و گویی اینکه در ابتدای زندگیم قرارگرفته ام و می تونم زندگیِ جدیدی را شروع کنم. اَصلاً این حالتم توصیف نشدنی است. ولی با کسی در این خصوص صُحبت نکرده ام. آخه...

- زبانها

اون بی قراری فقط برای سرزمینهای دیگر، بُروز نمی کنه بلکه نسبت به زبانهای دیگه هم رُخ می نماید. خصوصاً هنگامیکه شعر و ترانه ای از زبان دیگری می شنوم. مثل همین الآن. آره، همین الآن داشت از شبکۀ چهار یک ترانه درمورد حافظ به زبان انگلیسی پخش می شد که من را بی قرارمی کرد. البتّه نکتۀ مهمّ دیگه اینه که این اِشتیاق من تنها به زبانِ اِنگلیسی خلاصه نمیشه. زبانهای دیگری همچون آلمانی، فرانسوی، عربی و ترکی هم روی من اَثر می زاره هرچند که زبانِ اِنگلیسی بیشتر متأثّرَم می کنه. جدّاً چرا اینطوری میشم؟ گویی وَطنم جای دیگری است و من در فراغش ناگهان بی تاب می شوم. البتّه این موضوع نه تنها درمورد کشورهای دیگر روی می دهد بلکه بیشتر در مورد سایر شهرهای ایران همچون تهران، تبریز، اَراک و گاهی هم اِصفهان رُخ می دهد. بیشتر درمورد تهران اینطوری می شم.

- مولانا

باید یک سَری به دیوانِ شَمس بزنم. مولانا کارم داره. اِحتمالاً دستِ گلی به آب داده ام و باید اِرشادبشَم.

- صدایی در چاه

اِمام علی(ع) سَرش را در چاه فرو می کرد و فریادمی زد. از دنیا و مردمش شکایت می کرد. اونجوری خودش را خالی می کرد. آره، همون علیی که دَروازۀ قلعۀ نفوذناپذیرِ خِیبَر را کند؛ همونی که لرزه بر اندام دشمنانِ قدرتمند می انداخت؛ همونی که جانشینِ قطعی محمّد مصطفی(ص) بود؛ همون معصومِ دوّم؛ همون اِمام اوّل؛ همون عالِم لَدُنی. من کُجا و او کُجا؟ ولی به خدا بعضی وقتها که دیگه خیلی بهِم سَخت می گذرِه، از صمیمِ قلب دِلم می خواد همون کار را می کردم. دِلَم می خواست توی چاهِ دوراُفتاده ای فریاد می زَدَم. برای همین هم به اِشاره، توی چاهِ اینترنِت می نویسَم. اینجا چاهِ من است. اَگه امام، توی چاهی حرف می زد که آبِ پاکی در اِنتهایش قرارداشت، مَنهَم توی چاهی فریادِ فراغ سَرمی دَم که آبِ عزیز، شاهد و ناظِرش هست. این نوشته ها شاهدِ دلتنگیهای سوزانِ مَن هستند. آره، ساعد، همونی که همه را می خندونه و شاد نِگه می داره، سالهاست که در آتشِ دلتنگی داره می سوزه. می سوزه؛ می سوزه؛ می سوزه.

- چه اِمتحانی؟!

اِمروز صُبح، بصورتِ محرمانه مدرکی را نشونم دادند که با دیدنش، سَر تا پایم خیسِ عرَق شد. باوَرنکردنی بود. فاجعه بود. اِحساس کردم نیمی از مغزم را ناگهان ازدست دادم. گیج شده بودم. مَگِه می شد؟ آنقدر قبیح بود که تصوِّرَش هم ممکن نبود. ای کاش می شد بنویسم که چی به من نشون دادند. یکساعتی طول کشید تا به خودم آمدم. توی این یک ساعت نمی دونستم براَساسِ مقرّرات بایستی چه کاری انجام دهم؟ کوچکترین اِشتباهَم باعث می شد تا خانواده هایی زودتر از هَم بپاشند و تشکیلاتی بکُلّی نابودشوند. سُکوتم هم عواقِب عَجیبی دَربَرداشت. گیر کرده بودم. یکی آمد و جلو و از خوابی که شبِ گذشته درمورد من دیده بود، بَرایم گفت. خدای من؛ عجیب بود! گویی این اِمتحان از پیش تدارک دیده شده بود و کِلیدِ جوابش هم آماده بود. من بایستی سُکوت می کردم. آره، شُتر دیدی، ندیدی. اینجا بایستی خِصلتِ سَتّارُالعُیوبیِ پروردگار را مدِّنظر قرارمی دادم. ولی من نزدیک به یک ساعت در نتیجه گیری و اِتّخاذِ تصمیم، تأخیرداشتم و دستِ آخر هم با یک اِمدادِ غیبی به راهِ حَلِّ عِرفان رهنمودشُدَم. من دوباره تجدید یا مردودشده بودم. خدا به من کمک کند تا اینگونه در دام شیطان نیُفتم.

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

يادگار 1/4/1386

- اُبُهّت یا عشق

خیلی دلم می خواست تا می تونستم همچون حضرتِ ابراهیم(ع) می تونستم عاشق خدا باشم ولی غالباً حالتی بر من می گذرد که جُز تجَسّمی از اُبهّت و جَلال و شِکوه او نیست. نمی دونم چجوری میشه توضیح داد؟ فقط باید بگم که نمی تونم اِبراز عشق کنم. البتّه بعضی وقتها چیزی شبیه به حالت عشق برمن می گذرد ولی اون حالتی نیست که ابراهیمِ نبیّ(ع) داشت. خیلی ناراحت هستم. بیشتر فکرمی کنم ناشی از این هست که من ذکرِ عشقم را گُم کرده ام! چکارکنم؟

- گُم شده

مدّتها پیش بصورتِ کاملاً اتّفاقی با یک آدم باهوش و فوق العادّه متعهّد آشناشدم. گهگاهی اِفتخار هم کلامی با اون نصیبم میشه. دو سه روز پیش او من را طرفِ مشورتش قرارداد و من بناچار مجبورشدم تا چیزهایی را بفهمم. تا اونجایی که می تونستم راهنماییش کنم، کردم. البتّه من کجا و اون متخصّصین کجا؟ چندبار هم سعی کردم توجّهش را به توانمندیهای آن مشاوران جلب کنم ولی او مایل نبود به هیچکس اِعتمادکنه. بعد از کلّی صحبت، من را مورد خِطاب قرارداد و چیزی را از من پرسید که عهد کرده بودم در اون خصوص تا زمانیکه هوش و حواسّی دارم، سخن نگویم. ظاهراً راهی جز پاسخ برایم نمانده بود ولی عهدم را نمی تونستم بشکنم پس با اشاراتی به کلّی گویی اونهم تا حدّی که او را تقریباً راضی کنه بَسَندِه کردم. نُکتۀ مهمّ این بود که: هردوی ما یکجورایی به یک نقطۀ ناپیدا امّیدوار بودیم. من توی عالمِ خودم منتظر کورسویِ امّیدی از عالمی و آبی بودم و او نیز چیزی توی این مایه ها! اینجا بود که دیدم ما آدمها چقدر به هم شبیه هستیم.

- شِباهَت

سَرِ جَلسِۀ امتحان حاضربودیم و در یک سالنِ بسیار بزرگ روی صندلیهای شماره دارمون نشسته بودیم. خدای من! حالتِ عجیبی به من دست داد. مراقبین؛ آره، مراقبین. همگی بنظرم آشنا آمدند. لحظه به لحظه آشناتر جلوه می کردند و حتّی گاهاً چشم توی چشمانِ من می دوختند که حاکی از نوعی سابقۀ ذهنیِ متقابل بود. حتّی می تونستم شباهتها را درک کنم و ارتباطاتِ مبهمی را بین اونها و بعضی مراکز دَرک کنم. داشتم دیوونه می شدم. به چَپ و راستم نگاه کردم. دانشجوها هم همینطور بودند. البتّه برای بعضی از آنها می تونستم توجیحی ارائه بدم ولی برای بقیّه، همان سردرگمیی که نسبت به مراقبین داشتم، ادامه داشت. حالم داشت دگرگون می شد و داشتم کنترل خودم را ازدست می دادم. مَعلوم بود که اینها خیالات است و این قدرتِ تخیّلِ من است که داره کاردستم میده. پس یک خیالپردازیِ دیگه به همۀ اون خیالپردازیها اِضافه کردم؛ امّا اینبار کاملاً اِرادی. سعی کردم اینجوری تصوّرکنم که هرکدوم از این آدمها را که می بینم، شباهتی با یکی از اَفرادی که توی دورانِ زندگیم دیده ام، دارد. درواقع سعی کردم تا باورکنم تا چیزی شبیه حالتِ «تداعی، مَعانی» داره در ذِهنِ من رُخ می دِه. اینجوری بود که تا حدودی آروم شدم و تونستم امتحان بدَم ولی این موضوع هنوز هم اِدامه داره و وقتیکه به اون لحظات می اندیشم، بازهم حیرت زده می شم. واقعاً من چه چیزی را در چنین شرایطی می بینم؟ این غیر ممکن هست که من اینهمه آدم را بشناسم و یا حتّی قبل از این، اونجا و پیشِ اونها بوده باشم. این «پژواکِ حافظه» را چکارکنم؟ چطور باید باهاش کناربیام؟

- ماه و آفتاب

وقتی شب میشه، آفتاب هم میره. شاید اصلاً بخاطرِ رفتنِ آفتاب است که شب میاد. ولی جریانِ ماه فرق می کنه. وقتی که آفتاب میاد، ماه جایی نمیره. همون زیبایی را داره. بعضی وقتها، صبح ها، میشه ماه و خورشید را باهم توی آسمونِ آرزوها دید. خدای من، ماه می مونه تا خورشید نورافشانی کنه. حتّی وقتیکه خورشید با نورِ زیادش، باعث میشه تا چشمها نتونند ماه را ببینند، ماه سَرِ جایش می مونه تا ببینه چه کسانی به او وفادارند، باورش دارند و فراموشش نمی کنند. من باورش دارم. من توی ماه، آب، آبِ زیبا را می بینم. باهاش حرف می زنم. پس حتّی توی تلألوءِ خورشید هم می تونم آرزویم، آبِ زیبا را در ماه، یعنی سرزمینِ آرزوهایم ببینم. آره؛ من به آب و ماه وفادارم چون چندی پیش لای صفحات قرآنِ کوچکم، قطعه شعر کوچکی را که روزی آب درونش برایم به یادگار گذاشته بود را دیدم:

«دُچار» یعنی عشق

و فکرکُن که چه تنهاست

اگر ماهیِ کوچک،

«دُچارِ» آبیِ دریای بیکران باشد.

سهرابِ سپهری

- پایداری و شکوه جدای از ریاست

هیچ دیدی که یک قایقِ کوچک درمیانِ آبِ دریا چگونه تکان می خورد؟ آیا دیدی که هواپیماهای کوچک با برخورد به اوّلین تودۀ هوا و یا ابرِ رقیق چگونه متزلزل می شن؟ امّا کشتیهای اُقیانوس پیمای بزرگ همچون کشتیهای عظیمِ نفتکش در برخورد با امواج خروشان، خیلی کم تکان می خورند. هواپیماهای پهن پیکر هم چنین هستند. هر دو پایدارند و لرزشهای آنها بمراتب کمتر از نمونه های کوچک و کم ظرفیّتشان است. آره، کم ظرفیّت! انسانهای بزرگ و بزرگوار و دنیادیده، همچون کشتیهای بزرگ هستند و در کِشاکِشِ روزگار، کمتر متزلزل می شن. امّا غالباً جوانانِ خام و بی تجرُبه، با تلنگری، به هم می ریزند. من نیز اینگونه ام امّا سختیهای روزگار، به مُرور سعی در اَفزایش ظرفیّتِ چون منِ حقیری دارد. وقتی به گذشته می اندیشم، به آرزوهای اَصیل و حقیقیم، به زجرهایی که در تصوّرم هم نمی گنجید و به مشکلاتِ غیرِقابلِ باورِ عاطفی، می بینم که کائنات چه بازیهای برنامه ریزی شده ای با من کرده است تا آنچه را که نداشتم، بدست آورم. درسته؛ انسان دردکِشیده می تونه دردِ دردمندان را درک کنه. سواره از حالِ پیاده خبرنداره. اگه اینهمه سختی نکشیده بودم و بدتر و سخت تر از همه، دردِ فراغِ آب را تجرُبه ننموده بودم، هرگز نمی توانستم در چنین شرایطی، تصمیم گیریِ صحیحی بکنم. حُبِّ پُست و مقام ندارم. آره؛ ندارم. به راحتی فرصَتِ دیگری را همچون سایر موراد کِنارزدم. یعنی فرصَتِ دیگری را درکمالِ هوشیاری دوراَنداختم. تقریباً کسی نمی تونه دَرک کنه که چرا و چگونه می تونم اینگونه باشم لیکن من آموختم که خودم باشم و پایم را از گِلیمَم دِرازتر نکنم. من بدونِ آب کجا باید برَم. امّا این دورکِشیِ من از مَقام و مَنصَب کافی نیست. بَسَندِه کردن به ظواهر است. باید فراتر رَوَم. باید شیطانِ کینه را از خودم و رفتارم دورسازم. نباید اِجازه بدَم که ظلمها و شِکنجه های روحیی که طَیِّ این سالیان تحمّل نموده ام باعث شود تا در رَفتارم از مَدارِ حقّ دور بی اُفتم. حال که عِزّتِ خدایی نصیبَم شده است، بایستی اَمانتدار باشم. مگه نه؟ من دَردها به سینه دارم و دردِ هِجرانِ آب مَرا از پای درآورده است ولی هیچیک نمی تواند باعث شود که رفتاری خَصمانه در روابطِ اِجتِماعیَم از خود بُروزدَهم. اینکه دردها را در سینۀ خودم زنده نگاه داشته ام و لحظه لحظۀ یادآوریِ آنان باعث افسردگی و دردِ جانکاهی در تمام وجودم می شود، باعث شده که به خدای خودم پنها ببرم و در دادگاهش تظلّم خواهی نمایم ولی همچون یک پزشک که در عرصۀ طِبابَت حقّ ندارد حتّی از مداوای دُشمَنش فروگذارنماید، من نیز چُنین باید باشم. می خوام با یاری خداوند به گونه ای رَفتارکنم که حتّی دَقیقترینِ انسانها با مشاهدۀ رَفتارم نتوانند کوچکترین دِلخُوری مرا از دیگری دَریابَد. به حَقّ قِضاوت کُنم و باحَقّ مسئولیّت بپَذیرَم. کوسِ رُسواییِ حَتّی نامردترین اَفراد را به صدا درنیاورم و بیش از پیش به خدای بزرگ بسپارم. او خود وَعدِه ها داده و یَقیناً به آنها عمل خواهدکرد.

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

يادگار 16/3/1386

- چهرۀ بَد

وقتی بچّه بودم، از بعضی از آدمها بدون اینکه باهاشون سَر و کاری داشته باشم و به اصطلاح نشست و برخواستی داشته باشم، بَدم می آمد و از بعضی دیگه خوشم می آمد. راستش یک نورِ خاصّی اونها را اِحاطه می کرد. البتّه منهم بچّه بودم و معصوم و به این گناهان آلوده نشده بودم. اون ضمیرِ پاک باعث می شد که تا حدودی بتونم هاله هایی را در اَطراف افراد ببینم. البتّه اون هاله ها با این هاله های فیزیکی، زمین تا آسمون فرق می کردند. اونها جوری بودند که برای تشبیهشون مجبور به انتخاب این واژه هستیم. متأسّفانه این روزها بیشتر از این واژه برای فریب و سَرکیسه کردنِ جوانها و نوجوانها استفاده می کنند و سعی می کنند با استفاده از این واژگان و چیزهایی از این دست، به این بی گناهها اَمر را مشتبه کنند و به اصطلاح رازهای موفّقیّت را بهشون بفروشند! ولی اونوقتها اینطور نبود. اون هاله ها همونهایی بودند که چندبار دیگه از زبان چندنفر دیگه هم شنیدم که البتّه اونها هم در طفولیّت می دیدند. ای کاش همون معصومیّت بچّگیمون باهامون می موند. بهرحال اخیراً یک حال دیگه ای بهم دست داده که فکرکنم داره کاردستم میده. اون هاله را نمی بینم ولی چهره ها کمی دگرگون می شن. همین دو سه روز پیش بود که یکی داشت باهام صحبت می کرد. کلام به درازا کشید امّا ناگهان احساس کردم چهره اش عوض شد. گویی یکجور چهرۀ ریاکاری و یا موزی بازی را داشتم مشاهده می کردم. مثل این بود که اون مرد دورِ چشمهاش را بصورتِ کاملاً ناشیانه ای سُرمه کشیده باشه. چندلحظه ای اینجوری بود و بعدش تقریباً به حالتِ طبیعی برگشت. نمی دونم چکارکنم. اگه این روزنامه ها، مجلاّت و سخنرانانِ قلاّبی دارن اینجوری سَرِ مردم کلاه می زارن، این خیالات و تصوّراتِ منهم داره اینجوری من را گمراه می کنه. می دونم که اون آقا داشت اندیشه ای را مخفی می کرد و انگیزۀ اصلی بحثش که چندان هم مقبول نبود را مخفی می کرد و داستانهای ظاهراً جالبی را به زبان می آورد ولی این دلیل نمیشه که من چهرۀ بندگانِ خدا را اینجوری تصوّرکنم. تا حالا چندبار اینطوری شده ام و نمی دونم چجوری می تونم با این خیالپردازیها مبارزه کنم. کسی که از قدرتِ تجسّم و تخیّل نسبتاً بالایی همچون من برخوردارباشد، به همین راحتی به دامِ شیطان می اُفته. اونبار تونستم تا حدودی با اون حالتِ به اصطلاح پیشبینی کنار بیام و به نظریّۀ «پژواک در حافظه» پرداختم. با موضوعِ «اِلقاءِ اندیشه» تا حدودی کنارآمدم ولی نمی دونم با این یکی چجوری باید مقابله کنم. این درسته که هیچکدوم از اون دومورد ازبین نرفتند و زیرِ حجاب اَلفاظ و نامهای جدیدی که رویشان گذاشتم، رنگ عوض کردند و همچنان در شرایطِ مختلف عرضِ اندام می کنند ولی بهرحال باید یک راهِ حلّی برای مقابله با اینجور خیالپردازیهایی که می تونند کار دستِ آدم بدن و اَمر را بر آدم مُشتبَه کنند، وجودداشته باشه. آیا من توی این سنّ و سال و با اینهمه تجربه نمی تونم راهش را پیداکنم؟!

يادگار 15/3/1386

- پُرخوری!

دستِ گل به آب دادم! بعد از اون بیماری، مشخّص شد که بَدَنم ضعیف شده و نیاز به تغذیّۀ مناسب داره. اوّلش زیرِ بار نمی رفتم ولی کم کم قبول کردم و حَجمِ خوراکیهایی که می خوردم، روبه افزایش گذاشت. یک روز متوجّه شدم که دیگه هیچ اَثری از اون بیماری و سُرفه ها نیست ولی کمی هم چاق شده بودم. این موضوع رَنجَم میده. از این رنج می برم که چقدر ما انسانها به این دنیا وابسته ایم. اگه دُرُست غذا نخوریم، مریض می شیم. با هیچ دارویی اِلاّ همون خوراکیهایی که ازشون دورمونده ایم هم خوب نمی شیم. بعدشم که به بهانۀ معالجه شروع به افزایش خوراکیها می کنیم، دوباره مزّۀ چرب و شیرینِ دنیا زیرِ زبونمون کارِ خودش را می کنه. از کنار هر اَغذیّه فروشی که ردّ می شیم، به اِصطلاح دلمون آب می اُفته و بعضی وقتها قبل از اینکه بفهمیم کی هستیم و کجا داشتیم می رفتیم، خودمون را توی اون رستوران، پیتزا فروشی و یا هرجایی که اِسمی از خوراکیهای لذیذ داره می بینیم.

- بازم آب!

دیروز داشتم برای یک کار خیلی ضَروری رانندگی می کردم. کار مهمّ و نیکی بود. شب هنگام وقتیکه داشتم برمی گشتم درست مثل بعدازظهر که داشتم می رفتم در حینِ رانندگی، حالَم دگرگون شد. برای «آب» بی تابیِ عجیبی کردم. دستِ خودم نبود. ناگهان بُغضم ترَکید. ولی بجای گریه، ترکیبی از گریه و خنده بروزدادم. شکّ ندارم اگه کسی همراهم می بود، یقین پیدامی کرد که دیوانه شده ام. آخه، یکی دو ثانیّه بعداز ترکیدنِ بُغضَم، خندۀ امّید به الله را باهاش ترکیب می کردم. چندبار اینطورشد. هربار بی اِراده به یادِ آب می اُفتادم و دلتنگی می کردم ولی بلادرنگ بصورتِ اِرادی خودم را به یادِ خودا می انداختم. اینجا بود که ترکیب عجیبی از گریه و خندۀ تقریباً ناگهانی رُخ می داد. از خودم و معبودم خجالت می کشیدم چون می خواستم عشقی همچون ابراهیم خلیل الله(ع) بوَرزَم ولی اینطوری و غیرارادی دوباره داشتم بی تابی می کردم. دستِ خودم نبود ولی داشتم عهدشکنی می کردم. تصوّرنمی کنم که اون خیابانها باعث شده باشند که چیزی در مخیّلۀ من تداعی شده باشند. حتّی یادم هست که خیلی سریع از کِنارِ گشتیِ پلیسِ بزرگراه عبورکردم و او متوجّۀ سرعتِ زیادِ من نشد چون درحالِ جریمه کردنِ یک نفرِ دیگه بود. هرچند سرعتِ زیادِ من می تونست ناشی از لزومِ حضور بموقع من در اون مکان باشه ولی شکّ ندارم که اون حالت روحیم داشت کاردستم می داد. نمی دونم چکارکنم؟ از یکسو فکرمی کنم که ذِکرِ عشقم را گُم کرده ام و از سوی دیگه اینجوری می شم. آیا این سَردرگمی ناشی از نُقصانِ ایمان نیست؟ ایمان به وعده های خدا. اگه واقعاً به وعده ای خدایم ایمان داشتم، آیا بعد از اینهمه مدّت که خودداری کرده بودم و چیزی بُروز نداده بودم، باید اینطوری بی تابی می کردم و به اصطلاح بُغض می تِرکوندم؟

- درس و امتحان

شرایطِ سخت و دشواری را دارم می گذرونم. 18 واحد گرفته ام که فوق العادّه سخت هستند. جدّی می گم. نمی دونم چرا کسی حرفم را باورنمی کنه. آخه وقتی می گم امتحانم را خراب کرده ام، با لحنِ خنده داری بهم می گن: بیستِت، نوزده شده؟! ولی بخدا اینبار اصلاً مثل دفعات گذشته نیست. من که توی اون دوتا دانشگاه از بهترین دانشجوها بودم، حالا دیگه نمی تونم خودم را توی این دانشگاه به سایرین برسونم. قبول دارم که توی بعضی از درسها به اصطلاح گل می زنم و اوّلین می شم ولی حقیقتش اینه که اینجور موارد کاملاً اتّفاقی هست و اساساً به نُدرَت رُخ می ده. بخدا این درسهای ریاضی برام خیلی خیلی سخت هستند. اگه نمره بیارم برام کافی هست. ولی هرچی می گم، کسی باورش نمیشه. درسهای این دانشگاه با جاهای دیگه فرق می کنه. دروس و کتابها از پیش مشخّص شده اند و به انتخاب استاد نیستند. حَجم دروس و سَرفصلها بمراتب از زمان یک تِرم فراتر است. خود اُستادها بعضاً نسبت به موادّ درسی معترض هستند و توی این مقطع تحصیلی، چنین سَرفصلهایی را مُجاز نمی دانند و بعنوان شاهد، اسم دانشگاههای دیگه که خودشون در اونجاها درس خوانده اند و یا تدریس می کنند را می آورند. حالا دیگه آدمی مثل من چطور می تونه خودش را با اینهمه مشغله به سایرین برسونه. بخدا اگه قولم به آب نبودم، شاید تا حالا فرارکرده بودم. امتحاناتِ میان ترمَم تقریباً به امتحاناتِ آخر ترمَم متّصل شد. پدرم درآمد. الآن هم درمیانۀ امتحاناتِ پایانِ ترم هستم. سه تاش را دادم و چهار تا امتحان سختِ دیگه دارم. خدایا، چکارکنم؟ «معادلات و دیفرانسیل» از یکطرف، «ریاضی3» هم ازطرفِ دیگه و....

- سخت و باحال!

بعضی از دروس را با سه بار مطالعه می فهمم. اهمّیّتشون را هم خیلی بیشتر از بقیّه درک می کنم. وقتیکه داشتم برای چندمین بار درسِ «ریاضیّاتِ گسسته» یا همون «ساختمانِ گسسته» را مطالعه می کردم، بعضی وقتها واقعاً نمی خواستم به کمیِ وقت توجّه کنم و روی بعضی از مطالب دقّتِ بیشتری می کردم. عجیب اینجا بود که قسمتِ توابع مولّد حذف شده بود ولی من نتونستم اَزش صرفِ نظرکنم. خیلی باحال بود. فوق العادّه بود. حالا دیگه می دونم که مهندس نرم افزارِ کامپیوتر با دانش فوق العادّه ای که داره، آمادگی حلّ بسیاری از مسائل را داره. وقتیکه داشتم توی درسِ «نظریّۀ زبانها و ماشینها» یک برنامه برای «آتاماتاها» می نوشتم، تعمّداً سخت ترین شیوه را پیش گرفتم و ابداً به پیشنهاداتِ اُستاد بسنده نکردم. 12 ساعت به سختی و تقریباً پیوسته برنامه نویسی کردم تا برنامه ای با حدّاکثرِ حالتهایی که یک کامپیوتر می تونه تحمّل کنه بنویسم. نمی تونستم توی اون زمان به وقت و نمره اَهمّیّت بدم و بَرام مهمّ بود که بتونم به این مسائل مسلّط بشم. آخه اَهمّیّت موضوع را بمراتب بیشتر از سایرین درک کرده بودم. ای کاش برنامه ریزان و مدیرانِ جامعه نیز چنین مطالبی را بَلَد بودند و بکارمی بستند. بعد از 15 سال سابقۀ کار، جزءِ افرادی هستم که با تمامِ وجود درک می کنم که اینجور مباحث تا چه اندازه می تونه مسائلِ پیچیدۀ مدیریّتی و کشوری و حتّی بنگاههای اقتصادی و دستگاهها و دوائر دولتی را حلّ کنه.

- احترام

حالا دیگه خیلی خوب می دونم اون مهندسهای نرم افزار کامپیوتر چه افرادِ نُخبه و پُرتوانی هستند. براشون اِحترامِ خیلی زیادی قائلم. من با اینهمه مشکلی که دارم شاید نتونم ادامۀ تحصیل بدم هرچند علاقۀ زیادی به این دروس دارم. ولی تصوّرمی کنم رازِ اصلیی که روزی به اِسرارِ آبِ عزیز من را واداشت تا بصورتِ رسمی وارد دانشگاه بشم و به تحصیل در این رشته بپردازم همین بوده که این موضوع را درک کنم. باید یادمی گرفتم که به این افراد احترام بزارم و بدونم چرا باید بهشون احترام بزارم. دیگه وقتیکه می بینم در نوشتنِ نرم افزارها کُند هستند و یا نکاتی را رعایت نمی کنند و یا اینکه اصلاً برنامه ای نمی نویسند، توانائیشان برای من کم جلوه نمی کنه بلکه حالا می دونم که یک مهندس نرم افزار درواقع طرّاح و تحلیلگرِ فوق العادّه ای هست. کسی است که چیزهایی را می بینه که اَمثالِ من فاقدِ توانائی مشاهده و درک آنها هستند. برنامه نویسی فقط یک مَهارت است که البتّه اگه یک مهندس نرم افزار به آن مجهّزبشه، کولاک می کنه و امثال من را توی جیبش میزاره. حالا دیگه برای لیسانسیّه های ریاضی هم اِحترامِ خاصّی قائلم. می دونم که اونها حتّی می تونند حرکاتِ اَبرهای آسمان را نیز با فرمولهای قابل تجزیّه و تحلیل توضیح بدن. می دونم که اونها می تونن برای هر مسئله ای راهِ حلّی اِرائه بدن. پس هدف از ورودِ رسمی من به دانشگاه می تونه ادامۀ تحصیل و دریافتِ مدرک نباشه بلکه هدف این بود که آدم بشم. می دونم خیلی مونده آدم بشم ولی همینکه این را فهمیدم، بازم جای شُکرش باقی هست.

- خونه

راستش خونمون را یکسال پیش زدیم زمین تا یک دستگاه آپارتمانِ بزرگ بسازیم. هشت واحدِ بزرگ داره ساخته میشه و پیشبینی می کنم که یکسالِ دیگه طول می کشه. از این هشت واحد، چهارتاش مالِ ما هست و بقیّه هم متعلّق به شریکمون هست. توی این مدّت باید اجاره نشینی کنم. دوتا خونه رهن کرده بودم که موعدشون به سرآمده و حالا، درست وسطِ امتحانات باید بگردم دنبال دوتا خونۀ دیگه؛ برای خودم و مادرم. خیلی سخت هست. فِشردگی و سختی دروس از یکسو، کار بی پایان و حسّاس اداره از سوی دیگه و حالا مشکل خونه هم بهشون اِضافه شده است. خونه یعنی اسباب کشی. یعنی بازم کلّی درگیری و سختی. خودم تنهایی باید این کارها را انجام بدم. اِنگار همۀ دنیا دست به یکی کرده اند که ناگهان به من فشاربیارن. از اونطرف باید بدَوَم دنبالِ کارتِ سوخت و از اینطرف هزارتا ناهنجاری اداری که بازخورد تکنیکی دشواری در مسائل کامپیوتری و شبکه های گستردۀ کامپیوتری داره را پوشش بدم. شاید اگه یکی چندتا مدیر و رئیس لایق و درستکار به این سیستمها تزریق می شد، مشکلاتِ امثال من بمراتب کمتر می شد. بخدا مَردُم هم راحت تر زندگی می کردند. چی بگم؟ از دزدیها بگم یا از گیرافتادنِ دزدان. نه، از اونهایی می گم که یک شبه شده اند زاهدِ دَهر و خودشون را از یکسو از اون دزدهای لُو رفته دورکرده اند و از سوی دیگه خودشون را توی رَده های کارشناسی و ریاستی و حتّی بالاتر جاکرده اند. آنچنان قفل به سیستمها زده اند و بی آبروئیها کرده اند که نگو و نپرس. همه چیز را از تعادل به بهانۀ جلوگیری از سوءِ استفاده ها، خارج کرده اند. حتّی یکی ازشون نمی پرسه که مگه اینهمه آشفتگی ناشی از اون بله قربان گوئیها و چاپلوسیهای درگاهِ کریمانۀ اون دزدها نبود. مگه خودتون همون موقع جزء خَدَم و هَشمِ همونها نبودید و هزاربار مبارزان را پیش پا نکردید و زمین نزدید؟ مگه اَرابه های ظلم و تبعیض را با شیوه هایی نظیر پیچیده کردنِ کارها به پیش نبردید؟ اونهمه پاداشهایی که بصورت اِضافه کاریهای آنچنانی و قراردادهای خارج از سازمان آنهم برای کارهای سازمان و دقیقاً در وقت اِداری نوشِ جان نکردید و نمی کنید؟ دیگه حالا برای کی می خواهید جانماز آب بکشید. همونطور که بعضی از اون حضرات دستشون رو شد و با روی کارآمدنِ برخی مدیرانِ اَرشدِ متعهد، تا حدودی از مرکزِ عملیّات دستشون کوتاه شد، روزی شما هم لُو می رید. چرا درسِ عبرت نمی گیرید؟ می دونی چیه؟ اونها حُبِّ جا و مقام گرفتتشون. آنچنان مَستِ پُستهای جدید و یا حتّی اِبقاء شدۀ خودشون هستند که اون زلزله ای را که همین چندوقتِ پیش باعث شد تا یکی چندتا از اون خونه های ظلم کمی آسیب ببینه را فرامش کرده اند. شب دراز است و.... ما آخرش را می بینیم.