۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه

يادگار 22/11/1386

- عشق نمی‏میرد.

دیروز بعد از سه سال رَفتم به‏جایی که زمانی با عِشق دَر اونجا مَشغول‏بودم. دستِ تقدیر مَن را به اونجا کِشانده‏بود و باید می‏رَفتم. از لحظۀ ورود، حالم دِگرگون‏شد. اِحساساتِ عَجیب و دَرهَم و بَرهَمی داشتم. ضربانِ قلبَم داشت بیشتر و بیشتر می‏شد. واردشدم. به‏اِستقبالَم آمدند. غرق بوسه‏شدَم. چشم به دَر و دیوار دوخته‏بودم. ناخداگاه بین تغییراتِ انجام‏شده در دِکوراسیونها و کارگاهها، به‏دنبال گذشتۀ رَهاشده‏اَم می‏گشتم. اون کاناپه، اون قفسِه‏ها و.... حرکت کردم. صُحبَت‏کردم و سَعی کردَم عادّی باشم. هارددیسک قدیمیمان را بَرایَم آوردند و ازشون خواستم که روی یک کامپیوتر سَوارش کنند. وای خدای من؛ توی آرشیو بسیار مُنظمِش، دنیایی از خاطره و عشق و تِکنیک و توابع برنامه‏نویسی شده را دیدم. نوعی خلأ تمام فضای ذِهنم را پُرکرده‏بود. در خِلال گفتگوهای دوستانه، به‏دنبال هُویّتِ خودَم می‏گشتم. به اینکه آیا واقعاً عاشق بوده‏ام و یا فکرمی‏کردم که عاشقم؟! امروز هم بهش فکرکردم. به عاشقهای واقعی. بیا بریم توی عزاداریهای حسینی. وقتی بهشون نِگاه‏می‏کنم، می‏بینم که خیلیهاشون عاشق عزاداری هستند و نه عاشق خودِ امام حسین(ع)! یا اینکه توی خیابانها وقتی اون عاشقهایی که دست در دستِ هم دارَن قدمهای بی‏هدف برمی‏دارن، می دونم که عشق را فقط توی خطّ و خال و اَبرو دیدِه‏اند و در درون سینِۀ همدیگه، توی آخرین هزارتوی قلبشون، جایی برای هم ندارن. حالا باید به این سؤال اَساسی دَرموردِ خودَم پاسُخ می‏دادم: آیا واقعاً عاشق بوده‏ام یا اینکه مثل اونهای دیگه عاشق چشم و اَبرو بوده‏ام و لافی بیش نبوده‏ام؟ نمی‏خواستم و نمی‏تونستم خودَم را فریب بدَم. سِه سال از اونهمه فعّالیّت خستگی‏ناپذیرَم گذشته‏بود. چیزی جُز واقعیّت باقی‏نماندِه‏بود. خیلی به خودَم پیچیدَم تا اینکه با قاطِعیّت به جواب رسیدم؛ امّا به بیش از یک جواب! آره، بیش از یک جواب. جواب اوّل این بود که: من «واقعاً عاشق بوده‏ام.» بَلِه؛ من به اون صَندلیهای قدیمی در کنار اونهَمِه صندلی و تجهیزاتِ جدید چشم‏دوخته‏بودَم. من عشق را در جای‏جای اونجا دیدَم. باصدای‏بی‏صدایی، همه‏چیز را اونجور که واقعیّت داشت، بازگو می‏کردن. من درکنار اون توابع برنامه‏نویسی شدۀ بی‏نظیر، عشق را می‏دیدم و آزادگی را. و امّا جواب دوّم....

- آزادگی نشانۀ عشقِ بینهایَت

خوب که به آدَمها نگاه‏می‏کنی، وقتیکه به گذشته بادِقّت می‏نگری، متوجّه‏می‏شی که عاشقهای واقعی اونهایی نبوده‏اند که سینه‏چاکی می‏کرده‏اند، بلکه افرادی وجودداشتن که برای حِفظِ آنچه که واقِعاً بَرایَش اَرزش قائِل هَستند، دَست از همِه‏چیز بکِشن؛ حتّی اون چیزهایی که زندگی و اِعتبارشون بهِش وابستِه هست. پس جواب دوّم این بود که: تنها من عاشق واقعی نبودم بلکه.....

- راه

می‏دونی چیه؟ یک وَقتهایی هست که باید حَرف‏بزنی و هرچی توی دِلِت هست و مِثل بُغض، گلویَت را تا حَدِّ خفِگی داره فشارمی‏دِه را بعد از اینکه سالها در سینه‏اَت مَخفی مانده و مَحرَمی جُز سُلطان عِشق یعنی خدای مِهرَبون از اون خبَرنداشته را می‏خواهی بیرون بریزی. ولی نمیشِه و نبایَد این‏کار را بکنی و باید اَمانتِ اَسرار را حِفظ کنی و نگذاری کوچکترین سِرّی بَرمَلا بشِه. از یکسو داری زیر بار سنگین سُکوت خوردمی‏شی و توی دَریای اَسرار خفِه‏می‏شی و از سوی دیگِه حقّ‏نداری کسی را صِدا بزنی تا کُمَکِت کنه و غریق‏نِجاتی بَرات پیداکنه. اون وَقت باید بیش از همیشه بدونی که به سُلطان اَسرار نزدیک‏شدی و تحَمّلِ باراَمانت از تو موجودی ساخته که به مَحبوبِ اَصلی و عِشق واقعی، یعنی خدای بزرگ نزدیک هست؛ خیلی نزدیک. دِلم گرفته‏بود و داشتم داغون می‏شدم. رفتم سُراغ مُعجزه. آره، مُعجزه. مُعجزۀ زنده و جاودان همانا قرآن هست. دردِ دِلم را درموردِ آب بهِش گفتم و اَزَش راهنمایی خواستم. خدای مَن؛ خدای مهربان مَن؛ تو چقدر خوبی؟؛ تو حَکیمی. می‏دونی چی به من گفت: یواشکی گفت: «مؤمِن باید توکّل کُنِه.» اون خیلی صریح و روشن به مَن گفت. کوچکترین اِبهامی در اون جای نداشت. به‏خدا جُملات دقیقاً برای سؤال مَن تنظیم شده‏بودند. بی کم و کاست! یاد همان وَعدِه‏های اِلهی اُفتادَم. بیاد اونوَقتها اُفتادم که در چنین شرایطی هَمین پاسخ را از قرآن گرفته‏بودم. مُعجزه یَعنی این! یعنی: باوجودیکه اونهمه موضوع در قرآن وجودداره، وقتیکه بخاطِر جَریانی واحِد، به شِکلها و دَر زمانهای مُختلِف به قرآن مُراجعِه‏می‏کنم، دَقیقاً هَمان سِری پاسُخها دادِه‏می‏شن. این یک مُعجزۀ مَلموس هست؛ بی‏هیچ شُبهِه‏ای.

- آب

اِمروز بهتر از هر روز دیگری می‏دونم که خدا چه عَطیئه‏ای دَر وُجودَم قرارداده‏است. من دَریچه‏ای به دُنیای مَعنویّت را در پیشِ‏رو دارم که واقعیّتهای بسیاری را فقط از همون دَریچۀ مُنحَصِربفرد می‏شِه نِگریست. دَریچه‏ای که خیلیها از کِنارَش می‏گذرند و اَبَداً مُتِوَجّۀ وجودَش نمی‏شن. مَن اِمروز عِشق را از دَرون هَمین پَنجرۀ سِحرآمیز می‏بینم. مَن می‏تونم تفسیری بمَراتِب صَحیح‏تر از خیلیهای دیگه اَز نماز، روزه، عزاداری، رَقص، موسیقی و زندگی برای اِدامۀ حضورَم در این سَرای تکلیف اِرائِه‏بدَم. من دیگه مُتِحَجّر نیستم و عِشق را می‏تونم توی موسیقی آنچنان تشخیص بدَم که در آهنگِ تلاوَتِ قرآن تمام وجودَم به آرامش می‏رسِه. می‏تونم آب را دَر نماز، رَقص و یا کامپیوتر حِسّ کنم و پیش رویَم ببینم. وقتی تِرافیک شبکۀ کامپیوتری اصلی یک شِرکتِ گسترده را می‏شِکستم، وقتیکه کاری را اِجراء می‏کردم که چندتا مُتِخصِّصِ مُدّعی اَصلاً متوجّه‏نبودند و به اون جزئیّات فِکرنمی‏کردند و وقتیکه آنچنان مُحکم حُکم‏می‏کردم که گویی پُشتوانه‏ای بُلندبالا دراِختیارداشتم، کسی نمی‏دانِست کِه عِشق به آب باعِث شدِه که تا این حَدّ مُحکم و اُستوار باشم. آری، آب!...

- طَلَبید

چند روز پیش رفته‏بودم دارُالرَحمِۀ شیراز. هروَقت می‏رَم اونجا، حَتّی اگر هَمراهیانی داشته‏باشم، از هَمِه جُدا می‏شم و یک‏سَری به اِبراهیم‏خان می‏زَنم. باهاش کمی دَردِ دِل می‏کنم. مَعمولاً بَرام دُشوار هَست چون بَرای رَسیدن به خاک ایشان، باید مَسیری مُتفاوت را طِیّ‏کنم و مایل نیستم کسی هم از کارَم سَردَربیاره! اینبار فرق‏می‏کرد. اینبار گویی او مُنتظِر مَن بود! سِه‏بار، آره، سِه‏بار من را فراخواند! دیگه کامِلاً بَرام روشن‏شده‏بود که او مَرا طلبیده‏است. نمی‏دانم چکارَم‏داشت ولی یکجورایی دَر فرصَتی مَحدود، سِه‏بار مَن بسوی او کِشاندِه‏شدَم و دَرجَوارَش قرارگِرفتم. راه‏ها بگونِه‏ای مَسدود و یا گشوده‏می‏شدند تا اینکه مَن تقریباً مَجبورشوم از آن مسیر نه‏چَندان عادّی عُبورکُنم و دَرجَوار قبر هَمون اِبراهیم‏خان، یَعنی کسی‏کِه دَر این چَندسالِ اَخیر حَرفها و گِلِه‏هایم را باصَبر و حُوصِلِه گوش‏می‏دَ‏هَد، قراربگیرَم. خدا را شکرکردَم و بَرای مَغفِرَتِ اون پدربُزرگ، دُعاکردَم.

- هَدیّه

اَگِه اِمروز نوری دَر دِلَم باعِث شدِه کِه چشمهام خُرافِه‏ها را از واقِعیّتها تشخیص‏بدِه؛ اَگِه می‏تونم خدای مِهرَبون را حَتّی توی بَرخی از موسیقی‏های کامِل دَرک‏کُنم؛ اَگِه می‏تونم مَردی باشم که به آرمانهای اِمام حُسین(ع) آنچنان آشنا و پایبندباشم که عِشق به او و سایر اَئِمِّۀ اَطهار بگونه‏ای دَر دِلَم حالتی ایجادمی‏کنِه کِه اَز وَصفِش عاجزَم؛ و اَگِه....؛ می‏خوام هَمِه‏اَش را به «آب» هَدیّه کُنم. آری؛ «آب». یادَمِه یکروزی توی خلوَتی آب به مَن گفت: «هَروَقت به‏یادِ خُدا می‏اُفته، چشمهاش پُر از اَشک می‏شِه.» اون جوری این جُملِه را اَداء کرد که گویی می‏خواد بگِه: «هَروَقت به‏یادِ خُدا می‏اُفتِه، قلبَش پُر از اَشک می‏شِه.» این نشانۀ مُطلقِ پاکی است. پَس: سَلام آبِ عَزیزم. مَن تمامِ عِشقهای پاک را به تو هَدیّه می‏کنم. مُبارَکت باشد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

يادگار 12/11/1386

- بازگشت به موسیقی

امروز اتّفاق عَجیبی بَرام رُخ‏داد: بَعد از مُدّتها، داشتم به رادیوی اِف.اِمِ ماشینم وَرمی‏رَفتم و بجای رادیو قرآن و رادیو مَعارف سُراغ ایستگاههای دیگِه هم رفتم. ناگهان نوایی را از یکی از ایستگاه‏ها شنیدم که ابداً نتونِستم اَزِش بگذرَم. هَمون سُرود «اِی ایرانِ» معروف بود که توسّطِ یکی از گروههای اُرکست-سَمفونیکِ اَصلی اِجراء شدِه‏بود. بصورتِ کاملاً غیر‏اِرادی دَستهام تکان‏خوردن و بهَمراهِ موسیقی و نُتهای بی‏هَمتایَش پَروازکردند و این‏طرَف و اون‏طرَف رفتند. نواها، هَمنوازیها و صِداها مَنو به دورانی بازگردانده‏بودند که موسیقی را می‏فهمیدَم و اَزِش لذّت‏می‏بُردَم. آره؛ دوباره و پَس اَز سالها موسیقی را دَرک‏می‏کردَم. همون حِسّ قدیم بهِم دَست‏دادِه‏بود. آخِه، مَن اونوقتها فقط برای موسیقی‏های کامِل وقت‏می‏زاشتم. با موسیقی‏هایی که یک زندِگی کامِل داشتند، حرف‏می‏زدَم و یا به اونها گوشِ‏دل می‏سِپُردم. بسیاری از آثار کِلاسیک از همین رَدیف بودند و اِجراهای فوق‏العادِّۀ اُرکستهای بُزرگ هَم را مَعمولاً ازدَست‏نمی‏دادم. در زمانِ گوش‏دادن به موسیقی، سکوتِ کامِل را رُعایَت‏می‏کردم و از اون دَستِه اَفرادی نبودَم که همیشه و دَرهَمِه‏حال، همینطوری و بی‏هَدَف و فقط از سَرِ عادَت نوایی و نواری را درکِنارِ دَستِشون روشن‏نگاه‏می‏داشتند.

مَن بَرای یک موسیقیِ کامل، دوره‏های زندگی قائِل‏بودم و دَر رَوَندِ آن، دوره‏های رُشد، بلوغ، جَوانی و اِدامۀ زندگی و حَتّی تجدیدِ‏حَیات و بازگشت به زندگی را در ذِهنم مُجَسّم‏می‏کردم و حالا، پس از سالها دوری از آن اوضاع و اِحساسات، دوباره به هَمان عالَم بازگشته‏بودم.

پس از پایانِ سُرودِ «اِی ایران»، رادیو را خاموش‏نکردم و به ایستگاه دیگری هم تغییرندادم. به سایر موسیقی‏ها گوش‏دادم. خدای من، هَمِۀ موسیقی‏ها را می‏فهمیدَم. من دوباره زندِه‏شده‏بودَم!!! چرا؟ چگونه؟ و چرا در این زمان؟