۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 26/11/1385

- روزِ عشق

داریم دوباره به 29 بهمن نزدیک میشیم. روز سپندارمذگان که چیزی شبیه والنتاین است. منم می خوام به باران سیل آسای 6ام دیماهی قسم بخورم و فریادی بزنم از سرِ عشق. آنچنان که توی سرزمینِ لطیفِ ماه، آب بشنود و از خواب بیدارشود و بیاد آورد آزادگیِ حُرّ را در سرزمینِ کربلا؛ آنجا که عشق حرف اوّل و آخر را می زد و حُرّ، این آزادۀ بی همتا، درس عشق را به هر ساعدی آموخت. آخه می دونی، حُرّ، به معنیِ آزاده است. و کسی که به این نام از همان ابتدای چشم گشودن به این دنیایِ فانی خوانده شود، یقیناً لیاقتِ ذاتیی داره که کائنات این هدیۀ یا نشانه ای از هدیۀای بس بزرگ را به او پیش کش کرده است. یعنی او فارغ از هر عامل مادّیی می تونی بدون تعلّقِ خاطر به محدودیّتهای زمان و اجتماع، در نهایتِ آزادگی، تصمیم بگیره و خودش و دیگری را از محدودیّت نجات بده. من به این آزاده ایمان دارم. امام حسین هم به اون آزاده ایمان داشت. مگه نه؟ وقتی مناسبتی همچون والنتاین و یا سپندارمذگان را بخاطر می آورم، متوجّۀ منظورِ نهایی بنیان گذارانش می شودم و از خودم شرمنده می شم. اونها سعی کردند تا منِ نوعی بفهمم که اینجوری، یعنی با اعلامِ بی قید و شرط و پذیرفتنِ هرنوع عواقبی، باید در آستانِ معشوق، ابرازِ عشق کرد. البتّه خجالتِ من از خودم به این دلیل نیست که این کار را نکرده ام بلکه به دلیلِ این است که به اندازۀ کافی قدم پیش ننهاده ام و خودم را در زندانِ نامرئیِ تحجّرات و وابستگیها محبوس کرده ام. ولی برای آنروز به آب، در سرزمینِ ماه، باردیگر ابرازِ مِهر می کنم؛ با صدای بلند، با فریادی به رسائیِ این نوشته ها. شاید وعده های باری تعالی اینجا محقّق افتد و مقبولِ درگاه یارشویم و سرزمینِ عشق دوباره..... و اینبار برای همیشه. باشه؟

- آه، حیوان

در زمانِ جنگِ ایران و عراق بود که برای طیِّ دوره های امدادگریِ بالینیِ قبل از اعزام به منطقۀ جنگی، در یکی از بیمارستانها مشغول به آموختن شدم. شیفتِ شب بود. واردِ اتاقی شده بودم که همه اش خانمهای مسن و پیر بودند و بی صدا چشم به جایی دوخته بودند. اگر هم حرفی می زدند، غالباً غیرِ قابلِ فهم بود. افرادِ با تجربه می گفتند که اینها سکتۀ قلبی و مغزی کرده اند و انتظارِ سکتۀ مغزیِ دیگری نیز از آنها می رود. درواقع اینجا در انتظارِ مرگِ آنها هستیم! این حرفها ازنظرِ پزشکی و نیز اخلاقی درست نبود امّا دیدگاه ها اینگونه بود. برای منهم چنین گفته هایی بسیار ناخوشایند بود ولی چکارمی تونستم انجام بدم؟ یک شب صحنۀ بسیارِ زشتی دیدم. تویِ همون اتاق متوجّه شدم که همۀ سِرمها تمام شده اند و پرستاران نیز همچنان در ایستگاهِ پرستاری محفلِ گرمی داشتند و اِنگارنه اِنگار بایستی چیزی را بررسی می کردند. همون موقع بود که براساسِ نوبتِ ساعتی، یکی از خانم پرستارانِ بسیار جوان برای اندازه گیریِ فُرمالیتۀ ضربان، تنفس و فشارِ خون وارد اتاق شد. من بی درنگ پرسیدم: خانم ببخشید، اگه مایعِ سرم تمام بشه، هوامی کشه؟ اونهم که به عنوانِ یک فردِ آگاه موردِ سؤال قرارگرفته بود، قبل از اینکه متوجّۀ شرایط بشه، جلوِ همه گفت: آره. بی درنگ بهش گفتم: خانم بنظر میرسه که مدّتِ زیادی هست که همۀ این سرمها تمام شده باشه. من منتظرِ جواب موندم امّا اون چیزی نگفت و سریع سعی کرد به یکی از سرمها وَربره امّا جوّ اتاق جلوِ اون آدمهای درحالِ مرگ خیلی سنگین شده بود و او طاقت نیاورد و با سرعت از اتاق فرارکرد. چند لحظه بعد یک آقا پرستار که خیلی از خودش مطمئن بود بجای اون خانم آمد. سعی کردم دوباره اون شرایط را ایجادکنم امّا این بابا خیلی حریف بود. کوچکترین توجّهی به من نکرد ولی کاربسیار بسیار زشت تری اَزش سَرزد. خدای من؛ او خیلی راحت کیسۀ سرمها را با سرعت عوض می کرد بدونِ اینکه هوای داخلِ لوله های سِتهای سرمها را خالی کنه. یعنی اینکه از اون اوّل که مایعهای سرم وارد لوله ها می شدند، تا زمانیکه به سوزنش که داخلِ رگهای دست اون بیچاره ها می رسید، هوای داخلِ لوله ها به سمتِ مجاری عروقی بیماران هدایت می شد و درواقع توی بدنِ اونها و در سیستمِ خونرسانیشون خالی می شد! ای بابا، چیزی شبیه به آمپولِ هوا امّا با مقدارِ تزریقِ هوای کمتر. خلاصه، صدایِ منِ بچّه سال که شانزده سال بیشتر نداشتم به جایی نرسید و همه اِنگارنه اِنگار که اتّفاقی رخ داده باشه، فعّالیّتهای روزانه و البتّه شبانه هشان را ادامه دادند. یادم هست که اون شب بازهم دیدم بعد از اون جریان، همه توی ایستگاهِ پرستاری، دورِ هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل می شنیدند و من نیز که از کنارشون می گذشتم، با دیدۀ تحقیر و کینه ورزانۀ اونها روبرو می شدم.

ازطرفِ دیگه شنیده ام که فیلها هنگامِ مردنشون که فرامی رسه، از گله خارج شده و منزوی می شن. وقتی که دیگه چندان نایِ ایستادن و حرکت نداشته باشند، قبل از اینکه از پا دربیان، حضراتِ کفتارها و لاشخورها زحمتِ خلاص کردنِ فیلِ مهربون را می کشند. ولی صد رحمت به همون حیوانها. آخه اونها می زارند که فیلِ پیر بره بیرون و اونجوری که راحت تر است، خلاص بشه. دیگه نمیان یک اتاق به اسمِ انتظارِ مرگ درست کنند و دستِ آخر خودشون یواشکی به منتظرانِ مرگ، با وجدانِ راحت هوا تزریق کنند! شاید بعد از اینهمه سال، اون بیمارستان دیگه از این مسائل نداشته باشه و با مدیریّتهای جدید دیگه شاهدِ چنین مسائلی نباشیم ولی من هیچوقت اون آدمها را فراموش نمی کنم.

يادگار 21/11/1385

- خانواده سیخی چند؟

سالِ هشتاد و شش و بخصوص سال هشتاد و هفت، سالِ نابودی اخلاقی ایرانیها و از هم پاشیِ بیش از پیش خانواده ها است. بهتره برای کاسبی بریم سراغ قرصهای ایکس و اینجور چیزها. چیه؟ تعجّب کردی؟ رازش را بهت می گم: یادت هست که جمعیّت ناگهان حدود بیست، سی سالِ پیش رو به افزایش غیر قابل کنترل گذاشت؟ یادت هست که کشور دچار بی برنامگیِ بعد از انقلاب شده بود؟ تا سیستم حکومتیِ نوپای ایران اومد جون بگیره، کار از کار گذشته بود و سیاستهای کنترلِ جمعیّت تقریباً فراموش شده بود. ناگهان انبوهی از بچّه های پنج و شش و هفت ساله بودند که سرازیر به دبستانها شدند. وزارتِ آموزش و پرورش دچارِ مشکلِ جدّی فضای آموزشی و معلّم شد و برای جبران این کاستی دست به هرکاری زد. عدمِ تخلیّۀ مکانهای استجاری تا جذب گستردۀ معلّمانِ حقّ التدریسی. کم کم اون کوچولوها بزرگ شدند و این تودۀ جمعیّتی ناخوانده وارد مقاطعِ راهنمایی و دبیرستان شدند. همون معلّمها باید یکجورایی ارتقاءِ آموزشی پیدا می کردند و این دانش آموزها را پوشش می دادند. تعدادی از فارغ التحصیلان دبیرستانی باید جذب مراکز تربیّتِ معلّم می شدند تا بقیّۀ دانش آموزان را بسرعت تحتِ پوشش قراربدن. تازه نهضت سوادآموزی علاوه بر اکابر، دانش آموزانِ صغیر را هم تحتِ پوشش قرارداد خصوصاً در روستاها. اینهمه فارغ التّحصیل باید چکارمی کردند؟ کاری نبود. یک اقتصادِ بستۀ بیمار که نمی تونست اینهمه شغل ایجادکنه. پس داستانِ دانشگاههای آزادِ کوچک شروع شد. دانشگاههایی که به کمکِ دانشگاههای سازمان یافته و محکمِ دولتیِ قدیمی شتافت و در مدّتِ کوتاهی تونست به سرعت رشد کنه. از یکطرف فرصتهای چندساله ای برای برنامه ریزانِ حکومتی ایجادکرد تا بتونند برای زمانِ فارغ التحصیلی اینهمه آدم، یک کاری جور کنند و از طرفِ دیگه پولهایی را که خانواده های تقریباً متموّل برای هزینۀ تحصیلی خارج از کشورِ فرزنداشون صرف می کردند را جذب کنه. تازه باعث شد خیلی از اون فارغ التحصیلانِ بیکار بتونند بعنوانِ استاد و استادیار توی همون دانشگاه آزاد به کار مشغول بشن. امّا داستان به همینجا ختم نشد. اینهمه آدم باید فارغ التحصیل می شدند. این جمعیّتهای میلیونی کار می خواستند؛ زندگی می خواستند. نمودارهای فسادِ اجتماعی داشت به سرعت رشد می کرد. حکومتِ مرکزی باید یک کاری می کرد. تمامِ تلاشش را می کرد ولی نمی تونست این آهنگِ رشدِ بیکاران را پوشش بدهد. درصد آمارهای طلاق و فساد اجتماعی داشت بالا می رفت و آمار ازدواج از هرنوعش که باشه، موفّق و ناموفّق داشت پایین می آمد. سنّ ازدواج بخاطرِ عدمِ امکاناتِ تشکیلِ اوّلیّۀ خانواده بالارفته بود. پس سعی کردند تا از شیوه هایی مثل برقراری بحثِ ازدواج موقّت و کانونهای عفاف استفاده کنند که بتونند تا حدودی سیستمهای امنیّت اجتماعی را فعّال کنند. بازهم نشد. آمدند و جوایز و تشویقات زیادی را برای ازدواجهای ارزان و گروهی فراهم کردند. از هر شیوۀ خیرخواهانه و اسلامی کمک گرفتند. با هزینه های کم جهیزیّه ها فراهم می کردند و در ازدواجهای گروهی، هزینه های ازدواج و مجالسِ عروسی را به حدّاقل رساندند. امّا فاجعۀ اصلی در شُرف وقوع بود. آره، حالا اینهمه زن و شوهرِ بیکار! خدای من؛ آمار طلاق بالا و بالاتر رفت. بیش از بیست درصد از جدائیها در سالهای اوّلیّۀ ازدواج رخ دادند. خیل زندانیهای مربوط به عدمِ پرداخت مهریّه به چشم می خوردند. اعتیاد و هزارتا بدبختیِ دیگه. کانونهای فرهنگی و مذهبی با تمامِ قدرت سعی در جذب جوانها داشتند. آره، همون جوانهای بیکار! امّا گاهاً خیلی خوب تونستند جلوِ مفاسد اجتماعی را هم بگیرند. کانونهای سنّتی عزاداری و غیره هم مؤثّر بودند. امّا کم بود. سیستمهای فرهنگی دیگری، همچون میراثِ فرهنگی، تمام تلاشش را برای اِحیایِ مشغولیّتهای سالم همچون ایرانگردی کرد ولی آخرین زنگهای خطرِ فاجعه به گوش می رسید.

مشکلِ مسکن. اقتصادِ ناسالم و وارونه بهمراهِ جمعیّتِ کنترل نشده باعثِ بروزِ مشکل گرانی فوق العادّۀ مشکن شد. حالا همون زوجهای جوانی که با کمترین هزینۀ ممکنه به هم رسیده بودند، از یکسو با مشکلِ بیکاری دست و پنجه نرم می کردند و از سوی دیگه، با مشکلِ جدّی مسکن روبرو شده بودند. حالا دیگه بچّه هایی هم بدنیا آمده بودند و مشکل مسکن را صدچندان کرده بودند. خدایا، توی این اوضاعِ وانفسا چکار باید کرد؟

- بازم می خوان!

فقط مسکن نبود که اینجوری رخ می نمود. مصرف خورد و خوراک و انرژی وحشتناک روبه تضاید گذاشت. کمبود انرژی الکتریکی کاملاً آشکار بود. کلّی نیروگاه و سدّ ساختند و به سمت انرژیِ هسته رفتند. امّا سوختهای فسیلی را که نمیشه به این راحتی کنارگذاشت. بنزین. آره بنزین. هزینۀ تأمینِ بنزین وحشت ناک و غیر باور بود. کشوری که می خواد رشد کنه تا بتونه اینهمه نابسامانیش را یکجوری سامان بده، باید از سیستمِ حمل و نقل خوبی برخوردارباشه. ولی چه ناوگانِ مناسبی؟! مگه از همون کانالهای تأسیساتِ شهری و متروهایی که در زمانِ جنگ جهانیِ دوّم در اروپا وجودداشت، چندتاش توی ایرانِ هشتاد و پنج بود؟ چقدر وسیلۀ حمل و نقل مناسب وجودداشت؟ همه مجبور بودند به وسایل نقلیّۀ شخصی که اونهم به خودی خود باعث شده بود تا چند تا کارخانۀ بی کیفیّتِ داخلی بخاطر بازارِ انحصاریشون حسابی لُب بشن، بکارگرفته بشن.

در ایّام تعطیل کافیه پات را از شهر بزاری بیرون. ببینی چقدر از همین مردمِ بدبخت با همین خودروهای شخصیِ درب و داغون و بدونِ کیفیّتشون توی گردشگاهها و تفرّج گاههای خارج شهر دارن خودشون را خوش نگه می دارن. دارن پیوندهای خانوادگیشون را یکجورایی محکم نگه می دارن. برای نذریهای ایّام مقدّس، از این سرِ شهر چند تا بشقاب غذا را بار می زنند و به اون سرِ شهر برای اقوامشون می برند. ایّام عید و روزهای دیگه با همین خودروها می رن خونۀ همدیگه. یعنی دارن با پول و جون خودشون حتّی به قیمتِ آلودگی هوا و ترافیک، پیوندهای خانوادگی و فامیلیشون را محکم نگه می دارند. یعنی آخرین سِلاحهای ضدّ فسادِ اجتماعی.

قرار است در ابتدای سال هشتاد و شش بنزین جیره بندی بشه و از کارتِ هوشمندِ سوخت برای کنترل مصرفِ سوخت یعنی درواقع کنترل همین سفرهای شهری و غیر شهری استفاده بکنند. اوّلش ساده است امّا به مرورِ زمان همان اتّفاقی که در افزایش طلاق رخ داد، به شکلِ دیگری رخ خواهدداد. آره، نیازها اینبار جورِ دیگه کار دستمون می ده و بحران آفرینی می کنه. رفتارها ماشینی تر و مقرون به صرفه تر می شه. بفرما زدنها که توی فرهنگِ بومیِ این آب و خاک جای داره، بازهم کمتر خواهدشد. تهِ جیبها نمی تونه هزینۀ بنزینِ گران را جوابگو باشه. فاصله ها بیشتر میشه. هزینه های زندگی بازم میره بالا.

- جریانِ میمون

می گن: یک میمون مادّه را آزمایش کردند. بردنش توی یک مکان بسته مثلِ حمّامهای قدیمی محبوسش کردند. بچّه اش را هم دادند بغلش. زیر حمّام را گرم کردند. بدبخت میمون؛ بچّه اش را بغل کرده بود و اینطرف و اونطرف می دوید. پاهاش می سوخت ولی بچّه را زمین نمی زاشت. حمّام را خیلی گرم کردند. حیوون بدبخت دستِ آخر، جگرگوشه اش را گذاشت روی زمین و نشست روش!

من نمی دونم چرا اساتید جامعه شناسیِ ما فقط تشریف برده اند توی دانشگاهها و درس می دهند. مگه نمی گن: عالِمِ بی عمل به زنبورِ بی عسل ماند؟! چرا نمی شینند و خسارت ناشی از چنین تصمیماتی را بکمکِ سایر اساتید و همکارانِ محترمشون که اقتصاددان هستند را مشخّص کنند و بصورت رساله های کارشناسی در اختیار مجلس و دولت قراربدهند؟ می گن کلّی یارانۀ سوخت و چیزهای دیگه دارن می دن. خب باید هم بدن. این هزینۀ عدمِ برنامه ریزیِ بموقع هست. این هزینۀ مبارزه با فساد است. این هزینۀ نگه داشتنِ قوام بسیاری از خانواده ها، یعنی همون کانونهای اصلیِ مبارزه با فساد است. باید مسئله را بصورتِ ریشه ای حلّ کنند. باید تا زمان حلّ موضوع، یارانه بدن، خسارت بدن. باید تحمّل کنند. قرارهست پول نفت را صرف چی بکنند؟ صرف توسعه؟ صرفِ توسعۀ کشوری برای خانواده های از هم پاشیده؟ مثل همون دانشگاههای فراوانی که برای اون آمارِ بالای طلاق ساختند؟ مگه چندبار باید اشتباه بکنند؟ بنظر من تا زمانیکه اون اساتید محترم، به خودشون یک تکانی ندهند و اطّلاعاتِ کارشناسانهشان را در اختیار اقتصاددانان و آنها هم بنوبۀ خود، در اختیار حکومتِ مرکزی قرارندهند، این فجایع بازهم رخ خواهدداد.

- مافیا کاسب است!

توی این اوضاعِ وانفسا، بهتر از هر جنگِ مسلّحانه ای، مافیا کاسبی می کنه. از همین الآن دلاّلان و خورده فروشهای موادّ و داروهای روانگردانشون آمادۀ شمارشِ معکوس شده اند. شاید قسمتی از منافع کسب شدهشان را هم صرف ساختنِ مراکزِ ترکِ اعتیاد و دانشگاههای غیر انتفاعی و انتفاعی بکنند!

- حکومت گوش می کنه.

اونوقتها خیلیها از پاسدارها و بسیجیها می ترسیدند. تصوّراتِ نادرستی داشتند. یکروز در زمان هفتۀ دفاعِ مقدّس داشتم به تنهایی رانندگی می کردم. یک جوانِ تنها بودم که بهترین مورد برای مانورهای بی برنامۀ شهری محسوب می شد. زن و بچّه ای همراهم نبود. تنها بودم. باور کن در یک مسیر کوتاه، سه بار من را نگه داشتند و برای مانورِ شهری ماشینم را گشتند. با اینکه عجله داشتم، عکس العملی نشون ندادم، اعتراض نکردم و خودم را هم معرّفی نکردم. توی اوّلین فرصت رفتم و به بچّه های سپاه گفتم. آره، گفتم! همون کاری که خیلیها می ترسیدند انجام بدن. من رفتم و انتقاد کردم. چون می شناختمشون. دلیلی نداشت بترسم. می دونی نتیجه اش چی بود؟ سالِ دیگه همون گروههای مقاومت جلو همون ماشینها را می گرفتند ولی بجای مانورِ بی برنامه، شکلات و آبنبات تعارف می کردند و همه را شاد می کردند. آره، با اسلحه ایستاده بودند و همه چیز برای ایست و بازرسی فراهم بود امّا شکلات بهمون می داند. همه خوشحال بودند.

می دونی چرا؟ چون اونها تشنۀ انتقادِ سازنده بودند. اونهایی که مردم را می ترسوندند، نمی خواستند این مردم بفهمند که حکومت آمادۀ دریافتِ نظراتِ سازندۀ اونهاست. ولی من اینجوری نبودم. حالا هم نیستم. برای همین حرف دلم را نوشتم.

يادگار 20/11/1385

- سیاست!

همیشه سعی کرده ام تا از بحثهای مستقیمِ سیاسی پرهیزکنم امّا چیزی به ذهنم خطورکرد و فکرم را برای مدّتِ زیادی به خودش مشغول داشت بگونه ای که نتونستم اینجا ننویسمش؛ آخه حرفِ دلم است:

- مرگ بر....

وقتی که شنیدم برای هزارمین بار می گفتند مرگ بر آمریکا و انگلیس خنده ام گرفت و به این موضوع اندیشیدم که: هر کارِ نادرستی را که مثلآً به آمریکا نسبت می دهند، خودِ آمریکا اوّلین قربانیِ اون است. مثلاً می گن آمریکا و کشورهایی مثلِ انگلیس سعی کرده اند تا با رواج موادّ مخدّر جوانهای ما را منحرف کنند و از این قبیل حرفها؛ درحالیکه خود اروپاییها اوّلین قربانیهای قرصهای ایکس بودند. وقتی می گفتند نظامهای استعمارگرِ انگلیس و روسیّه فرقه های مجعولِ دینی را برای انحرافِ اعتقاداتِ اصیل مذهبیِ ایرانیها و مسلمانان ایجادکردند؛ این موضوع را بخاطر آوردم که: روزی نیست که توی اون کشورها مکاتبِ شیطان پرستی با اون جنایاتِ فجیع ظهور نکنه. و یا اینکه زمانیکه از ترویجِ مصرف گرایی حرف می زدند، بازم به یاد اوجِ تبلیغاتِ موادِّ مصرفی در همون کشورهای اروپایی افتادم.

با یک منطقِ دو دوتا، چهارتا به این نتیجه رسیدم که آمریکا و انگلیس و امثالهم مثلِ بقیّه بدبختن و اصلِ کاریها پشتِ نام اونها مخفی شده اند. جدّی می گم. اصلِ کاریها خیلی هم خوشحال می شن که یک عدّه آمریکا و انگلیس را مسئول بدانند و عدّه ای دیگه، ایران و سوریّه و.... اونها افرادی هستند که از این اوضاعِ وانفسها کمالِ استفاده را می برند. آخه بدبختهایی مثلِ آمریکا و انگلیس که نمی توانند مسائلِ داخلیشون همچون بیکاری، خساراتِ سیل و ایدز و... را حلّ کنند، چطور می توانند باعثِ همین بدبختیها توی کشورهای دیگه بشن؟ از همه مهمتر، اگه ادّعا میشه که این ناامنی های منطقه ای را اونها برای فروشِ اسلحه هاشون راه انداخته اند، باید گفت که خودِ اونها از بزرگترین خریدارانِ سلاح در دنیا هستند و همۀ اون تسلیحات را از کارخانجاتِ معظّم اسلحه سازیِ چند ملّیّتی که ظاهراً توی همون کشورها مستقر هستند خریداری می کنند. تازه جوونهاشون را هم با همون تسلیحات به جنگِ خلیجِ فارس، افغانستان، عراق و هزار جای دیگه فرستاده اند.

من نمی دونم چرا تا این حدّ باید مردمِ کشورها اینطور ساده لوحانه به جونِ هم بی افتند و اینطور خسمانه مرگ بر هم بگن؟! چرا کسی نمیره ریشه ها را پیدا کنه و اونها را نابود کنه. بخدا درست عینِ جنگهای واهی و بی جهتِ شیعه و سنّی هست. اصلاً اختلافی وجود نداشت بلکه افرادی داشتند از این میون بهره ها می بردند. حالا هم قراراست آمریکا و عراق به جونِ هم بی افتند. چرا هیچکس نمیگه وقتِ افشاء کردن است؟ چرا هیچکس نمیاد بجایِ سردادنِ شعار مرگ بر این کشور و اون کشور بلند بگه مرگ بر فلان کارخانۀ اسلحه سازی؟ چرا به جایِ مبارزه با مافیای موادّ مخدّر و مافیای اسلحه و امثلِ اینها، همه خودشون را پشت مبارزاتِ سیاسی مخفی کرده اند؟ اینهمه سال که اینهمه فحش و بد و بیراه به هم دادند و کشورهای همدیگه را محکوم کردند، به کجا رسیدند؟ معلومه. من می گم؛ با صداری بلند می گم که همه حرفِ دلم را بدانند: با فریب خودشون باعث شدند که اون حضراتِ بهتر از قبل و بیشتر از هر روزِ دیگه ای به تجارتِ غیرِ مشروع خودشون ادامه بدن. وقتیکه ایران موردِ حمله قرارگرفت فقط دو راهِ حلّ درپیش داشت: یا باید از خودش دفاع می کرد، و یا اینکه اجازه می داند کشور زیرِ چکمه های آنچنانی به خاک و خون کشیده بشه و نوامیس زیر پاهای آلوده موردِ تجاوز قراربگیره. پس به ناچار راهِ اوّل را برگزید و همین امر باعث شد تا میلیونها دلار اسلحه فروخته بشه. امّا هیچکس در هیچ شعاری اسمِ هیچ کارخانۀ اسلحه سازی را به زبان نیاورد و فقط می شنیدیم که می گن مرگ بر آمریکا، اسرائیل، انگلیس و.... آره همونهایی که همه روزه دارن از همون کمپانیهای اسلحه سازی خریدهای کلان می کنند؛ همونهایی که تا بنِ دندان مجهّز به اون تسلیحاتِ گران شده اند تا جایی که پولی براشون نمانده است تا خساراتِ یک سیل را در فلان ایالتِ آمریکا جبران کنند! ما فقط به یک مُشت کشور بدبخت فحش دادیم. بدبختهایی که خودشون هم مثلِ ایران، عراق، افغانستان و.... قربانی بودند!

- حالا

جریانِ هولوکاست، طالبان، وهّابیّون و.... همه روشهای دیگری برای زنده نگه داشتنِ آتشِ جنگ و فروشِ روز افزونِ تسلیحات بود. کوپنِ هولوکاست تموم شده بود و حالا باید برسرش دعوا می شد تا یک آشوبِ دیگه برپا می شد. یکی از پایگاههای مصرفِ اصلیِ تسلیحات (یعنی ایران) که دیگه روی پای خودش ایستاده بود، نیازِ چندانی به اون خریدهای شرایطِ جنگ نداشت پس باید بقیّه را درگیرمی کردند. داستان یازدهِ سپتامبر که تموم شده بود. جنگِ عراق هم که دیگه فروشِ تسلیحاتِ آنچنانیی درپی نداره؛ افغانستان هم که دیگه فقط می تونه حقوقِ بازنشستگی اسلحه فروشهای قدیمی را جورکنه؛ پس باید دنبالِ بحران سازیِ دیگه ای باشند. موضوعِ جزایرِ ایران، موادّ مخدّر، هولوکاست و هرچیزِ دیگه ای باید موردِ توجّه قراربگیره. باید خوراک کارخانجات تسلیحات سازی و موادّ مخدّرسازی به هرشکلِ ممکن فراهم بشه. دوتا دوست را هم که به جونِ هم بیندازند، می تونه باعث بشه یکی چند دلار کاسبی بکنند.

- حقّ السکوت

ولی داستان بهمین واضحی نماند بلکه افرادی که از اینجور مسائل سردرآوردند، حقّ السکوت گرفتند و یکجورهایی سهیم شدند. مثلاً کارخانجاتِ خوردرو سازی توی همین جنگِ ایران و عراق، چقدر کاسبی کردند؟ همون خودروهایی که اسمشون دائماً بعنوانِ خودروهای مقاوم و خوب برسرِ زبانها بود و پشتیبانیهای گسترده ای را در منطقه های جنگی بدون آنها نمی توانستند انجام بدهند، توی گزارشات خبری می دیدم که در جنگهای آفریقایی نیز درست مثل ایران و عراق موردِ استفادۀ گسترده قرارمی گیرند. خدای من؛ چه تجارتِ آب و نون داری؟! امّا این حقّ السکوتها از نوع سهیم شدن در اون بازارِ آشفته بود و سهیم شدن یعنی شریک شدن. شراکت هم قوانینی داره که شرکاء موظّف هستند بهش عمل کنند. بخاطرِ همین هم بود که قطعنامه های شورای امنیّت علیه ایران در مسائلِ هسته ای را همون حضراتِ به ظاهر دوستِ چینی و شوروی نیز تأیید فرمودند و از حقّ وِتوی آنچنانیشان استفاده نکردند. این قانونِ شراکت بود. وقتیکه اون قطعنامه در آژانسِ انرژی هسته ای چندسالِ پیش صادرشد؛ همه شُکّه شدند چون خبری از لیست کشورهایی که دائماً لافِ حمایت از ایران را می زدند نبود. برعکس، اونها هم جزءِ حامیانِ همون قطعنامه بودند. می دونی چرا؟ خب معلومه: باید از ایجادِ یک شریکِ دیگه جلوگیری می کردند. ایرانِ هسته ایِ اسلحه ساز نباید واردِ میدان می شد. نباید می تونست به چهل کشور محصولاتِ تسلیحاتی صادرکنه. امّا اگه دیدی کوتاه آمدند فقط یک معنی می تونه داشته باشه: اینکه ایران هم واردِ بازارِ تسلیحات شده و دیگه اونها درمقابلِ کارِ انجام شده قرارگرفته اند و باید برسرِ تقسیم بازار باهم کناربیان. یعنی ایران هم قوی شده. یعنی اگه با ایران کنارنیان، بازارهای دیگه را ازدست خواهندداد. بهمین دلیل هم رئیس جمهور فرانسه چند روز پیش گفت که: حالا اگه ایران یکی دوتا بمبِ هسته ای هم داشته باشه، خطرِ چندان بزرگی برای ما نیست.

- مهرۀ سوخته

وقتیکه اسرائیل دیگه ترسناک نباشه و نتونه جنگ ایجادکنه و اگر هم یک جنگ محدودِ منطقه ای ایجادکنه، طرفهای درگیر سلاحهاشون را از جایی بجز اون مافیای اسلحه خریداری کنند، دیگه اسرائیل فایده ای نداره. دیگه یک مهرۀ سوخته است. آخه مردمِ دنیا و حتّی خودِ مردمِ اسرائیل هم آگاه شده اند. با استفاده از همون قوانین کشوریِ اسرائیل، نمایندۀ مسلمان توی پارلمانِ اسرائیل عضو میشه و درست همچون سی سالِ پیش، یک مسلمان، رئیسِ فلان بیمارستان اسرائیلی میشه و بخاطرِ مدیریّتِ خوبش از دولت تقدیرنامه می گیره. دیگه لولویی وجودنداره و دیگه نمیتونه منافعشون را تأمین کنه. باید دچار جنگ داخلی بشه. باید جناحهاش بجونِ هم بی افتند. باید آخرین درخواستهای سلاح نیز از این طریق ارائه بشه و آخرین دلارهای غیر مشروع نیز جذب بشه. ستون تا ستون فرج است.

يادگار 28/08/1385

- سلامتی

ذکات فطره، ذکاتی است بخاطر سلامتی. بخاطر اینکه خدای بزرگ به ما سلامتی عطاکرد تا سال دیگری فرصت جبران بیابیم. من بازهم امسال ذکات فطره را آنطور که دوست داشتم، همچون سالهای پیشین دادم. آری، آنطور که فکرمی کنم صحیح تر است. شاید خیلیها مبلغی که من پرداختم را بسیار زیاد از حدّ می پنداشتند امّا من معتقد بودم؛ یقین داشتم که این محاسبه درست است و نه آنچه که غالب مردم درنظرمی گیرند.

امسال همچون دو سال پیشین، ذکات فطرۀ آب را هم ادا کردم. آری آب! آب بالاتر از سلامتی است. او باعث و منشإ سلامتی من است. چه دور باشد و چه نزدیک. او از هزاران سال پیش مرا زنده نگاه داشته است و تا هزاران سالِ دیگر نیز زندگیم، وجودم و همه چیزم در گروِ عشقِ خداییم به او است. آری، آب. همان آبی که در گامبالینیهای ماهِ زیبا همواره با من است و آخرین لحظاتِ زندگیم را با گرمایش که به قلبم می تاباند، حفظ کرده است. خدایا، تا کی؟ آب را به من برگردان. با همان عزّت بلکه بیشتر. با همان زلالی و روشنایی. با همان کوله بار ادبیّات و مفاهیمِ غنیّ ذهنی و معرفتی. با همان اصالت. دوستت دارم آب. تو می دانی. تو می دانی.

يادگار 27/08/1385

- یار بود

خبر از یار آمد. خبر از آن یوسف گمگشته بود.

يادگار 08/06/1385

- سلام!

حالِ عجيبي بود. ديگه براي من خجالت كشيدن اونهم توي اينجور موارد معنيي نداره. همونجا يعني پشت كامپيوترم و توي اتاق كارم اجازه دادم تا نرمك نرمك اشكهام جاري بشه. به اون نوا كه ازطريقِ اينترنت دريافت مي كردم و به اون شعر مولانا گوش مي دادم. دو روز بود كه سعي مي كردم مفهومش را درك كنم و حالا، يعني امروز صبح داشتم يك چيزهايي را مي فهميدم. ريتم آهنگ برام فوق العادّه آشنا بود چون مدّتها درجايي و در كنار عزيزترينانم، شنوندۀ ترانه هايي با چنين ريتم و نواهايي بوده ام. پس اين توازنات و اصوات و موسيقي برايم هميشه عزيز است و البتّه خاطره انگيز. خوب به مفهوم اشعار دقّت مي كردم و دو چيز در آنِ واحد از نظرم مي گذشت. يكي آن چيزهايي بود كه بزرگواري همچون مولانا با چنين كلماتِ فوق العادّه اي به معجزۀ شعر درآورده بود و ديگري پيام مخفيي بود كه شايد در ارسالِ لينك اين شعر كه نمي دونم براي چه كسي بود، نهفته بود. نمي تونستم با خاطرات، انديشه ها و مهم تر از همه، آرزوهام كناربيام. نمي تونستم درهنگام شنيدنِ اون موسيقي بياد عشق نيافتم. امروز معجزۀ اشعار مولانا در دست عزيزترين انسانها قرارگرفته بود و داشت كن فَيكن مي كرد. اصل شعر اونهم بصورت كامل و خارج از اون لينك به قرار زير است:

وصف عام

اي با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مي كنم تو كعبه‌اي، هر جا روم، قصد مقامت مي كنم

هر جا كه هستي حاضري، از دور در ما ناظري شب خانه
روشن مي شود، چون يادِ نامت مي كنم

گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر مي
زنم گه چون كبوتر پرزنان آهنگِ بامَت مي كنم

گر غايبي هر دَم چرا آسيب بر دل
مي زنم؟ ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي كنم؟

دوري به تن، ليك از دِلَم،
اندر دلِ تو روزني است زان روزن دزديده من، چون مه پيامت مي كنم

اي آفتاب
از دور تو، بر ما فرستي نور تو اي جان هر مهجور تو، جان را غلامت مي كنم

من آينۀ دل را زِ تو اينجا صقالي مي دهم من گوش خود را دفترِ لطف
كلامت مي كنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو اين‌ها چه باشد تو
مني وين وصفِ عامت مي كنم

اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را هر
چند از تو كم شود از خود تمامت مي كنم

اي چاره! در من چاره گر حيران شو و
نظاره گر بنگر كز اين جمله صور اين دم كدامت مي كنم

گه راست مانند الف،
گه كژ چو حرف مختلف يك لحظه پخته مي شوي يك لحظه خامت مي كنم

گر سال‌ها
ره مي روي چون مهره‌اي در دست من چيزي كه رامش مي كني، زان چيز رامت مي كنم

اي شه حسام الدين حسن! مي گوي با جانان كه من جان را غلاف معرفت بهر
حسامت مي كنم

امّا لينك پخش موسيقي آن:

http://www.iransong.com/song/1087.htm

است و بصورت دقيقتر:

http://music.tirip.com/g.htm?id=1087&title=Az%20Del%20Salamat%20Mikonm&tag=pms

- نمي دونم چي ميشه!

چندوقتِ پيش توي يك جريانِ اتّفاقي، براي اوّلين بار بود كه پروژه اي را كه روش كارمي كردم و موقّتاً متوقّف شده بود را بصورتِ رسمي به يك مرجع دولتي معتبر و پرهياهو اعلام كردم. بخدا نمي دونم چطور شد كه اينجوري اعلامش كردم. آخه مي خواستم فقط خودم از اين موضوع داشتم و آب. مي دوني؟ كار بزرگي است. يكجور تلۀ رسمي اطّلاعات. درواقع ديتابيس شناور برروي اينترنت كه مي تونه از توي هر شرايطي سالم بيرون بياد و خودش را بازسازي كنه. روي همۀ كامپيوترهايي كه مي خواهند با نرم افزارهايي كه با اين استاندارد كاركنند، شناور ميشه و خودش را بارها و بارها بازسازي مي كنه. براي شرايطِ جنگي يا غيرقابل اعتماد حرف اوّل را مي زنه. پس احتمال اينكه سازمانهايي بخوان رويش سرمايه گذاري وسيعي بكنند خيلي زياد است و اين درست همون چيزي است كه من ابداً حاضرنيستم بدون آب بهش بپردازم. از اونجا كه مثل يك بسترِ متحرّك و شناور كارمي كنه، شايد اسمش را بگذارم «تكنيك قاليچۀ سليمان» و يا «قلعۀ آ....». هرچند كه فعلاً كنار گذاشتمش. فقط نمي فهمم چطورشد كه اينجوري موضوع را اونهم در چنين سطحي افشاء كردم. به ياد يكي از پيامهاي كوتاهِ موبايلم كه يك بيت شعر بود افتادم:

بارها گفته ام و بارِ دگر مي گويم كه منِ دلشده اين ره نه به خود مي پويم

در پسِ آينه طوطي صفتم داشته اند آنچه استادِ اذل گفت بگو، مي گويم

- خستگي يا بيماري؟

يكي دو روزي هست كه ديگه حالم خيلي ناجورشده. سرگيجه دارم و ناي راه رفتن ندارم. شايد سرما خورده باشم. چيزي شبيه خستگي شديد. البتّه دائماً توي فكرم و به آب مي انديشم. ولي ديگه خوردنِ غذا برام دشوار شده. يكجور حال بهم خوردگي خفيف بهم دست ميده. حتّي آب كه مي خورم، خارج از گوارايي و روح بخشيش، چند دقيقه بعد، احساسِ بدي بهم دست ميده. نمي دونم توي معده ام چه خبر شده است. به ما نيامده كه همون يك و نيم وعده غذا در شبانه روز را صرف كنيم! شايد اگه يك كمي استراحت كنم، حالم بهتربشه ولي نمي تونم. همينكه چشمام را مي خوام روي هم بزارم، هزارتا فكر، انديشه و خاطره مي ريزه توي زندونِ سرم. الآن ديگه مدّتهاي مديدي است كه لب به اون قرصهاي خواب آور و آرامش بخش كه ازشون نفرت دارم نزده ام. آره، درسته؛ شايد بيش از يكي دو سالي بشه. آخه اونوقتها فقط يك دكتر تونست من را متقاعد كنه كه حسّاسيتم به بعضي از پارچه هاي زِبر ناشي از شور زدنِ زيادم در هنگام انجام اموراتِ محوّله است و انصافاً تونست با تجويز اون آرامش بخشها منو نسبت به خيلي از اون حسّاسيتهاي مخفي پوستي نجات بده. البته خواب آلوده و بي خيالم مي كرد. بهرحال تصميم گرفتم كه ديگه از اون قرصها نخورم. همونطور كه چاي نمي خورم و سيگار نمي كشم. حالا هم با اينكه مي دونم فقط با يك قرص مي تونم به يك خواب طولاني و راحت برم، بازهم نمي تونم به خودم بقبولانم كه دست به چنين كاري بزنم. نمي خوام. آره، نمي خوام. اگه قرار است ذهنم بمبارانِ افكار و خاطرات و رازها بشه، بزار بشه. هرچي مي خواد بزار پيش بياد. ديگه بدتر از اين نميشه. دردهايي در سينه دارم كه گفتني نيست و حتّي باوركردني نيست. بخدا هنوز نتونستم با بعضي مسائل كنار بيام. هنوز نتونستم بعضي چيزها را بپذيرم. تمام زندگيم را نشانه هايي از آب مي بينم امّا خودِ آب را پيدا نمي كنم. يک روز تصميم گرفتم تا از جاه ها و چيزهايي که من را بياد آب مي اندازه عکس بگيرم و بندازم توي اين سايتها. شروع کردم و چندتا عکس گرفتم. خداي من، هرجا مي رفتم و به هرچي نگاه مي کردم، بياد آب مي افتادم. ديدم نميشه. اگه مي خواستم ادامه بدم، بايستي يک عالمه عکس مي گرفتم. تقريباً جايي نبود که من نشانه اي از حضور آب درش نبينم. پس اون کار را ناتمام گذاشتم و توي خودم ريختم. خدايا، باورم نميشه؛ نمي تونم باور کنم که آب نيستش. همه جا وجودداره امّا پيداش نمي كنم. توي همۀ گامبالينيها نگاه كرده ام؛ به همۀ هلالهاي ماه خيره شدم؛ توي اينترنت و كوچه و پس كوچه ها را زير و رو كردم و دستِ آخر، لاي برگهاي يك جلد قرآنِ كوچكم، بزرگترين ردّپاهاش را پيداكردم. ردّ پاش بود ولي خودش.... با چشمهاي گريون و براي هزارمين بار به خود قرآن پناه آوردم و اونهم براي چندمين بار، حكايت وعده هاي خدا را بهم نشون داد. آيا اون وعده هاي خدا قرار است كه بعد از حيات اين دنيا محقّق بشه؟ اگه اينطور نيست، پس چطور ممكنه؟ مگه وقتي هم باقي مونده؟

يادگار 04/06/1385

- ستاره يا آب!

از نوارِ كاست «جونِ من و جونِ شما» از سعيد شهروز ترانۀ «ستاره» كه سرودۀ «بابك صحرائي» هست، به شكل عجيبي به دلم مي نشينه. ببين چه استعاره ها و تشبيهات و ادواتِ بديعِ ادبي را در خودش قرارداده؟ آيا مي شد عشق را از اين قشنگتر توصيف كرد؟ من اين شعر فوق العادّه را به عشقم آب؛ آره، همون آبِ باصفاي زيبا و مهربون و محبوبم؛ يعني تنها كِسم در همۀ عالم، تقديم مي كنم البتّه با چشمي گريان و بُغضي كهنه در گلو چون هروقت مي شنومش، مثلِ چندتا شعر و ترانۀ ديگه، اشك توي چشمام جمع ميشه ولي نمي زارم ديگران متوجّه بشن. بجز چند روزِ پيش كه يكنفر متوجّه شد:

ستاره، هنوز بيداري؛ بازم امشب خواب نداري نكنه تو هم مثلِ من، عاشق و چشم انتظاري

نكنه تو هم تو شَبا، خسته از غبارِ جادّه خوابِ مهتاب و مي بيني، كه مياد پاي پياده

نكنه هجومِ ابرها، تو رو هم از ما بگيره ستاره براي بودن، ديگه فردا خيلي ديره

حالا كه خورشيد طلسمِ قلعۀ سنگي خوابه نَكنِه عِشقا دروغه، نَكنِه دنيا سرآبه

با كدوم بهونه بايد، شبا از تو كوچه دزديد گلِ سرخِ عاشقي را، به غريبه ها نبخشيد

ستاره، همه غرورم، پيشكشِ نازِ تو باشه تو بمون تا چشماي من، با سفيدي آشنا شِه

من اگه اسيرِ خاكم، تو كه جات تو آسمونه دل خوشم به اينكه هر شب، تو بياي رو بومِ خونه

همنشينِ ابر و ماهي، توي اون همه سياهي نكنه اينقدِه دور شي، كه ديگه منو نخواهي

- خجالت مي كشم

وقتي غذا مي خورم، خجالت مي كشم. از خودم و همه چيز خجالت مي كشم. بعضي وقتها دلم مي خواد آب بشم و برم توي زمين. آخه مگه من كي هستم كه اجازه داشته باشم از اين نعمت بهره برداري كنم؟ مگه به كدوم وظيفه ام عمل كرده ام؟ مگه...؟ از يكسو كارهايي وجوددارند كه نبايد انجام مي دادم و از سوي ديگر، وظايفي كه بر دوشم بوده است و بهشون عمل نكرده ام. آره، دردِ آب. غمِ آب. عشقِ آب منو داره مي سوزونه. داره از پا درم مياره. بخدا ديگه طاقتش را ندارم. دلم مي خواد يه روز، توي يكي از همون گامبالينيها، بي افتم و ديگه بلند نشم. آدمي مثلِ من، حق نداره لب به غذا بزنه.

- رمضان

يادته چقدر التماس كردم؟ چقدر زجّه زدم؟ توي اون ماهِ رمضون، شديدتر از ماهِ رمضون قبليش، به درگاهت افتادم. تا جايي كه نمي خواستم سر از خاكِ درِت بردارم. باورم نمي شد كه داره ميهماني رمضان تموم ميشه. باورم نمي شد؛ ولي تموم شد امّا من سر از خاك درت برنداشتم و گريه كردم و ادامه دادم. چشمۀ چشمام بارها و بارها خشكيد و دوباره جوشيد. جز آب، آبِ مقدّس، آبي كه بزرگترين آيتِ پاكي ذاتِ مقدّست است، به موجود ديگري رو نكردم. از دامِ سرآبها، يكي پس از ديگري رهيدم و اينك در آستانۀ رمضاني ديگر آرزو مي كنم كه چنانچه توفيق حضور نصيبم كردي، پايانش را نبينم و اگر وقت بازگشت به سرزمينِ آغازينم به دست خودم باشد، در همين ماهِ مبارك باشد. مگر تو آغاز و پايان نيستي؟ مگر تو ظاهر و باطن نيست؟ پس مي داني كه ظاهر ضعيف و رنجورم ناشي از عشقِ بي دريغ به آب است. مي داني كه... آه خداي من! پس كو اون وعده هاي برحقّت؟ تو هموني هستي كه ايوب نبي(ع) را در آني جوان كردي. هموني هستي كه خِضرِ پيامبر(ع) را هزاران سال زنده نگه داشتي. هموني هستي كه عيسي(ع) را بدون پدر از مادر پاك و مقدّسش بعنوانِ پيامبري در گهواره متولّدساختي. پس اگه بخواهي مي توني. خودت گفتي تا بگويي «كن فَيكن». پس ترا به وجود مباركت قسم مي دهم تا آب را به دنياي من بازگرداني. من بدونِ آب، عشق را گم كرده ام. كسي كه عشق را گم كنه، ديگه ايمان نداره. عشق هموني هست كه امام حسين(ع) توي اون صحراي داغ و سوزان با اون طفلِ معصوم درحضورِ قرنها به نمايش گذاشت. اون قدرتِ عشق بود كه اونجوري دردِ ازدست دادنِ علي اصغرش را اونهم در دستهاي خودش، همچون نازخريدنِ معشوق به جان پذيرفت. اگه آب برگرده، همه كاري براش مي كنم. همه كار. تا پاي جان. تا آخرين نفس. تا آخرين قطرۀ خون. البتّه اگه تا اون وقت، زنده باشم چون ديگه طاقت ندارم. كوچكترين منظرۀ عاطفي را كه مي بينم، كمترين نشانه از آب را كه بيادميارم، بُغضي سنگينتر از قبل گلوم را مي فشاره. قنوتِ نمازم توي گلوم گم ميشه. نفسم.... خدايا؛ چطور دلت مياد عاشقترين بنده ات را اينگونه بي آب بزاري؟ من خاك پاي آبم پس اون را بهم بده و به دامانم بازگردان. اون و باد، ابر، قاصدك و شبنم، همشون برام عزيزن. خيلي عزيز. مطمئنّم و شك ندارم كه خوب مي دونه چقدر خونوادش را دوست دارم. اون مي دونه كه عاشقش هستم و باد را گرامي مي دارم.

يادگار 26/05/1385

- شقايق شاهد اصلي عشق

ديروز يكي از همكارانِ با احساس كه تا حدّي از درون ملتهبم آگاه است، راز شقايق را برايم فرستاد. خيلي زيباست امّا نمي دونم شعر از كيست!

شقايق گفت با خنده:

نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش، حديثِ ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يكي از روزهايي كه زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت، تمامِ غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت

زِ رَه آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت:

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود امّا

طبيبان گفته بودندش

اگر يك شاخه گل آرد

ازآن نوعي كه من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آن دَم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت: بسي كوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يك دم هم نياسوده كه افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاكم جداكرد و

به رَه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشكر از خدا مي كرد

پس از چندي

هوا چون كوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي كه تاول داشت گفت: امّا چه بايد كرد؟

در اين صحرا كه آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل كه جايي نيست؛ خودش هم تشنه بود امّا!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمامِ هست او بودم

دلم مي سوخت امّا راه پايان كو؟

نه حتّي آب، نسيمي در بيابان كو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

كه ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوكم شد

دلش لبريز ماتم شد كمي انديشه كرد؛ آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان كاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زِ هَم بشكافت

زِ هَم بشكافت

امّا! آه

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي كرد

و هر چيزي كه هرجا بود با غم رو به رو مي كرد

نمي دانم چه مي گويم؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

كه تو تاجِ سَرَم هستي

دواي دلبرَم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد

يادگار 25/05/1385

- روزگار

بازم بصورت كاملاً اتّفاقي يك شعر جالب ديدم كه با آدرسش در اينجا مي آورم. اونجا نوشته از آقاي سياوش قميشي است. البتّه علّت اصلي جلب توجّهم اين بود كه: هرچند من نوارهاي غيرمجاز را گوش نمي كنم و اصولاً علي رغم علاقه ام به موسيقي، كمتر نوارگوش مي دهم امّا باتوجّه به مأموريتهاي زيادي كه بايد به اين سو و آنسو بروم، نوارهايي كه رانندگان مختلف براي جلوگيري از خواب آلودگي و شايد هم براساس يك عادت نه چندان درست، مي زارند را مي شنوم. غالباً نوارهاي جالبي نيستند امّا يكروز اين شعر را شنيدم و حال عجيبي بهم دست داد. خودم را كنترل كردم و حالت روانيم را بروزندادم امّا خيلي دلم مي خواست كه بنويسمش؛ تا اينكه شعرِ كاملش را پيداكردم. مي زارمش اينجا تا يادم باشه كه عاشقِ آب هستم. قاصدك و شبنم را دوست دارم و به ابر و باد احترامي از صميم قلب مي زارم. آره آبِ عزيز، دوستت دارم. همونجوري كه مي گفتي. ولي نه، از اونهم بيشتر:

من همون جزيره بودم خاكي و صميمي و گرم

واسه عشق بازي موجا قامتم يه بسترِ نرم

يه عزيز دردونه بودم پيش چشم خيس موجا

يه نگين سبز خالص توي انگشتر دريا

تا كه يك روز تو رسيدي روي قلبم پا گذاشتي

غصه هاي عاشقي رو تو وجودم جاگذاشتي

زير رگبار نگاهت دلم انگار زيرو رو شد واسه ي داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تو نفس كشيدي انگار نفسم بريد تو سينه ابر و باد و دريا گفتن: حس عاشقي همينه

اومدي تو سرنوشتم بي بهونه پا گذاشتي امّا تا قايقي اومد از منو دلم گذشتي

رفتي با قايق عشقت سوي روشني فردا من و دل امّا نشستيم چشم به راهت لب دريا

حالا رو خاك وجودم نه گلي هست نه درختي لحظه هاي بي تو بودن ميگذره امّا به سختي

دل تنها و غريبم داره اين گوشه مي ميره امّا حتّي وقت مردن باز سراغتو مي گيره

مي رسه روزي كه ديگه قعر دريا مي شه خونم امّا تو درياي عشقت باز يه گوشه اي مي مونم

اينم آدرسش:

http://khastedel2.persianblog.com

امّا نمي تونم شعري كه در يادگار 16/3/1384 تقديم به آب كردم را از چشمام دوركنم. پس دوباره مي نويسمش. خيلي قشنگ است و البتّه با احساس؛ پس با اشكهام آبياريش مي كنم تا دوباره درخت عشق و معرفت سرسبزبشه:

دِلَكم از آدما بگذر، دلِ اين آدما سنگه براي گفتنِ دَردام، قافيه تنگه و تنگه

توي شهرِ آرزوها، مي سازم يه خونه رو آب مي سازم شهري با اشكام، بادلي پر از تلاطم

مي سپرم دل به يه معشوق كه هميشه آشنامه مثلِ يك چراغِ روشن، روشني بخشِ شبامه

دل سپردن كارِ ما بود، بي توقّع، بي بهانه از همون لحظه اوّل، لحظه هامون عاشقانه

چه كسي عشق و مي دونه، كي مي دونه چي مي گيم ما؟ چجوري بگيم تو اين دل مي گذره چه شور و غوغا؟

آدماي توي قصّه، بياين باهم بخونيم به همه بگيم كه ما هم معني عشقو مي دونيم

تا ديگه اين منِ عاشق، نگه كه آدما سنگن نگه كه تو جادّه عشق، آدما بي پا و لنگن

گرفته شده از نوارِ سفر و هديه به آبِ عزيزم

يادگار 24/05/1385

- روزگار

ديروز كه داشتم دنبال اون شعر قشنگِ حافظ مي گشتم، چشمم به يك شعر جالب ديگه هم كه مدّتها قسمتيش را زمزمه مي كردم، افتاد. با تمام تلاشي كه كردم فقط تونستم دوبيتش را پيداكنم تازه بدون اسم شاعر!

دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد

سعادت آن كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد

يادگار 23/05/1385

- روزگار

چند مدّتي دنبال اين شعرمي گشتم كه مرحومِ پدرم اونوقتها برامون مي خواندند. آخرش امروز پيداش كردم:

اين چه شور است كه در دورِ قمر ميبينم همه آفاق پر از فتنه و شرّ ميبينم

هر كسي روزبهي مي طلبد از ايّام علّت آن است كه هر روز تبر ميبينم

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است عاقلان را همه در خونِ جگر مي بينم

اسب تازي شده مجروح به زير پالان طوق زرّين همه بر گردن خَر مي بينم

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر پسران را همه بدخواه پدر ميبينم

هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد هيچ شفقّت نه پدر را به پسر ميبينم

پندِ حافظ بشنو خواجه برو نيكي كن كه من اين پند بِه از گنج و گوهر ميبينم

يادگار 17/05/1385

- حسّ

چندين روز پيش يكجور احساسِ عجيب بر وجودم حاكم شد. نمي دونم چجوري بايد وصفش كنم! احساس مي كردم يك جايي، داره يه طورهايي ميشه و اتّفاقاتي رخ ميده كه آخرش يك ارتباطي با من پيدامي كنه. همون موقع بيت شعري را كه توي نوارِ كاست مرحوم آغاسي بود به ذهنم متبادرشد. دائماً همون بيتِ شعر، توي حافظۀ عجيب و غريبِ من مي چرخيد و يادي از آب مي كردم. مدّتي گذشت و توي اوّلين فرصت رفتم سراغ داشبورد ماشين و نوار را برداشتم و توي راديوپخشِ خودرو قراردادم. اونقدر صبركردم تا به همون بيت رسيد. چندبار بهش گوش دادم و اون احساس عجيب به شكلهاي مختلف توي وجودم عرضِ اندام مي كرد. دست آخر يك خودكار برداشتم و توي دفترچه يادداشت بسيار كوچكي كه در جيبم هست، همون بيتِ سحرآميز را نوشتم. بارها سعي كردم تا اون نوشته را به اينجا انتقال بدم ولي ابداً وقت نمي كردم. يكي دو هفته سپري شد و اتّفاقاتي هم رخ داد. مكرّراً اين بيت به ذهنم برگشت و صدبار سعي كردم تا درخلالِ گرفتاريهام، يك سَري به اين مجموعه بزنم و به اصطلاح قلم فرسايي كنم امّا نمي شد. تا اينكه ديروز پس از ديدنِ يك وبلاگ كه برام خيلي خيلي مهمّ است و بعد از مدّتها بروز شد، احساس كردم روزِ موعود فرارسيده و دستِ تقدير ديگه اجازه مي ده يك چند خطّي براي دلِ خودم بنويسم. خلاصه نشستم پشت كامپيوتر و متنهايي كه قراربود ترجمه كنم، تايپ كردم. وقتيكه همه صفحه ها را تايپ كردم، ديدم كه وقت زيادآوردم. آره همون معجزه اي كه منتظرش بودم بوقوع پيوسته بود. من بعد از دوهفته تونسته بودم يك وقت آزاد پيداكنم! فوري رفتم سراغ قرآن و يك راهكار طلب كردم. استادكريم هم سنگِ تموم گذاشت و بهم حكايتِ ابلاغِ رسالتِ پيامبرانِ الوالعظم را يادآوري كرد و وعده هاي ياريش را خاطرنشان ساخت. منم با دلي سرشار از عشقِ به آب و امّيدِ به باري تعالي شروع به نوشتن كردم. اون شعر قشنگ از اين قراراست:

خبر آمد، خبري در راه است سرخوش آن دل كه از آن آگاه است

- آبشار بي آب بود!

چند روزِ پيش من را بردن آبشار مارگون. يك جاي بسيار باصفايي است كه زيبائي طبيعت و بزرگي خدا را به نمايش مي زاره. حقيقتش را بخواهي من سفركردن و گشتن توي طبيعت را خيلي دوست دارم امّا بدون آب نه. اصلاً دلم نمي خواست پام را اونجا بزارم و ابداً روحيّۀ حضور در اونجا را نداشتم و صرفاً بخاطر اِجبار گريزناپذيرِ جمع و بعنوان راننده به اونجا رفتم. شب هم در نزديكي آبشار خوابيديم و فردا صبحش بهمراه سايرين ولي بازهم با اجبار جهت مشاهدۀ اون آبشار زيبا كوه پيمايي كرديم. خداي من؛ چقدر بزرگ و زيبا بود! چه جمعيّتي اونجا حاضربودند! ذرّاتِ غبارگونه آب كه از برخورد شديد آبِ آبشار به زمين در ابتداي يك رودخانه تشكيل شده بود، بمرور هركه را كه اطراف آبشار قرارداشت، خيس مي كرد. همه خوشحال بودند و مي خنديدند و شادي مي كردند. خيس مي شدند و بيشتر شادي مي كردند بجز من! من هنگاميكه به اون آبشار خيره مي شدم، نمي تونستم حتّي يك لحظه آب را از ذهنم بيرون كنم. اون آبي كه مردم مي ديدند، آبي نبود كه من مي خواستم ببينم. آرزويم همواره اين بود كه خودم آب را به چنين جاهايي كه جز عظمت و شكوه خلقت آنهم در زيباترين شكل ممكنه است، ببرم. آره، آبشارِ پر آب، بدونِ آب بود. بهمين خاطر دلِ من با تمام اون منظرۀ باورنكردني و بيادماندني، حتّي لحظه اي آرام و قرارنداشت و سرخوش نبود. من تنها كسي بودم كه در آن زمان و آن مكان از حقيقتِ آب آگاه بود و واقف به حكايتِ اسرارآميزش. عشقِ من، آب...

- بوي ليلي

بازم يك سرِ ديگه به همون نوارِ كاست جاي داره:

ذكرِ حقّ دل را تسلّي مي دهد آهِ مجنون بوي ليلي مي دهد

آره، فقط توي اين دوران، همين دورانِ تنهايي و افسردگي، يعني دورانِ زجر و فراغ آب، فقط ذكرِ حقّ مي تونه آرامش بخش باشه. توي اداره، همكاران درموردِ نزديك شدنِ ايّام ماه مبارك رمضان حرف مي زنند. بعضيهاشون هم مي نالن و شِكوِه و شكايت از سختيهاش مي كنند! من نگاهشون مي كنم و در دل مي گم: محفل ناز و اَدا نزديك ميشه. جاي گريه ها و خريدارِ واقعيشون معلوم ميشه. يادم مياد: هنگاميكه ماه رمضانِ پارسال تمام مي شد، چه حالي داشتم و چقدر ناراحت بودم. گريه مي كردم و نمي تونستم غم سنگيني كه در دلم بود را به كسي بگم. آخه تنها جايي كه برام مونده بود، همين ماه رمضان بود كه صاحب منزل يعني خدا وعده داده بود كه دربست همۀ حرفهامون را گوش مي كنه. بياد شبهاي قدرش افتادم كه توي خلوت گريه مي كردم و براي صاحبخانه از آنچه برمن گذشته بود حرف مي زدم. درست مثلِ يك دختربچّه كه شكايتها و آرزوهاش را به باباش ميگه، شده بودم. همه چيزم را به خدا مي گفتم. اون لحظاتِ روزه داري كه گاهاً براي برخي سخت و دشوار بود، براي من عيش بود چون درواقع در اون لحظات به خدا نزديكترمي شدم و خواستهاي نهاني دلم را راحتتر بهش مي گفتم. از همه چيز باهاش حرف مي زدم. از ماه، خاك، قاصدك، رودخانه، باد و مهمتر از همه آبِ عزيزم. يادم است كه هرچه به عيد فِطر نزديكتر مي شديم، من كمتر مي تونستم باور كنم كه حتّي يك روز بعد از ماهِ رمضان زنده بمونم. بخاطرِ همين هست كه بعد از اون ماه تا حالا، تقريباً اكثر روزها را روزه بوده ام. گاهي پنج يا شش روزِ هفته را روزه گرفته ام ولي هنوز نتونستم آرام بگيرم. حالا كه داريم دوباره به اين ماه مبارك نزديك ميشيم، من خوشحالم. خوشحالم كه مي تونم از همون روز اوّلش، خودم را در آغوش يار رهاكنم. خداي من؛ چقدر حرفها دارم كه بايد بهت بزنم. آخه من ديگه فقط تو را دارم. بابام كه از همه بهتر منو درك مي كرد، سالهاي سال پيش اومد پيش خودت، آبِ عزيز هم كه رفته توي ماه و هَر از گاهي نظري به من مي اندازه و چيزي نميگه! مثل زمانيكه برادرم فوت شده بود، ديگه منو توي آغوشش نمي گيره و آرومم نمي كنه. الآنم كه دارم اين چيزها را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده. نمي دونم روزي كه آب را ملاقات كنم، چه حالي خواهم بود؟ آيا همين اشكها توي چشمهام حلقه مي زنند و يا اينكه لحظه اي خواهدبود كه آب از بي توجّهي به معجزۀ عشق، دامنكشان بر سنگِ قبرم قدم برخواهدداشت؟!

- تحوّلِ بي روح

بزرگترين برادرم چندي پيش بالاخره تونست منو تكان بدهد. اون هرطوري بود و با هر منطقي كه امكان داشت، منو متقاعدكرد كه كارِ بزرگي براي خودمون انجام بدم. نمي دونست توي دلم چه غوغايي برپاست و اصلاً نمي خوام ذرّه اي به نفعِ خودم قدمي بردارم. اون نمي دونست كه من بدون آب، اون آبِ عزيز و مهربون، حاضر نيستم خلوتِ اشك آلودم را با عالمي از رفاه و تسهيلاتِ مادّي عوض كنم. بهرحال بنا به راهنماييهاي او كه فردي بسيار بسيار مؤمن و باتجربه و البتّه يكي از مديرانِ ممتاز و درستكارِ ارشد اين آب و خاك هست، علي رغمِ ميلِ درونيم اقداماتِ بزرگي كردم كه جز دركنارِ آب، حاضر به انجامش نبودم. درواقع اون منو وادار به كاري كرد كه سالها پيش نه تنها اينكارها را بلكه مواردي بس بزرگتر و ارزشمندتر را پيشبيني كرده بودم و صرفاً بخاطرِ غيبتِ آب، يعني اوني كه همه آرزوها و زندگيم بود، دست از آن كارها كشيده بودم! برادرم نمي دونست كه چرا تا اين حدّ به اين پيشرفت مالي و اجتماعي مبادرت نورزيده بودم؟ آخه نكتۀ مهمتر اين بود: وقتيكه آب حضورنداشته باشه، سياهي و مكر و سرآب جاش را پر مي كنه. و اگه در چنين شرايطي به سوي تموّل حركت كنيم، درواقع تمام اون امكانات را دراختيار سياهي و سرآبها قرارداده ايم. آره، من دارم با دستِ خودم اونهمه رفاه و امكانات را دراختيار سرآبها قرارمي دم. حدوداً دو سالِ ديگه اين فرآيند به ثمرمي نشينه و چيزهايي كه حقّ مسلّمِ آب بوده، به سرآب مي رسه! امّا يك چيزي تهِ دلم ميگه: نترس؛ وعدۀ خداوند حتماً محقّق خواهدشد. يقيناً حقّ به حقدار خواهدرسيد. امّا ازطرفِ ديگه از خودم مي پرسم: آخه چطور مي تونم شاهد رفاه سرآبها با اون نيّتهاي پليدشون كه در عرصۀ عمر كوتاه من بارها و بارها و به عينيّت برايم آشكار شده است، باشم؟ نه، نه، نه؛ اين دشوارترين شرايطي است كه ممكنه تحمّل كنم. آخه چجوري مي تونم...؟ اگه آب يك كمي فرصت داده بود و يك كمي بيشتر صبر كرده بود و خودش را به اون راحتي توي سراشيبي قرارنداده بود، اينهمه سبزي و آزادگي در اختيار او قرارمي گرفت. ولي امّيدوارم كه چنين شود. امّيدوارم يك روزي شاهدش باشم. آيا ممكنه اون روز نزديك باشه؟ به راستي نمي دونم و نمي تونم درك كنم كه با اينهمه سختيي كه تحمّل كرده ام، چگونه است كه هنوز دل به امّيدِ وصالِ آب و عشقبازي كهكشان داده ام؟ آيا همون روزه هاي پياپي باعث نشده اند كه همون مقدار كمِ ايماني كه در وجودِ اين حقير بوده، باقي بمونه؟ چه چيزي جز يادداشتهاي قرآني در اختيارم بود؟ آيا نورِ امّيدي كه از دور در اين غارِ زندانِ طولاني، سوسو مي زد جز با ديدگان روزه و تقرّب جويي به درگاهِ آن خداوندِ عشق، قابل رؤيت بود؟ يقيناً پاسخ منفي است چراكه من باتمامِ وجود، لبۀ پرتگاه ناامّيدي را تجربه كرده ام و از ترسِ افتادن در آن، بارها و بارها با چشماني پر از خون و اشك به خداي آب پناه برده ام. روزي نبوده است كه در نماز يا زيرِ آبِ باران، آب را از آن حكيمِ مدبّر تقاضا نكنم. بخدا راست مي گم.