۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

يادگار 4/1/1386

- مرگِ با عزّت

نمی دونم چرا این روزها بجای اینکه به زندگیِ با عزّت فکرکنم، همّه اش تمامِ فضای ذهنم از فکر به مرگِ با عزّت پُر میشه. باورکن توی این سنّ و سال و با تجربیّاتی که داشته ام، می تونم از هرچیزی بیشترین استفاده را ببرم و اوجِ لذّت را بیرون بکشم. خدا همواره من را در شرایطی قرارداده که درموردِ هر چیزی اطّلاعاتِ زیادی بدست بیارم. با افرادِ زیادی سَرُکارداشته ام. اونها از هر قشری که بگی بوده اند. یکی می گفت: تو دیگه می دونی عشقِ واقعی چجوری هست. منم فقط اونبار بود که مجبورشدم اعتراف کنم. آره، می دونم امّا فایده ای نداره. من فقط یک عالم تجربه دارم که مثلِ جواهراتِ گرانبهایی زیرِ خروارها خاک مدفون شده اند. البتّه این موضوع مختصّ من نیست. خدا می دونه که چه آدمهایی وجوددارند که بمراتب بیشتر از من بَلَدند! در تمامِ عمرم بدنبالِ فرصتی بودم تا خاطراتِ مفید و واقعیِ افراد را بشنوم و حکمتها را خصوصاً از لا به لای حرفهای کمیابِ پیران بیرون بکشم. بیاد ندارم زمانی را که دست از این کار کشیده باشم. حتّی یک بار برای مدّتِ طولانیی سَرِ همین موضوع بینِ من و مرحوم پدرم شِکرآب شد و مدّتها باهم قهربودیم. من می خواستم چیزهایی را بدانم که مربوط به سنّ و سالم نبود و اون مرحوم هرجور می خواست حالیم کنه که من توانائیِ درک چنین واقعیّتهایی را ندارم، نمی شد و من با اِصرارِ فراوان مایل بودم چیزهایی را به من بگه که مربوط به سنینِ بالا و حکمتها و حقایقِ زندگی است. حالا که دیگه شاید فقط می تونم آخرِ خطّ را نگاه کنم، تازه فهمیده ام که چه چیزی را از او می پرسیدم و درواقع اونوقت در سنّ شانزده سالگی ابداً ظرفیّتِ فهمش را نداشته ام. بهرحال، حالا دیگه تمام فضای ذهنم مَملو از اندیشه و واژۀ «مرگِ با عزّت» است. چندبار هم سعی کردم تا به «زندگیِ با عزّت» بیندیشم ولی نمی دونم چرا نمی تونم توجیهی برای علاقۀ بدن به این دنیا پیداکنم؟ آخه تا وابستگیِ نفس به این دنیا باشه و علاقه نسبت به این زندگی قطع نشده باشه، رویدادِ مرگ دور از انتظار است و زمانیکه این وابستگی ازبین بره، روح آمادۀ سَفر میشه. می دونم که این حرفها همّه اش یک مُشت مباحثِ دَرهَم و بَرهَم هست امّا بهرحال نشانه از چیزهایی است که در ذهنم داره باسرعت و البتّه بصورتِ تکرارِ پیوسته می گذره ولی نمی تونم بصورتی مُدَوّن گردآوری و تدوینشان کنم و بدرستی اظهارکنم. هرچی هست داره بهم فشارمیاره و علی رغم اینکه تقریباً چیزی نیست که بعنوانِ علاقۀ حقیقیِ دنیویِ من محسوب بشه، شاید همین نوشته ها تنها محلّی باشند که یکجورهایی می تونم خودم را خالی کنم. البتّه این موضوع را نیز اِنکارنمی کنم که در نوشتن، جانِبِ احتیاط را رعایت می کنم و بسیاری از مقاصد را در لفّافۀ سخن می پیچم بگونه ای که هرکسی نتونه رشته های اصلی را ازشون بیرون بکشه. یک چیزِ دیگه هم هست: یکجور احساسِ گناه داره کم کم مثلِ خوره به جونم می افته. بهِم میگه: مگه قرارنشده بود ساکت باشی؟ پس چرا این چیزها را نوشتی؟ تو داری اینجوری خودت را خالی می کنی. تو داری تقلّب می کنی. تو عشقِ ابراهیموار را شکستی.....

- بازم یادگرفتم

با به روزآوریِ سایتها و بلاگها تونستم کلّی چیزهای عجیب و غریب بیاموزم. برام خیلی مهمّ بود که بتونم به بعضی چیزها واقف بشم خصوصاً توی سایتهای اصلی و باسابقۀ خارجی چراکه مهارت اونها و تجربیّاتِ بین المللیشون بسیار ذیقیمت است. آدرسها را بقرارِ ذیل گذاشته ام:

اوّل ایرانیها:

توی زنده رود به این قرار است:

http://weblog.zendehrood.com/HeartRefine

توی بلاگفا اینجوری است:

http://heartrefine.blogfa.com

امّا توی پرشین بلاگ، این آدرس هست:

http://heartrefine.persianblog.com

توی کلوب هم این آدرس را داره:

http://www.heartrefine.mycloob.com

برای پرشیَن گیگ که حالتِ خاصّی داره، این آدرس را دارم:

http://heartrefine.persiangig.com

حالا خارجی ها:

توی بلاگر یا بلاگ اِسپات که امکاناتِ فوق العادّه ای داره، این آدرس است:

http://heartrefine.blogspot.com

تو 360 درجۀ یاهو این آدرس را دارم:

http://360.yahoo.com/HeartRefine

توی اِسپیسِسِ ماکروسافت و یا همون اِم اِس اِن اینجوری هست:

http://heartrefine.spaces.live.com

و یک سایتِ اصلی که رویَش مکانیزمهایِ محرمانه ای دارم آزمایش می کنم و شرایطِ خاصّی داره. درواقع تفاوتِ اندکی که برای بعضی تحقیقات روی اون وبلاگها اِعمال می کنم، توی اون سایتِ اصلی بصورتِ مرجع درنظرگرفته میشه. ولی یک چیزی رنجم می ده. یک خاطره که مثلِ هزاران خاطرۀ دیگه نمی تونم از این ذهنِ لعنتیَم بیرونش کنم. خاطرۀ زمانی که با بحثِ وبلاگها توسّطِ محبوبترین انسانی که می شناختم، آشناشدم. اون برای اوّلین بار حدودِ سه سالِ پیش من را با وبلاگِ خودش در پِرشیَن بلاگ آشنا کرد و آموزشهای اوّلیّه را بهم داد. اون روزها شروع کردم به نوشتن امّا اینبار با گذشته فرق می کرد. دیگه نوشته هام را روی کاغذهای متفرّقه نمی نوشتم بلکه همه را توی همون بلاگ می زاشتم. دیگه از حروفِ رمز استفاده نمی کردم ولی نوشته هام را بگونه ای می نوشتم که رمزها در پَسِ جملات مخفی بشن. توی این سه سال، ارتباطم بیش از پیش با جهانِ پیرامونی قطع شد و اگر ارتباطی بود، در قالب همین سایتها تعریف می شد. درواقع این سایتها وَ بلاگها تنها جایی بودند که من حضورِ واقعی امّا پُر رَمز و راز داشتم. صادقانه ولی در عینِ آشکاری، نهان و مخفی. توی این فکر هستم که بعد از من چه بَرسَرِ این سایتها و بلاگها میاد. وقتی برای ماهها و سالها دیگه کسی اونها را به روز رسانی نکرد و نوشته ای هرچند کوچک به آنها اضافه نکرد، چه اتّفاقی رخ خواهدداد. آیا همانگونه که چندوقتِ پیش توی پرشیَن بلاگ آمدند و بلاگها را به حراج گذاشتند، همین اتّفاق برای بلاگهای من هم رُخ خواهدداد؟ اگر اینجور بشه، پس قِداست و اِصالتِ آثار چی میشه؟ بهر حال اونوقت دیگه من نیستم و روحم نیز متوجّۀ عالمِ دیگری است و دیگه اینجور مسائل براش اهمیّتی نخواهدداشت. برای روح، خیلی چیزها بی اهمیّت هست. جسمی را که در کمالِ آبروداری همواره می پوشانده تا مَبادا گوشۀ کوچکی از آن دیده شود، حالا عُریان برروی سنگِ غسّالخانه پهن شده و دارند می شویندش و روح به کارِ دیگری می پردازد. باور کن اَگه این سُرفه های پیوسته اینقدر آزارم نمی داد، بهش توجّه نمی کردم. فقط الآن بخاطرِ همین سُرفه ها دستهام تکان می خورند و نمی تونم بدرستی تایپ کنم. بعبارت دیگه اگه می شد، اَزِشون صَرفِه نظرکنم، می کردم و بهشون توجّهی نمی کردم. درست همونجوری که روح از خیلی چیزها چشمپوشی می کنه و به جای دیگری متوجّه می شه.

- جنگ شروع شد!!!

جنگ با ایران شروع شده. آره شروع شده. رسماً شروع شده امّا کسی اِظهار نمی کنه. این، قانونِ اینجور جنگها است. ایران واقعاً واردِ یک جنگِ تمام عَیارِ نظامی شده است و درحالِ دفاع از حقّ خودش هست. بزار بَرات توضیح بدم: این مانورهای نظامی که با فواصلِ زمانی کوتاه داره در گوشه و کنارِ کشور و حتّی آبهای جنوب انجام میشه، درواقع با سلاحهای واقعی انجام می شن. در پاسخ به حملاتِ دشمن داره برنامه ریزی میشه. این پانزده نفر نظامی انگلیسی که پس از تجاوز به خاک ایران و اینطرفِ مرز دستگیرشدند، اَسیرِ جنگی هستند. دیپلماتهای ایرانی هم که پس از حمله به ساختمانِ تحتِ تملّکِ رسمیِ ایران در عراق ربوده شدند، اسیرانِ ایرانی در دستِ دشمنان هستند. بنزین هم با مصوّباتِ رسمیِ مجلس جیره بندی می شه. آره، جیره بندی. موضوع کاملاً روشن است. سِلاحِ واقعی از یکسو و از سوی دیگه، اسیران. این یک جنگ است. جریانِ هسته ای هم فقط یک جنگِ روانی است. فقط یک جنگ روانی! اَصلِ داستان چیزِ دیگری است. در قطعنامۀ شورای امنیّت هم که آمده است: تحریم ایران برای واردات و صادراتِ اَسلحه. دقّت کن: نه تنها واردات بلکه صادرات! نکته اینجاست. اینها دقیقاً رعایت شرایطِ جنگی است. یکی باید بجُنبه. باید اسمِ سهامدارانِ اصلی و صاحبین کارخانه های اسلحه سازیِ بزرگ اِعلام بشه. باید یکی به مردم دنیا بگه اونها چقدر سرمایه گذاری در تبلیعاتِ اَحزاب، در زمان انتخاباتهای به اصطلاح ریاست جمهوریِ آمریکا کرده اند؟ یکی باید یک جوری آهنگ رشد و درآمد هرکدوم از اونها را از قِبَلِ درگیریهای نظامیِ دنیا بَرمَلا کُنه. بخدا دولتِ آمریکا فقط یک خریدار است. هیچکاره است. یک مُهرۀ بی مقدارِ ترسو هست. کسی هست که مجبور شد هزینه های هنگفتی را صَرفِ خرید همین تسلیحات از همون شرکتهای سازندۀ سِلاحهای پیشرفته بکنه درحالیکه گسترۀ وسیعی از این کشورِ آزاد و زیبا و فوق العادّه، زیرِ سیل داشت نابود می شد و بودجۀ کافی برای سامان دادنِ سیلزده ها دراختیارنداشت! این دولتِ بدبخت حتّی یک دانه چاهِ نفت نداره و چاههای نفتش دراختیارِ بخشِ خصوصی است. دستِ کمپانیها است. همون کمپانیهایی که در بخشِ اسلحه نیز سرمایه گذاری کرده اند. این دولتِ بدبخت برای نیازهای داخلیِ خودش باید از شرکتهای داخل سرزمینش نفت بخره. یعنی فوق العادّه آسیب پذیر است. حالا فقط تصوّرکن اگه بجای اینکه بگن مرگ بر این کشور و اون کشور، بگن مرگ بر فلان آقای صاحب کارخانۀ سازندۀ فلان سلاحِ جنگی، چه اتّفاقی می افته؟ پَتِۀ چه تشکیلاتی بصورتِ زنجیره وار روی آب می اُفته؟ بجای اینکه بخوان از اسمِ خلیجِ فارس دفاع کنند باید وقتشون را صَرفِ آشکارکردنِ هویّتِ اونهایی بکنند که با جَعلِ اسم خلیج، سعی در خلقِ بحران کرده اند. این از داستانِ هُلوکاست تکان دهنده تر است. اگه وزارتِ اطّلاعات تونست اونجوری شهرامِ جزایریِ عرب را پیداکنه، پس می تونه اطّلاعاتِ باحالی از مافیای اَسلَحِه را هم اِفشاء کنه. مافیایی که گسترشِ فراوانی در همۀ عرصه ها پیداکرده و سرمایه گذاریِ گسترده ای در بخشهای دیگری همچون موادّ مخدّر و سینما هم انجام داده. روزنامۀ کیهان هم غالباً رویِ اینجور سوژه ها خوب کارمی کرد ولی نمی دونم چرا اینبار کوتاه اومده؟! حالا وقتشه و شاید فردا دیرباشه. دِلَم می خواد قبل از رفتنم، شاهدِ این اِفشاگری باشم. حتّی اگه یک دقیقه هم از زندگیم باقی مونده باشه بازم دلم می خواد شنوندۀ این خبر باشم.

۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

يادگار 3/1/1386

- یک جای دیگه

یکجور احساس هست که این روزها خیلی داره سَربه سَرَم می زاره؛ اونم حسّ قویّی است که میگه: تو مالِ جای دیگری هستی. نمی دونم چرا نمی تونم شیراز را تحمّل کنم. گوشه هایی از تصاویرِ تلویزیونی که برخی از خیابانهای شهرهای دیگه را نشون میده باعث می شه که ناگهان احساسِ غربتِ عجیبی بکنم. نمی دونم چرا اینطوری میشم ولی فکرمی کنم مجبور به اینجاماندن شده ام. مثلِ زندان است. واقعاً علّتش را نمی فهمم ولی فقط یک احساس هست. امّا احساسی مبهم و قوی!

- قحط الرّجال

می دونستم اینجوری میشه. سالها سیستمهای فاسد باعث شدند تا چاپلوسیها و دزدیهای فراوانی از بیت المال صورت بگیره و درنهایت دولتِ اخیر تمام سعی و تلاشش را صرف سامان دادن به این زشتیهای گسترده کرد و عملاً هم هر سه قوّه وارد گود شدند و کاری کردند کارستان امّا من از همون اوّل پیشبینی کردم که به قحط الرجال برخوردمی کنند البتّه نه در سطوحِ بالای نظام بلکه در سطوح پایین مثلِ ادارات و خصوصاً شرکتهای دولتی! من خودم شاهد تعویضِ یک سیستم مدیریّتی در شرکت دولتیی بودم. حتّی تا حدودی هم کمکهایی کردم. دیدم که یک مدیرعامل بسیار متعهّد چجوری با اونهمه مشکلات سعی در دورکردنِ اهرمهای اصلیِ فسادکرد امّا دیدم که بعد از ماهها نتونست موفّق بشه؛ می دونی چرا؟ خب معلومه دیگه: چون اون حضرات سیستم و نیروهای انسانی را هم فاسد کرده بودند. اونها توسّط سایر مدیران و رؤسای وقت که هرکدوم بنحوی روزی خورِ اونها شده بودند داشتند لُب می شدند. اونها بقیّه را تربیّت کرده بودند و نظام چاپلوسی و دزدیِ رایج از بیت المال را نهادینه کرده بودند. حالا که خودشون را یکجورهایی دورکرده بودند، اون رئیس کوچولوها و کارشناس مسئولها که دَرِ دُکانشان را نزدیک به تخته شدن می دیدند، تغییر هویّت دادند. همه یک شبه مؤمن شدند. حتّی تئوریهای گستردۀ مدیریّتی را ابراز فرمودند که در نظامهای مدیریّتی قبل ادّعا می کردند اجازۀ اظهار و ارائه بهشون داده نشده بود. خدای من، چقدر خنده دار بود! داشتند مدیرعامل را فریب می دادند. مدیرعامل متعهد که دیگه اهل چاپلوسی نبود ولی اونها از طُرُقِ دیگه ای واردشدند. ظاهراً چاپلوسی نکردند امّا خودشون را فعّال نشون دادند. اون بندۀ خدا دیگه کسی را نداشت که بتونه بهشون تکیّه کنه. آخه مدیران و رئیسان و کارشناسانِ مسئول همینها بودند. مگه می شد از بیرون کسی را بیاره؟ آخرش هم سرش کلاه رفت. بازم فساد بنحوِ خزنده ای رشد کرد امّا اینبار خیلی آرامتر و البتّه حسابشده تر. من که نمی تونستم کمکِ خاصّی بکنم. از اینجور مسائل کنارکشیده ام و فقط از دور شاهد جریانات بودم. آخه اینجور مواقع فقط یک راه وجودداره و اونهم «مهندسیِ مجدّد». مطمئنّم هیچ راهِ دیگه ای وجودنداره و باید سیستم کاملاً بازسازی بشه تا دست همون حضراتی که اینجور سیستمهای پیچیده و گیردار را بَنا نهاده اند تا در چنین روزهایی با ایجاد انحصاراتی، کاسبیشون را حفظ کنند، کوتاه بشه. دلیلِ اصلیی که همون اوّل خودم را از کانونِ تصمیم گیری دورکردم این بود.

- چقدر واحدِ درسی؟!

این ترم 19 واحد گرفته ام. همه می گن دیوونه هستم. با این حجمِ کار و سختیِ زندگی اونهم توی چنین دانشگاهی که در اوجِ سختگیری هست، گرفتنِ 19 واحد، یک جنون حساب میشه. بهرحال معدّل ترم قبلم این اجازه را بهم می داد و منهم هرطور فکرکردم نتونستم از گرفتنِ این واحدها چشم پوشی کنم. این دانشگاه با اون دوتا دانشگاهِ دیگه خیلی فرق می کنه. وابسته به استاد نیست. برنامه ها همه از مرکز میاد و دروس کاملاً از پیش تعیین شده است. همه چیز سخت است و حجم مطالب خیلی بالا است. اگر تعدادِ زیادی هم بی افتن، اهمیّتی نداره. مثلِ ترم قبل. فقط از یک گروهِ 140 نفری، 90 نفر افتادند که الحمدلله من توشون نبودم. استاداش هم خیلی قوی هستند. فکرکنم نوعی گزینش علمیِ خاصّی روشون اِعمال شده باشه. ولی من توی این ترم چندتا درسِ ریاضی گرفته ام. کسی هم ندارم بهم کمک کنه. درسها فوق العادّه دشوارند و علی رغم مطالعۀ پیوسته، بازهم عقب هستم. تا حالا بالاترین نمرات را در همۀ دانشگاههایی که بودم، کسب کردم البتّه نه بخاطرِ رقابت با دیگران؛ فقط چون می خواستم درس بخونم و برای اساتید احترام قائل بودم. از بهترین دانشجوها بودم درحالیکه ابداً امّیدی به فارغ التحصیل شدن نداشتم. هیچ امّیدی به آیندۀ تحصیلیم نداشتم امّا بهترین بودم. با کسی ارتباطِ فعّال برقرارنمی کردم ولی در همۀ کلاسها حاضرمی شدم. درست نمی دونم چرا و این چه نیرویی هست که یک مردۀ متحرّک مثل من را با این انرژی به جلو رانده است؟! هرچند که این ترم دیگه می خوام بگم: خسته هستم. دیگه نمی تونم. امّا هنوز دارم ادامه می دم. چند شب هست که توی تختِ خواب نرفته ام و درس می خونم امّا حجم مطالب خیلی بالا است و حتّی نمی رسم که فقط یکبار روخونی کنم چه رسد به حلّ تمرینات. انگیزه ام که نمی دونم چی هست؟ تازه به این نتیجه رسیده ام که اسمِ «مهندسیِ نرم افزارِ کامپیوتر» درواقع باید می شده «مهندسیِ ریاضی» و خیلی هم ارتباطی با کامپیوتر نداره! خداجون، اونهمه فرمولِ ریاضی که مثلاً فکرمی کنم بلد شده ام، سرِ جلسه امتحان شروع به حرکت کردن می کنند. پرواز می کنند و سَرِ جاشون نمی ایستند. دیونه ام می کنند. مباحثِ خیلی قشنگ و لذّتبخشی هستند ولی نمی دونم چرا وقت نمی کنم تا باهاشون حال کنم. توی این دانشگاه درس دادن وظیفۀ اساتید نیست بلکه اونها برای رفعِ اشکال حاضرمی شن. حالا اگر بعضیهاشون سعی می کنند درس هم بدن، هرچند خیلی سریع از مطالب باید بگذرن ولی یک کار فوق برنامه انجام داده اند که به خودشون فشار آورده اند و برمی گرده به جوانمردی اون استاد. نمی دونم چرا عینِ یک مردۀ متحرّک همّش دارم بی اراده اینکار را ادامه می دم. بی انگیزه و بدونِ امّید به آینده دارم درس می خونم. براستی چرا با یک تصمیمِ قاطع کنار نمی زارمش؟ آخه چرا دارم ادامه اش می دم؟ چه دلیلی باعث شده تا اینهمه سختی را به جان بخرم؟ اصلاً چه فایده ای داره؟ من که توی دنیای خودم اونهم بصورتِ کاملاً تجربی داشتم با همون دانسته های کم زندگی می کردم؛ بازم می تونم همونجوری با اون چرخهای داغون ادامۀ حرکت بدم و بقیّۀ مسیر باقیمونده و کوتاهِ زندگیم را طیّ کنم. پس چرا اراده ام را ازدست داده ام و دارم همینطور درس می خونم؟ آیا اون قولی که آب از من گرفت دیگه ضامن اجرایی داره؟ دیگه همه چیز داره عوض میشه و من درست همون مردۀ متحرّک شده ام و آبی درکار نیست. نمی دونم. شاید دارم تند میرم. و یا شاید تا حالا داشتم بیراهه می رفتم.

يادگار 2/1/1386

- عشق

سه نوع عشق وجودداره: واقعی، مجازی و نادرست. واقعی همون عشقِ به الله است که در درستیِ آن هیچ شکّی نیست. عشق مجازی می تونه پایۀ مناسبی برای رسیدنِ به عشقِ واقعی بشه. عشقِ به مخلوق و همسر و فرزند از همین دست است. عشق خوب و پاکی است. امّا عشق نادرست، عشق به بدیها و مواردِ غیرِ مجاز است که نباید بهش فکرکرد. وقتی به حضرتِ ابراهیم(ع) که صاحبِ عشقِ واقعی بوده فکرمی کنم، از خودم بدجوری خجالت می کشم. آخه من توی عشق مجازی اش به جایی نرسیدم چه رسد به عشقِ واقعی. وقتیکه توی آتش بود و ملائکه ای نزدش آمد و از او پرسید که: آیا می خواهد برایش کاری کنند؟ گفت یار می داند. حتّی از آنان نخواست تا درخواستِ کمکش را به معشوقش بگویند زیرا می دانست که معشوق از حالِ عاشق کاملاً آگاه است. به این می گن عشقِ واقعی. حالا من کجا و او کجا؟ چطور می تونم از خودم، کائنات و خدای خودم خجالت نکشم. من ذکرِ عشقم را گم کرده ام. آره گم کرده ام. یعنی توی عشقِ مجازی دربیابانی سردرگم مانده ام. به آب نرسیدم. پس چطور می تونم به عشق واقعی برسم: آه، کوچه های پاکیم کو؟

- نابودیِ ریشه

می دونی چیه؟ دارن از ریشه نابودمی کنند. بزار یه مثال ملموس بزنم: فرض کن یکجایی توی خونه نشستی و مطالعه می کنی. تنها جای مناسب هست. دائماً مورچه از سَر و کولِت بالا میره. می خواهی از شرّشون راحت بشی. به دوسه تاشون میگی: برید گمشید مگرنه پدرتون را درمیارم. حالیشون نمیشه. چندتاشون را می گیری و شکنجه می دی. توی میدان مغناطیسی قرارشون می دی، توی آبِ گرم می اندازیشون و خلاصه ناقصشون می کنی تا اونها برن به بقیّه بگن تو چجور آدمِ خطرناکی هستی و باهاشون شوخی نداری. ولی اصلاً اینطوری نمیشه. بازم میان. اِنگار نه اِنگار که تو ممکنه بقیِهشون هم ناکارکنی. بالاخره به فکرِ چاره می افتی. می ری و چالشون را پیدامی کنی. یعنی اصلشون. اونجا را با سمّی، روغنی و یا نفتی مسدود می کنی. نه تنها دیگه مورچه ای از اونجا بیرون نمیاد بلکه اونهایی هم که در سطح اتاق پراکنده بودند، متواری می شن. دیگه راحت میشی. تو به اصلشون حمله کردی. حالا هم با ساختنِ فیلمهایی مثلِ 300 دارن به اصلِ ایرونیها می زنند. ببین عزیزِ من: اسلام روی موجودِ بی ریشه اثر و کارآیی نداره. اگه بتونن ریشۀ ملّتی را نابودکنند، اون را به ابتذال کشیده اند. اصلاً مبتذل یعنی بی ریشه. با هدف قراردادنِ ریشه های این ملّت ازطریقِ همین فیلمها و تحریف تواریخ می تونن ایرونیها را از ایرونی بودنِ خودشون شرمنده کنند. قبلاً خیلی از اینجور کارها کرده اند. هدف قراردادنِ میراثهای فرهنگی؛ تغییر روز چهارشنبه سوری به روز ترقّه بازی و فجایع مربوط به انفجارهای اون شب و اجبار مسئولین به جلوگیری از برگزاریِ مراسم سنّتی اش و خیلی کارهای زیرکانۀ دیگه همه و همه در همین راستا بوده. می دونی که قانون حرامزاده چجوری هست؟ اگه یکنفر حرامزاده باشه و اسلام بیاره، حتّی اگه به بالاترین مدارجِ علمی و دینی هم دست پیداکنه، اونطور که در رسالۀ علمای اعلام نوشته، هرگز حقّ نداره که پیشنماز و یا همون امامِ جماعت بشه. این ارزشِ نهانیی است که حتّی اسلام برای اصل و ریشه قائل می باشد. یعنی اسلام هم نمی تونه مشکلِ بی ریشه بودن را حلّ کنه. حالا دیگه نیازی نیست که اسلام را موردِ هجمه قراربدن. اوّل بی ریشه می کنند. ایرونی را از ایرانیّت می اندازند. همونطوری که قبائلِ آفریقایی را داغون کردند. قبائلِ سرخپوست و سیاه پوست را توی آمریکای جنوبی و استرالیا بهم ریختند. دولتِ آمریکا هم دولتی است که خرید از کمپانیهای اسلحه ساز را تضمین کرده. اگه خودش و دیگران اون خریدهای مستمر را نداشته باشند، کارش ساخته است. فرقی نمی کنه جمهوریخواه باشن و یا دمکرات. باید سلاحها خریداری بشه. پس اوّل خودش ازشون می خره. بعد باید بتونه توجیه کنه که چرا خریده و چرا باید بازم بخره. مشتری هم باید جوربشه. باید عامل مهمّی وجودداشته باشه. یک جریان یازده سپتامبری جورمی کنه. یک طالبان و جنگِ عراق و یا جریانِ هسته ای ایران. بقیشون هم همینطور هستندها. مثل اروپائیها و یا همین چین و روسیّۀ خائن. حالا باید ثباتِ منطقه ای بهم بریزد. مرکزِ ثبات فعلاً ایران است. عربستان هم توی نوبت است. باید تحریک بشن. جریان هسته ای نشد، خلیجِ فارس و اسم مجعولِ خلیج. اون نشد جریان فیلمهایی مثلِ 300 و امثالهم. خلاصه ادامه داره. یکی هم نیست که اسم اون مافیای عظیمِ اسلحه را لو بده! این چه معنیی می تونه داشته باشه؟

- 13 فروردین

روز زندگی می دونستمش ولی شاید حالا دیگه روزِ رفتن باشه. حتّی وقتی بهش فکرمی کنم، دست راستم سنگین میشه و درد خفیفی توش احساس می کنم. چجوری بگم؟ این روز معنای خاصّی برای من داره. روزِ تولّدِ هستی است. روزی مقدّس هست. روزی است که جوارِ آب را می طلبد. امّا........ خداکریمه، مگه نه؟ قرارشد حتّی نگم خدا بلکه فقط نگاهش کنم، درسته؟ بزار یکبارهم ابراهیموار عاشق باشیم و به معشوق نگاه کنیم.

يادگار 28/12/1385

- ازپادرآمدن

داشتم خوب می شدم و سَرِ پا بودم که دوباره مریض شدم. اِنگار قرارنیست خوب بشم. مثلِ اینکه بدجوری توانم را ازدست داده ام. شاید بخاطرِ.... باشه. خلاصه یکی دو روز دوباره افتادم. امّا دوباره بحمدالله بلندشدم. آخه خونه تکونی داشتیم و باید هرجورشده بود کارمی کردم. البتّه آخرِ سالی هم در محیطِ کار، بدجوری گرفتارشده بودم. اِنگار همۀ کارها را گذاشته اند برای دقیقۀ نود. اِشکالی نداره، عادتشون است. من که دیگه به این ناهنجاریها عادت کرده ام!

- طلاق!

چند شبِ پیش داشتم بصورتِ اتّفاقی برنامۀ «هزار راهِ نرفته» را نگاه می کردم. راستش را بخواهی، همون موقعی بود که دوباره از بیماری افتاده بودم و نای حرکت کردن نداشتم. برنامۀ عجیبی بود؛ افرادی را که طلاق گرفته بودند و یا درحال جداشدن بودن را دورِ هم جمع کرده بودند امّا افراد بگونه ای انتخاب شده بودند که ازنظرِ روحیّه درسطحِ بسیار بالایی بودند و افراد بسیار موفّقی شده بودند. خیلی جالب بود امّا باورش برام دشوار بود. می دونی چرا؟ آخه اونها با روحیّۀ بالا و قاطعانه از اینکه بعد از طلاق تونسته بودند راهِ صحیح را انتخاب کنند و پیشرفتهای جدّیی در زندگیشون بدست بیارن، به خودشون می بالیدند. برای زندگیِ بعدی کاملاً آماده بودند و می دونستند که دیگه چکار باید بکنند تا دوباره شکست نخورند. حتّی سراغ زوجهایی رفت که هردو یعنی زن و شوهر برای بارِ دوّم بود که تشکیلِ زندگیِ مشترک داده بودند و حتّی با داشتنِ فرزندانی از همسرانِ سابقشون، عاشقوار، به زندگی فوق العادّه و موفّقی دست یافته بودند. روانشناسان و کارشناسان هم تحلیلهای منطقیی ارائه می داند و علّتِ موفّقیّتِ اونها را در زندگیهای دوّمشون را توضیح می دادند. درواقع حکایت این بود که اونها دیگه اشتباهاتِ زندگیهای قبلیشون را تکرارنخواهندکرد و بهمین دلیل موفّقیّت در زندگیهای جدیدشون تضمین شده است. بعضیهاشون خیلی خوب تونسته بودند بعد از جداشدن، ادامۀ تحصیلات بدن و کلّی پیشرفتهای دیگه! یک کمی باخودم فکرکردم. نگاهی به دور و برم انداختم. تقریباً تمامِ مواردِ طلاقی که توی اطرافم بود را بیادآوردم. خصوصاً بینِ همکارام که خیلی هم زیادشده و ازدواجِ مجدد هم بکرّات رخ داده. دیدم همّشون به زندگیهای بسیار موفّقی دست یافته اند. همّشون توی زندگیِ جدیدشون پیشرفت کرده اند. توی فامیل، دوست و همکاران، همه جا همینطور بوده امّا بااینکه به عینه داشتم اینها را می دیدم و به اصطلاح لمس می کردم، نتونستم باور کنم. یکجای کار می لنگید! آره، یک چیزی نادیده گرفته شده بود و همون باعث می شد که نتونم این واقعیّتهای آشکار را قبول کنم. این سؤال بدجوری ذهنم را مشغول کرده که: آخه کسی که توی یک جهنّمِ کامل و تمام عیار گیرکرده و با طلاق موفّق میشه از اون جهنّم فرارکنه، چطوری حاضرمیشه کاری را که ممکنه بازهم به یک جهنّمِ مشابهِ دیگه ختم بشه، انجام می ده؟! از کجا معلوم؟ شاید توی این یکی زندگیِ مشترک هم دوباره به یک جهنّمِ دیگه برخورد بکنه؟ اصلاً مگه آدمها چقدر باهم متفاوت می تونند باشند؟ مگه چندتا «آن یافت می نشود» وجودداره؟ مهمتر اینکه: این چجور موفّقیّتی است که صرفاً بخاطر اینکه اون جهنّمِ قبلی بپا نَشه، دائماً مواظبِ رفتارِ خودشون هستند؟ پس عشقِ پاک و تمام عیار چی میشه؟ آیا تفاهم و توافق کامل و رفاقت واقعی جاش را به حرکات و رفتارِ محافظه کارانه و ناشی از ترس داده؟ من که نمی تونم با این سؤالات کناربیام. راستش را بخواهی، چند روز قبلترش، یکی از محبوبین خدا داشت درهمین موارد توی یک خلوتِ استثنائی برام حرف می زد و نتایجی شبیه آنچه که در اون برنامه دیدم را، روزها قبل از اون برام توضیح داد و حتّی از تجربیّاتِ موفّقِ خودش برام می گفت. می دونم که در پسِ همۀ اینها حکمتهایی نهفته است و قراراست چیزهایی را بیاموزم که شاید بتونم عَن قریب به مؤمنی کمک کنم امّا حقیقتش را بخواهی هنوز نتونستم هضمش کنم. آخه چجور ی میشه؟ مگه آدمها چقدر باهم تفاوت دارند؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۰, یکشنبه

يادگار 20/12/1385

- نزدیک به مرگ

چند روزِ پیش به شدّت حالم بد شد. تمامِ بدنم دَردمی کرد. نفهمیدم چجوری خودم را به خونه رسوندم. خیلی سخت بود و نمی تونستم بدرستی ماشینم را کنترل کنم. تا شب کارکرده بودم. وقتی به خونه رسیدم، شرایط معمول حاکم بود و منهم چیزی نگفتم. به سختی کارهام را انجام دادم و نمازِ مغرب و عشاء را بجا آوردم و تقریباً خیزان و نالان خودم را به تختخواب رسوندم. ابداً کسی را درجریان قرارندادم و از شدّت درد و تب به خودم می پیچیدم. حالم بد و بدتر می شد تا اینکه به هزیان رسیدم. خودم متوجّه می شدم که دارم هزیان می گم ولی سعی کردم تا با تلقین، هرطور شده خودم را آروم کنم. دستِ آخر، اون شبِ طولانی صبح شد امّا حالِ من دیگه خیلی بد شده بود. نتونستم سَرِکار و نیز دانشگاهم حاضربشم. همۀ کارهای مهمّ روی زمین ماند و من حتّی نمی تونستم روی پاهام بایستم! تمام توانم را ازدست داده بودم. بعدازظهر راضی شدم تا از خدمات پزشکیِ بخشِ خصوصی، یک دکتر من را در منزل ویزیت کنه؛ امّا اونها پزشک نداشتند و فقط حاضربودند من را با آمبولانسِ خصوصی به یک مرکزِ درمانی اعزام کنند! قبول نکردم. بازهم طاقت آوردم. نمازهام را خیلی خیلی سخت بجاآوردم تا اینکه غروب شد. با تاکسی سرویس به یک درمانگاه خوب رفتم. خدا می دونه تا نوبتِ من شد، چه حالی از من گذشت. دکتر توی همون مراحلِ اوّلیّۀ معاینه متوجّۀ وضعیّتِ خرابِ من شد. برام عکس از قفسۀ سینه نوشت ولی من بهش گفتم که وقتِ اینجور کارها را ندارم. اونهم من را تهدید به بستری شدن کرد و منهم بناچار پذیرفتم. آه خدایِ من؛ نتیجه خیلی بد بود. ریه هام چرک کرده بودند و من دیگه نمی تونستم به راحتی نفس بکشم. من را زیر سرم و تحتِ مراقبت قراردادند. توی سرمم هم به مدّت سه روز، آنتی بیوتیکهای قوی ریختند و توی پاهام هم یکنوع دیگه تزریق کردند. یادمه دکتر که من را تحتِ نظرگرفته بود، یکبار آمد و کُتَم را که روی سرم کشیده بودم و زیرِ اون سرمِ کذایی داشتم درد تحمّل می کردم را کنارزد. دید از چشمام داره اشک جاری میشه و نشان از دردِ زیادی بود که داشتم تحمّل می کردم و دَم نمی زدم. رفت و دستورِ تزریقِ نوعی مسکّنِ کمیاب را داد. پزشکیارها که برای تزریقهای بعدی می آمدند از من درموردِ جانباز بودن و مجروحیّتِ جنگی اونهم با گازهای شیمیایی می پرسیدند و من تعجّب می کردم. آره، درسته؛ ریه هام دچارِ آسیبِ جدّی شده بودند. سه روز این شرایط ادامه داشت تا تونستم با احتیاط به جامعه برگردم.

- می گن روزه...

تواین بین بود که بعضی نظرات ارائه شد. قویترینش این بود که من بعلّتِ گرفتنِ روزه های پیاپی باعث شده ام تا بدنم آمادۀ چنین آسیبِ جدّیی بشه. ولی من به اینجور حرفها اعتنایی نداشتم چون پناهی جز روزه نداشته ام و از سَرِ لجبازی اقدام به اینکارنکرده بودم. فقط خدا حرفِ دلم را می دونست.

- ترمیم

من بارها و بارها این حالت را تجربه کرده ام. نوعی قدرتِ ترمیمی عجیب خدا توی بدنَم قرارداده. با مراقبتهایی که انجام شد و نیز به خواست خدا، بدنم به سرعت درحالِ ترمیم و بهبودی هست. درسته که هنوز سرفه می کنم ولی دیگه به فعّالیّتهای روزانه ام برگشته ام و باید کار و تحصیلم را ادامه بدم. من بازم معجزۀ خدا را در این بدنِ عجیبم دیدم. اوّل اینکه: بدنم طاقتِ تحمّلِ خیلی زیادی داشت. دوّم اینکه: بمراتب بیش از حدّ تحمّلش بهش فشار وارد شد خصوصاً از بُعدِ عاطفی و اونهم توی این چندسالِ اخیر تاجایی که اینجوری آسیب دید. سوّم اینکه با اینهمه آسیبِ جدّی، در زمانی که اصلاً تمایلی به خوب شدن نداشتم، شروع به ترمیم معجزه آسا کرد!

- ناامّیدی

موضوع مربوط به ویروس و اینجور چیزها نیست بلکه وقتی فکرش را می کنم، بیادمیارم که چند روز قبل از این بیماریِ سخت، دچار عوالم و اندیشه های ناجوری شده بودم. نه اینکه خدایی ناکرده بخوام بگم ناامّید شده بودم، نه ابداً؛ چون ناامّیدی از درگاهِ ایزدِ منّان یک گناهِ کبیره است. بلکه موضوع این بود که از خلقِ روزگار دچارِ یأس و گریزشده بودم. حتّی داشتم سعی می کردم که دیگه دربارۀ آب حتّی کلمه ای با خدای خودم حرف نزنمو فقط با دلی اندوهگین در محضرِ یار به خدای خودم خیره بمونم. همین کار را هم کرده بودم. من نمی خواستم مُنکرِ وعده های خدای مقتدر و مهربون بشم امّا دیگه نمی تونستم در این خصوص توی محضرش چشم اشک بسویش بدوزم و فقط می خواستم با عقده ای که در دل دارم بهش نگاه کنم اونهم ساکت و بی صدا!

- نمیشه

همینکه آمدم تا اینکار را ادامه بدم، بازم نشد. دائماً چیزهایی پیشِ روم قرارداده میشه تا نتونم ترکِ ساقر و مِی بکنم. حتّی یک شمارۀ خودرو و یا یک مسیرِ خیابانی نمی زاره توی حالِ خودم بمونم و توی سینه ام دردم را مخفی کنم و حتّی درمحضرِ معشوقِ اصلی یعنی خدای مهربون، سکوت کنم. بازم بهش گفتم: خدایا، نمی خوام حرف بزنم. دیگه برام سخته که بازم بخوام پیشت گلایه کنم و التماسِ پیشین تکرارکنم. دیگه این بُغضِ گلو اونقدر بزرگ شده که نمی تونم حتّی در حضور تو که از مادر و پدر به من نزدیکتری، از گلو بیرونش کنم و خودم را خالی کنم. پس دوباره روزه گرفتم تا با سکوتم بتونم مهمونِ خونه ات بشم. می دونم بدنِ عجیبی که تو به من دادی، می تونه بیش از این سختیها را دوباره تحمّل کنه. مگه هر روز اینطور نمیشه؟ با تحمّلِ همین سختیهاست که می تونم دوریِ «آب» را بجان بخرم. پس کمکم کن. دوباره کمکم کن. قول می دم اینبار به قولم عمل کنم و توی بدترین شرایط دیگه حتّی هزیان هم نگم. من که می دونم درِ باغِ بهشتت را داری باز می کنی. نمی خوام ازدستش بدم. اینبار بی سر و صدا بهش نزدیک می شم. باشه؟

- انیمیشن و ترجمۀ کتب!

وقتی به آثار فوق العادّۀ سینمایی نگاه می کنم، به خودم بعنوانِ یک انسان می بالم. احساسِ وجد و افتخارمی کنم. از اینکه می بینم انسانها تونسته اند تا این حدّ قدرتِ خلاّقیّتِ خدایی خودشون را بکارگیرند که تا این اندازه مجموعه ای از هنرها را درقالبِ هنرِ هفتم، اینچنین هنرمندانه عرضه کنند، دگرگون می شم. امّا نکتۀ ظریفی در این بین نیز وجودداره:

ببین: بازیِ یک بازیگر درست مثل تألیفاتِ یک مؤلّف است. تصاویر متحرّک و انیمیشنی هم که بصورتِ کارتونهای جالب ایجادمی کنند مثلِ آثارِ ترجمه است. وقتی بعنوانِ مثال به کارتونهای سِریِ «باربی» نگاه می کنم و اوج خلاّقیّتِ سازندگان را در تقلید متناسب از رفتار انسانها را مشاهده می کنم، به اهمیّتِ کارِ مترجمین زُبده و ویراستارانِ نمونه بیش از پیش واقف می شم. آخه هیچکس مُنکِر اهمیّتِ بازیهای عاطفی و دقیق و روانشناختانۀ بازیگران نمیشه تاجاییکه بهشون جوایز ارزنده و فوق العادّه ای همچون «اُسکار» داده میشه ولی کی می تونه اون ترجمان سنجیدۀ رفتارهای انسانی را که درقالب نقّاشیهای سه بعدی و دوبعدی به ظرافت خلق شده اند را ازنظر دور بِزاره. من از ترجمه های زیادی بهره ها برده ام و متأسّفانه دائماً می شنوم که اینجا و آنجا صرفاً از مؤلّفین و بعضاً هم از ناشرین صحبت میشه و کمتر اسمِ اون افرادی را که دشواریِ ترجمه و ویراستاری را مدّتها به جان خریده اند را می شنوم! مسئله خیلی حسّاس است. ترجمۀ یک کتاب صرفاً برگرداندنِ جملات از زبانِ اصلی به زبانِ دیگری نیست؛ بلکه در این بین، مترجم باید بتواند احساس و روحِ کلامِ نویسنده را از نزدیک درک کند. او باید احساس کند. باید خودش را جای نویسنده قراردهد. رابطۀ مؤثّری بین نویسنده و خواننده ای که با زبانِ دیگری گویش دارد برقرارنماید. او باید حرفِ فردِ دیگری را (و نه حرفِ خودش را) دوباره و بصورتِ کامل بسازد. ویراستار نیز پابپای او باید چنین کند. گاه مترجم و ویراستار یکی هستند که این نیز بر دشواریِ کار بیش از پیش می افزاید. خلاصه اینکه: من به اونها هم می نازم و به آثارشون جایزۀ «اُسکار» می دم.