۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

يادگار 27/4/1387

- خیلی سخت بود!

بله؛ دقیقاً چهارماه نتونستم چیزی بنویسم. خیلی فشار را تحمّل کردم. درس و دانشگاهم خیلی دُشواربود خصوصاً اینکه این تِرم ما را ازطرف دانشگاهمون فرستاده‏بودند به دانشگاه شهید باهنر. مسیربندی و حضور در محیط کار، متناسب با درس و خانه‏سازی، شرایط فوق‏العادّه دشواری را برایم ایجادکرده‏بود بنحویکه نمی‏تونستم و وقت‏نداشتم تا کمی هم دردِدلَم را توی این نوشته‏ها خالی‏کنم.

- کِیف داشت...

بعضی سختیها علی‏رغم ظاهرشون، خیلی‏هَم شیرین هستند. مهمّ این‏است که آدم خودش را بتونه برای استفاده از هرنوع شرایطی آماده‏کنِه و خدا این توانائی را به من عنایت‏کرده که شکرَش بسیاربسیار مشکل‏است. مَنم باتمام سختیهایی که پیش‏رویَم بود، بحمدِالله تونستم کلّی بهره‏ببَرَم. ببین: دانشگاه موقّت من برای این تِرم، روبروی قبرستان اصلی شیراز بود، بنابراین علی‏رغم فشردگی و طولانی بودن کلاسها، طوری برنامه‏ریزی می‏کردم تا بتونم خودم را به اهل قبور برسونم و زیارتی‏کنم و دستِ‏آخر برَم سُراغ «ابراهیم‏خانِ‏عزیزم». آره؛ می‏رفتم پیشِشون و حرفهای‏دِلم را براشون می‏زدم. چیزهایی ازشون می‏پرسیدم و مطمئنّم که ایشان هم به‏زبان خودِشون، پاسخم را می‏دادند. درمورد «آب» مدّتها حرف‏می‏زدم. گریه می‏کردم و دستِ‏آخر هَم ازش رَهنمون و کمک‏می‏خواستم. می‏بینی؟ اینطوری از فرصت‏ها استفاده‏کردم. شاید هم ایشون من را قابل دونسته‏بودند و به‏اصطلاح مَنو طلبیده‏بودند. آخه بعضی‏وقتها و شایدهَم همیشه، احساس می‏کردم که به‏پیشوازم می‏آید و درنهایت، بَدرَقِه‏ام می‏کند.

- افسردگی اِرادی

آخه مَگِه میشِه اَفسردگی اِرادی باشه؟ شاید باید یکجور دیگه اسم‏گذاری‏اش می‏کردم. منظورم این بود که من قبول‏دارم که دُچار افسردگی هستم ولی معتقدم که این موضوع را می‏دانم و باهاش کنارمی‏آیم و یا اینکه خودم درمانش را باید بصورت ارادی انجام‏بدم! یکی از اساتید روانشناسی دانشگاه با من صحبت‏کرد ولی اون یقین داشت که من دُچار هیچ‏نوع عارضۀ روانی نیستم. روز اوّل حرفش را قبول کردم؛ بهتربگم: نتونستم دلیل منطقی بَر رَدِّ نظر اون اِرائِه‏بدَم ولی روز بعد در تنهایی خودم بازهم به‏این نتیجه رسیدم که نظر خودم درست است. آخه یک شواهدی هم دارم. مثلاً: من توی اداره مأمورشدم که با نرم‏افزار پاورپوینت، اسلایدهایی را خیلی سریع برای بازرسان اصلی درقالب یک کارگروه آماده‏کنم. منهم با سرعت و دقّت اینکار را انجام‏دادم. معمولاً درشرایط عجیب‏و‏غریب از تکنیکهای خاصّی استفاده‏می‏کنم که نمی‏دونم چجوری و توی اون شرایط اضطراری و وقت‏کم، بهشون دست‏می‏یابم؟! هرچی هست، لطف خداست. از اصل جریان منحرف نشم... خلاصه کارم را با موفقیّت به‏پایان رسانیدم امّا دستِ‏آخر متوجّه‏شدم که ای‏دلِ‏غافل! من از ترکیب رنگهای تیره و زرد استفاده‏کرده‏ام! ببین: این یک بهانه‏است که می‏خواستم صفحاتی را که طرّاحی‏می‏کنم، علاوه بر سازگاری با تلویزیون 46اینچ صفحه‏گسترده 2میلیون پیکسلی سالن کنفرانس و مانیتورهای ال.سی.دی، با مانیتورهای قدیمی آنهم با کانتراستهای مختلف جوردربیاد و شفافیّتش را حفظ کنِه. درواقع من استفاده افسرده‏گونه از رنگها را با این دلایل توجیه‏کرده‏بودم. پس علاوه براینکه تصوّرمی‏کنم که دچار افسردگی هستم، به همه کمک می‏کنم و ظاهری شاددارم. من می‏تونم بسیاری از دردها را در بدن و درونم اِداره و کنترل کنم؛ بنابراین شاید به‏نوعی با افسردگی کنارآمده‏باشم و فقط با یکی دو جلسه صحبت با یک روانشناس، آنهم کاملاً اتفاقی، نمی‏تونه دلیل بر افسرده‏نبودنم باشه بلکه باید از شیوه‏های بالینی و برگزاری آزمونهای روانی برای شناسایی مشکلِ من استفاده‏شود که این نیز غیرممکن است چراکه در یک جلسۀ مشاوره، باید حرف‏بزنم. یعنی همه‏چیز را بگم. این درست خلاف عهدی‏است که با «آب» و «خدای آب» بسته‏ام. آری، عهدی درحضور خدای زیبائی‏ها و صداقت‏ها، صداقت‏هایی به پاکی «آبِ» عزیزم بستِه‏ام.

- دانشگاه چندمحلّی

دانشگاه پیام‏نور شیراز اینجوریه دیگه. تِرم‏های اوّل را در ساختمان گلستان، دُرُست در قلب دانشگاه بودیم ولی دوتِرم آخری، ما را فرستاند توی دوتا دانشگاه دیگه. دوتِرم قبل فرستادنمون دانشگاه صنعت آب و برق و این تِرم آخری هم فرستادنمون دانشگاه شهید باهنر. از تِرم‏های بعد هم بَرمان‏می‏گردانند همون گلستان؛ یعنی وطن اصلی! هیچ چیز اتّفاقی نیست و هر رویدادی، حِکمتی‏دارد. یادم‏میاد به یکی از کتابهای پائلوکوئیلو. یک جوان از درگیریِ دوپرنده در آسمان تونست مشکلی را که به‏زودی برای قبیله‏ای رُخ‏خواهدداد، پیشگویی‏کند. یعنی حکمتِ رفتاری را دریافته‏بود. مَنهَم در دانشگاه صنعت آب و برق با توانائی شگفت‏انگیز اساتید زن آشناشدم و بخاطر دانشگاه شهیدباهنر تونستم خدمت «ابراهیم‏خان» برسَم و بَراشون.....

- اسبِ تک‏شاخ

چندروز پیش ای-میلی را دریافت‏کردم که برایم شگفت‏انگیزبود. یکنفر به وبلاگهای قدیمی‏ام سَرزدِه‏بود و ظاهراً خیلی از قسمتهایش را مطالعه‏نموده‏بود. او علاوه بر اعلام‏تمایل به دوستی، از «راز آب» پُرسیده‏بود. نامه‏ای کوتاه، مفهوم و تیزبینانه و البتّه بصورت فینگلیشی(فارسی با حروف انگلیسی). بسیار مُدَبّرانِه‏بود و البتِه صادقانه ولی کاملاً مشخص‏بود که چیزی را درپَس خود مَخفی‏کرده‏بود و دروَرای آن خبرهایی بود! نامی که بعنوان فرستند انتخاب شده‏بود، فوق‏العاده دقیق و ارزشمندبود. ترکیبی از نام «اسبِ تک‏شاخ» البته به‏زبان انگلیسی بود. درست مثل جریان «ققنوس» و «کهکشان». آری، اینها جریاناتی دارند که فقط «آب» محرم‏است و فقط برای «آب» بازگومی‏کنم. «آب» عزیزم؛ «یونی‏کُرن» یا «اسبِ تک‏شاخ» من را به عالَم «کهکِشان» و «ققنوس» بُرد و در دِل دوباره و دوباره، گریستم و بُغض گلویم....

- ای-میل یا چَت و....؟!

گفتم که چند روز پیش اون ای-میل(پُستِ الکترونیکی) را دریافت‏کردم. خیلی عجیب هست که برای اینجور وبلاگهای قدیمی، کسی به خودش تا این حدّ زحمت بدِه و ای-میل بفرسته. معمولاً منتظر چَت می‏مونن و یا اینکه از اونهم راحت‏تر، در بخش نظرات، چندخطّی می‏نویسند و اگر هم نظرات اضافه‏بشن و به اصطلاح بازار داغ‏بشه، یک طومار از نظرات و بَحث‏های مَقطعی و خشک و خالی درست‏می‏شِه. البتّه بعضی وقت‏ها، فقط بعضی وقت‏ها بحث‏های مایه‏داری هم ایجادمیشه که بسیار ارزشمند است. ولی اینبار اون ای-میل من را به این فکراَنداخت که هنوز هَم آدم‏هایی پیدامی‏شن که به اندیشه‏ها از زوایایی دیگر بیاندیشند با عقیده‏ای استوار، از پس اینهمه جَنجالِ چَت‏بازی و نظرپراکنی بی‏دَروپیکر، مایه‏بزارن و مَن و اَمثال من را مَدیون عِنایاتشون بکنن. ممنونم...