-
تولّد
سیزدهمین
روز سال برای هرکسی یک مفهوم خاصّ داره. غالباً سیزدهبِدَر را در اَذهان زندهمیکنه.
مَنهَم مثل بقیّه هستم ولی با این تفاوت که این روز را روز تولّد زندگی میدانم.
من این روز را روز تولّد «آب» میبینم. آره، «آب...». آبی که ذلالی نجاتبَخشش
گواه صادقانهای از مَعصومیّت است. مَعصومیّتی که مرا به سِتایش باریتعالی وامیدارد
و تمامِوجودم را به تقاضا و راز و نیاز درگاهِ دوست مَبهوتمیکند. هنگامیکه چشمۀ
اَشکم خشکیدهاست، آهِ کهنهای از دَرونم بَرمیآید و اگر دَمیدیگر جان دارم تا
آهِ دیگری و تکرار آرزوی دیگرکنم، فقط بخاطر وَعدِههای خدای مهربان است. این
کورسوی اُمّید، از روزَنِۀ قرآن است. پس باهمان اُمّید عاشقانه می گویم: «آبِ» عزیزم،
روزت مبارک.
-
کار جدید
دوّم
بهمنماه سال 1389 درسم تمامشد و سهروز بعد مجدّداً برای بعدازظهرها مشغول کار
دوّم و حرفهای شدم. از سال 1383 تا این تاریخ، فقط در شغل دولتی بودم و از وقت
آزادم برای درس و دانشگاه استفادهمیکردم ولی حالا، یعدازظهرها خیلی شدید به کار
در حوزۀ بخش خصوصی مشغولشدهام. صبحها همون کار سابقم را دارم و بعدازظهرها با یک
گروه جالب، کارمیکنم. داستان ازاینقرار است که قراربود بعد از فراغتاز تحصیل،
آرام آرام به فعّالیّت در بخش خصوصی برگردم ولی چندماه قبل از پایان تحصیلاتم، به
تقاضای مُسِرّانۀ یکی از صمیمیترین دوستانم، مجبور به شرکت در جلسۀ کوچکی
بهاتّفاق مدیرعامل یک شرکت فامیلی شدم. توی اون جلسه از ایدههایشان خوشمآمد و
تصمیمگرفتم به اونها و خصوصاً دوستم کمککنم؛ ولی نمیخواستم همکارشان و یا سهامدار
اون شرکت بشم. دوستِ من شرطی برای همکاری با اونها گذاشتهبود و آن چیزی جز حضورِ
من در جمع ایشان نبود! خیلی سعیکردم مستقیماً درگیر این جریاننشوم ولی منطق و
مرامِ آنها من را جذبکرد و دستآخر سهامدار و پرسنل بعدازظهر اونها شدم.
این شرکت، یک تعاونی
چندمنظوره هست و من و دوستم داریم بخش خدمات کامپیوتریش را راهمیاندازیم. درحالِحاضر،
به شکل یک فروشگاه بزرگ فعّالیّت داره ولی درحقیقت گسترۀ وسیعی را در عرصۀ فعّالیّتهای
اقتصادی براش پیشبینیکردیم. بهسرعت و خیلی سخت داریم کارمیکنیم و بحمدالله
تونستیم در تولید اوّلین نرمافزارمون، از آخرین استانداردهای روز دنیا استفادهکنیم.
رویهمرفته خوب جلورفتیم ولی کاشکی میشد صبحها سَر اون کارم نَرَم! اونوقت میتونستم
تمام توانم را روی بخش خصوصی بزارم. آخه می دونی؛ اگه اینجا بتونه یک درآمد تضمینشده
و خوبی را برام بهاَرمغانبیاره، از اون شرکت خارجمیشم. هنوز درآمد این شرکت
نوپامون اونقدرا نیست و نمیتونم این ریسک را بپذیرم. باورکن خیلی کارمیکنیم. توی
سختترین شرایط، بهفکر «آب» میاُفتم. دائماً راهنمائیهای اون را بیادمیارم.
همواره سعیمیکنم خودم را شایستۀ وجود عزیز و فروتن اون بکنم. باید برَم اون
پائینپائینها؛ اونجائی که آب بعد از گذر از همۀ پستی و بلندیها، در اونجا مَأمن
مییابد. اون فروتنترین موجودی است که من در بین مخلوقات خداوند دیدهام. موجودی
که منشأ حیات و عشق است و امّید با او معنیپیدامیکنه، همیشه دربین همگان و در هر
وضعیّتی، پائینترین مَسنَد را بَرمیگزینه. اِنگارنَهاِنگار که از آسمان مُحبّت،
باریده و از اون بالابالاها آمده. این یعنی اخلاص، یعنی زیبائی سیرَت، یعنی....
-
شعرها
مدّتها
بود که در درس و مشق و کار گرفتارآمده و حتّی از موهبت آهنگ و موسیقی محرومشدهبودم.
حالا که کمی فکرم آزادترشده، محرّکهای اَطرافم را بهتر درکمیکنم. اینبار و
بعداز سپریشدن اینهمه مدّت، بهشکل عجیبی میتونم دوباره و همچون گذشته، علاوه بر
ریتم موسیقیی که بهگوشم میخورد، به متن شعر ترانه که توسّط خواننده بهمراه آهنگ
اِجراءمیشود نیز توجّهکنم. چیزی که مدّتها ازدستدادهبودم! دوتا ترانه شنیدم که
متن شعرشون را به «آبِ»عزیزم تقدیممیکنم. مشکلش اینه که شاعر این ابیات را نمیشناسم
و بهتراست درهنگام اشاره به اینگونه اَشعار، یادی از شاعر و خواننده بکنیم. من نام
هیچیک را نمیدانم:
«برگزیدهای از ترانۀ «فدای تو چِشام» بهصدای
امین حبیبی(همایون)»:
دارم دِقمیکنم، تحمّلندارم
ديگه خستهشدم ، دارم کَممیارَم
دِلَم تنگشده و ديگه ناندارَم
همش فکرِ تواَم ، هَمَش بیقرارَم
دیگه اَشکی بَرام نمونده که بخوام بَرات
گريهکنم، فدای تو چشام
دلم داره واسهتو پَرپَرمیزنِه
تو رفتی و هنوز خیالِت با مَنِه
بدون تو کُجا برَم، کنارِ کی بشینم؟
تو چشمای کی خیرهشَم، خودم رو توش
ببينم؟
تو که نیستی، بهکی بگم چشاشو روم
نبنده؟
بهکی بگم يِکم نازَم کُنِه کِه بِهِم
نَخَندِه؟
بدونِه تو با کی حَرفبزنم، دَردِتبهجونم
تو اين دنيا بهعشقِ کی، بهشوقِ کی
بمونم؟
بهجونِه چشمات از تموم اين زندگی سيرَم
تو که نيستی هَمَش آرزو میکنم بميرَم
«برگزیدهای از ترانۀ «چِشمات» بهصدای مهرنوش»:
تو که چشمات خیلی قشنگِه
رنگِ چشمات خیلی عجیبِه
تو که اینهمه نِگاهِت، واسِه چشمام
گرم و نجبیه
تو که چشمات خیلی قشنگِه
رنگِ چشمات خیلی عجیبه
تو که اینهمه نِگاهِت واسه چشمام گرم
و نجبیه
میدونستی که چشات شکلِ یه نقّاشیه که،
تو بچّگی میشه کشید؟
میدونستی یا نه؟
میدونستی که تو چشمای تو، رنگین کمون
و میشه دید؟
میدونستی یا نه؟
میدونستی که نموندی
دلم و خیلی سوزوندی
چشات و ازم گرفتی، من و تا گریه
رسوندی
میدونستی که چشامی، همۀ آرزوهامی؟
میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی؟
میدونستی همۀ آرزوهام واسِۀ چشم قشنگِ
تو پَروندم، رَفتِش؟
میدونستی یا نه؟
میدونستی که جَوونیم و واسِه چشمِ عَجیبِ
تو سوزوندَم، رفتش؟
میدونستی یا نه؟
میدونستی که نموندی
دلم و خیلی سوزوندی
چشات و اَزَم گرفتی، مَنو تا گِریه رَسوندی
میدونستی که چشامی همۀ آرزوهامی