۱۴۰۳ خرداد ۲۳, چهارشنبه

پدر و مادر

هنوز به سنّ قانونی نرسیده‌بودم که پدرم را ازدست‌دادم. در آغوش خودم، جان‌داد.
پُشت‌گرمی‌ام را ازدست دادم و سال‌ها، تحمّل کردم. بارها، فقدان حضورش را با تمام وجود، درک‌کردم. وقتی‌که به مشورت با او نیازداشتم، بارها و بارها، بر سر قبرش حاضرمی‌شدم و در دلم، با او، حرف‌می‌زدم. 
امّا دلخوشی‌ام، مادرم بود. او، بعنوان یک مادر، غم‌خوار و امّید بود برای من. هروقت، با مشکلاتِ سختی روبرو می‌شدم، می‌دانستم که اگر به مادرم بگویم، برایم دعا می‌کند و حتماً، مشکلم حلّ می‌شود. 
دیری نپایید که مادرم، بشدّت بیمارشد. دوازده سال، در بستر افتاد. هرروز، به‌امّید بهبودی او، کارهایش را بنحوی انجام‌می‌دادم. امّا، بهبودی، حاصل نشد. 
حتّی، قدرت تشخیص و تکلّمش را هم ازدست داد ولی باتمام توانم، برایش وقت می‌گذاشتم و کارهایش را انجام‌می‌دادم. 
هرکاری می‌توانستم، برایش انجام می‌دادم و همچنان، به‌امّید بهبودی او بودم. 
مادرم هم از دنیا رفت. با دستان خودم، او را هم در قبر، جای‌دادم. 
حالا، نه پدری برایم مانده‌است و نه مادری. 
غمِ نداشتن این دو پناه و پشت‌گرمی، هرلحظه، بر سینه‌ام، بیش‌تر سنگینی می‌کند. 
نمی‌توانم به آن دو، فکرنکنم. چون، به آنها، نیازدارم. هر فرزندی، به پدر و مادرش، تا آخر عمر، میازدارد. 
حتّی پدر و مادرم هم، به پدران و مادرانشان، نیازداشتند. 
براستی، آنها، چگونه آنهمه سال، فقدان پدر و مادر خودشان را تحمّل کردند؟
من، نتوانستم تحمّل کنم و می‌دانم که دچار افسردگی شده‌ام. دارو هم، مؤتّر نیست. 
فقط، آرزو دارم که قبل از دیگران، به آنها ملحق بشوم.

هیچ نظری موجود نیست: