- عشق نمیمیرد.
دیروز بعد از سه سال رَفتم بهجایی که زمانی با عِشق دَر اونجا مَشغولبودم. دستِ تقدیر مَن را به اونجا کِشاندهبود و باید میرَفتم. از لحظۀ ورود، حالم دِگرگونشد. اِحساساتِ عَجیب و دَرهَم و بَرهَمی داشتم. ضربانِ قلبَم داشت بیشتر و بیشتر میشد. واردشدم. بهاِستقبالَم آمدند. غرق بوسهشدَم. چشم به دَر و دیوار دوختهبودم. ناخداگاه بین تغییراتِ انجامشده در دِکوراسیونها و کارگاهها، بهدنبال گذشتۀ رَهاشدهاَم میگشتم. اون کاناپه، اون قفسِهها و.... حرکت کردم. صُحبَتکردم و سَعی کردَم عادّی باشم. هارددیسک قدیمیمان را بَرایَم آوردند و ازشون خواستم که روی یک کامپیوتر سَوارش کنند. وای خدای من؛ توی آرشیو بسیار مُنظمِش، دنیایی از خاطره و عشق و تِکنیک و توابع برنامهنویسی شده را دیدم. نوعی خلأ تمام فضای ذِهنم را پُرکردهبود. در خِلال گفتگوهای دوستانه، بهدنبال هُویّتِ خودَم میگشتم. به اینکه آیا واقعاً عاشق بودهام و یا فکرمیکردم که عاشقم؟! امروز هم بهش فکرکردم. به عاشقهای واقعی. بیا بریم توی عزاداریهای حسینی. وقتی بهشون نِگاهمیکنم، میبینم که خیلیهاشون عاشق عزاداری هستند و نه عاشق خودِ امام حسین(ع)! یا اینکه توی خیابانها وقتی اون عاشقهایی که دست در دستِ هم دارَن قدمهای بیهدف برمیدارن، می دونم که عشق را فقط توی خطّ و خال و اَبرو دیدِهاند و در درون سینِۀ همدیگه، توی آخرین هزارتوی قلبشون، جایی برای هم ندارن. حالا باید به این سؤال اَساسی دَرموردِ خودَم پاسُخ میدادم: آیا واقعاً عاشق بودهام یا اینکه مثل اونهای دیگه عاشق چشم و اَبرو بودهام و لافی بیش نبودهام؟ نمیخواستم و نمیتونستم خودَم را فریب بدَم. سِه سال از اونهمه فعّالیّت خستگیناپذیرَم گذشتهبود. چیزی جُز واقعیّت باقینماندِهبود. خیلی به خودَم پیچیدَم تا اینکه با قاطِعیّت به جواب رسیدم؛ امّا به بیش از یک جواب! آره، بیش از یک جواب. جواب اوّل این بود که: من «واقعاً عاشق بودهام.» بَلِه؛ من به اون صَندلیهای قدیمی در کنار اونهَمِه صندلی و تجهیزاتِ جدید چشمدوختهبودَم. من عشق را در جایجای اونجا دیدَم. باصدایبیصدایی، همهچیز را اونجور که واقعیّت داشت، بازگو میکردن. من درکنار اون توابع برنامهنویسی شدۀ بینظیر، عشق را میدیدم و آزادگی را. و امّا جواب دوّم....
- آزادگی نشانۀ عشقِ بینهایَت
خوب که به آدَمها نگاهمیکنی، وقتیکه به گذشته بادِقّت مینگری، متوجّهمیشی که عاشقهای واقعی اونهایی نبودهاند که سینهچاکی میکردهاند، بلکه افرادی وجودداشتن که برای حِفظِ آنچه که واقِعاً بَرایَش اَرزش قائِل هَستند، دَست از همِهچیز بکِشن؛ حتّی اون چیزهایی که زندگی و اِعتبارشون بهِش وابستِه هست. پس جواب دوّم این بود که: تنها من عاشق واقعی نبودم بلکه.....
- راه
میدونی چیه؟ یک وَقتهایی هست که باید حَرفبزنی و هرچی توی دِلِت هست و مِثل بُغض، گلویَت را تا حَدِّ خفِگی داره فشارمیدِه را بعد از اینکه سالها در سینهاَت مَخفی مانده و مَحرَمی جُز سُلطان عِشق یعنی خدای مِهرَبون از اون خبَرنداشته را میخواهی بیرون بریزی. ولی نمیشِه و نبایَد اینکار را بکنی و باید اَمانتِ اَسرار را حِفظ کنی و نگذاری کوچکترین سِرّی بَرمَلا بشِه. از یکسو داری زیر بار سنگین سُکوت خوردمیشی و توی دَریای اَسرار خفِهمیشی و از سوی دیگِه حقّنداری کسی را صِدا بزنی تا کُمَکِت کنه و غریقنِجاتی بَرات پیداکنه. اون وَقت باید بیش از همیشه بدونی که به سُلطان اَسرار نزدیکشدی و تحَمّلِ باراَمانت از تو موجودی ساخته که به مَحبوبِ اَصلی و عِشق واقعی، یعنی خدای بزرگ نزدیک هست؛ خیلی نزدیک. دِلم گرفتهبود و داشتم داغون میشدم. رفتم سُراغ مُعجزه. آره، مُعجزه. مُعجزۀ زنده و جاودان همانا قرآن هست. دردِ دِلم را درموردِ آب بهِش گفتم و اَزَش راهنمایی خواستم. خدای مَن؛ خدای مهربان مَن؛ تو چقدر خوبی؟؛ تو حَکیمی. میدونی چی به من گفت: یواشکی گفت: «مؤمِن باید توکّل کُنِه.» اون خیلی صریح و روشن به مَن گفت. کوچکترین اِبهامی در اون جای نداشت. بهخدا جُملات دقیقاً برای سؤال مَن تنظیم شدهبودند. بی کم و کاست! یاد همان وَعدِههای اِلهی اُفتادَم. بیاد اونوَقتها اُفتادم که در چنین شرایطی هَمین پاسخ را از قرآن گرفتهبودم. مُعجزه یَعنی این! یعنی: باوجودیکه اونهمه موضوع در قرآن وجودداره، وقتیکه بخاطِر جَریانی واحِد، به شِکلها و دَر زمانهای مُختلِف به قرآن مُراجعِهمیکنم، دَقیقاً هَمان سِری پاسُخها دادِهمیشن. این یک مُعجزۀ مَلموس هست؛ بیهیچ شُبهِهای.
- آب
اِمروز بهتر از هر روز دیگری میدونم که خدا چه عَطیئهای دَر وُجودَم قراردادهاست. من دَریچهای به دُنیای مَعنویّت را در پیشِرو دارم که واقعیّتهای بسیاری را فقط از همون دَریچۀ مُنحَصِربفرد میشِه نِگریست. دَریچهای که خیلیها از کِنارَش میگذرند و اَبَداً مُتِوَجّۀ وجودَش نمیشن. مَن اِمروز عِشق را از دَرون هَمین پَنجرۀ سِحرآمیز میبینم. مَن میتونم تفسیری بمَراتِب صَحیحتر از خیلیهای دیگه اَز نماز، روزه، عزاداری، رَقص، موسیقی و زندگی برای اِدامۀ حضورَم در این سَرای تکلیف اِرائِهبدَم. من دیگه مُتِحَجّر نیستم و عِشق را میتونم توی موسیقی آنچنان تشخیص بدَم که در آهنگِ تلاوَتِ قرآن تمام وجودَم به آرامش میرسِه. میتونم آب را دَر نماز، رَقص و یا کامپیوتر حِسّ کنم و پیش رویَم ببینم. وقتی تِرافیک شبکۀ کامپیوتری اصلی یک شِرکتِ گسترده را میشِکستم، وقتیکه کاری را اِجراء میکردم که چندتا مُتِخصِّصِ مُدّعی اَصلاً متوجّهنبودند و به اون جزئیّات فِکرنمیکردند و وقتیکه آنچنان مُحکم حُکممیکردم که گویی پُشتوانهای بُلندبالا دراِختیارداشتم، کسی نمیدانِست کِه عِشق به آب باعِث شدِه که تا این حَدّ مُحکم و اُستوار باشم. آری، آب!...
- طَلَبید
چند روز پیش رفتهبودم دارُالرَحمِۀ شیراز. هروَقت میرَم اونجا، حَتّی اگر هَمراهیانی داشتهباشم، از هَمِه جُدا میشم و یکسَری به اِبراهیمخان میزَنم. باهاش کمی دَردِ دِل میکنم. مَعمولاً بَرام دُشوار هَست چون بَرای رَسیدن به خاک ایشان، باید مَسیری مُتفاوت را طِیّکنم و مایل نیستم کسی هم از کارَم سَردَربیاره! اینبار فرقمیکرد. اینبار گویی او مُنتظِر مَن بود! سِهبار، آره، سِهبار من را فراخواند! دیگه کامِلاً بَرام روشنشدهبود که او مَرا طلبیدهاست. نمیدانم چکارَمداشت ولی یکجورایی دَر فرصَتی مَحدود، سِهبار مَن بسوی او کِشاندِهشدَم و دَرجَوارَش قرارگِرفتم. راهها بگونِهای مَسدود و یا گشودهمیشدند تا اینکه مَن تقریباً مَجبورشوم از آن مسیر نهچَندان عادّی عُبورکُنم و دَرجَوار قبر هَمون اِبراهیمخان، یَعنی کسیکِه دَر این چَندسالِ اَخیر حَرفها و گِلِههایم را باصَبر و حُوصِلِه گوشمیدَهَد، قراربگیرَم. خدا را شکرکردَم و بَرای مَغفِرَتِ اون پدربُزرگ، دُعاکردَم.
- هَدیّه
اَگِه اِمروز نوری دَر دِلَم باعِث شدِه کِه چشمهام خُرافِهها را از واقِعیّتها تشخیصبدِه؛ اَگِه میتونم خدای مِهرَبون را حَتّی توی بَرخی از موسیقیهای کامِل دَرککُنم؛ اَگِه میتونم مَردی باشم که به آرمانهای اِمام حُسین(ع) آنچنان آشنا و پایبندباشم که عِشق به او و سایر اَئِمِّۀ اَطهار بگونهای دَر دِلَم حالتی ایجادمیکنِه کِه اَز وَصفِش عاجزَم؛ و اَگِه....؛ میخوام هَمِهاَش را به «آب» هَدیّه کُنم. آری؛ «آب». یادَمِه یکروزی توی خلوَتی آب به مَن گفت: «هَروَقت بهیادِ خُدا میاُفته، چشمهاش پُر از اَشک میشِه.» اون جوری این جُملِه را اَداء کرد که گویی میخواد بگِه: «هَروَقت بهیادِ خُدا میاُفتِه، قلبَش پُر از اَشک میشِه.» این نشانۀ مُطلقِ پاکی است. پَس: سَلام آبِ عَزیزم. مَن تمامِ عِشقهای پاک را به تو هَدیّه میکنم. مُبارَکت باشد.