- ساعدنامه!
اوه! کلّی وقت بود که نتونستم بنویسم. خیلی سَرَم شلوغ بود. تازه، مسافرتم رفتم. البتّه تفریحی نبود ولی خیلی عجیب بود. به خونۀ خودمون هم برگشتم. خونهای که دوسال طول کشید تا دوباره ساختهبشه. پس حالا تا کمی وقت دارم میخوام درمورد اون سفر عجیب بگم و بعدشم شاید درمورد خونه...
- تهران و آب
باید میرفتم تهران. دیگه باید میرفتم. درسته که ظاهراً کار اداری داشتم و درمورد دوتا کارخانه باید تصمیمگیری میکردم و از سوی دیگه باید میرفتم وزارت علوم و سازمانمرکزی دانشگاه پیام نور تا تأییدیّۀ مدارکم را بگیرم ولی حقیقتش چیزی دروجودم بود که بعد از سهسال من را به اونجا میکشاند. بزار بگم:
باید مأموریّتم را سریع انجاممیدادم چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود و نمیخواستم حتّی برای یک روز هم که شده امکان روزه را ازدست بدم. محلّ استقرارم هم میدان گلها بود. آره، اونجا یکجور مرکزیّت خاصّ داشت! چیه؟ چرا تعجّب کردی؟ آخه نزدیکیاش به چهارراه فاطمی و میدان جهاد، وزارت کشور، مرکز آمار ایران و عبّاسآباد و غیره برای من اهمیّتداشت. همهچیز بهشکل عجیبی پیشرفت. هنوزهم بُهتزدِه هستم. ازیکسو تمام مأموریّت اداری و همچنین امورات شخصیام باموفّقیّت کامل و بهسرعت انجامشد و ازسوی دیگر به جاهای عجیبی کشاندهشدم.
- آب اونجا بود!
قدرتی من را به جاهایی میکشاند که هرچند بهشدّت دلم میخواست به آن مکانها بروم، ولی حافظهام مسیرها را بهدرستی بیادنمیآورد. بنابراین ازهمان ساعات اوّلیّۀ ورودم به محلّ اقامت(و نه درزمان ورود به تهران و یا در خود فرودگاه)، اوّلین حادثه شروعشد: خرابی دستۀ کیفی که قاعدتاً نمیبایست بهاینراحتیها خرابشود. پس باید سریعاً خودم را در بعداز ظهر روز جمعه به محلّی برای یافتن دستهای شبیهبهآن میرساندم. خیابانها را که طیّ کردم، متوجّهشدم که این یک بهانهبود و قراراست به جاهایی کشانیدهشوم. اون نبش خیابان، اون اسباببازی فروشی و.... آره این یک دستگرمی بود. حالی بهمن دستداد که نگو و نپرس. با یک ابتکار، یکجور دستۀ نسبتاً مناسب از نوعی کمربند، بدون داشتن و یا قرضگرفتن ابزار از کسی ساختم. توی تنهاییم، باخودم قرارگذاشتم تا بهکسی نگم که توی تهران هستم و قرارهست تا هشت روز اینجا بمانم؛ بنابراین اینجا غریب میماندم و کسی سُراغمنمیآمد.
خلاصه روزهای بعد به جاهای دیگه کشانیدهشدم. همۀ مسیرها را پیاده طیّ میکردم. از چهاراه عبّاسآباد گرفته تا انتشاراتیهای اطراف میدان انقلاب. خیابانهای منشعبۀ میرداماد و وای خدای من... درست در مقابل موقوفۀ مرحوم مقیمیان قرارداشتم. با یک تابلوی جدید. همهچیز سرجایش بود ولی عالم عجیبی داشتم. لحظهای از فکر و ذکر «آب» خارجنمیشدم. تابلوی این موقوفه عوضشدهبود و سینما و مرکز تجاریی درنزدیکیاش مورد بهرهبرداری قرارگرفتهبود. رفتم و از یکی از کسبۀ محلّ جویای احوالات خانوادۀ محترم اون مرحوم شدم. وقتی فهمیدم همانجا هستند، کمی آرامگرفتم. دیگه تقریباً هر روز میرفتم اونجا. گاهی هم میرفتم به یکی از مراکز فروش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در چندقدمی همون موقوفه بود. دوبار هم رفتم به کلیسا. کلیسایی معروف(که اونوقتها رفتهبودم) را دوباره پیداکردم و دو روزپیاپی به اونجا رفتم. یک روز هم بعد از اقامۀ نماز ظهر و عصر در یک مسجد به کلیسا رفتم. محیط عجیبی بود و وقتیکه روی نیمکت داخل کلیسا نشستهبودم، با خدای خودم درمورد آب راز و نیازکردم. ولی واقعاً تنها من نبودم که بهپای خودم داشتم به این مکانها میرفتم. نیرویی من را به اونجاها میکشوند. احساس میکردم «آب» داره اینکار را میکنه. دلیلش را چندخطّ اونطرفتتر بهت میگم. یکبارهم بعد از پارک ساعی، رسیدم به رستوران فوقالعادّۀ «نایب». رستوران جالبی هست. آهسته رفتم اونطرف خیابان و نظری به داخلش و حتّی طبقۀ دوّمش انداختم. بهجایی که برای ایّام ماه مبارک رمضان، بهترین افطاریها را تدارکمیبینه. به اون میز و صندلی نگاهکردم. همهچیز سر جای اوّلشون بود. دیگه چی بگم... هرلحظه، دنیایی بود و چیزهایی جلو چشمهایم میگذشت که فقط «آب» میتونه بفهمتشون.
- ارادۀ آب
توی اون چندروز، هرجایی که بهخیال خودم باید میرفتم، رفتهبودم. موزۀ فرش و موزۀ هنرهای معاصر و حتّی نمازخانۀ آن را هم دیدم. شگفتانگیز اینجابود که بُغض گلویم را فشارمیداد ولی از اون روح و شادابی و حیاتی که اونوقتها با تمام وجود در این موزهها احساسمیکردم، خبری نبود امّا ادامهمیدادم. فقط به مراکز بسندهنکردهبودم بلکه مسیرهایی را عیناً برمیگزیدم که ریشه در «آب» داشت. آره، آب عزیزم. دو روز زودتر همۀ کارهایم را انجامدادهبودم و میخواستم به شیراز برگردم. میخواستم از همون ترفندهای همیشگی استفادهکنم و با اوّلین پرواز برگردم ولی نشد. دیگه برام مثل روز روشن بود که همون قدرت مَرموز من را میخواهد اونجا نگهدارد. وقتی با تاکسی-سرویس داشتم از فرودگاه برمیگشتم، فقط به این سؤال فکرمیکردم که دیگه چهچیزی را قراراست ببینم؟ من نسبت به حضور در حوزۀ هتل لاله کوتاهیکردهبودم. شب شده بود. فوقالعادّه گرسنه بودم. از اون افرادی هستم که درمقابل گرسنگی توان تحمّل زیادی دارند ولی اینبار نمیتونستم خودم را کنترلکنم. بعد از یک حمّام ساده عزم یک پیتزافروشیی را کردم که همیشه بازبود. وقتی اونجا رفتم، بستهبود! آره، بستهبود! همونجایی که همیشه بازبود حالا بسته بود! ناگزیر مسیرم را به سمت خیابان فاطمی و وزارت کشور ادامهدادم. کاملاً برام روشن بود که اون نیرو داره من را به جای دیگری میکشونه. بهشکل مُعجزهآسایی در طول این مسیر شلوغ، دسترسی به مرکز فروش غذای سریع ازبینرفتهبود و یا اینکه دستکم درنظرمنمیآمد. وقتیکه به حوالی مرکز آمار رسیدم، حکایت هتل لاله، یعنی جایی که از دیدنش طفره رفتهبودم و حتّی میخواستم بدون دیدنش به شیراز برگردم، جلو چشمم قرارگرفتهبود. دیگه اشک توی چشمهام جمعشدهبود ولی باخدای خودم نجوامیکردم: این اِرادۀ «آب» هست که من را اینگونه به اینجا میکشونه. این عشق هست. عشق پاک که برابر با آب پاک هست. به ذلالی آب قسم که چنین است و جز خود آب هیچکس آنچه را در اندیشه و دل من میگذرد، درکنمیکند.
- جسم برزخی
مسیرهای زیادی را توی اون گرما و هوای آلودۀ تهران، راهپیمایی کردم. بعضی وقتها بنظرم آمد که همزمان در دوتا محیط جداگانه هستم! میتونستم بهش فکرکنم و ببینمش. هردو را بصورت همزمان. عجیب اینجا بود که توأماً ولی جدای از هَم! توضیحش سخت هست. نمیشه درست شرحداد ولی این حالت اینبار برخلاف گذشته کاملاً آشکاربود. من داشتم توی گرما قدمهای سریع برمیداشتم امّا دردنیای دیگر توی سرزمینی شبیه به یک باغ بودم که تفاوتهای مُبهَمی با باغهای سرسبز معمول داشت. توی اون لحظه برام چندان عجیب نبود و هردو را باهم می دیدم. حتّی تفاوتش و نور محیطی متفاوت این دو محیط برایم جالب و شیرین بنظرمیرسید. خدای من؛ این روح آدمی از چه امکانات و توانائیهایی برخوردار است؟ من فقط به گوشهای از آن توانائیها آشناشدم. نمیدونم خیالپردازی بود و یا چیزدیگه مثل اوهام ناشی از خستگی شدید امّا این را میدانم که بزرگوارهایی همچون بَرخی عُرَفا و فلاسفه به چیزی بنام جسم بَرزخی که همزمان و جدای از این جسم دنیوی است اشارات و بحثهایی داشتهاند که از حدّ درک و فهم من خارجاست. فقط این را میدانم که با اونهمه راهپیمایی که فقط بهعشق آب داشتم، پاهایم داغونشدن و شبها از درد به خودم میپیچیدم.
- خانه
دوسال اجارهنشینی پدَرَم را دَرآوَرد. ساختمان را دادیم زدَن زمین و بهجاش یک آپارتمان خوب ساختن. دوتا واحدش را دادم اجاره و دوتای دیگرش را مورد استفاده و سکونت خودمون قراردادیم. تا اونجا که تونستم در ساخت و تجهیزشون از تجهیزات روز دنیا استفادهکردم. نهاینکه اِسراف کرده باشم و یا مُدزدِه شده باشم بلکه ازنظر کیفیّت و کاردهی تقریباً بهترینها را انتخابکردم و بخاطر همین هم هزینۀ زیادی صرفشد که از حدّ پیشبینیام هم زیادتر بود. خدا را شکر. خیلی خوب درآمده. این سهخوابه اونقدر بزرگ هست که هرچی میخرم و میریزم توش، انگار نهانگار. خدا از دل من خبرداره. بهخدا همیشه و در همۀ لحظات فقط دِلم پیش آب بود و تنها بخاطر اون اینهمه تلاشکردم. ای آب، از دل سلامت میکنم؛ ای عشق من....