۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

يادگار 2/4/1386

- بی قراری

نمی دونم چرا اینجوری میشم؟ بی قرارمی شم. وقتیکه به سرزمینهای دیگه می اَندیشم، فیلمها و گزارشات سادۀ خبری را درمورد شهرهای دیگه می بینم و یا اینکه به پهناوری این کرۀ خاکیِ کوچک می اندیشم، یکجور حالتِ عجیب به من دست می دِه. اِنگار نه اِنگار کوچک نیستم. سنّ و سالم را فراموش می کنم و گویی اینکه در ابتدای زندگیم قرارگرفته ام و می تونم زندگیِ جدیدی را شروع کنم. اَصلاً این حالتم توصیف نشدنی است. ولی با کسی در این خصوص صُحبت نکرده ام. آخه...

- زبانها

اون بی قراری فقط برای سرزمینهای دیگر، بُروز نمی کنه بلکه نسبت به زبانهای دیگه هم رُخ می نماید. خصوصاً هنگامیکه شعر و ترانه ای از زبان دیگری می شنوم. مثل همین الآن. آره، همین الآن داشت از شبکۀ چهار یک ترانه درمورد حافظ به زبان انگلیسی پخش می شد که من را بی قرارمی کرد. البتّه نکتۀ مهمّ دیگه اینه که این اِشتیاق من تنها به زبانِ اِنگلیسی خلاصه نمیشه. زبانهای دیگری همچون آلمانی، فرانسوی، عربی و ترکی هم روی من اَثر می زاره هرچند که زبانِ اِنگلیسی بیشتر متأثّرَم می کنه. جدّاً چرا اینطوری میشم؟ گویی وَطنم جای دیگری است و من در فراغش ناگهان بی تاب می شوم. البتّه این موضوع نه تنها درمورد کشورهای دیگر روی می دهد بلکه بیشتر در مورد سایر شهرهای ایران همچون تهران، تبریز، اَراک و گاهی هم اِصفهان رُخ می دهد. بیشتر درمورد تهران اینطوری می شم.

- مولانا

باید یک سَری به دیوانِ شَمس بزنم. مولانا کارم داره. اِحتمالاً دستِ گلی به آب داده ام و باید اِرشادبشَم.

- صدایی در چاه

اِمام علی(ع) سَرش را در چاه فرو می کرد و فریادمی زد. از دنیا و مردمش شکایت می کرد. اونجوری خودش را خالی می کرد. آره، همون علیی که دَروازۀ قلعۀ نفوذناپذیرِ خِیبَر را کند؛ همونی که لرزه بر اندام دشمنانِ قدرتمند می انداخت؛ همونی که جانشینِ قطعی محمّد مصطفی(ص) بود؛ همون معصومِ دوّم؛ همون اِمام اوّل؛ همون عالِم لَدُنی. من کُجا و او کُجا؟ ولی به خدا بعضی وقتها که دیگه خیلی بهِم سَخت می گذرِه، از صمیمِ قلب دِلم می خواد همون کار را می کردم. دِلَم می خواست توی چاهِ دوراُفتاده ای فریاد می زَدَم. برای همین هم به اِشاره، توی چاهِ اینترنِت می نویسَم. اینجا چاهِ من است. اَگه امام، توی چاهی حرف می زد که آبِ پاکی در اِنتهایش قرارداشت، مَنهَم توی چاهی فریادِ فراغ سَرمی دَم که آبِ عزیز، شاهد و ناظِرش هست. این نوشته ها شاهدِ دلتنگیهای سوزانِ مَن هستند. آره، ساعد، همونی که همه را می خندونه و شاد نِگه می داره، سالهاست که در آتشِ دلتنگی داره می سوزه. می سوزه؛ می سوزه؛ می سوزه.

- چه اِمتحانی؟!

اِمروز صُبح، بصورتِ محرمانه مدرکی را نشونم دادند که با دیدنش، سَر تا پایم خیسِ عرَق شد. باوَرنکردنی بود. فاجعه بود. اِحساس کردم نیمی از مغزم را ناگهان ازدست دادم. گیج شده بودم. مَگِه می شد؟ آنقدر قبیح بود که تصوِّرَش هم ممکن نبود. ای کاش می شد بنویسم که چی به من نشون دادند. یکساعتی طول کشید تا به خودم آمدم. توی این یک ساعت نمی دونستم براَساسِ مقرّرات بایستی چه کاری انجام دهم؟ کوچکترین اِشتباهَم باعث می شد تا خانواده هایی زودتر از هَم بپاشند و تشکیلاتی بکُلّی نابودشوند. سُکوتم هم عواقِب عَجیبی دَربَرداشت. گیر کرده بودم. یکی آمد و جلو و از خوابی که شبِ گذشته درمورد من دیده بود، بَرایم گفت. خدای من؛ عجیب بود! گویی این اِمتحان از پیش تدارک دیده شده بود و کِلیدِ جوابش هم آماده بود. من بایستی سُکوت می کردم. آره، شُتر دیدی، ندیدی. اینجا بایستی خِصلتِ سَتّارُالعُیوبیِ پروردگار را مدِّنظر قرارمی دادم. ولی من نزدیک به یک ساعت در نتیجه گیری و اِتّخاذِ تصمیم، تأخیرداشتم و دستِ آخر هم با یک اِمدادِ غیبی به راهِ حَلِّ عِرفان رهنمودشُدَم. من دوباره تجدید یا مردودشده بودم. خدا به من کمک کند تا اینگونه در دام شیطان نیُفتم.

هیچ نظری موجود نیست: