۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

يادگار 15/3/1386

- پُرخوری!

دستِ گل به آب دادم! بعد از اون بیماری، مشخّص شد که بَدَنم ضعیف شده و نیاز به تغذیّۀ مناسب داره. اوّلش زیرِ بار نمی رفتم ولی کم کم قبول کردم و حَجمِ خوراکیهایی که می خوردم، روبه افزایش گذاشت. یک روز متوجّه شدم که دیگه هیچ اَثری از اون بیماری و سُرفه ها نیست ولی کمی هم چاق شده بودم. این موضوع رَنجَم میده. از این رنج می برم که چقدر ما انسانها به این دنیا وابسته ایم. اگه دُرُست غذا نخوریم، مریض می شیم. با هیچ دارویی اِلاّ همون خوراکیهایی که ازشون دورمونده ایم هم خوب نمی شیم. بعدشم که به بهانۀ معالجه شروع به افزایش خوراکیها می کنیم، دوباره مزّۀ چرب و شیرینِ دنیا زیرِ زبونمون کارِ خودش را می کنه. از کنار هر اَغذیّه فروشی که ردّ می شیم، به اِصطلاح دلمون آب می اُفته و بعضی وقتها قبل از اینکه بفهمیم کی هستیم و کجا داشتیم می رفتیم، خودمون را توی اون رستوران، پیتزا فروشی و یا هرجایی که اِسمی از خوراکیهای لذیذ داره می بینیم.

- بازم آب!

دیروز داشتم برای یک کار خیلی ضَروری رانندگی می کردم. کار مهمّ و نیکی بود. شب هنگام وقتیکه داشتم برمی گشتم درست مثل بعدازظهر که داشتم می رفتم در حینِ رانندگی، حالَم دگرگون شد. برای «آب» بی تابیِ عجیبی کردم. دستِ خودم نبود. ناگهان بُغضم ترَکید. ولی بجای گریه، ترکیبی از گریه و خنده بروزدادم. شکّ ندارم اگه کسی همراهم می بود، یقین پیدامی کرد که دیوانه شده ام. آخه، یکی دو ثانیّه بعداز ترکیدنِ بُغضَم، خندۀ امّید به الله را باهاش ترکیب می کردم. چندبار اینطورشد. هربار بی اِراده به یادِ آب می اُفتادم و دلتنگی می کردم ولی بلادرنگ بصورتِ اِرادی خودم را به یادِ خودا می انداختم. اینجا بود که ترکیب عجیبی از گریه و خندۀ تقریباً ناگهانی رُخ می داد. از خودم و معبودم خجالت می کشیدم چون می خواستم عشقی همچون ابراهیم خلیل الله(ع) بوَرزَم ولی اینطوری و غیرارادی دوباره داشتم بی تابی می کردم. دستِ خودم نبود ولی داشتم عهدشکنی می کردم. تصوّرنمی کنم که اون خیابانها باعث شده باشند که چیزی در مخیّلۀ من تداعی شده باشند. حتّی یادم هست که خیلی سریع از کِنارِ گشتیِ پلیسِ بزرگراه عبورکردم و او متوجّۀ سرعتِ زیادِ من نشد چون درحالِ جریمه کردنِ یک نفرِ دیگه بود. هرچند سرعتِ زیادِ من می تونست ناشی از لزومِ حضور بموقع من در اون مکان باشه ولی شکّ ندارم که اون حالت روحیم داشت کاردستم می داد. نمی دونم چکارکنم؟ از یکسو فکرمی کنم که ذِکرِ عشقم را گُم کرده ام و از سوی دیگه اینجوری می شم. آیا این سَردرگمی ناشی از نُقصانِ ایمان نیست؟ ایمان به وعده های خدا. اگه واقعاً به وعده ای خدایم ایمان داشتم، آیا بعد از اینهمه مدّت که خودداری کرده بودم و چیزی بُروز نداده بودم، باید اینطوری بی تابی می کردم و به اصطلاح بُغض می تِرکوندم؟

- درس و امتحان

شرایطِ سخت و دشواری را دارم می گذرونم. 18 واحد گرفته ام که فوق العادّه سخت هستند. جدّی می گم. نمی دونم چرا کسی حرفم را باورنمی کنه. آخه وقتی می گم امتحانم را خراب کرده ام، با لحنِ خنده داری بهم می گن: بیستِت، نوزده شده؟! ولی بخدا اینبار اصلاً مثل دفعات گذشته نیست. من که توی اون دوتا دانشگاه از بهترین دانشجوها بودم، حالا دیگه نمی تونم خودم را توی این دانشگاه به سایرین برسونم. قبول دارم که توی بعضی از درسها به اصطلاح گل می زنم و اوّلین می شم ولی حقیقتش اینه که اینجور موارد کاملاً اتّفاقی هست و اساساً به نُدرَت رُخ می ده. بخدا این درسهای ریاضی برام خیلی خیلی سخت هستند. اگه نمره بیارم برام کافی هست. ولی هرچی می گم، کسی باورش نمیشه. درسهای این دانشگاه با جاهای دیگه فرق می کنه. دروس و کتابها از پیش مشخّص شده اند و به انتخاب استاد نیستند. حَجم دروس و سَرفصلها بمراتب از زمان یک تِرم فراتر است. خود اُستادها بعضاً نسبت به موادّ درسی معترض هستند و توی این مقطع تحصیلی، چنین سَرفصلهایی را مُجاز نمی دانند و بعنوان شاهد، اسم دانشگاههای دیگه که خودشون در اونجاها درس خوانده اند و یا تدریس می کنند را می آورند. حالا دیگه آدمی مثل من چطور می تونه خودش را با اینهمه مشغله به سایرین برسونه. بخدا اگه قولم به آب نبودم، شاید تا حالا فرارکرده بودم. امتحاناتِ میان ترمَم تقریباً به امتحاناتِ آخر ترمَم متّصل شد. پدرم درآمد. الآن هم درمیانۀ امتحاناتِ پایانِ ترم هستم. سه تاش را دادم و چهار تا امتحان سختِ دیگه دارم. خدایا، چکارکنم؟ «معادلات و دیفرانسیل» از یکطرف، «ریاضی3» هم ازطرفِ دیگه و....

- سخت و باحال!

بعضی از دروس را با سه بار مطالعه می فهمم. اهمّیّتشون را هم خیلی بیشتر از بقیّه درک می کنم. وقتیکه داشتم برای چندمین بار درسِ «ریاضیّاتِ گسسته» یا همون «ساختمانِ گسسته» را مطالعه می کردم، بعضی وقتها واقعاً نمی خواستم به کمیِ وقت توجّه کنم و روی بعضی از مطالب دقّتِ بیشتری می کردم. عجیب اینجا بود که قسمتِ توابع مولّد حذف شده بود ولی من نتونستم اَزش صرفِ نظرکنم. خیلی باحال بود. فوق العادّه بود. حالا دیگه می دونم که مهندس نرم افزارِ کامپیوتر با دانش فوق العادّه ای که داره، آمادگی حلّ بسیاری از مسائل را داره. وقتیکه داشتم توی درسِ «نظریّۀ زبانها و ماشینها» یک برنامه برای «آتاماتاها» می نوشتم، تعمّداً سخت ترین شیوه را پیش گرفتم و ابداً به پیشنهاداتِ اُستاد بسنده نکردم. 12 ساعت به سختی و تقریباً پیوسته برنامه نویسی کردم تا برنامه ای با حدّاکثرِ حالتهایی که یک کامپیوتر می تونه تحمّل کنه بنویسم. نمی تونستم توی اون زمان به وقت و نمره اَهمّیّت بدم و بَرام مهمّ بود که بتونم به این مسائل مسلّط بشم. آخه اَهمّیّت موضوع را بمراتب بیشتر از سایرین درک کرده بودم. ای کاش برنامه ریزان و مدیرانِ جامعه نیز چنین مطالبی را بَلَد بودند و بکارمی بستند. بعد از 15 سال سابقۀ کار، جزءِ افرادی هستم که با تمامِ وجود درک می کنم که اینجور مباحث تا چه اندازه می تونه مسائلِ پیچیدۀ مدیریّتی و کشوری و حتّی بنگاههای اقتصادی و دستگاهها و دوائر دولتی را حلّ کنه.

- احترام

حالا دیگه خیلی خوب می دونم اون مهندسهای نرم افزار کامپیوتر چه افرادِ نُخبه و پُرتوانی هستند. براشون اِحترامِ خیلی زیادی قائلم. من با اینهمه مشکلی که دارم شاید نتونم ادامۀ تحصیل بدم هرچند علاقۀ زیادی به این دروس دارم. ولی تصوّرمی کنم رازِ اصلیی که روزی به اِسرارِ آبِ عزیز من را واداشت تا بصورتِ رسمی وارد دانشگاه بشم و به تحصیل در این رشته بپردازم همین بوده که این موضوع را درک کنم. باید یادمی گرفتم که به این افراد احترام بزارم و بدونم چرا باید بهشون احترام بزارم. دیگه وقتیکه می بینم در نوشتنِ نرم افزارها کُند هستند و یا نکاتی را رعایت نمی کنند و یا اینکه اصلاً برنامه ای نمی نویسند، توانائیشان برای من کم جلوه نمی کنه بلکه حالا می دونم که یک مهندس نرم افزار درواقع طرّاح و تحلیلگرِ فوق العادّه ای هست. کسی است که چیزهایی را می بینه که اَمثالِ من فاقدِ توانائی مشاهده و درک آنها هستند. برنامه نویسی فقط یک مَهارت است که البتّه اگه یک مهندس نرم افزار به آن مجهّزبشه، کولاک می کنه و امثال من را توی جیبش میزاره. حالا دیگه برای لیسانسیّه های ریاضی هم اِحترامِ خاصّی قائلم. می دونم که اونها حتّی می تونند حرکاتِ اَبرهای آسمان را نیز با فرمولهای قابل تجزیّه و تحلیل توضیح بدن. می دونم که اونها می تونن برای هر مسئله ای راهِ حلّی اِرائه بدن. پس هدف از ورودِ رسمی من به دانشگاه می تونه ادامۀ تحصیل و دریافتِ مدرک نباشه بلکه هدف این بود که آدم بشم. می دونم خیلی مونده آدم بشم ولی همینکه این را فهمیدم، بازم جای شُکرش باقی هست.

- خونه

راستش خونمون را یکسال پیش زدیم زمین تا یک دستگاه آپارتمانِ بزرگ بسازیم. هشت واحدِ بزرگ داره ساخته میشه و پیشبینی می کنم که یکسالِ دیگه طول می کشه. از این هشت واحد، چهارتاش مالِ ما هست و بقیّه هم متعلّق به شریکمون هست. توی این مدّت باید اجاره نشینی کنم. دوتا خونه رهن کرده بودم که موعدشون به سرآمده و حالا، درست وسطِ امتحانات باید بگردم دنبال دوتا خونۀ دیگه؛ برای خودم و مادرم. خیلی سخت هست. فِشردگی و سختی دروس از یکسو، کار بی پایان و حسّاس اداره از سوی دیگه و حالا مشکل خونه هم بهشون اِضافه شده است. خونه یعنی اسباب کشی. یعنی بازم کلّی درگیری و سختی. خودم تنهایی باید این کارها را انجام بدم. اِنگار همۀ دنیا دست به یکی کرده اند که ناگهان به من فشاربیارن. از اونطرف باید بدَوَم دنبالِ کارتِ سوخت و از اینطرف هزارتا ناهنجاری اداری که بازخورد تکنیکی دشواری در مسائل کامپیوتری و شبکه های گستردۀ کامپیوتری داره را پوشش بدم. شاید اگه یکی چندتا مدیر و رئیس لایق و درستکار به این سیستمها تزریق می شد، مشکلاتِ امثال من بمراتب کمتر می شد. بخدا مَردُم هم راحت تر زندگی می کردند. چی بگم؟ از دزدیها بگم یا از گیرافتادنِ دزدان. نه، از اونهایی می گم که یک شبه شده اند زاهدِ دَهر و خودشون را از یکسو از اون دزدهای لُو رفته دورکرده اند و از سوی دیگه خودشون را توی رَده های کارشناسی و ریاستی و حتّی بالاتر جاکرده اند. آنچنان قفل به سیستمها زده اند و بی آبروئیها کرده اند که نگو و نپرس. همه چیز را از تعادل به بهانۀ جلوگیری از سوءِ استفاده ها، خارج کرده اند. حتّی یکی ازشون نمی پرسه که مگه اینهمه آشفتگی ناشی از اون بله قربان گوئیها و چاپلوسیهای درگاهِ کریمانۀ اون دزدها نبود. مگه خودتون همون موقع جزء خَدَم و هَشمِ همونها نبودید و هزاربار مبارزان را پیش پا نکردید و زمین نزدید؟ مگه اَرابه های ظلم و تبعیض را با شیوه هایی نظیر پیچیده کردنِ کارها به پیش نبردید؟ اونهمه پاداشهایی که بصورت اِضافه کاریهای آنچنانی و قراردادهای خارج از سازمان آنهم برای کارهای سازمان و دقیقاً در وقت اِداری نوشِ جان نکردید و نمی کنید؟ دیگه حالا برای کی می خواهید جانماز آب بکشید. همونطور که بعضی از اون حضرات دستشون رو شد و با روی کارآمدنِ برخی مدیرانِ اَرشدِ متعهد، تا حدودی از مرکزِ عملیّات دستشون کوتاه شد، روزی شما هم لُو می رید. چرا درسِ عبرت نمی گیرید؟ می دونی چیه؟ اونها حُبِّ جا و مقام گرفتتشون. آنچنان مَستِ پُستهای جدید و یا حتّی اِبقاء شدۀ خودشون هستند که اون زلزله ای را که همین چندوقتِ پیش باعث شد تا یکی چندتا از اون خونه های ظلم کمی آسیب ببینه را فرامش کرده اند. شب دراز است و.... ما آخرش را می بینیم.

هیچ نظری موجود نیست: