- روح مهربون
یادته توی ساعدنامه چی نوشتهبودم؟ یادگار 8/7/1387 را میگم. توی تهرون یک نیرو من را اینطرف و اونطرف بُرد. من را به جاهای عجیبی میکِشاند که آرزویش را در دل نگاهداشتهبودم و موقعیّتها را بَرایَم جورمیکرد.
راستش را بخواهی من اونوقت نمیدونست که چندی پیش چه اتّفاقی افتاده. آه؛ مادربزرگ رفتهبود. من هَروقت که میتونستم میرفتم سَر خاکِ اِبراهیمخان ولی مدّتی نتونستهبودم برَم اونجا و حسّابی باهاش دَردِدِل کنم. مدّتی بعد از اون مأموریّتِ تهران، رفتم اونجا. وقتی رسیدم، متوجّه شدم که همسر مهربونش هم رفتهپیشش. اون معمّا حلّشد. روح مهربون مادربزرگ چهکارها که نکردهبود. خلاصه نشستم و با هردوتاشون حرفزدم. همونجا بود که احساسکردم مادربزرگ و پدربزرگ بهتر از قبل حرفهام را میشنوند. اشکهایَم جاریبود و وقتی که داشتم خداحافظی میکردم و میرفتم ناگهان احساسکردم مادربزرگ در دو-سه قدمی پشتِ سَرم و سمتِ راست داره مرا همراهی میکنه. بیاختیار برگشتم و اونجا را نگاهکردم. باچشم چیزی دیدهنمیشد ولی حالتِ خاصّی داشتم... اینجوری آب معنی پیدامیکنه.... آه؛ آبِ عزیزم، مادربزرگِ مهربون....
- تولّد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر