- خیلی سخت بود!
بله؛ دقیقاً چهارماه نتونستم چیزی بنویسم. خیلی فشار را تحمّل کردم. درس و دانشگاهم خیلی دُشواربود خصوصاً اینکه این تِرم ما را ازطرف دانشگاهمون فرستادهبودند به دانشگاه شهید باهنر. مسیربندی و حضور در محیط کار، متناسب با درس و خانهسازی، شرایط فوقالعادّه دشواری را برایم ایجادکردهبود بنحویکه نمیتونستم و وقتنداشتم تا کمی هم دردِدلَم را توی این نوشتهها خالیکنم.
- کِیف داشت...
بعضی سختیها علیرغم ظاهرشون، خیلیهَم شیرین هستند. مهمّ ایناست که آدم خودش را بتونه برای استفاده از هرنوع شرایطی آمادهکنِه و خدا این توانائی را به من عنایتکرده که شکرَش بسیاربسیار مشکلاست. مَنم باتمام سختیهایی که پیشرویَم بود، بحمدِالله تونستم کلّی بهرهببَرَم. ببین: دانشگاه موقّت من برای این تِرم، روبروی قبرستان اصلی شیراز بود، بنابراین علیرغم فشردگی و طولانی بودن کلاسها، طوری برنامهریزی میکردم تا بتونم خودم را به اهل قبور برسونم و زیارتیکنم و دستِآخر برَم سُراغ «ابراهیمخانِعزیزم». آره؛ میرفتم پیشِشون و حرفهایدِلم را براشون میزدم. چیزهایی ازشون میپرسیدم و مطمئنّم که ایشان هم بهزبان خودِشون، پاسخم را میدادند. درمورد «آب» مدّتها حرفمیزدم. گریه میکردم و دستِآخر هَم ازش رَهنمون و کمکمیخواستم. میبینی؟ اینطوری از فرصتها استفادهکردم. شاید هم ایشون من را قابل دونستهبودند و بهاصطلاح مَنو طلبیدهبودند. آخه بعضیوقتها و شایدهَم همیشه، احساس میکردم که بهپیشوازم میآید و درنهایت، بَدرَقِهام میکند.
- افسردگی اِرادی
آخه مَگِه میشِه اَفسردگی اِرادی باشه؟ شاید باید یکجور دیگه اسمگذاریاش میکردم. منظورم این بود که من قبولدارم که دُچار افسردگی هستم ولی معتقدم که این موضوع را میدانم و باهاش کنارمیآیم و یا اینکه خودم درمانش را باید بصورت ارادی انجامبدم! یکی از اساتید روانشناسی دانشگاه با من صحبتکرد ولی اون یقین داشت که من دُچار هیچنوع عارضۀ روانی نیستم. روز اوّل حرفش را قبول کردم؛ بهتربگم: نتونستم دلیل منطقی بَر رَدِّ نظر اون اِرائِهبدَم ولی روز بعد در تنهایی خودم بازهم بهاین نتیجه رسیدم که نظر خودم درست است. آخه یک شواهدی هم دارم. مثلاً: من توی اداره مأمورشدم که با نرمافزار پاورپوینت، اسلایدهایی را خیلی سریع برای بازرسان اصلی درقالب یک کارگروه آمادهکنم. منهم با سرعت و دقّت اینکار را انجامدادم. معمولاً درشرایط عجیبوغریب از تکنیکهای خاصّی استفادهمیکنم که نمیدونم چجوری و توی اون شرایط اضطراری و وقتکم، بهشون دستمییابم؟! هرچی هست، لطف خداست. از اصل جریان منحرف نشم... خلاصه کارم را با موفقیّت بهپایان رسانیدم امّا دستِآخر متوجّهشدم که ایدلِغافل! من از ترکیب رنگهای تیره و زرد استفادهکردهام! ببین: این یک بهانهاست که میخواستم صفحاتی را که طرّاحیمیکنم، علاوه بر سازگاری با تلویزیون 46اینچ صفحهگسترده 2میلیون پیکسلی سالن کنفرانس و مانیتورهای ال.سی.دی، با مانیتورهای قدیمی آنهم با کانتراستهای مختلف جوردربیاد و شفافیّتش را حفظ کنِه. درواقع من استفاده افسردهگونه از رنگها را با این دلایل توجیهکردهبودم. پس علاوه براینکه تصوّرمیکنم که دچار افسردگی هستم، به همه کمک میکنم و ظاهری شاددارم. من میتونم بسیاری از دردها را در بدن و درونم اِداره و کنترل کنم؛ بنابراین شاید بهنوعی با افسردگی کنارآمدهباشم و فقط با یکی دو جلسه صحبت با یک روانشناس، آنهم کاملاً اتفاقی، نمیتونه دلیل بر افسردهنبودنم باشه بلکه باید از شیوههای بالینی و برگزاری آزمونهای روانی برای شناسایی مشکلِ من استفادهشود که این نیز غیرممکن است چراکه در یک جلسۀ مشاوره، باید حرفبزنم. یعنی همهچیز را بگم. این درست خلاف عهدیاست که با «آب» و «خدای آب» بستهام. آری، عهدی درحضور خدای زیبائیها و صداقتها، صداقتهایی به پاکی «آبِ» عزیزم بستِهام.
- دانشگاه چندمحلّی
دانشگاه پیامنور شیراز اینجوریه دیگه. تِرمهای اوّل را در ساختمان گلستان، دُرُست در قلب دانشگاه بودیم ولی دوتِرم آخری، ما را فرستاند توی دوتا دانشگاه دیگه. دوتِرم قبل فرستادنمون دانشگاه صنعت آب و برق و این تِرم آخری هم فرستادنمون دانشگاه شهید باهنر. از تِرمهای بعد هم بَرمانمیگردانند همون گلستان؛ یعنی وطن اصلی! هیچ چیز اتّفاقی نیست و هر رویدادی، حِکمتیدارد. یادممیاد به یکی از کتابهای پائلوکوئیلو. یک جوان از درگیریِ دوپرنده در آسمان تونست مشکلی را که بهزودی برای قبیلهای رُخخواهدداد، پیشگوییکند. یعنی حکمتِ رفتاری را دریافتهبود. مَنهَم در دانشگاه صنعت آب و برق با توانائی شگفتانگیز اساتید زن آشناشدم و بخاطر دانشگاه شهیدباهنر تونستم خدمت «ابراهیمخان» برسَم و بَراشون.....
- اسبِ تکشاخ
چندروز پیش ای-میلی را دریافتکردم که برایم شگفتانگیزبود. یکنفر به وبلاگهای قدیمیام سَرزدِهبود و ظاهراً خیلی از قسمتهایش را مطالعهنمودهبود. او علاوه بر اعلامتمایل به دوستی، از «راز آب» پُرسیدهبود. نامهای کوتاه، مفهوم و تیزبینانه و البتّه بصورت فینگلیشی(فارسی با حروف انگلیسی). بسیار مُدَبّرانِهبود و البتِه صادقانه ولی کاملاً مشخصبود که چیزی را درپَس خود مَخفیکردهبود و دروَرای آن خبرهایی بود! نامی که بعنوان فرستند انتخاب شدهبود، فوقالعاده دقیق و ارزشمندبود. ترکیبی از نام «اسبِ تکشاخ» البته بهزبان انگلیسی بود. درست مثل جریان «ققنوس» و «کهکشان». آری، اینها جریاناتی دارند که فقط «آب» محرماست و فقط برای «آب» بازگومیکنم. «آب» عزیزم؛ «یونیکُرن» یا «اسبِ تکشاخ» من را به عالَم «کهکِشان» و «ققنوس» بُرد و در دِل دوباره و دوباره، گریستم و بُغض گلویم....
- ای-میل یا چَت و....؟!