- شعر
یک شعر از آقای محمّدحسین جعفریّان شنیدم که بعضی از قسمتهایش به دِلَم نشست. شاید بخاطر اِجرای قویّ آقای بهنام صفوی همراه با آهنگ بود. آهنگساز و تنظیمش هم آقای بهنام ابطحی بود. متن کاملش را اینجا میآورم:
فصلهای پیش از این هم اَبر داشت
بر کویرم بارشی بیصبر داشت
پیش از اینها آسمان، گلپوش بود
پیش از اینها یار، در آغوش بود
اینک امّا عدهای آتش شدند
بعد کوچ کوهها، آرش شدند
از بلند آز، حلق آویزها
قلبهای مانده در دهلیزها
بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد میکشند
بعضی از آنها که خون نوشیدهاند
اِرث جنگ عشق را پوشیدهاند
عدّهای حُسن القضاء را دیدهاند
عدّهای را بِنزها بلعیده اند
بُزدلانی کز هَراس اَبتر شدند
از بسیجیها، بسیجیتر شدند
آی بیجانها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چهمیدانی تگرگ و بَرگ را
غرقِ خونِ خویش، رقصِ مرگ را
تو چهمیدانی که رَمل و ماسه چیست؟
بین اَبروها، رَدِّ قنّاسِه چیست؟
تو چه میدانی سقوط «پاوه» را
«عاصِمی» را «باکِری» را «کاوه» را
هیچ می دانی«مَریوان» چیست؟ هان!
هیچ میدانی که «چَمران» کیست؟ هان!
هیچ میدانی بسیجی سَر جداست؟
هیچ میدانی «دوعیجی» در کجاست؟
این صدای بوستانی پَرپَر است
این زبانِ سرخِ نسلی بیسَر است
با همانهایم که در دین غَشّ زدند
ریشۀ اسلام را آتش زدند
پای خَندَقها، اُحُد را ساختند
خونفروشی کرده، خود را ساختند
زندههای کمتر از مُردارها
با شما هستم، غنیمتخوارها
بَذر هفتاد و دو آفت در شما
بَردگان سِکِّه! لعنت بَر شما
باز دنیا کاسۀ خمر شماست
باز هم شیطان اولیالاَمر شماست
با همانهایم که بعد از آن ولیّ
شوکران کردند در کامِ علی
باز آیا اُستخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوهِ رفته، اِمشب بازگرد!
این سکوتِ مُرده را دَرهَم نَوَرد
از نسیمِ شادیِ یاران بگو
از «شِکستِ حَصرِ آبادان» بگو!
از شِکَستن، از گُسَستن، از یقین
از شکوهِ فتح در «فَتحُالمُبین»
از «شلَمچِه»، «فاو» از «بُستان» بگو!
از شکوهِ رفته! از «مِهران» بگو!
از همانهایی که سَر بَر دَر زدند
روی فَرشِ خونِ خود پَرپَر زدند
شبشکاران سحر اندوخته
از پَرستوهای در خود سوخته
زان همه گُلها که میبردی بگو!
از «بقایی»، از «بُروجردی» بگو!
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
عشق بود و داغ بود و سوز بود
آه! گویی این همه دیروز بود
اینک اَمّا در نگاهی راز نیست
تیردان پُرتیر و تیرانداز نیست
نسلهای جاودان، فانی شدند
شعرها هم آنچه میدانی شدند
روزگاران عجیبی آمدند
نسلهای نانجیبی آمدند
ابتدا احساسهامان تُرد بود
ابتدا اندوههامان خُرد بود
رفتهرفته خندهها، زاری شدند
زخمهامان کَمکَمَک کاری شدند
خوابدیدم دیو بیعار کبود
در مسیل آرزوها خُفته بود
خوابدیدم برفها باقی شدند
لحظههای مُردهام، ساقی شدند
ای شهیدان! دردها برگشتهاند
روزهامان را به شب آغشتهاند
فصلهامان گونهای دیگر شدند
چشمهامان مَست و جادوگر شدند
روحهامان سخت و تن آلودهاند
آسمانهامان لَجَن آلودهاند
هفتهها در هفتهها گُم میشوند
وَهمها فردای مردم میشوند
فانیانِ وادی بیسنگری!
تیغها مانده در آهنگری
حاصل آغازها، پایان شدهاست؟
میوۀ فرهنگ جبهه، نان شدهاست؟
شعلهها! سردیم ما، سردیم ما
رُخصَتی، شاید که بَرگردیم ما
«یسطرون» هم رفت و ما نون ماندهایم
بعد لیلا باز مجنون ماندهایم
بَحر، مرداب است بی امواج، آی!
عشق، یک شوخی است بی حلّاج، آی!
یک نفر از خویش دلگیر است باز
یک نفر بُغضَش گلوگیر است باز
زخمیام، اما نمک… بیفایدهاست
درد دارم، نیلَبَک… بیفایدهاست
عاقبت آب از سَر نوحَم گذشت
لشگر چنگیز از روحَم گذشت
اینم نشانی سایتی که با کیفیّت مطلوب میتونه این سرود را دراختیارمون قراربده:
http://www.iransong.com/song/55571.htm