۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

يادگار 24/10/1387

- روح مهربون

یادته توی ساعدنامه چی نوشته‏بودم؟ یادگار 8/7/1387 را میگم. توی تهرون یک نیرو من را این‏طرف و اون‏طرف بُرد. من را به جاهای عجیبی می‏کِشاند که آرزویش را در دل نگاه‏داشته‏بودم و موقعیّت‏ها را بَرایَم جورمی‏کرد.

راستش را بخواهی من اونوقت نمی‏دونست که چندی پیش چه اتّفاقی افتاده. آه؛ مادربزرگ رفته‏بود. من هَروقت که می‏تونستم می‏رفتم سَر خاکِ اِبراهیم‏خان ولی مدّتی نتونسته‏بودم برَم اونجا و حسّابی باهاش دَردِدِل کنم. مدّتی بعد از اون مأموریّتِ تهران، رفتم اونجا. وقتی رسیدم، متوجّه شدم که همسر مهربونش هم رفته‏پیشش. اون معمّا حلّ‏شد. روح مهربون مادربزرگ چه‏کارها که نکرده‏بود. خلاصه نشستم و با هردوتاشون حرف‏زدم. همونجا بود که احساس‏کردم مادربزرگ و پدربزرگ بهتر از قبل حرف‏هام را می‏شنوند. اشک‏هایَم جاری‏بود و وقتی که داشتم خداحافظی می‏کردم و می‏رفتم ناگهان احساس‏کردم مادربزرگ در دو-سه قدمی پشتِ سَرم و سمتِ راست داره مرا همراهی می‏کنه. بی‏اختیار برگشتم و اونجا را نگاه‏کردم. باچشم چیزی دیده‏نمی‏شد ولی حالتِ خاصّی داشتم... اینجوری آب معنی پیدامی‏کنه.... آه؛ آبِ عزیزم، مادربزرگِ مهربون....

- تولّد

امروز، روز تولّدِ من هَست. من روز دوشنبه، ساعت 10 صبح 24/10/1348 در بیمارستان دکتر امامی شیراز متولّدشدم. یادمِه که در این سال‏ها بارها برایم جشن تولّد گرفتند و هدایایی به‏من دادند ولی هیچکدومش مثل اون اشعار مولانا در دیوان شمس نبود. اون کتاب معجزه‏ای است که فقط محبوبترین‏ها بعنوان هدیّه به‏آن نگاه‏می‏کنند. از سِرشتِ پاکی نشأت‏گرفته که فقط پاک‏سیرَتان طراوتش را درک‏می‏کنند. بخاطر این هدیّۀ فوق‏العادّه همیشه سپاسگذارم و هر روزتولّدی را فقط با اون هدیّه مبارک‏می‏بینم.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

يادگار 23/10/1387

- کار حرفه‏ای

من یک برنامه‏نویس حرفه‏ای بودم و توی دنیای کامپیوتر با اِتّکاء به خودم و براساس مطالعاتِ شخصی‏ام، شیوه‏هایی را به‏اجراء می‏گذاشتم که منحصربفردبود. به این راحتی‏ها حاضرنبودم که به تحصیل در رشتۀ کامپیوتر فکرکنم و تصوّرمی‏کردم که یک مهندس کامپیوتر قاعدتاً کارهایی شبیه به من انجام‏می‏دهد؛ ولی یکروز، عزیزی که به من خیلی نزدیک بود، به‏شکل خاصّی مَرا درگیر دانشگاه کرد. آره، من که سال‏های پیش برای چندمین‏بار درس و دانشگاه را رَهاکرده‏بودم و فقط به مُطالِعات غیرآکادمیک علاقۀ وافِرداشتم، دوباره دَر دام دانشگاه و تحصیل افتادم. وقتی که به این موضوع خوب فکرمی‏کنم، اون زمان تنها راه برای اینکه من از لاکِ خودم بیرون بیایم و جهان واقعی‏تری را بپذیرم، اِصرار همون مهربان بود و مطمئناً فقط او می‏تونست من را به اینکار وادارکنِه. تنها کسی که نمی‏تونستم بهِش نه بگم.

حالا بعد از گذشت این سال‏ها، با دنیایی آشناشدم که فکرش هم درذهنم نمی‏پروراندم. این درست است که فردی با مَشغلِۀ من، طبیعتاً نمی‏تواند بصورت مُستمِرّ و منظّم اقدام به تحصیل آکادمیک کند امّا باتمام سختی‏هایی که حتّی تصوّرش را هم در ذهن نمی‏توان پروراند ادامۀ تحصیل دادم و این فقط بخاطر قولی که از من گرفته‏شده‏بود! چیزی حدود دو سال و نیم علاوه بر مشغله‏هایی که داشتم باید کارهای مربوط به ساختمان‏سازی و اجاره و نقلِ‏مکان‏های مُکرّر دو خانواده را هم سامان می‏دادم که عملاً باعث‏شد تا نزدیک به یکسال و نیم تحصیلم عقب‏بی‏افتد ولی ابداً دست از تحصیل نکشیدم و بحمدالله تونستم به دانشگاه برتری هم قدم بگذارم.

قراربود کاردانی بگیرم امّا دانشجوی کارشناسی شدم. این روزها باید بنابه دلایلی مجدداً به برنامه‏نویسی حرفه‏ای روی‏بیاوَرَم. پروژۀ فوق‏العادّه بزرگی را باید برای جایی جدای از محلّ کار فعلیّم انجام‏دهم. کار پیچیده و جدّیی است و مقدّمات کار آماده‏شده‏است. بنابراین مجبورم که درکنار شغل عادّیم یعنی کار در شرکت برق و نیز تحصیل در دانشگاه، این پروژۀ گسترده را شروع‏کنم. امتحاناتم که تمام‏شد باید دستبکار بشم ولی دائماً زمانی را که از کار حرفه‏ای دست‏کشیدم و وارد عالم تحصیلات دانشگاهی شدم را بیادمی‏آورم؛ قولی را که داده‏ام بیادمی‏آورم؛ تلاش‏های بی‏وقفۀ اون فداکار عزیز که با دست‏های پاکش، مدارک ثبت‏نام کنکور مرا پرکرد و مرا درمقابل کار انجام‏شده‏قرارداد، کتاب‏ها و جزواتی را که برایم فراهم‏نمود تا برای کنکور آماده‏شوم و یارای هرنوع مخالفتی را با جانفشانی‏های مخلصانۀ خودش از من گرفت!

امّیدوارم اینکار را درپناه ایزد منّان به‏درستی و دقّت به‏پایان ببَرَم و در این راستا آنگونه که در این سال‏ها برروی من سرمایه‏گذاری شده‏است، منطبق بر اصول آکادمیک و علمی، شیوه‏ای حرفه‏ای را باکمک دوستم اجراء کنم. شاید این کمترین چیزی بود که آن روزها آن عزیزترین درنظرداشت.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

يادگار 8/7/1387

- ساعدنامه!

اوه! کلّی وقت بود که نتونستم بنویسم. خیلی سَرَم شلوغ بود. تازه، مسافرتم رفتم. البتّه تفریحی نبود ولی خیلی عجیب بود. به خونۀ خودمون هم برگشتم. خونه‏ای که دوسال طول کشید تا دوباره ساخته‏بشه. پس حالا تا کمی وقت دارم می‏خوام درمورد اون سفر عجیب بگم و بعدشم شاید درمورد خونه...

- تهران و آب

باید می‏رفتم تهران. دیگه باید می‏رفتم. درسته که ظاهراً کار اداری داشتم و درمورد دوتا کارخانه باید تصمیم‏گیری می‏کردم و از سوی دیگه باید می‏رفتم وزارت علوم و سازمان‏مرکزی دانشگاه پیام نور تا تأییدیّۀ مدارکم را بگیرم ولی حقیقتش چیزی دروجودم بود که بعد از سه‏سال من را به اونجا می‏کشاند. بزار بگم:

باید مأموریّتم را سریع انجام‏می‏دادم چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود و نمی‏خواستم حتّی برای یک روز هم که شده امکان روزه را ازدست بدم. محلّ استقرارم هم میدان گلها بود. آره، اونجا یکجور مرکزیّت خاصّ داشت! چیه؟ چرا تعجّب کردی؟ آخه نزدیکی‏اش به چهارراه فاطمی و میدان جهاد، وزارت کشور، مرکز آمار ایران و عبّاس‏آباد و غیره برای من اهمیّت‏داشت. همه‏چیز به‏شکل عجیبی پیش‏رفت. هنوزهم بُهت‏زدِه هستم. ازیکسو تمام مأموریّت اداری و همچنین امورات شخصی‏ام باموفّقیّت کامل و به‏سرعت انجام‏شد و ازسوی دیگر به جاهای عجیبی کشانده‏شدم.

- آب اونجا بود!

قدرتی من را به جاهایی می‏کشاند که هرچند به‏شدّت دلم می‏خواست به آن مکان‏ها بروم، ولی حافظه‏ام مسیرها را به‏درستی بیادنمی‏آورد. بنابراین ازهمان ساعات اوّلیّۀ ورودم به محلّ اقامت(و نه درزمان ورود به تهران و یا در خود فرودگاه)، اوّلین حادثه شروع‏شد: خرابی دستۀ کیفی که قاعدتاً نمی‏بایست به‏این‏راحتیها خراب‏شود. پس باید سریعاً خودم را در بعداز ظهر روز جمعه به محلّی برای یافتن دسته‏ای شبیه‏به‏آن می‏رساندم. خیابانها را که طیّ کردم، متوجّه‏شدم که این یک بهانه‏بود و قراراست به جاهایی کشانیده‏شوم. اون نبش خیابان، اون اسباب‏بازی فروشی و.... آره این یک دست‏گرمی بود. حالی به‏من دست‏داد که نگو و نپرس. با یک ابتکار، یکجور دستۀ نسبتاً مناسب از نوعی کمربند، بدون داشتن و یا قرض‏گرفتن ابزار از کسی ساختم. توی تنهاییم، باخودم قرارگذاشتم تا به‏کسی نگم که توی تهران هستم و قرارهست تا هشت روز اینجا بمانم؛ بنابراین اینجا غریب می‏ماندم و کسی سُراغم‏نمی‏آمد.

خلاصه روزهای بعد به جاهای دیگه کشانیده‏شدم. همۀ مسیرها را پیاده طیّ می‏کردم. از چهاراه عبّاس‏آباد گرفته تا انتشاراتی‏های اطراف میدان انقلاب. خیابان‏های منشعبۀ میرداماد و وای خدای من... درست در مقابل موقوفۀ مرحوم مقیمیان قرارداشتم. با یک تابلوی جدید. همه‏چیز سرجایش بود ولی عالم عجیبی داشتم. لحظه‏ای از فکر و ذکر «آب» خارج‏نمی‏شدم. تابلوی این موقوفه عوض‏شده‏بود و سینما و مرکز تجاریی درنزدیکی‏اش مورد بهره‏برداری قرارگرفته‏بود. رفتم و از یکی از کسبۀ محلّ جویای احوالات خانوادۀ محترم اون مرحوم شدم. وقتی فهمیدم همانجا هستند، کمی آرام‏گرفتم. دیگه تقریباً هر روز می‏رفتم اونجا. گاهی هم می‏رفتم به یکی از مراکز فروش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در چندقدمی همون موقوفه بود. دوبار هم رفتم به کلیسا. کلیسایی معروف(که اونوقتها رفته‏بودم) را دوباره پیداکردم و دو روزپیاپی به اونجا رفتم. یک روز هم بعد از اقامۀ نماز ظهر و عصر در یک مسجد به کلیسا رفتم. محیط عجیبی بود و وقتیکه روی نیمکت داخل کلیسا نشسته‏بودم، با خدای خودم درمورد آب راز و نیازکردم. ولی واقعاً تنها من نبودم که به‏پای خودم داشتم به این مکانها می‏رفتم. نیرویی من را به اونجاها می‏کشوند. احساس می‏کردم «آب» داره اینکار را می‏کنه. دلیلش را چندخطّ اونطرفت‏تر بهت می‏گم. یکبارهم بعد از پارک ساعی، رسیدم به رستوران فوق‏العادّۀ «نایب». رستوران جالبی هست. آهسته رفتم اونطرف خیابان و نظری به داخلش و حتّی طبقۀ دوّمش انداختم. به‏جایی که برای ایّام ماه مبارک رمضان، بهترین افطاریها را تدارک‏می‏بینه. به اون میز و صندلی نگاه‏کردم. همه‏چیز سر جای اوّلشون بود. دیگه چی بگم... هرلحظه، دنیایی بود و چیزهایی جلو چشمهایم می‏گذشت که فقط «آب» می‏تونه بفهمتشون.

- ارادۀ آب

توی اون چندروز، هرجایی که به‏خیال خودم باید می‏رفتم، رفته‏بودم. موزۀ فرش و موزۀ هنرهای معاصر و حتّی نمازخانۀ آن را هم دیدم. شگفت‏انگیز اینجابود که بُغض گلویم را فشارمی‏داد ولی از اون روح و شادابی و حیاتی که اونوقتها با تمام وجود در این موزه‏ها احساس‏می‏کردم، خبری نبود امّا ادامه‏می‏دادم. فقط به مراکز بسنده‏نکرده‏بودم بلکه مسیرهایی را عیناً برمی‏گزیدم که ریشه در «آب» داشت. آره، آب عزیزم. دو روز زودتر همۀ کارهایم را انجام‏داده‏بودم و می‏خواستم به شیراز برگردم. می‏خواستم از همون ترفندهای همیشگی استفاده‏کنم و با اوّلین پرواز برگردم ولی نشد. دیگه برام مثل روز روشن بود که همون قدرت مَرموز من را می‏خواهد اونجا نگه‏دارد. وقتی با تاکسی-سرویس داشتم از فرودگاه برمی‏گشتم، فقط به این سؤال فکرمی‏کردم که دیگه چه‏چیزی را قراراست ببینم؟ من نسبت به حضور در حوزۀ هتل لاله کوتاهی‏کرده‏بودم. شب شده بود. فوق‏العادّه گرسنه بودم. از اون افرادی هستم که درمقابل گرسنگی توان تحمّل زیادی دارند ولی اینبار نمی‏تونستم خودم را کنترل‏کنم. بعد از یک حمّام ساده عزم یک پیتزافروشیی را کردم که همیشه بازبود. وقتی اونجا رفتم، بسته‏بود! آره، بسته‏بود! همونجایی که همیشه بازبود حالا بسته بود! ناگزیر مسیرم را به سمت خیابان فاطمی و وزارت کشور ادامه‏دادم. کاملاً برام روشن بود که اون نیرو داره من را به جای دیگری می‏کشونه. به‏شکل مُعجزه‏آسایی در طول این مسیر شلوغ، دسترسی به مرکز فروش غذای سریع ازبین‏رفته‏بود و یا اینکه دستکم درنظرم‏نمی‏آمد. وقتیکه به حوالی مرکز آمار رسیدم، حکایت هتل لاله، یعنی جایی که از دیدنش طفره رفته‏بودم و حتّی می‏خواستم بدون دیدنش به شیراز برگردم، جلو چشمم قرارگرفته‏بود. دیگه اشک توی چشمهام جمع‏شده‏بود ولی باخدای خودم نجوامی‏کردم: این اِرادۀ «آب» هست که من را اینگونه به اینجا می‏کشونه. این عشق هست. عشق پاک که برابر با آب پاک هست. به ذلالی آب قسم که چنین است و جز خود آب هیچکس آنچه را در اندیشه و دل من می‏گذرد، درک‏نمی‏کند.

- جسم برزخی

مسیرهای زیادی را توی اون گرما و هوای آلودۀ تهران، راهپیمایی کردم. بعضی وقتها بنظرم آمد که همزمان در دوتا محیط جداگانه هستم! می‏تونستم بهش فکرکنم و ببینمش. هردو را بصورت همزمان. عجیب اینجا بود که توأماً ولی جدای از هَم! توضیحش سخت هست. نمی‏شه درست شرح‏داد ولی این حالت اینبار برخلاف گذشته کاملاً آشکاربود. من داشتم توی گرما قدم‏های سریع برمی‏داشتم امّا دردنیای دیگر توی سرزمینی شبیه به یک باغ بودم که تفاوتهای مُبهَمی با باغهای سرسبز معمول داشت. توی اون لحظه برام چندان عجیب نبود و هردو را باهم می دیدم. حتّی تفاوتش و نور محیطی متفاوت این دو محیط برایم جالب و شیرین بنظرمی‏رسید. خدای من؛ این روح آدمی از چه امکانات و توانائیهایی برخوردار است؟ من فقط به گوشه‏ای از آن توانائیها آشناشدم. نمی‏دونم خیالپردازی بود و یا چیزدیگه مثل اوهام ناشی از خستگی شدید امّا این را می‏دانم که بزرگوارهایی همچون بَرخی عُرَفا و فلاسفه به چیزی بنام جسم بَرزخی که همزمان و جدای از این جسم دنیوی است اشارات و بحثهایی داشته‏اند که از حدّ درک و فهم من خارج‏است. فقط این را می‏دانم که با اونهمه راهپیمایی که فقط به‏عشق آب داشتم، پاهایم داغون‏شدن و شبها از درد به خودم می‏پیچیدم.

- خانه

دوسال اجاره‏نشینی پدَرَم را دَرآوَرد. ساختمان را دادیم زدَن زمین و به‏جاش یک آپارتمان خوب ساختن. دوتا واحدش را دادم اجاره و دوتای دیگرش را مورد استفاده و سکونت خودمون قراردادیم. تا اونجا که تونستم در ساخت و تجهیزشون از تجهیزات روز دنیا استفاده‏کردم. نه‏اینکه اِسراف کرده باشم و یا مُدزدِه شده باشم بلکه ازنظر کیفیّت و کاردهی تقریباً بهترین‏ها را انتخاب‏کردم و بخاطر همین هم هزینۀ زیادی صرف‏شد که از حدّ پیشبینی‏ام هم زیادتر بود. خدا را شکر. خیلی خوب درآمده. این سه‏خوابه اونقدر بزرگ هست که هرچی می‏خرم و می‏ریزم توش، انگار نه‏انگار. خدا از دل من خبرداره. به‏خدا همیشه و در همۀ لحظات فقط دِلم پیش آب بود و تنها بخاطر اون اینهمه تلاش‏کردم. ای آب، از دل سلامت می‏کنم؛ ای عشق من....

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

يادگار 27/4/1387

- خیلی سخت بود!

بله؛ دقیقاً چهارماه نتونستم چیزی بنویسم. خیلی فشار را تحمّل کردم. درس و دانشگاهم خیلی دُشواربود خصوصاً اینکه این تِرم ما را ازطرف دانشگاهمون فرستاده‏بودند به دانشگاه شهید باهنر. مسیربندی و حضور در محیط کار، متناسب با درس و خانه‏سازی، شرایط فوق‏العادّه دشواری را برایم ایجادکرده‏بود بنحویکه نمی‏تونستم و وقت‏نداشتم تا کمی هم دردِدلَم را توی این نوشته‏ها خالی‏کنم.

- کِیف داشت...

بعضی سختیها علی‏رغم ظاهرشون، خیلی‏هَم شیرین هستند. مهمّ این‏است که آدم خودش را بتونه برای استفاده از هرنوع شرایطی آماده‏کنِه و خدا این توانائی را به من عنایت‏کرده که شکرَش بسیاربسیار مشکل‏است. مَنم باتمام سختیهایی که پیش‏رویَم بود، بحمدِالله تونستم کلّی بهره‏ببَرَم. ببین: دانشگاه موقّت من برای این تِرم، روبروی قبرستان اصلی شیراز بود، بنابراین علی‏رغم فشردگی و طولانی بودن کلاسها، طوری برنامه‏ریزی می‏کردم تا بتونم خودم را به اهل قبور برسونم و زیارتی‏کنم و دستِ‏آخر برَم سُراغ «ابراهیم‏خانِ‏عزیزم». آره؛ می‏رفتم پیشِشون و حرفهای‏دِلم را براشون می‏زدم. چیزهایی ازشون می‏پرسیدم و مطمئنّم که ایشان هم به‏زبان خودِشون، پاسخم را می‏دادند. درمورد «آب» مدّتها حرف‏می‏زدم. گریه می‏کردم و دستِ‏آخر هَم ازش رَهنمون و کمک‏می‏خواستم. می‏بینی؟ اینطوری از فرصت‏ها استفاده‏کردم. شاید هم ایشون من را قابل دونسته‏بودند و به‏اصطلاح مَنو طلبیده‏بودند. آخه بعضی‏وقتها و شایدهَم همیشه، احساس می‏کردم که به‏پیشوازم می‏آید و درنهایت، بَدرَقِه‏ام می‏کند.

- افسردگی اِرادی

آخه مَگِه میشِه اَفسردگی اِرادی باشه؟ شاید باید یکجور دیگه اسم‏گذاری‏اش می‏کردم. منظورم این بود که من قبول‏دارم که دُچار افسردگی هستم ولی معتقدم که این موضوع را می‏دانم و باهاش کنارمی‏آیم و یا اینکه خودم درمانش را باید بصورت ارادی انجام‏بدم! یکی از اساتید روانشناسی دانشگاه با من صحبت‏کرد ولی اون یقین داشت که من دُچار هیچ‏نوع عارضۀ روانی نیستم. روز اوّل حرفش را قبول کردم؛ بهتربگم: نتونستم دلیل منطقی بَر رَدِّ نظر اون اِرائِه‏بدَم ولی روز بعد در تنهایی خودم بازهم به‏این نتیجه رسیدم که نظر خودم درست است. آخه یک شواهدی هم دارم. مثلاً: من توی اداره مأمورشدم که با نرم‏افزار پاورپوینت، اسلایدهایی را خیلی سریع برای بازرسان اصلی درقالب یک کارگروه آماده‏کنم. منهم با سرعت و دقّت اینکار را انجام‏دادم. معمولاً درشرایط عجیب‏و‏غریب از تکنیکهای خاصّی استفاده‏می‏کنم که نمی‏دونم چجوری و توی اون شرایط اضطراری و وقت‏کم، بهشون دست‏می‏یابم؟! هرچی هست، لطف خداست. از اصل جریان منحرف نشم... خلاصه کارم را با موفقیّت به‏پایان رسانیدم امّا دستِ‏آخر متوجّه‏شدم که ای‏دلِ‏غافل! من از ترکیب رنگهای تیره و زرد استفاده‏کرده‏ام! ببین: این یک بهانه‏است که می‏خواستم صفحاتی را که طرّاحی‏می‏کنم، علاوه بر سازگاری با تلویزیون 46اینچ صفحه‏گسترده 2میلیون پیکسلی سالن کنفرانس و مانیتورهای ال.سی.دی، با مانیتورهای قدیمی آنهم با کانتراستهای مختلف جوردربیاد و شفافیّتش را حفظ کنِه. درواقع من استفاده افسرده‏گونه از رنگها را با این دلایل توجیه‏کرده‏بودم. پس علاوه براینکه تصوّرمی‏کنم که دچار افسردگی هستم، به همه کمک می‏کنم و ظاهری شاددارم. من می‏تونم بسیاری از دردها را در بدن و درونم اِداره و کنترل کنم؛ بنابراین شاید به‏نوعی با افسردگی کنارآمده‏باشم و فقط با یکی دو جلسه صحبت با یک روانشناس، آنهم کاملاً اتفاقی، نمی‏تونه دلیل بر افسرده‏نبودنم باشه بلکه باید از شیوه‏های بالینی و برگزاری آزمونهای روانی برای شناسایی مشکلِ من استفاده‏شود که این نیز غیرممکن است چراکه در یک جلسۀ مشاوره، باید حرف‏بزنم. یعنی همه‏چیز را بگم. این درست خلاف عهدی‏است که با «آب» و «خدای آب» بسته‏ام. آری، عهدی درحضور خدای زیبائی‏ها و صداقت‏ها، صداقت‏هایی به پاکی «آبِ» عزیزم بستِه‏ام.

- دانشگاه چندمحلّی

دانشگاه پیام‏نور شیراز اینجوریه دیگه. تِرم‏های اوّل را در ساختمان گلستان، دُرُست در قلب دانشگاه بودیم ولی دوتِرم آخری، ما را فرستاند توی دوتا دانشگاه دیگه. دوتِرم قبل فرستادنمون دانشگاه صنعت آب و برق و این تِرم آخری هم فرستادنمون دانشگاه شهید باهنر. از تِرم‏های بعد هم بَرمان‏می‏گردانند همون گلستان؛ یعنی وطن اصلی! هیچ چیز اتّفاقی نیست و هر رویدادی، حِکمتی‏دارد. یادم‏میاد به یکی از کتابهای پائلوکوئیلو. یک جوان از درگیریِ دوپرنده در آسمان تونست مشکلی را که به‏زودی برای قبیله‏ای رُخ‏خواهدداد، پیشگویی‏کند. یعنی حکمتِ رفتاری را دریافته‏بود. مَنهَم در دانشگاه صنعت آب و برق با توانائی شگفت‏انگیز اساتید زن آشناشدم و بخاطر دانشگاه شهیدباهنر تونستم خدمت «ابراهیم‏خان» برسَم و بَراشون.....

- اسبِ تک‏شاخ

چندروز پیش ای-میلی را دریافت‏کردم که برایم شگفت‏انگیزبود. یکنفر به وبلاگهای قدیمی‏ام سَرزدِه‏بود و ظاهراً خیلی از قسمتهایش را مطالعه‏نموده‏بود. او علاوه بر اعلام‏تمایل به دوستی، از «راز آب» پُرسیده‏بود. نامه‏ای کوتاه، مفهوم و تیزبینانه و البتّه بصورت فینگلیشی(فارسی با حروف انگلیسی). بسیار مُدَبّرانِه‏بود و البتِه صادقانه ولی کاملاً مشخص‏بود که چیزی را درپَس خود مَخفی‏کرده‏بود و دروَرای آن خبرهایی بود! نامی که بعنوان فرستند انتخاب شده‏بود، فوق‏العاده دقیق و ارزشمندبود. ترکیبی از نام «اسبِ تک‏شاخ» البته به‏زبان انگلیسی بود. درست مثل جریان «ققنوس» و «کهکشان». آری، اینها جریاناتی دارند که فقط «آب» محرم‏است و فقط برای «آب» بازگومی‏کنم. «آب» عزیزم؛ «یونی‏کُرن» یا «اسبِ تک‏شاخ» من را به عالَم «کهکِشان» و «ققنوس» بُرد و در دِل دوباره و دوباره، گریستم و بُغض گلویم....

- ای-میل یا چَت و....؟!

گفتم که چند روز پیش اون ای-میل(پُستِ الکترونیکی) را دریافت‏کردم. خیلی عجیب هست که برای اینجور وبلاگهای قدیمی، کسی به خودش تا این حدّ زحمت بدِه و ای-میل بفرسته. معمولاً منتظر چَت می‏مونن و یا اینکه از اونهم راحت‏تر، در بخش نظرات، چندخطّی می‏نویسند و اگر هم نظرات اضافه‏بشن و به اصطلاح بازار داغ‏بشه، یک طومار از نظرات و بَحث‏های مَقطعی و خشک و خالی درست‏می‏شِه. البتّه بعضی وقت‏ها، فقط بعضی وقت‏ها بحث‏های مایه‏داری هم ایجادمیشه که بسیار ارزشمند است. ولی اینبار اون ای-میل من را به این فکراَنداخت که هنوز هَم آدم‏هایی پیدامی‏شن که به اندیشه‏ها از زوایایی دیگر بیاندیشند با عقیده‏ای استوار، از پس اینهمه جَنجالِ چَت‏بازی و نظرپراکنی بی‏دَروپیکر، مایه‏بزارن و مَن و اَمثال من را مَدیون عِنایاتشون بکنن. ممنونم...

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

يادگار 28/12/1386

- تبریک 13 فروردین

اوووه! حالا کو تا سیزده‏به‏دَر؟ ولی نه، من همیشه به‏فکر این روز هستم. اون روز، روز تولّد هست. من می‏خوام اینبار، اینجوری و از همین زمان تبریک‏بگم: مبارکِه؛ مثل یک دیوان شمس، مثل یک دفترچۀ ثبت‏نام کنکور که یک بلیط مستقیم به دانشگاه، یعنی نهایت اندیشه، همون دانش و علم‏آموزی هست. زندگی عاشقانه....

- 11 سپتامبر دیگری رُخ‏داده!

عاقِل‏هاش اَز همون اوّل فهمیدن که انفجار بُرجهای دوقلوی تجارت‏جهانی در 11 سپتامبر چندسال پیش، یک بازی برنامه‏ریزی‏شدۀ دقیق بود که اَهدافِ بزرگ انتقال بازار را برای تِراستها دَربَرداشت. اصلاً منظورم آمریکا، انگلیس، اسرائیل و صهیونیسم نیست؛ اینها همه نِقاب هستند. فقط یک آدم ساده‏لوح می‏تونه باورکنه که اینجور مسائل را صهیونیست‏ها می‏گردانند. عاقِل‏ها فوراً متوجّه‏می‏شوند که صهیونیست و اَمثال اونها، فقط نوعی نقاب و ماسک هستند تا افراد پشتِ‏پردۀ اصلی بتونند پنهان از دید تحلیل‏گران جهانی و آزاداَندیشان و حتّی تجّار شِرافتمند، سودی بیشتر کسب‏کنند. بابا، اونهایی که بازار اسلحِه را اداره‏می‏کنند، سهامدار اصلی بازارهای نفت، طلا و به‏ویژه موادّ مخدّر هم هستند.

حالا ببین چه‏جوری 11سپتامبر دیگری داره دائماً جلو چشممون رُخ‏می‏دِه و متوجّه‏اش نمی‏شیم:

اواخر رژیم سلطنت پهلوی، بازار سی‏میلیونی ایران، اشباع شده‏بود و ساختارهای موجود، نمی‏تونست رُشدِ سود بیشتری را برای همون حضرات پُشتِ‏پردِه فراهم‏کنه. درعوض، بازار گستردۀ کشورهای هَمسایۀ ایران ازجملِه همین شیخ‏نشین‏ها، پُتانسیل بالایی داشت که تنها راه باروَری‏اَش، تضعیف حضور اقتصادی ایران در بازار منطقِه‏ای و جهانی بود. بنابراین بهترین فرصت و بهانه بعد از وقوع انقلابِ‏اسلامی در ایران به‏دَستشان اُفتاد. تحریم جهت‏دار به‏همین منظوربود. در تمام سال‏های عُمر انقلاب اسلامی، رُشد سرمایه‏گذاری‏ها در کشورهای خلیج‏فارس، خصوصاً امارات متحدۀ عربی، فوق‏العادّه بود بگونه‏ای که حتّی سرمایه‏های مالی و نیروی انسانی از ایران نیز به‏شِکل تصاعدی به‏سوی همین دوبی فرارکرد. بعداز ظهرها، بسیاری از اونهایی که برای خرید روزانه به سوپرمارکت‏ها قدم‏می‏گذارند، ایرانی هستند. خانوادگی و مُجردی، گروهی و تکی. خدای من؛ چه سرمایه‏هایی که از ایران به اون کشور فرارکردِه و در اختیار جایی خارج از ایران قرارگرفته...

جریان هستِه‏ای هم فقط یک بازی هست برای ادامۀ همین فرار سرمایه‏ها و جلوگیری از بازگشایی بازار جهانی در ایران. راحتت کُنم: اگر ایرانها می‏خواستند تمام فرآیندهای هسته‏ای را مجدّداً کشف و اختراع کنند و بدون اطّلاع از دانش جهانی، همه چیز را جدای از تاریخ علوم دوباره تحقیق‏کنند، اینقدر طول‏نمی‏کشید ولی پیمانکاران آلمانی، ژاپنی، چینی و آخریش هم همین روسی، حسابی همه را سَرکار گذاشتند. دَستِ آخرهَم که نیروهای خودمون تونستند روی پای خودشون بایستند و کار داشت به ثمَرمی‏نِشست، اوضاع آژانس انرژی و قطعنامه‏های شورای امنیّت را راه‏انداختند. یعنی یک بهانۀ تحریم دیگه. پس هنوز اقتصادی به‏نظرنمی‏رسِه که بازارهای جهانی تحت تأثیر بازار ایران قراربگیره. وقتش نرسیده. ببین: ازدواجهای چندهمسری در بین همین کشورهای عربی رواج‏داره. زاد و ولد زیاد و بازار روبه‏رُشدِ حسابی دارن. منابع نفتی زیادی هم دارن. یک‏جاهایی مثل اِمارات نیز چندان کارخانۀ تولیدی پیدانمی‏کنی. فقط بازار و تجارت هست. دوتا کشور مثل فرانسه و انگلیس که ازنظر وُسعت درحدّ استانهای ایران هم نیستند، تولیدکنندۀ جهانی و بازارگردان حرفِه‏ای و قدرتِ بزرگ حساب‏می‏شن. حالا با چندتا پارامتر دیگه بزارشون کنار هم و با ایران مقایسه کن. جواب اینِه: درحال حاضر اقتصاد ایران باید حیاط خلوت پنهانِشون باشه. نباید کاملاً فعّال بشِه. برای مرحلِۀ بعد لازم هست زندِه ولی کم‏جان بمونِه. پس نگذار بمیره ولی اجازه ندِه که کاملاً هم جون‏بگیره.

- تکنولوژی سطح‏بالا

گیردادم بهِشون. اجازه‏ندادم بازار روی من تأثیربزاره. درهنگام خرید، همونطوری که در بازار ایران دقیقاً تحقیق‏می‏کنم، جنسهای خارجی را هم بررسی کردَم. بعد گیردادم به همونهایی که ادّعامی‏کنند نمایندگی فلان کمپانی معتبر خارجی هستند. اون مُدِل‏ها را نداشتند و نمی‏تونستند بیارن! درعوض جنسهای تکنولوژی پایین همون کمپانیهای معروف را توی بازار ایران خالی می‏کردند. ولِشون نکردم. با کمپانی اصلی مکاتبه‏کردم. دست‏آخر جواب رسمی دادن که مثلاً فلان محصول بعلّت داشتن تکنولوژی بالا، براساس قوانین تحریم کذایی، اجازۀ صادرات به ایران را ندارد. جوابشون را قبول‏نکردم و طیّ نامه‏ای به‏حِساب خودَم خِفّتشون‏دادَم. بهشون ثابت‏کردم که ما به تکنولوژیهای سطح بالا دسترسی داریم و اونها با ادامِۀ این رَویّه، تنها بازار آیندۀ خودشان را ازدست‏خواهندداد. امّا ازشون پرسیدم که آیا امکان خرید جنس از دوبی، و واردکردن آن به ایران را دارم؟ اونها بعد از اظهار تأسّف از شرایط محدودیّتی تحریم، رسماً به من این اجازه را دادند. اینجا بود که فهمیدم وقایع 11 سپتامبر هَمینجا، دوباره و مستمرّاً داره رُخ‏می‏دِه و فقط شِکلش عوض‏شدِه. نمایندگیهای ایرانی نباید مرکز توزیع منطقه‏ای بشن بلکه مراکز توزیع منطقِه‏ای باید فعلاً جاهایی خارج از ایران باشِه. این جریان «ممنوعیّت تکنولوژی سطح بالا» هم سَرکاری هست. فقط یک بهانه هست. حالا دُنبالش را بگیر تا برسی به جریان اُفت قیمتِ دلار درمقابل سایر اَرزها همچون یورو. جنسهای ارزان آمریکایی در اروپا و جنسهای گران اروپایی در آمریکا. عجب جانورهایی هستند اینها؟! دیگه نیاز به افزایش تعرفِه‏های گمرکی برروی کالاهای اروپایی درهنگام واردات به آمریکا نیست. خودبخود ارائِۀ این محصولات در آمریکا کم‏می‏شِه و برعکس محصولات ارزان‏شدِۀ آمریکایی روزبه‏روز بیشتر وارد اروپا و سایر کشورها می‏شِه. براساس قوانین سازمان تجارت جهانی هم نباید اروپا افزایش تعرفِۀ گمرکی بدِه. سناریو وقتی کامل میشه که آمریکا اعلام ورشکستگی جزئی و حتّی کلّی کنِه. خیالشم راحت هست. مرکز قدرتمندی همچون ایران علاوه بر تحریمهای ناشی از معاهدات بین‏المللی، داوطلبانِه هم خودش، خودَش را تحریم‏کرده. تعرفِه‏های سنگین روی بعضی از اجناس همچون خودرو بستِه. خودروی گرانقیمتِ نامرغوب داخلی را به مردمش تحمیل می‏کنِه. بنابراین نظم بازار را به‏هَم می‏زنِه. بازار که ازحالتِ طبیعی و رقابتی به بهانِۀ حِمایَت از تولیدکنندۀ داخلی خارج‏شد، ارزش ریال درمقابل سایر ارزها تضعیف می‏شِه چون پشتوانِۀ اَرزی، قوانین حمایتی داخلی و منتزع از عالم بیرونی است. عضو اتحادیّۀ تجارت جهانی هم که نیست. پس عملاً بیرون می‏مونِه. سرمایه‏اش در داخل کارآیی نداره و باید در جاهایی همچون دوبی سرمایه‏گذاری بشِه. قطعاً اقتصاددانهایش هم دنبال نخودسیاه خواهندرفت. وقتش که رسید و قرارشد بازار ایران جانشین بازارهای کنونی بشِه، یعنی زمانیکه آهنگ رُشد منطقِه‏ای آهستِه بشِه، باید نظام ایران ازپای درآمدِه باشه. چندتا بازی صمیمانِۀ سیاسی کارخودِش را خواهدکرد. دَرِ باغ سبزها را نشون‏خواهندداد. عضویّت در بسیاری از اتحادیّه‏ها و دیگر امکانات فراهم‏خواهدشد و یک دورۀ سی‏سالِه یا بیشتر شروع می‏شِه. فقط الآن نباید کسی این موضوع را بفهمِه و آشکارش کنِه مَگرنه مُحاسباتشون به‏هَم می‏خوره. چرا تعجّب کردی؟ خُب معلومِه محاسباتِشون به‏هَم می‏خوره. آخِه چندنفر دیگه هم می‏فهمند و ادّعای شراکت می‏کنند. می‏گن: یا ما هَم هستیم و یا دَفتر و دَستکِتون را به‏هَم می‏ریزیم و دَر دُکانِتان را تختِه‏خواهیم‏کرد!

- آزادِه

عددی نیستم ولی دَرحَدّ خودَم خواستم آزادِه باشم. نگذاشتم تحریم شامل مَن بشِه. حالا که یک کسانی دِلِشون می‏خواد سَرشون را بکُنند زیر برف و بزارن تحریم‏بشن و خودشون هَم، علاوه بر خود و نزدیکانِشون، باقی ایرانی‏ها را هم تحریم‏کنند، خلاف جریان آبِ گندیدِه حرکت‏کردم. از بودجۀ شخصی خودم سفارش خرید از خارج را گذاشتم. شاید گران پایم دَربی‏آید ولی دَرمقابل خودم، سَربُلندَم که اجازه ندادِه‏ام بازیچۀ دَست همین حضرات خارجی و داخلی قراربگیرم. حقیقتش را بخواهی من فِکرمی‏کنم این تحریم‏چی‏های داخلی دستِشون توی جیب هَمون تحریم‏چی‏های خارجی هست. آخِه بدون کمکِ همین حضرات هرگز نمی‏تونستند اینطور موفقیّت‏آمیز اقدام به تحریم ایران کنند. باید نفوذیی در ایران داشته‏باشند؛ چه‏کسی بهتر از همین به‏ظاهر اقتصاددانانِ فریب‏کار؟!

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

يادگار 22/12/1386

- تعهّد و خیانت

وَقتی اوج تعَهُد را می‏بینی کِه بازیچۀ چَند بَرگِ سَهام لَعنتی می‏شِه وَ تمام مُقدّساتِ کِشوَرَش را کِه دَر قوانین مُتِبَلورشُدِه را به‏نفع سَهام خودِش زیرپا می‏زاره، چه حالی بهِت دَست‏می‏دِه؟ حالا کِه باید تمام سیستمها، توانائیشان را جَهَتِ پیشرَفتِ هَمِه‏جانِبه وَ خُصوصاً گامهای بُزرگِ اِقتِصادی صَرف‏کنند تا دَرقالِبهای صَحیح و دَقیق خُصوصی‏سازی، رفاه عُمومی بَرای هَمِگان به‏اَرمَغان آوردِه‏شود، بَنابه مَصلَحَت‏بازیها، قوانین حَسّاس و بُنیادی «ضدّ اِنحِصار» باید نقض‏بشِه تا اون مَنافِع سَهامیِ غیرمَشروع توسّط هَمون اَفرادی که صِرفاً و صِرفاً بَراَساس تعَهّد به نِظام و هَمین اَهداف مَنصوب‏شدِه‏اَند، حِفظ بشِه.

خُدای مَن؛ این پول نیست کِه اینگونِه اَفرادِ مُتِعَهّد را به این شِکل مُنحَرف‏کردِه‏است بَلکِه شیطان دَرون هَست که هَمواره دَر وَسوَسِۀ اِنسان کوشیدِه و.... می‏دونم که نِفرَت‏انگیزهَست وَلی نمی‏خوام خودَم هَم از جانِب دیگری دَر دام هَمون وَسوَسِه‏ها بی‏اُفتم. فقط کافی‏است کِه پُشتِ پَردِه‏ها را نبینم؛ اونوقت دیگه مَنهَم به هَمِه‏چیز پُشت‏خواهَم‏کرد، یَعنی دُرُست دَر دام شِیطان خواهم‏افتاد!

- تعَهّد

وَقتیکِه فیلمها و سِریالهای زیبا و دَقیقی را از کِشورهایی که درحال توسعه هستند و گامهای بُلندی بَرداشته‏اند را می‏بینم وَ هَنگامی‏کِه اوج غرور مِلّیّشان را دَر بزرگنمایی گذشتِۀ نه‏چَندان قابل اِعتنائشون مُشاهِدِه‏می‏کُنم، سَعی می‏کُنم کِه پُشتِ پَردِه‏ها را فراموش‏نکنم. نمونِه‏اش سِریال جالِب «اِمپراطور دَریاها» مَحصول کِشوَر کُرۀ جُنوبی اَست. خوب بهِش دِقّت‏کُن: بانِگاه کردَن به این سِریال و کارگردانیهای دَقیق اون، ناخواستِه اِحساس می‏کُنی این کِشوَر دَر گذشتِۀ خیلی دور خودَش هَم، هَمواره دیدگاه‏های تِجارَتِ اِقتِصادی جَهانی وَ مُتِرقّیی را دَر تمام سُطوح اِجتِماعیَش دُنبال‏می‏کردِه‏اَست. پُشتِ پَردِه، صِرفاً حِمایَتِ سینمای اون کِشوَر از اِقتصاد نیست چرا کِه این اَمری آشکار وَ مَنطِقی می‏باشد وَلی پُشتِ پَردِۀ اَصلی، اِرادِۀ تک‏تکِ اَفرادی اَست کِه دَرجَهتِ پیشرَفت، به عِلم دَست‏یازیده‏اَند و بهَمراهِ تِجارَت وَ مُدیریّت، پیشرفتهای عِلمی را هَم به‏هَربَهانِه وَ با هَر شرایطی دُنبال‏کردِه‏اند. بُرو کُمپانی‏های عَظیم تِجاری وَ تولیدی، هَمچون «سامسونگ» را ببین. بَخشهای تحقیقاتی اونها فوق‏العادِّه کارآمد بودِه‏اند وَ نوآوریهای اِنحِصاریی خُصوصاً دَر زمینه‏های «حافظِه‏های دیجیتال» به دُنیا وَ دَرقالِب تولیداتِ خودِشون عَرضِه‏کردِه‏اَند. آره، پُشتِ پَردِه، اِرادِۀ عِلم‏آموزی وَ تحقیقاتِ بُنیادی است کِه اِحترام به قوانین هَمچون قوانین ضِدّ اِنحِصار باعِث‏شدِه‏است که به مُدیریّت صَحیح تِجارَتِ آزاد، دَست‏یابَند وَ حَتّی پَس از وَرشِکستِگی کِشوَرشون دَر چَندسال پیش، آنگونه جُبرانِ مافات‏کُنند کِه هَمِگان اون اوضاع بَدِ اِقتصادی را اَبَداً نتوانند دَر اون کِشوَر تصَوّرکُنند. بعِبارَتِ دیگر، غروری کِه دَرپَسِ اون فیلمها و سِریالها هَست، غرور جاویدان هَمونهایی اَست کِه دَرگذشتِۀ نه‏چَندان دور باعِثِ چنین توفیقاتی بَرای کِشوَرشان شدِه‏اَند. آرزودارم مَنهَم از هَمین‏دَستِه باشم. اِنشاءَالله.

- عِشق دَرپَسِ خیانت

وَقتیکِه می‏بینی این زالوها بعُنوانِ رَئیس وَ مُدیر وَ اینجور عَناوین، از اِمکانات و بیتُ‏المال به‏نفع شخصیشان اِستِفادِه‏می‏کُنند، وَقتیکِه می‏بینی خودروهایی کِه باید دَرزمان کوتاهی به‏دادِ سیستِمها و بَخشهای مُختلِف برسَند، جَهَت تِجارت وَ کاسبیهای هَمون رُؤَسای دُزد و ناخَلَف، پی کارهای شخصی وَ مُعامِلات، ساعَتها وَ روزها به این‏سو و آنسو اِعزام‏می‏شوَند تاجائیکِه جَهَت خریدِ یک باغ‏شهر، کیلومِترها اَز شهر دورمی‏شوَند وَ یا حَتّی بَرای اُموراتِ بانکی غیرمَشروع و شخصیِ هَمون حَضَرات دَرجای خِلاف مَجبور به پارک‏می‏شوند و جَریمه‏می‏شوند، وَ وَقتیکِه می‏بینی حَضَرات از کیسِۀ خلیفه می‏بَخشند وَ به هَمون رانندگان کِه باعُنوان اُموراتِ اِداری، دَرخِدمَتِ اَهدافِ شخصی وَ مُعامِلاتِ خصوصی قرارگِرفتِه‏اَند، بابَتِ خوش‏خِدمَتی، حَقّ مَأموریّتِ قلاّبی بخاطِر مَأموریّت نرَفتِه تقدیم‏می‏شوَد، نباید مُتِوَقِّف‏بشی. فِکرنکُن کِه تنها اَگر تو هَم‏پیالِۀ اونها بشی، فریبِ شِیطان را خورده‏ای بَلکِه حَتّی اَگر سَرخوردِه بشی وَ مُتِوَقِف بشی، بازهَم دَر دام شِیطان اُفتادِه‏ای. باید ازیکسو هَمِه‏چیز را به هَمِه بگی و وُجدانِ عُمومی را بیدارسازی وَ از سوی دیگر سَعی دَر خِدمَتِ صادِقانِه‏اَت را بیشتر و بیشترکُنی. باید آمادِۀ قبول مَسئولیّت‏بشی. باید یک کاری بکُنی. عِشق اونجاست. اینجا عِشق یعنی «خدمَت».

- می‏ترسَم

هَنوز یک سُؤال بَرایَم بی‏پاسُخ موندِه. به‏خُدا می‏ترسَم. خیلی می‏ترسَم. آیا اَگِه یک‏روزی مَسئولیّتِ جایی را قبول‏کُنم و به‏اِصطِلاح رَئیس بشم، مَنَم مُنحَرف می‏شم؟ آیا مَنهَم خودَم را توجیه‏خواهم کرد و همون‏کارهای بَد را اَنجام‏خواهَم‏داد؟ مَگِه مَن چه‏فرقی با اونها می‏کُنم؟ بَعضی از اونها اَفرادی بودِه‏اَند کِه پُشتِ سَرشون می‏شُد نماز خواند وَلی حالا دیگِه از پارتی‏بازیِ دَرون تشکیلاتی گِرفتِه تا خرید سَهَام شِرکتهای پیمانکارِ طَرَفِ مُعامِلِه و دادَنِ اِمتیازاتِ اِنحِصاری به‏آنها و هِزارتا کار زشتِ دیگه را مُرتکِب می‏شن. مَن به‏گردِ پاشونم نمی‏رسیدَم وَلی حالا اونها سَمبُل اِنحراف، حِماقت و فِسادهستند و کلّی «بَلِه قربان‏گو» دور و بَرشون را گِرفتِه!

- آدَم‏فروش

مَن توی زندگیم شاهِد خیلی چیزهای خوب و بَد بوده‏ام. اونقدر سَعی کردَم سَمبُلهای خوب را ببینم و اُلگوبَرداری کُنم کِه اَفرادِ بَد و سُست‏عُنصُر را بکلّی فراموش‏کردِه‏بودم. خُدای مَن؛ آدَمهایی کِه فقط بَرای یک چیز سادِۀ دُنیایی، هَمِه‏چیز وَ حَتّی اِنسانیّت، جوانمَردی وَ به‏ویژه دوستیها را زیرپا می‏زارَن و هَمِه‏چیز و حَتّی رُفقاشون را هَم به بَهای اَندَکی می‏فروشند، وجوددارن. هَمین چَندوَقتِ پیش بود کِه شاهِدِ آدَم‏فروشی یک ضَعیفُ‏النفس بودَم کِه بَرای یک وَعدِۀ اِستِخدام، سَعی دَر نابودکردنِ اَفرادی کرد که هَمِه‏چیزش را مَدیون اونها بود، کرد. اون بَدبَخت به هَمِه بَرای یک پُستِ دَست‏‏نیافتنی، پُشت کرد و کارهای زشتی را اَنجام‏داد. اونقدر کارهای بَدی، که نمی‏خوام به‏زبان بیارَم. وَلی باید یادَم باشِه کِه یک مُدیر باید دَر دَرَجۀ اَوّل کسانی را دور و بَر خودِش جمع‏کُنِه کِه وَفادار به قانون و مُتِعَهّد به اصول باشند. کسانیکِه سَعی دَر اِثباتِ وَفاداریشون به یک اِنسان با نامِ «مُدیر» به قیمَتِ زیرپاگذاشتنِ اُصول، می‏کُنند، قطعاً یک‏روزی هَم به همون مُدیر پُشت‏خواهندکرد. «عِشق» اونجا نیست. بُرو اِستِعدادها را جای دیگری پیداکُن. خَستِه‏نشو. اِدامِه‏بدِه. خُدا بهِت کُمَک‏می‏کُنِه. باید آمادِه‏بشی. سَعی‏کُن «عاشق» بمونی. هَمونجوری کِه «آب» می‏خواست. «آب» را باوَرکُن و بهِش وَفاداربمون. بدون «عِشق» می‏میری. یک مُردِۀ مُتِحَرّک می‏شی. اونطور کِه «آب» را باوَرداری و نقش خاطِراتت هَست، عِشق‏وَرزی کُن. این یَعنی «ایمان». ایمان به وَعدِه‏های خُدا. یَعنی پُشتِ‏پَردِه.

پَردِه بالا رَفت و دیدَم هَست و نیست//راستی آن نادیدَنیها، دیدَنی‏است

- آگاهی

دَرشرایطِ فِعلی، کسیکِه می‏خواهَد جامِۀ جهاد بَرتن کُند و دَر این صَحنِۀ نبَرد، بعُنوان یک رَزمَندِه واردشوَد، باید به سِلاح دانِش روز مُجَهّزگردَد. اَمّا مَنظور اَز دانِش تنها عِلم وَ تِکنولوژی نیست بَلکِه آگاهی‏هایی هَمچون شرایطِ اِقتِصادِجَهانی، تحَوّلاتِ سیاسی دُنیا، مُصَوّباتِ مَجلِس و هِیئتِ دولَت، اِغتِشاشاتِ اِجتِماعی وَ خواستگاه‏ها و عَوامِلِشان وَ خُصوصاً بَحثهای کامِل و مَبسوطِ مَربوط به اِنِرژی هَستِه‏ای، نوَساناتِ قیمَت نفت و طلا دَر خارج و داخِل کِشوَر، باید مَدّنظرقراربگیره چون هَمِۀ اینها بَرهَم تأثیرگذارهَستند. مَنابع اَز خبَرگزاریهای قویّ داخِلی وَ تِلِه‏تِکست گِرفتِه تا سایتهای تحلیل خبَری اینتِرنِتی می‏تونه باشه وَلی اَگِه بینِش صَحیح وَ اُصولی دَرپَسِ هَریک اَز این مَنابع اِطِّلاعاتی نباشِه، دُچار تحلیل‏های غلط وَ نادُرُست می‏شم. اینجا بازهَم سَروکلِّۀ شیطان پیدامی‏شِه. وَقتی گِرفتار اونهَمِه مُشکِلاتِ زندِگی و دَرس و نُخُودسیاه‏های مَحلِّ کارَم باشم، وقتیکِه اِنحِصارطَلبها وَ فاسِدان اِقتِصادی سَعی دَر مَشغول‏نِگه‏داشتنم داشتِه‏باشن، خُودبه‏خُود اِحساسِ ضَعف و نیاز بَر هَدَفِ والا، غلَبه‏می‏کُنِه و مَن را اَز حَرکت وامی‏داره. دیگه حَتّی دَر تحلیلِ اَخبار سُست و مُنحَرف‏می‏شم. مِثل خیلی‏های دیگه. اینجا هَست کِه «توَکّل» نقش‏آفرینها می‏کُنِه. خدا با مَن اَست؛ مِثل فیلم زیبای «لیلی با مَن است». یا خدا؛ تو هَموارِه مَن را دَر پَناهِ خُودَت حِفظ کردِه‏ای وَ اَز اِنحِرافات، نِجاتم دادِه‏ای. پَس بازهَم اَز شرّ این مَسائِل و اَفراد به تو پَناه‏می‏آوَرَم. کُمَکم‏کُن وَ مَرا به خُودَم وانگذار.

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

يادگار 20/12/1386

- می‏خوام بنِویسَم!

دِلَم گِرفتِه. یه بُغض توی دِلَم هَست. آره، توی دِلَم و نه توی گلویَم. می‏خوام بنِویسَم. می‏خوام بگم. اَمّا نمی‏شِه. بیرون نمیاد. به زبان جاری نمی‏شِه. قلمَم نمی‏نِویسِه. نمی‏دونم چرا اینجوری هَست و چکارش باید بکُنم.

- اینجوریه....

مَن یکروزی می‏خواستم بگم. آره، بگم ولی به یک «هیچکس». یک هیچکسِ واقِعی. دَستِ تقدیر مَن را به این مَسیر کِشاند و هیچکس را توی بلاگها یافتم. اِسمِ وِبلاگم را گذاشتم «حَرفِ دِل» و سَعی‏کردَم سادِه و صادِقانِه برای اون «هیچکس» بنِویسَم. توی این دُنیای مَجازی کِه کُلّی سَر توش داره می‏جنبه و به هَمِه‏جاش سَرَک می‏کِشن، جلو هَمِۀ این آدَمها، حَرفِ دِلَم را برای «هیچکس» نِوشتم. می‏دونی چرا اونهَمِه آدَم «هیچکس» هَستند؟ خُب مَعلومِه: اونها اون‏چیزی کِه وجودداره را نمی‏بینند بَلکِه اون‏چیزی را کِه دِلِشون می‏خواد را می‏بینند. بَنابراین دَرمُقابل مَن هَستند وَلی مَن‏را نمی‏بینند. دَرحَقیقت، مَنِ واقِعیِ مَن را نمی‏بینند و ذاتِ کلامَم را مُتِوَجّه نمی‏شن. پَس مَن هَرکاری بخوام می‏تونم بکُنم؛ هَرچی بخوام می‏تونم بگم و اونها هیچ‏کُدومِشون را نمی‏بینند وَ فقط و فقط اون‏چیزی را کِه می‏خوان، تصَوّرمی‏کنند. حَتّی اَگِه بهِشون بگم هَم، مُتِوَجّه نمی‏شن! می‏شِنوَند؛ حَتّی تعَجّب می‏کنند، وَلی بلادِرَنگ به‏دُنیای خودِشون بَرمی‏گردَن. کُجاست اَرَسطو، اِبنِ‏سینا و اون فیلسوفان و موشِکافان کِه این کِنایاتِ من‏را بخوانند و سَری بجُنبانند؟

- اَشراف‏زادِۀ سادِه

دُرُستِه کِه از تبار نُجَبا و شاهزادگانم وَلی هَرگِز نان مُفت نخوردَم. کارکردَم و کارآموزی نِموده‏ام. تقریباً هَرکس مَن را می‏بینِه، شایَد بخاطر رَنگِ سِفید پوستم، حِرفِه و ظرافتِ خدادایَم، حَتّی ذرّه‏ای به ذِهنِش مُتِبادِر نمی‏شِه و باوَرنمی‏کُنِه کِه چه سَختیها بَرتنم هَموارکردِه‏ام. روزگاری را مَجَّانی کارگری کرده‏ام؛ حَمل سَنگِ ساختمانی، از بارگیری و رانندگی گِرفتِه تا تخلیّۀ دُشوار آن؛ کُمَک به کارهای تأسیساتی؛ تعمیرات و مِکانیکی؛ اِمدادگری و کُلّی کار عَجیب و قریبِ دیگه کِه حالا خودَمَم باوَرَم نمی‏شِه. آخرالاَمر رَفتم سُراغ کامپیوتر و بَرنامِه‏نویسی و شبَکِه‏های گستردِۀ کامپیوتری و اینجور چیزها... وَلی یک مُشکِلِ لایَنحَلّ بَرام وجوددداره و داره اَذیّتم می‏کُنِه: این دُرُستِه کِه بسیاری از اون کارهای دُشوار را، نه اَز سَرِ نیاز بَلکِه بخاطِر کُمَک به دوستان نیازمَندَم وَ بدون مُطالِبۀ کمترین وَجهی اَنجام‏دادَم وَ کمترین پاداشی کِه نصیبَم‏شد، کوهی اَز تجرُبه و دَرکِ سَختی روزگار بود ولی هَمیشِه اِحساس‏می‏کردَم و می‏کُنم کِه گم‏کردِه‏ای دارَم. نمی‏دونم چی هَست یا کی می‏تونِه باشِه وَلی با تمام وجود اِحساسِش می‏کُنم. حِسِّش می‏کُنم ولی پیداش نمی‏کُنم. دِلَم می‏خواد سَر به بیابون بزَنم؛ برَم کوه، برَم کِنار دَریا، اَصلاً تویِ دَریا؛ برَم دُنبال «آب»، پیداش کُنم و دَر آغوشِ عِشق بگیرَمش. وَلی توی هَمین اَفکار ناگهان سَردَرگم‏تر از قبل، این‏وَر و اون‏وَر و دور بَرَم را نِگاه‏می‏کُنم و ناباوَرانِه می‏بینم جایی هَستم کِه نمی‏تونم باوَرکُنم. بخُدا نمی‏تونم باوَرکُنم. آخِه مَن اینجا چکارمی‏کُنم؟ چرا نمی‏تونم از اینجا برَم؟ عِین مُرغ سَرکندِه، این‏طَرَف و اون‏طَرَف می‏دَوَم و سَر به هَمِه‏جا می‏زَنم. حتّی می‏رَم سُراغ قرآن. باوَرت نمیشِه: حتّی وقتی از پیشرَفتِه‏ترین شیوه‏های فنّی برای تفعّل اِستفادِه‏می‏کنم، نه‏تنها به آیاتِ مُتشابه بَرخوردمی‏کُنم بلکه دَقیقاً و عیناً هَمون آیات و صَفحاتِ پیشین رونمایی می‏کُنِه! خدای مَن؛ این دیگِه چه‏جورشِه. ازنظر فنّی اِحتمال اینکه بااستفادِه از سرویس‏دَهَندِگان میزبانِ پُرتِرافیک، دَقیقاً دو بار پیاپی، در اِنتخابهای اِتِّفاقی و رَندُم، به یک نتیجۀ واحِد دَست‏یابیم، تقریباً صِفر اَست، ولی اینطوری میشِه و این مُعجزۀ روشن و آشکار قرآن می‏خواد چیزی را به مَن بفهمونِه که مَن از دَرکِ عَظِمتِ کلامِش عاجزَم. چون بسیار حَقیر و ناچیزَم.

- طَلَبیدَم

نمی‏دونم اِبراهیم‏خان چکارَم‏داره. دَر یادِگار 22/11/1386 جَریان طَلَبیدَن اِبراهیم‏خان را نوشتم؛ یادِتِه؟ بَعد از اون، دُوباره و دُوباره مَن‏را طَلَبید. کاری کردِه کِه هفتِه‏ای دو روز نزدیکِش باشم. نمی‏دونم چرا مَن را قابل‏دونِستِه و اینجوری به‏سَمتِ خُودِش می‏کِشونه وَلی قدرِ مُسَلّم چیزی را می‏خواد بهِم بفهمونه.

- خودَم هستم.

زندِگی بدون مُبارزه، مَعنی نداره. اَصلاً با مُبارزه زندِگی روح دَرش دَمیدِه‏می‏شِه. مَنهَم سالهای سال هَست کِه بَرای هَدَفی خاصّ دارَم مُبارزه‏می‏کُنم. می‏خوام خودَم باشم. خودِ خودَم؛ بخاطِرش دارَم مُبارِزه می‏کنم. هنگامیکه از کار و رَویّه‏ای مُنزجرَم و دَلایل قاطِعی هَم دارَم، اِعلام‏می‏کُنم و بخاطِر خوش‏آمدِ دیگران، مَخفی نمی‏کُنم. دَر راهِ حَقّ مُبارزه می‏کُنم. از ریاسَت و ریاسَت‏طلبی در سیستِمها و نِظامات مُنحَرفِ اِجتماعی کُنونی بشِدّت پَرهیزمی‏کُنم. خوَدم هَستم و خودَم.