۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

يادگار 16/4/1388

- تداوم عشق

هیچ‏می‏دونی که اگر کسی در عشق صادق باشِه، عشقش را در محیطی محدود و به فردی خاصّ خلاصه‏نمی‏کنِه. عاشق واقعی کسی است که باویژگی متمایز انسان نسبت به سایر مخلوقات، بعنوان اشرف مخلوقات، با بهره‏گیری از عاطِفِه، عقل و احساس فوق‏العادّه، به عالمی عشق‏بوَرزد. این فرد، عاشق واقعی است و درهنگام ابراز عشق، صادق است. او عاشق آتشین چند مورد ساده و گذرا همچون چهره‏ و صورت و سایر موارد سطحی نیست بلکه به دِل نِگریستِه و سیرَت را دَرک‏کرده؛ حقیقتِ روح را دریافته و در راه عشق پایدار است و از جان خواهدگذشت. چنین کسی در چَم‏وخَم روزگار ازحرکت متوقّف‏نمانده و کارزار زندگی را تاپای جان ترک‏نخواهدکرد و مَعشوقِ خود را هرگز تنها نخواهدگذاشت. پس عاشق واقعیِ آب، عاشق همۀ انسان‏ها و آزاده است و آزادگی را برای همۀ آحادِ بَشر می‏پَسندَد. آب هم همین را می‏داند و فقط دل به چنین‏کسی می‏دهد.

بزار یک مثال خیلی خیلی ساده بزنم: یکی اِبراز عشق به دیگری می‏کنِه و در دوران آشنائی‏اش، همه لطف و مهربانیی از او بُروزمی‏کنه. آنچنان‏که معشوق باخود می‏اندیشد که «چقدر او انسان مهربان و خوبی است؟!». امّا حقیقت درونش وقتی آشکارمی‏شود که معشوق مطمئن‏شود که آن مدّعای عشق همواره و درهمه‏حال، با همه مهربان است و برای مقطع زمانی خاصّی و با هدف شکار کسی دست به این تظاهر و تغییر رویّه نزده‏است. یعنی عاشق واقعی، درهمه‏چیز صادق است. یادت باشه: همه، آخرالاَمر به ذات خودشان برخواهندگشت و این یک معنی بیشتر نداره: این تظاهرات عاشقانه روزی پایان‏خواهدیافت و حقیقت واقعی و زشت آن ظاهرنما روزی برای همیشه عُریان نمایان خواهدشد؛ چه‏بَسا که علی‏رغم ظاهری مهربانانه‏اش، نوعی خُلق و خوی تسلّط جویانه و به‏قول امروزی‏ها، دیکتاتورمَعابانه در پَس ظاهری زیبا، مخفی‏نگاه‏داشته‏باشد!

- انتخابات

اون روز جمعه، برای دهمین ریاست جمهوری نظام جمهوری اسلامی ایران، انتخابات انجام‏شد. خِیل عظیمی پای صندوق‏های رأی رفتند و تمام دنیا را شِگِفت‏زده‏کردند. ولی درهنگام اعلام نتایج، اتّفاقات پیچیده‏ای رُخ‏داد. نتایج بگونه‏ای شد که اختلاف فوق‏العادّه زیادی بین آراءِ کسب‏شده جهت رئیس‏جمهور فعلی یعنی آقای محمودِ اَحمدی‏نژاد و سِه نامزد دیگر اعلام‏شد.

اعتراضات گسترده‏ای بُروزکرده و پاسخ‏های ناقص و کوتاهی داده‏می‏شد. اون سِه کاندیدای دیگه به رهبری و مراجع قُم شکایت‏بُرده‏اند. اوضاع عجیبی شده. رَهبری هم روز شنبۀ بعد از انتخابات را روز صبر و آرامش اعلام‏کرد. بااینحال عدّه‏ای در خیابان‏ها درحال بوق‏زدن و شادمانی بودند که تحریکات مخرّب وحشتناکی را به‏دنبال داشت. اون سه نامزد دیگه، طرفدارانشان را به خودداری و سکوت تشویق‏کردند تا دوباره درگیری نشِه. آخِه چندروز پیش درگیری‏های شدیدی رُخ‏داد و تذکّراتی در تلویزیون دادند ولی کار از کار گذشت و فجایع باورنکردنیی رُخ‏داد.

توی خانواده‏ها هم مشکلات ادامِه‏داره. صَحنِۀ بحث و جدل در آنجا هم هست. ولی بدتراز همه، چشم‏هایی خارج از کشور است. خیلی ساده است: سرمایه‏گذاران خارجی بدنبال ثبات هستند. اونها در این روزها چی فکرمی‏کنند؟ آیا بحث تقلّب گسترده در انتخابات رَدّ میشه و یا تأییدمیشِه؟ اونها خیلی دقیق به‏این موضوع نگاه می‏کنند. براشون واقعاً مهمّ نیست که کی رئیس‏جمهور ایران میشِه بلکه نتیجۀ برخورد حکومت را می‏خواهند بدانند. قدرت‏های دیگِه هم منتظرَن ببینن که آیا حکومت مرکزی ایران قادر به حفظ وحدتِ عمومی هست یا نه؟ اونوقت جهت همکاری و یا تجاوز به این کشور بُحران‏زده تصمیم‏گیری می‏کنند.

ببین: از دوحال خارج نیست. یا اساساً تعداد هواداران آن سه نامزد دیگِه واقعاً براساس آمار ارائِه‏شده، کم است و یا اینکه خطای وحشتناکی رُخ‏داده و هواداران آن سه نامزد بسیار بسیار بیشتر بوده و انتخابات دُچار مشکل‏شده‏است.

درصورت اوّل عدم اعتناء به ایشان حتّی درصورت پیش‏گرفتن نافرمانی مدنی سازمان‏یافته و غیرممکن ازجانب هواداران، خسارت چندانی به حکومت مرکزی واردنخواهدکرد. امّا درصورتیکه واقعاً تعداد آنان بیش از هواداران نامزد پیروز بوده‏باشد و واقعاً خطایی رُخ‏داده‏باشد، آسیب دامنِه‏دار و جدّی به حکومت مرکزی و اصل نظام و بحثِ ولایتِ فقیه واردخواهدشد.

آنچه که با ابزارهای حکومتی درخفا قابل پیگیری است، امکاناتی جهت تشخیص صحیح موارد بالا را دراختیارشان قرارخواهدداد. مسلّماً اگر اعلام‏شود که تقلّبی صورت‏نپذیرفته، معنی آن این خواهدبود که: اصولاً خطایی رُخ‏نداده و یا اینکه اساساً تعدا د آن هواداران کم‏است.

حساب دو دوتا، چهارتا است. اگِه حکومت مرکزی متوجِّه بشِه که تقلّب گسترده آنچنان بوده که خیل عظیمی را خلع‏یَد کرده، بااعلام صحّتِ انتخابات یک خودکشی قطعی‏کرده است.

حالت استثنائی هم وجوددارد؛ آنهم زمانی رُخ‏می‏دهد که مثل بَرخی از کشورها، چیزی شبیه به کودتای نه‏چندان آشکار رُخ‏داده‏باشد که باتوجّه به ساختار نظامی ایران که متشکّل از ارتش و سپاه پاسداران می‏باشد(یعنی دو سیستم نظامی نسبتاً مستقل)، تصوّر آن سخت‏ است.

پس نتیجه چی‏میشِه؟ خیلی سَخت شد. اوّلش با حساب منطق و ریاضی میشِه راحت نتیجه‏گیری‏کرد ولی وقتی خودم را می‏زارم جای مسئولین نظام، می‏بینم پارامترهای بسیار مهمّ دیگری هم وجودداره. اتّهامات سنگینی که رئیس‏جمهور وقت در تبلیغات انتخاباتی‏اش به افراد بسیار پُرنفوذ و پایۀ نظام واردکرد و عکس‏العمل مراجع حوزۀ علمیّه که بسیاری از آنها تشکیل‏دهندۀ مجلس خبرگان رهبری نیز هستند هم به‏نوعی موضوع را بیش‏از پیش پیچیده‏می‏کنِه. تأیید انتخابات به‏معنی تأیید مردمی ادّعاهای رئیس‏جمهور برای برخورد با آن متّهمان است. اتّهاماتی که قوّۀ قضائیّه تأییدنکرده. حالا چی‏می‏گی؟ شاید آب سکوتش را بشکنِه و یک گوشۀ چشمی به‏من نشون بدِه. اون ارزیابی‏های خوبی داشتِه و داره. اینجا دیگه بحثِ گامبالینی‏ها و دست‏اندازها را به‏نحو دیگه‏ای باید توی گوش من نجواکنِه. شاید اینبار هم چیزی یادبگیرم.

- امتحان

درست درمیانۀ امتحانات بسیار سختِ دانشگاه بودم که این اتّفاقات رُخ‏داد. باخودم گفتم که امتحان واقعی، حضور درجلسۀ امتحان دانشگاه نیست بلکه کمک به حقّ است. من باید روی پای خودم می‏ایستادم و درست تشخیص‏می‏دادم. باید طرف حقّ را می‏شناختم و به به او کمک‏می‏کردم. امتحان من این بود. قبلاً هم در شرایطی شبیه به این حالت قرارگرفته‏بودم ولی اینبار فرق‏می‏کرد. من خوب فکرکردم. شواهد و دلایل زیادی را جمع‏آوری کردم. از تخصّص و مهارتم در کامپیوتر، شبکه‏های کامپیوتری و اینترنت بهره‏بردم و همه‏چیز را دراون روزها بارها و بارها و بنحو گسترده‏ای بررسی‏کردم. هیچ مانع رَسمی و غیررسمیی نمی‏توانست جلو دستیابی من به اطّلاعات مختلف داخل و خارج کشور را بگیره. وقتیکه یقین‏پیداکردم که حقیقت چیست، به قرآن متوسّل‏شدم. آخه می‏خواستم دراین فضای غبارآلود تصمیم‏گیری کنم. اینهم مثل جبهه‏رفتن بود. اینبارهم آیاتی آمد که هرگونه شکّ و شبهه را دردلم ازبین‏بُرد. دستام را گذاشتم روی زانوهایم و راست‏قامت ایستادم و از حقّ دفاع‏کردم. دیگه توی این ایّام وبلاگ ننوشتم ولی همه‏جا بودم. نفهمیدم چی خوندم و چگونه امتحان دادم ولی این را فهمیدم که خیلی سریع، به‏لطف خدا درهای خاصّی به‏رویم بازمی‏شد. دَری پُشتِ دَر دیگر. دنیای جدیدی که از ابهامات چندین سال گذشته، به‏سرعت مرا بیرون می‏آورد. به دیدگاه وسیعی درمورد انسان‏ها و تعریف آزادی آنها دست‏یافتم. موضوع ولایت امر مسلمین و ولایت فقیه قانون اساسی ایران و تعاریف مطلقیّت و الزامات آنها را به‏عینه دریافتم. چیزهایی که در مباحثی تئوری و آکادمیک و مقالات عمومی در تمام این سال‏های پس از انقلاب اسلامی عرضه‏شده‏بود را عمیقاً درک‏کردم و منشأ نظریّات و هدف نهایی و نیّت طرفداران و علّت مخالفتِ منتقدان آنها را دریافتم. درست مثل انفجار نور در فضای ذهنم بود که زوایای مخفی و تاریک زیادی را به‏ناگاه روشن‏کرد. اینها همه معجزۀ اِراده درپرتو توسّل به کلام خدا برای گام‏برداشتن در راه حقّ بود که نصیب من‏شد. من دراین‏قسمت از امتحاناتم، موفّق‏شدم. آری؛ قبول‏شدم.

- حرکت

رَدّ آبِ عزیز را داشتم. این ویژگی ذاتی من است. رنگ سبز و سیاه و دیگر رنگ‏ها را به‏شکل مفهومی دنبال‏می‏کردم و خطوط فکری شاخص را بعنوان راهنما برای جلوگیری از انحراف احتمالی ذهنی‏ام مَدّنظرداشتم. درجاهایی بودم که آب بود ولی نمی‏دانست که من هم حضوردارم. آن‏چیزی که روشنایی هدفم را برایم به‏ارمغان آورده‏بود، همان دیدگاه انبیاء الهی از اوّلینشان تا آخرین یعنی حضرت محمّد مصطفی(ص) بود. تساوی انسان‏های آزاد و هدایت بدون اجبار به‏سوی حقّ ازطریق اخلاق پسندیده و رفتاری نیکو و محبّتی ازسَر عشق به همۀ مخلوقات خدای عاشق. این همان چیزی بود که آب می‏خواست و من نیز به آن معتقد هستم. اینبار بیش‏ازپیش فهمیدم که برای درک کلمات حقّ نباید به ظاهر گوینده توجّه‏کرد. رنگ پوست و نحوۀ پوشیدن لباس و اعتقادات شخصی مذهبی نمی‏تواند باعث‏شود که حرف حقّ را ازکسی نپذیریم و یا حتّی اصلاً به کلامش توجّه ننمائیم. پس باتمام مهارت‏هایی که در این سال‏ها در سیستم‏های مختلف کسب‏کرده‏بودم؛ آستین بالا زدم و دقیقاً همان راه آب را ادامه‏دادم. من، عرصۀ فعّالیّتم را در حوزۀ فرهنگی، به‏مراتب از وبلاگ‏نویسی گسترده‏ترنمودم و پا جای پای معلّمین گذاشتم. درشرایطی که کسی حاضر به برداشتن قدمی نبود و کلام‏ها را درگلو خاموش نگاه‏می‏داشت، بامهربانی و صبوری سخن‏گفتم و حرف‏های دل و منطق استوار را بامحبّت برزبان جاری‏ساختم. پیش چشم متحیّران حرف‏های دل، لاجرَم بردل می‏نشست و یخ‏ها ذوب‏می‏شد! این معجزۀ عشق است؛ نیست؟ آستین بالازدم و گام‏های بزرگتری برداشتم. گام‏هایی که باورش در ذهن حتّی آب هم نمی‏گنجید ولی آرزوی قلبی‏اش این بود. شاید روزی بفهمد که خون من چگونه در رگ‏های مردم آزادۀ جهان، جریان‏یافت. این هدیّۀ ناچیزی بود که باتمام وجود به آب تقدیم‏کردم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

يادگار 14/3/1388

- باران و قرص ماه

دِلتنگِ آبَم. دائِم درفکرش هستم. اون قرص نیمۀ ماه من را به قرص کامل راهنمائی می‏کنِه و قرص‏کامل من را به باران و آب. اینجا تناقضی وجودنداره! چرا فکرمی‏کنی اگِه قرص ماه کامل باشِه، نمی‏تونِه بارون بیاد؟ چرا فکرمی‏کنی ابری که باعثِ بارون می‏شِه، قرص ماه را می‏پوشانِه و دیگه دیده‏نمی‏شِه؟ نه عزیزم؛ اونی که ماه را می‏بینِه و ارتباطش را با آب می‏دونِه، زیر بارونی که از اون ابر می‏باره، قدَم‏می‏زنِه و به قرص زیبای ماه نگاه‏می‏کنِه. اون با چَشم عِشق می‏تونِه همه‏چیز را ببینِه چون:

پَرده بالارفت و دیدَم هَست و نیست // راستی آن نادیدنی‏ها دیدنی‏است

خودت خوب می‏دونی که این بیت شعر را فقط عاشق‏ها می‏فهمند و اونی که این شعر را سُرودِه، سَرآمد عُشّاق بوده.

- ایران در دام دوستان!

این را می‏نویسم تا سال‏ها بعد بیادبیارم که چه‏چیز باعث ضربه‏خوردن به ایران شد!

دیشب ساعت 22:30 مناظره بین دوتا کاندید ریاست‏جمهوری برای دولت دَهُم از شبکۀ سوّم تلویزیون ایران پخش‏شد. توی این دوره، رقابت اصلی بین آقایان احمدی‏نژاد، میرحسین موسوی، کرّوبی و رضائی هست. مناظرۀ دیشب بین آقایان میرحُسین موسوی و احمدی‏نژاد بود. آخه آقای احمدی‏نژاد هنوز رئیس‏جمهور است. چه اتّفاقی افتاد؟ توی این مبارزۀ رودَرروی انتخاباتی که به‏شکل مناظره انجام‏شد، کلّی حَرف‏ها به‏زبان آوَرده‏شد که دیگه ثباتِ ایران را کاملاً بهَم‏ریخت! آقای احمدی‏نژاد برای دفاع از عملکرد خودش اشارۀ صریح به ترفند فاصله‏اندازی بین ملّت و دولت انگلیس کرد و بعدِش هم اسامی افراد بسیار پُرنفوذی را بعنوان کسانی که با منابع مالی دولت و بیت‏المال کارهای غیرمشروع کرده‏اند و اتّهامات سنگینی دارند، به‏زبان آورد. همه این مناظره را که بین دو رقیب اصلی برقراربود، مشاهده‏کردند. خدا می‏داند چندصد میلیون ایرانی علاوه بر گوش‏ها و چشم‏های خارجی‏ها شاهد این بحث‏ها بودند.

خودمونیم؛ حالا فکرمی‏کنی اگِه مجدّداً آقای احمدی‏نژاد که به‏نوعی پایگاه مردمی در میان بسیاری از اقشار ملّت دارند، رأی‏بیارند و ریاست‏جمهوریشون چهارسال دیگِه ادامه‏پیداکنِه، با اون اتّهاماتی که به افراد حقیقی و حتّی دولت‏های پیشین، خارج از عُرف قضائی کشور بصورت اشاره و افشاءگری اعلام‏کرد، چه‏جوری می‏تونِه بدون درگیری با مسائل شدید حِزبی و تنِش‏های خطرناک اجتماعی و پی‏آمدهای حقوقی داخلی و بین‏المللی کارکنِه؟ بدتراز اون، اشاراتِ صریح آقای میرحسین موسوی به قانون‏گریزی دولت ایشان بود که دردسرهای زیادی را برای هردولتی که برروی کارخواهدآمد، ایجادمی‏کنِه. آره؛ حالا دیگه بحثِ حسابرسی دوران جدّی می‏شِه ولی درقالب برخوردهای بسیار روشن و مُصیبَت‏وار با دولت‏های پیشین!

اگِه دولت دَهُم بازهم با آقای احمدی‏نژاد باشه، دیپلمات‏ها و سَرانِ کشورهای دیگر خصوصاً عربستان سعودی و انگلیس و سایرین دیگه برای حَنای ایران رنگی قائل‏نخواهندبود و اگر کس دیگری برروی کاربیاید، انتظارات اون کشورها و حتّی کشورهایی نظیر لبنان، سوریّه و فلسطین از ایران بگونه‏ای مشکل‏ساز، تمام معادلات خارجی ایران را دستخوش بُحران طولانی و بی‏ثباتی وحشتناکی خواهدکرد.

ازهمون اوّل می‏دونستم که رقابت این چهارنفر خارج از حالت عادّی انجام‏خواهدشد. دلیلش هم خیلی خیلی ساده و روشن بود. یک نشانۀ واضح داشت. اونهای که با ادبیّات فارسی و عربی کارکرده‏اند بحث‏های «صرف و نحو» و «تجزیّه و ترکیب» را شنیده‏اند. یک لطیفه را هم می‏دانند. می‏گن یک روز استادی به شاگردش گفت: «تجزیّه‏ات خوب است ولی مُردِه‏شور ترکیبَت راببَرم!» این همون نشانه بود. آمارهای تفصیلیی که این دولت از عملکرد خودش بصورت رسمی و قابل استِناد ارائِه‏می‏کند، همگی عالی و بی‏رقابت هستند و نشاندهندۀ کار و فعّالیّت زیاد ایشان است. ولی رُقبا با اشاره به بَرآیند کلّی عملکرد این دولت و مشکلات فراگیر و لاینحلّ رُشدِ توّرم، توقّف و ورشکستگی کارخانجات و شرکت‏ها و فشارهای اقتصادی طاقت‏فرسا به مردم و نیز هَتکِ‏حُرمَتِ مُکرّر و مستمرّ ایرانی‏ها در کشورهای خارجی بعنوان نقاط ضعف و انکارناپذیر مدیریّت دولت نهُم، باعث‏شدند که عملاً این دولت به چالشی اساسی کشیده‏شود. آقای احمدی‏نژاد برای دفاع از خود و دولتش چیزهایی را که درپَس پردِه‏ها، برای سال‏ها به فراموشی رفته‏بود را خیلی روشن بیان‏کرد. مثل جریان تحَصُّن مجلسیان و انقلاب مَخمَلی، مسائل درگیری کوی دانشگاه و چیزهای دیگِه که... خدای من، حتّی بخاطرآوردن اون جملاتی که دیشب پای تلویزیون شنیدم لرزه به اندامم می‏اندازد. رفتاری که ازهرگونه تدبیر کشور بزرگ و درگیر بُحرانی مثل ایران را به مخاطرۀ جدّی انداخت. بی‏ثباتی عجیبی را برای این کشتی بُحران‏زده به‏اَرمغان خواهد‏آورد.

چرا حَضرات گذاشتند کار به‏‏اینجا بکِشد؟ آیا همین ایراداتی که به این دولت وارد است را نمی‏توانستند درطول همین چهارسال ازطُرُقِ قانونی و بازرسی‏ها حلّ‏کنند؟ حذف شوراها توسّط دولت و متعاقب آن خروج از آئین‏نامه‏های معاملات و ترک تشریفات مربوطه توسّط زیرمجموعه‏های دولت و خصوصاً شرکت‏های دولتی را می‏تونستند در وقتِ خودش حلّ‏کنند ولی حالا همگی تبدیل‏شد به موارد قابل پیگیری و نمونه‏های اعلام جُرم دولتی که وجودداشته و یا شاید ادامِه‏پیداکند. حالا دیگه هرموضوع کوچک و بزرگی مثل یک بُمب آسیب به پیکرۀ دولت بعدی واردخواهدآورد.

بحث از کرباسچی‏ها و فرزندان آقای هاشمی کردند و اسم‏های دیگری را به‏زبان آوردند که حتّی اگر پیگیری حقوقیی درکارنباشد(که حتماً خواهدبود)، مسائل و درگیری‏های رودرروی جدّی و طولانی و متأسّفانه دوره‏ای، جان هَردولتی را خواهدگرفت و فشار طاقت‏فرسائی را بَرملّت واردخواهدساخت.

یک شاهد مُحکم براین مُدّعا دارم: هنگامی‏که رهبر انقلاب اسلامی دارِفانی را وِداع‏گفت، ظرف مدّت چندساعت توپخانۀ عراق به‏سوی ایران نشانه‏رفت و شلّیک‏کرد. تاآنجائی‏که بخاطردارم، ظرف مدّت بیست ساعت رهبری جدید انتخاب‏شد ولی درهمین بیست‏ساعت فشارهای امنیّتی جدّیی به ایران واردشد. دشمنان فقط حَدس به عَدم ثباتِ یک کشور زدند و بلادرَنگ دندان تیزکردند. حالا به‏من بگو که آیا با این چیزهایی که در مناظرۀ دیشب درحضور میلیون‏ها ایرانی به‏زبان آورده‏شد، کشور از همان دیشب وارد بُحران نشده‏است؟

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

يادگار 7/3/1388

- آب می‏دونه

می‏رَم قبرستان و پیش ابراهیم‏خان و خانم‏بزرگ. از آب می‏پُرسَم. بهشون می‏گم:...... آخه فقط آب هست که باتمام ذلالی و اخلاصِش می‏تونه دَرد دِل من را بفهمه. اونها هم می‏دونن. همیشه هنگام رفتن، بَدرَقِه‏ام می‏کنند. اونها داستان..... را می‏دانند.

آب نمی‏خواد رئیس‏جمهور بشِه. نمی‏خواد نمایندۀ مجلس بشِه. اون همیشه و با تمام وجودش، خالصانه خدمت‏کرد ولی هیچوقت هیچ‏چیز نخواست. حکایتِ ماهی هست و آب. ماهی درون آب هست و قدرش را نمی‏دونه. همینکه از آب بیرون بی‏اُفتِه، تازه می‏فهمِه که چه‏نعمتی را ازدَست‏دادِه. تمام تلاشش را می‏کنه تا به آب بَرگرده.

اگه زنده هستم و کار فرهنگی می‏کنم، بخاطر آب است. اگه ظلم‏ستیزی می‏کنم، بخاطر آب است. اون، من را به درون خودش بُرد. به محرمانه‏ترین خلوتِ وجودش دَعوت‏کرد. من را مَحرَم اَصرارَش قرارداد. من با خانواده‏اش یعنی اَبر، باد، جویبار و قاصدک آشناشدم. در جمع صمیمی‏شان شب را به صبح رساندم. زندگی صادقانه‏ای را ازنزدیک دیدم و حسّ‏کردم. من، عشق را بیادآوردم. تک‏تکِ اَجزاءِ وجودَم را با او غُسل‏دادم. و از خدای عزیز جز وصالش را طَلب نکرده و نمی‏کنم. خدایا، آبرو و عزّت مؤمن دستِ توست. وَعدِه‏هایَت نیز همیشه انجام‏شده‏است. هرچه بخواهی و اِرادِه‏کنی، حَقّ است. عِشق و آب نیز پاکترین‏هایی است که در وجودم به‏وَدیعِه قراردادی. امانتدار خوبی نبودم ولی به گوشۀ چشمی، فرصَتِ جُبران‏دِه مگرنه چگونه در آن دنیا، میان آنهمه بیننده و شنونده، سَربَرآرَم؟ من را پیش آب سَرافکندِه و شرمَندِه باقی‏نگذار. سَبَدِ عِشقم را به گل‏ها و غنچه‏های همیشه باطراوت و شاداب قدسی‏اَت بیآرای تا هدیۀ پیوستۀ من به آب باشد.

- بلقِیس

توی قرآن، دو داستان عجیب بَرروی مَن اَثرگذاشت: یکیش حکایت حضرت یوسف(ع) و زلیخاه بود که خیلی قشنگ در سریالی که جناب آقای سَلحشور ساختند برروی پردۀ نمایش رفت؛ دیگری هم حکایت حضرت سلیمان(ع) و ملکۀ سَبا یعنی بلقِیس هست که ساختن فیلم یا سریالی دراین‏خصوص بَرازندِۀ همان آقای سلحشور است.

این دو زن، از ویژگی‏های اِستثنائیی در دوران خودشان بَرخورداربوده‏اند که ورودشان به عَرصۀ آن حکایات باعث‏می‏شود هر صاحب عقل و دِرایَتی به نکات پیچیده‏ای از اَبعاد وجودی انسان پی‏ببَرد و تقریباً در هربار مُرور آن حکایات، موضوع جدیدی را کشف‏کند. آیا این چیزی نیست که در همۀ آیات قرآن به‏حِکمت، تدبیرشده‏است؟

نکتۀ ظریف اینکه همین خانم بلقِیس بعُنوان یک مَلکِۀ مُقتدر و صاحب کشور و لشکر، مورد توجّه پرنده‏ای از لشکر حضرت سلیمان‏نبی(ع) قرارمی‏گیرد که راز این توجّه و نوع آن پرنده و نسبت این دو موضوع باهم نیز به‏خودیِ‏خود پرده از اَسرار دیگری برمی‏دارد.

ازنظر من، هستۀ اصلی داستان همان بلقِیس است و ذکر اُبُهّتِ حضرت سلیمان(ع) جهت آشکارکردن عمق مفاهیم درونی شخصیّت آن زن بوده است و پیام‏های بی‏شماری را در درون خود، قرن‏هاست که حمل‏می‏کند.

- روح زن و مرد

چندی پیش در همین مقاله‏های اینترنتی خوندم که روح ذاتاً نه زن هست و نه مرد و محدودیّت‏های جسمی مربوط به جنس زن بعد از پوشانده‏شدن جسم به روح رُخ‏می‏دهد. این مقاله جهت بررسی لزوم حفظ حجاب و اینجور موارد بود. وقت زیادی برای مطالعۀ آن نداشتم ولی این جملات جَلب توجّهم‏کرد. تا یکی دو روز فکرم مشغول‏بود و بعد سؤالی در ذهنم نقش بَست: اگر روح فاقد جنسیّت است، پس در بیان شرایط بهشت در قرآن، چرا اسم از حوریان و غِلمان بُرده‏شده‏است؟

این روزها درگیر امتحانات هستم. اگر وقت داشتم شاید روی این موضوع تحقیق‏می‏کردم.

- انتخاب

یکی گفت چیزهای عجیبی می‏بیند. در سازمانی کارمی‏کند که علی‏رغم شعارهایی که درتمام طول نظام جدید داده‏شده‏است، همواره شاهد مسائل زشت بوده‏است. استفادۀ شخصی از منابع سازمانی همچون خودروها آنهم در وقت اداری به‏شکل فزاینده‏ای نهادینه‏شده‏است. افرادی که به‏اصطلاح مدیر نام گرفته‏اند گاهاً خودرو و راننده‏ای به‏صورت استیجاری دراختیاردارند و این رانندۀ بدبخت فقط برای اینکه در همان واحد سازمانی بماند و بیکارنشود، تن به هر ذلّتی می‏دهد. از حمل و نقل فرزندان همان مدیر متعهّد به مهدکودک و مدرسه تا جابجائی همسر باوفای همان مدیر مسلمان به مراکز تحصیلی و آموزشگاهی گرفته تا امورات کاملاً شخصی و قانونی همان مدیر صالح جهت تفکیک اسناد زمین‏هایی که درهمان اوقات اداری و با همان خودروهای استیجاری اداری معامله‏نموده‏است! البتّه اینها که چیزی نیست. اینگونه مدیران به‏سرعت آمار و بیلان بلندبالایی از کار خودشان را ارائه‏می‏دهند. آخه می‏دونید: اونها استاد تقسیم کار در حوزۀ مسئولیّت خودشون هستند. خیلی دقیق و در کمال مسئولیّت، تمام امورات محوّله به واحد سازمانی خودشان را لیست کرده و موارد جدید و مهمّ دیگری نیز با ابتکار شخصی خود به آن می‏افزایند؛ سپس آن وظایف را به اندک پرسنل تحت پوشش خود تقسیم‏می‏کنند! اینگونه فرصت‏می‏یابند تا پس از تعیین تکلیف پرسنل خدمتگذار، به امورات مُهِمِّۀ خود در اوقات اداری و با استفاده از منابع سازمانی بپردازند.

راستی او می‏گفت: منابع سازمانی را دیگه نباید بیت‏المال درنظرگرفت چون در یک شرکت خصوصی که از بودجۀ دولتی استفاده می‏کنه، هرچند بودجه، بودجۀ دولتی و بیت‏المال است ولی بهرحال آن شرکت، یک شرکت خصوصی است و هرتصمیمی می‏تواند بگیرد مثل انتخاب پیمانکار و فروشنده با «ترک تشریفات آئین‏نامۀ معاملات» و غیره. یعنی هرجور که دِلش خواست می‏تونه هزینه‏کنِه. گفتم مگه‏میشه؟ آخه اون بودجه از بیت‏المال هست و اون خدمات نیز انحصاری است. مگه یادت رفته جریان دادگاه‏های آقای کرباسچی بعنوان شهردار تهران و زندانی شدن ایشان و برخی از مدیرانشان؟ پاسخ‏داد: نه، یادم نرفته ولی این تو هستی که فراموش کردی که اون موضوع برای همون موقع و با ابهامات قانونی همان زمان بود و حالا براساس اصول مدیریّت و خصوصی سازی ناقص و با استناد به قوانین بخش‏های خصوصی الزاماً باید اینگونه عمل‏کرد چون شرکتی که ماهیّتاً خصوصی است امّا سهامی عامّ نیست و مجمع‏عمومی آن نیز مردم نیستند، بعلّت آنکه خدمات انحصاری دولتی را بعهده‏دارد، دچار چنین مشکلاتی می‏شود. نمونۀ اینجور شرکت‏ها همین شرکت‏های اقماری وزارتخانه‏ها هستند. یک شرکت برق باید برق را به خانۀ مردم برسونه و سیم‏کشی و کابل‏کشی و روشنائی معابر انجام‏بده، یعنی کارهای عمرانی دولتی ولی ماهیّتاً خصوصی هست. شرکت‏های مشابه دیگری هم هستند.

همچین بفهمی نفهمی موضوع را گرفتم. یعنی فهمیدم که عملاً حالتی رُخ داده بانام دزدی با چراغ:

چو دزدی با چراغ آید، گزیده‏تر بَرَد کالا

اَزش پُرسیدم: خُب فکرمی‏کنی باانتخاب رئیس‏جمهور جدید مسئله حلّ میشِه؟ درجواب دو سؤال مطرح‏کرد. پرسید: اوّلاً مگر همۀ دولت‏های قبلی ادعاهای مبنی بر رفع اینگونه دست‏درازی‏ها به بیت‏المال نکردند؟ ثانیاً مگر قوانین با آمدن مسئول اجرائی جدید حکومت عوض‏می‏شود؟ گفتم: قانونگذاری در مجلس انجام‏می‏شود و نمایندگان مجلس‏های گذشته هم پس از قانونگذاری رفته‏اند؛ از یکسو اجراء را به‏عهدۀ قوّۀ مجریّه گذاشته‏اند و از سوی دیگر نظارت را به‏عهدۀ مجلس و مجالس بعد. گفت: آفرین، بنابراین بعد از قانونگذاری رفته‏اند. آنهائی هم که می‏آیند، براساس شعارها و اهداف ممتاز جدید می‏آیند ولی نه‏تنها با مسائل جدید و وضع قوانین جدید روبرو می‏شوند بلکه با انبوهی از نتایج نادرست و غلط ناشی از قوانین گذشته برخوردمی‏کنند که نیاز به بررسی و قانونگذاری و تبصره‏نویسی مجدّد داره! حالا دوباره دولت عوض میشه و بعدش هم دوباره مجلس تغییرمی‏کنه. نتیجه همین هست که می‏بینی. اینجا یک خلاء طولانی ایجادمی‏شِه که سوء استفاده از بیت‏المال به‏راحتی نهادینه می‏شِه.

- استخدام

گفت یک مثال باحال دیگه هم دارم. هر سازمانی برای اینکه به بهترین نیروها دست پیدا بکنه و حقّ کسی را هم ازبین نبره، جهت جلوگیری از پارتی‏بازی اقدام به برگذاری آزمون استخدامی و مراحل گزینش می‏کنه. حالا ببین در جریان خصوصی‏سازی و برون‏سپاری وظائف، بسیاری از کارها به شرکت‏های خدماتی واگذارشده‏است. گفتم: آره؛ تقریباً همه‏جا اینطوری هست. شرکت‏های خدماتی، پرسنل مورد نیاز ازقبیل تایپیست، کارمندان پشت میز نشین تا کارگران و سایر خدمات را ارائِه‏می‏کنند و در مناقصۀ سال بعد(البتّه اگر پشت پرده کلکی درکار نباشد،) شرکت بعدی که برنده‏می‏شود، متعهّدمی‏گردد تا از همان نیروها که با محیط کار وفق پیداکرده‏اند و اساساً همان سازمان معرّفیشان کرده‏است، استفاده‏کند.

گفت: آفرین؛ حالا به من بگو که آیا برای ورود اون پرسنل از شیوه‏های گزینش مرکزی و آزمون استخدامی استفاده‏شده‏است؟

جواب‏دادم: غالباً نه؛ اونها عموماً از آشنایان هستند که پس از شروع به‏کار، در لیست پرداخت حقوق اون شرکت‏ها قرارمی‏گیرند و عموماً انتخاب بهینه‏نیستند.

گفت حالا ببین: پس از گذشت سالیان، این افراد حقّ آب و گِل به‏هَم می‏زنند. یعنی به همه‏جا شکایت‏می‏کنند که پس از گذشت اینهمه سال که برای این سازمان‏ها و شرکت‏های دولتی و غیردولتی کارکرده‏ایم، هنوز استخدام‏نشده‏ایم. راست هم می‏گویند ولی غالباً همگی براساس آشنایی وارد سیستم شده‏اند. حالا رئیس جمهور جدید و نمایندۀ جدید با یک مشکل حادّ اجتماعی آشکار روبروشده‏اند. به‏ناچار دستوراتی مبنی بر جذب این افراد بدون آزمون ورودی صادرمیشه. یعنی بهرحال افرادی از اجتماع باقی می‏مانند که علی‏رغم لیاقت و توانائی بیشتر، همچنان بیکارمانده‏اند و اساساً آزمون ورودیی برای شرکت ایشان و نشان‏دادن توانائی‏ها و قابلیّت‏هایشان برگذارنشده‏است لیکن افرادی که سال‏ها پیش غالباً با پارتی و آشنا و... وارد سیستم‏شده‏اند، حالا به‏راحتی برای همیشه جای آنان را می‏گیرند! این یعنی «وعدۀ انتخاباتی».

یادم آمد به حکایت آن معصوم(ع): دید کسی دو اَنار دزدید، تعقیبش کرد. دید به نیازمندی رسید و آن دو انار را به او هدیّه‏کرد. به او گفت: این چه‏کاری است که می‏کنی؟ تو اَنار دزدیدی. جواب داد: من ضرر نکردم بلکه سود بُردَم. خداوند گفته که در مقابل کارهای خوبتان، دَه‏برابر پاداش می‏دهم. من دو اَنار دزدیدم، پس می شود دو مورد کار بَد. بعد آن دو را به نیازمندی بخشیدم؛ پس می‏شود بیست مورد کار خوب. بیست منهای دو می شود هیجده. پس من هیجده حَسَنِه در پروندۀ اَعمالم دارم. معصوم(ع) فرمود: تو از اساس کارَت نادرست بوده‏است. اگر آنچه را که مال خودت باشد و ببخشی، پاداش می‏گیری ولی اینک تو مال دیگری را بخشیده‏ای.

آیا آن معصوم(ع) نمی‏دانست روزی اینگونه پای سفره‏های تبلیغاتی، آن اَنارها را تقسیم‏خواهندکرد. اگر امروز زنده‏بود، چه می‏گفت و چه می‏شنید؟ آنهمه فرصت شغلی مهمتر هستند یا آن چند اَنار؟

مال که از کیسۀ مِهمان بُوَد، حاتم طائی شدن آسان بُوَد.

- مکّه

او دستور داد که به مکّه ببَرمش. من؟! خدایا؛ چه‏کنم؟ من روی رَفتن به خانۀ خدا را ندارم. حال باید دیگری را هم ببَرم. چگونه؟ با که بگویم؟ از که مَدَد بطلبم؟ آنجا جای من نیست. من با اینهمه گناه و آلودگی چگونه بروم؟ آنهم بدون آب! بدون آب چگونه قدَم از قدَم بردارم؟ آنجا که رسیدم، به خدا چه بگویم؟ وقتی از من بپرسد که: آب را چه‏کردی؟ چه جواب بدهم؟ خدایا، خودت یاریم برسان....

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

يادگار 8/12/1387

- کِلیسا

چندروز پیش هم یک مأموریّت اِجباری به تهران داشتم. بازهم یک بعدازظهر رفتم همون کلیسا. اجازه گرفتم و واردشدم. برروی نیم‏کتی نشستم. توی عالم خودم در آن مکان مقدّس بودم. توی دِلم با عیسی‏مسیح(ع) رازدل می‏کردم. اون یک پیامبر اولی‏العظم زنده‏هست. به‏یاد حضرت مریم(علیهاسلام) بودم و با نبیّ‏اکرم(ص) سَروسِرّی داشتم. قبل از من چندنفری هم اونجابودند. یکنفر که ظاهراً از مسئولان آنجابود، خیلی آرام به آنها نزدیک می‏شد و از ایشان می‏خواست که بیرون بروند. خیلی عجیب بود؛ نمی‏دانم چه چیزی در گوششان می‏گفت که آنها باکمی ناراحتی ولی به‏آرامی خارج‏می‏شدند! امّا هرگز سُراغ من نیامد. حتّی افرادی که بعد از منهم آمده‏بودند نیز اجازه‏نیافتند آنجا بمانند ولی کاری بکار من نداشتند. علّتش را اصلاً نفهمیدم. اونجا به خیلی چیزها فکرکردم. به «آب» فکرکردم. به مرحومه «خانم بزرگ» و شوهر مرحومشون «ابراهیم‏خان» هم فکرمی‏کردم. آخه اونها از آب جدانیستند. به «سیّدجمال‏الدین اسدآبادی» هم فکر می‏کردم. فردی که در اتّحاد انسان‏ها برای دست‏یابی به آزادی و مقابله با ظلم کوشید. اطّلاعات کمی از او دارم. ولی اونجا، جایی که مسیحیّان به عبادت می‏پردازند، بعنوان یک مسلمان حاضربودم. بدون هیچ تنِشی. من عملاً در راه نوعی اتّحاد قدم‏برداشته‏بودم. این از لطف آب بود. می‏دونم روح مادر بزرگ، هَوام را خیلی داره. حتّی بازهم رفتم و موقوفۀ مرحوم مقیمیان را نگاه‏کردم و بازهم دعا کردم. نکات ریزی که کسی متوجّۀ آن نبود. چمن‏های آنسوی چهارراه جایی بود که در آن دنیا برای من شهادت خواهندداد. شهادت به نمازی که سال‏ها پیش باراهنمایی کسی که هرگز نشناختمش در آن مکان به‏جای آوردم. آب عزیز، می‏بینی؟

- چه اتّحادی؟!

توی جریان حَملِۀ صهیونیست‏ها به نوارغزّه و اون فاجعۀ انسانی و جنایات جنگی گسترده، مستمر و وسیع، یک عدّه‏ای دَم از اتّحاد مسلمانان می‏زدند. ادّعایی که اساساً پوشالی است و محقّق نشده‏است. ادّعایی که فقط یک شعار است و حتّی در یک کشور شیعه مثل ایران باتمام تقیّدات و حوزه‏های علمیّه‏اش در هاله‏ای از اِبهام و شعار باقیمانده. دَرکَش خیلی ساده است؛ حتّی از داستان جداشدن شیعه و سنّی در صَدر اسلام و بعد از وفات رسول اکرم(ص)، روشن‏تر است. توی این کشور شیعۀ دوازده امامی، نه‏تنها برای رؤیتِ ماه مبارک رمضان که از اهمیّت بالایی برخوردار است بلکه برای بسیاری از احکام ریز در رساله‏های عَمَلی، فتواهای متفاوت وجودداره. یعنی قبل از اینکه بخواهد در دارالتقریب‏های بین‏المذاهب، مغایرت‏های عقیدتی بین مذاهب اسلامی را حلّ‏کنند، هنوز نتوانسته‏اند دور هم جمع‏شوند و درستی و نادرستی منابع استخراج احکامشان را در همان حوزه‏های علمیّه تأیید و ردّ کنند. توی قرن بیست و یکم هنوز این دین فوق‏العادّه و قابل انطباق با هر زمان و مکانی، در پرتو مرجعیّت شیعه نتوانسته‏است به اتّحاد برسد و مبانی علمی روز در آن بدرستی مندرج‏نگردیده! می‏گی نه؟ برو مقیاس اندازه‏گیری آب کُر یا مسافتی که بموجب آن باید نماز را شکسته‏خواند، را در رسالات عملیّه و فتواهای مراجع نگاه‏کن. حرف از وَجَب و عَدم رُؤیَتِ دیوارهای شهر و دیار است. مقیاس‏های اندازه‏گیری اِس.آی مَطرح نیست. بنابراین حرف از درجات رسد قطعی ماه در فلان موقعیّت زمین ابداً جایگاهی نخواهدداشت و رؤیتِ ماه تنها راه تشخیص‏می‏ماند.

اینجوری تعمّداً اسلام را منطبق با علوم روز و جوابگوی مسائل روز مطرح‏نکرده‏ایم و امانتی که آنهمه پیامبر در طیّ اعصار و قرون بدست ما سپرده‏اند را اینگونه بی‏اهمیّت و عقب‏مانده نگاه‏داشته‏ایم. آیینی که حضرت محمّد(ص) تبلیغ‏کردند، هرگز در پرده‏های غبارگرفته باقی‏نمی‏ماند و تنها این ما هستیم که سَرمان را همچون کبک زیر بَرف نگاه‏داشته‏ایم. دانشمندان بسیاری در سَرتاسَر جهان کم‏کم پی به اِعجاز کلام و آیین الهی می‏برند و از مبانی آن برای درک صحیح‏تر و عمیق‏تر علوم روز و نزدیکی بیشتر به ذاتِ مقدّسش بَهره‏ها خواهندبُرد و این‏میان تنها ما هستیم که ضَرَر می‏کنیم.

این آب، جاری‏است. جلو چشممان است امّا این ما هستیم که بجای نوشیدن از آن، به آب گندیده‏ای که در مَشک پُشتِ‏سَرمان داریم، اِکتِفا نموده‏ایم. می‏گی نه؟ برو غزّه را ببین. برو دستِ گُلِ خودمان را در تخریب مبانی اتّحاد مسلمانان در جای‏جای صحنۀ گیتی تماشا‏کن! همین دو-سه روز پیش، وَهابی‏ها و تندروهای عربستان بجان شیعیان مدینه افتاند و یک امام جماعت را با سه ضربه چاقو مجروح‏کردند. ناآرامی‏ها به امیر مدینه رسید و با وَعدِه و وَعید ایشان، همچون هزار و چهارصدسال گذشته، موقّتاً مسائل پایان یافت.

اگه شکّ‏داری، برو جریان بهائیّت و بابیّت و وهابیّت و اَمثال اینها را نگاه‏کن. دستکم دوتا از آنها در همین کشور اصلی شیعۀ جهان ساخته‏شد. درست جایی که باید الگوی اتّحادباشد!

چیه؟ بازم تردید داری؟ پس برو درمورد این آقایی که چندی‏است ادّعاکرده امام‏زمان است، تحقیق‏کن. از قلب سرزمین شیعه بلندشده و رفته درجایی و گفته من امام زمانم. تازه شنیدم شهریورماه قراربود به ایران بیاید و راهپیمائی بزرگی راه‏بیاندازد! سَبکِ خاصّی هم در ورزش‏های رَزمی دارد و خلاصه صاحب سَبک است.

به‏راستی اگه کارِمون دُرُست‏بود، چطورممکن بود اینجور انحرافات بزرگ، دُرست در مرکز جهان شیعه رُخ‏دهد؟ آری، اساس و امکانات اصلی نِفاق دردرون جامعۀ ما نهفته‏است و باید اعتراف‏کنیم خیلی ساده و به‏بهانه‏هایی همچون جزئی‏بودن اختلاف‏ها و تفاوت‏های کوچک سلیقه‏ای، صدها سال است که اجازه‏داده‏ایم تا یکی از موتورهای اصلی نفاق جهان اسلام در بین خودمان وجودداشته‏باشد. جای بسی شرمندگی‏است. شرمندگی بخاطراینکه از بزرگانمان نخواسته‏ایم؛ بخاطر اینکه اجازه‏داده‏ایم دنیایی منحرف‏شود و سپس خودمان بصورت حقّ‏به‏جانب ایستاده‏ایم، قیافه‏گرفته‏ایم و پس از چند آخ و وای‏گفتن، همه‏چیز را انداخته‏ایم گردن این و آن. یکجا اسم استعمار بزرگ انگلیس را آورده‏ایم و جای‏دیگر، دَم از دشمن بزرگی مثل صهیونیسم زده‏ایم. امّا هرگز به این مهمّ اعتراف‏نکرده‏ایم که ابزار تمام آن انحرافات را خودمان دردست آنان قرارداده‏ایم. دودستی چاقو را تقدیم دشمن کرده‏ایم. می‏گی نه، بهت نشون‏می‏دم:

چرا درهنگام حملۀ مجدّد صهیونیست‏ها به نواز غزّه، باید ناآرامی‏های عربستان شروع‏شود؟ اصلاً چه‏فرصتی بهتر از این. حالا که قراراست کلّی زائر ایرانی برای حجّ عمره به آنجا برود، باید یکجوری مشغول‏شوند. ای‏بابا، عراق هم جای بدی نیست. کلّی هم زائر اونجا داریم. دو-سه‏تا بُمب هم بندازن اونجا تا ما را سرگرم‏کنند. بقیّه‏اش هم خودمون کارشون را راحت‏می‏کنیم. کلّی مشغولیّت توی همین ایران وجودداره. آنقدر آب هست که به آسیاب دشمنان عزیزتر از جان و مال و دینمان برزیم که حالا حالاها تمام‏نمی‏شود. می‏خوای بدونی؟ پس به قسمت بعدی نگاه‏کن.

- فرهنگ عمومی

توی خیابان چی می‏بینی؟ کلّی ماشین؛ ترافیک و کلّی آدم. عجب ترافیکی! ای‏بابا؛ این آقا چرا اینجوری می‏کنه؟ چرا دَرخِلافِ‏جهت داره حرکت‏می‏کنه؟! آهان؛ داشت سِبقت غیرمُجاز می‏گرفت! آخه طرفِ خودِش، ماشین‏ها پُشت‏به‏پُشتِ هم ایستاده‏اند و ذرّه‏ای جای تکانخوردن نیست. این بندۀ خدا باید از مسیر مخالف که خلوَت‏تر هست برای سبقت گرفتن و جلوافتادن از اینهمه ماشین استفاده‏کنه. نگران‏نباش، چندمتر قبل از تقاطع، به‏زورهم که شده ماشین را وارد صفّ می‏کنه و مهمّ نیست نوبت چندنفر را رعایت‏نکرده. می‏بینی چندتا آدم باهوش داریم؟ بقیّه هم دارن همین‏کار را انجام‏می‏دَن. از اونا باهوش‏تر هم داریم. این موتورسوارها.... بَه‏بَه. چقدر جَسور هَستن؟ توی چراغ قرمز، اونم دَرجَهتِ مُخالف دارن از لابلای ماشین‏ها می‏گذرن. بابا دَمِت‏گرم. این مَملِکت قَدرتون را نمی‏دونه مَگرنه قیمت موتورسیکلت‏های نمایشی را اَرزان‏می‏کرد تا شماها بتونید درست وَسَط همین ترافیک، یکی چندتا شیرین‏کاری هم نشون مردم‏بدین. آخه ما خسته‏شدیم ازبَس این سریال‏های طولانی دَرِپیتی تلویزین را نگاه‏کردیم. هفته‏ای یک‏قِسمت! وای، ذِهن و روحمون تا هفتۀ دیگه داغون هست. باید با چنین دلخوشی‏هایی خودمون را مشغول‏کنیم دیگه....

چه‏خبره؟ این آقا چرا اینقدر بوق‏می‏زنه؟ هنوز چراغ قرمزه! می‏گه بُرو. کُجا برَم؟ اَه، داره چراغ‏های نور بالاش را روشن و خاموش می‏کنه. چشمام داغون‏شد. برای هرکاری بوق‏می‏زنه. خِجالت‏نمی‏کشِه. تربیّت خانوادگی ما اجازه نمی‏دِه باصدای بلند حرف‏بزنیم ولی اینها از صدای بلند گذشته، دارن بوق‏می‏زنن....

اون آقای پلیس چکارمی‏کنه؟ اون سرباز که داره درکمال خستگی، یکجوری ماشین‏ها را هدایت‏می‏کنه تا از تقاطع رَدّ بشن. بهِش بااِشاره، یکی از اون موتورسوارها را نشون‏می‏دَم. سَر اَفسوس تکان‏می‏دِه ولی کاری نمی‏تونه‏بکنه! اون‏هم ماشین گشتی پلیس، سَبزرنگ هست، آبی نیست. کاری‏به‏کار راهنمایی و رانندگی نداره. توی ترافیک مونده. اونم داره نگاه‏می‏کنه. اسم این چهارراه، «چهارراه ریشمک هست». گردش به چپ ممنوع‏هست. ولی جلو همین ماشین پلیس، دارند علاوه بر عبور از چراغ قرمز، گردش به چپ هم می‏کنند. نگاه‏کن: رانندۀ ماشین پلیس داره می‏خنده. شاید از ناراحتی هست. آخه من بهش اِشاره‏کردم. با زَبانِ اِشاره بهشون این متخلّفین محترم را نشون‏دادم. بابا دَمِش‏گرم. اعصاب خودش را خوردنکرد. بایک خنده کار را تموم‏کرد.

به‏این می‏گن فرهنگ! یعنی بزن و بُرو. مهمّ اینه که کار خودت انجام‏بشه، کاری به بقیّه نداشته‏باش. آره؛ درسته. این دَرسی بود که از یکی از مدیران متعهّد و البتّه جوان اداره یادگرفتم. خدا اَجرش‏بدِه. اوّلش خیلی عصبانی‏شدم ولی حالا می‏بینم که ازنظر این اجتماع، کار اون درست هست.

همین دیروز بود، بهش می‏گفتم، چرا اینجوری کردید؟ این قرارداد باید کامل باشه. نکات پشتیبانی نرم‏افزار را درنظرنگرفته‏اید. در فلان شهر، یک‏هفته کار مردم متوقّف مونده‏بود بخاطر اینکه پیمانکار تعهّدی دراین زمینه نداشت. دَه‏ها مرتبه در سال گذشته، سیستم‏های پاسخگوی مردم بخاطر همین نکته متوقّف موند و اینهمه کار این بدبخت‏ها، با اونهمه زمانی که از زندگیشون زده‏بودند، متوقّف مونده‏بود. می‏دونی این آقای متعهّد به من چی‏گفت؟ گفت من قسمت خودم را در پیش‏نویس‏قرارداد نوشتم، البتّه نوشتم که بهتر است از شما هم نظرخواهی‏شود، مهمّ این است که توپ توی زمین ما نباشد. شما هم یک نامه‏بنویسید تا توپ در زمین شما نباشد! داشتم دیوانه‏می‏شدم، همین چنددقیقه پیش بود که داشت جلو یکی دیگه، دَم از خدمت به‏مردم می‏زد و می‏گفت به‏این‏دلیل این پُست را قبول‏کرده‏است که خدمتی به مردم بکند! وای، خدای من؛ اصلاً این‏کار و مشکلاتش را درست عین سال‏های پیش انجام‏دادند. حتّی یک مورد جریمه در تمام این سالها برای پیمانکاری که اینجوری مردم را اذیّت‏کرده‏بود، درنظر نگرفته‏بودند. حالا هم حتّی به خودشون زحمت نداده‏بودند در شورای مدیران، معاونان و غیره این بحث را مطرح‏کنند ولی نکات بسیار بسیار مهمّ‏تری را بررسی نموده‏بودند؛ مثل: خرید کامپیوترهای لب‏تابی که سیم‏کارت موبایل بخورد و البتّه سبک‏تر باشد. کلّی هم نرم‏افزارهای متفرّقه برروی کامپیوترهاشون نصب‏کرده‏بودند و تاریخ سینما و موسیقی را برروی کامپیوترهاشون می‏تونی ببینی. کارهای بزرگی‏است. حتّی یک دقیقه نباید اینترنت کامپیوترشون قطع‏شود. دانلودهای بسیار بسیار مهمّی دارن. کلاس‏های آموزش ضمن‏خدمت نیز از اهمّ واجبات است. چون این رویّۀ پاسخگویی مناسب به مردم را تضمین‏می‏کند. برای کوچکترین نامه‏نگاری و آمارسازی هم باید اُپراتور کامپیوترداشته‏باشن تا زودتر توپ را از زمینِشون بیندازن توی زمین یکنفر دیگه. ولی همواره باید مواظب‏باشن که توپ توی زمین اونها نمونه. به‏این می‏گن خدمت به خلق. خیلی مهمّ هست!

من اونجا ناراحت‏شدم ولی حالا می‏بینم که فرهنگ ترافیکی ما هم همینطوری هست. اصلاً من اشتباه‏کردم. آخه من ازقدیم می‏دونستم که خوردن عَرَق و مشروبات اَلکلی، حَیا را ازبین‏می‏برد. دیده‏بودم که عرق‏خورها، شرم و حَیا ندارن. توی رانندگیشون هم حُرمَت‏نِگه‏نمی‏دارن! بهترین نشونه‏اش بوق‏زدن‏های پُشتِ‏سَر‏هَم بود. ولی حالا دیگه به یک فرهنگ عمومی تبدیل‏شده. ادارات که اینجوری کار مردم را می‏لنگانند، فرهنگ عمومی هم که اینجوری‏شده! خب دیگه؛ تکلیف روشن هست. ماهم یکی از افراد همین جامعه هستیم. هَرازگاهی هم طرح امنیّت جامعه و مُبارزه با بَدحِجابی مطرح می‏شود و در یک بُرهۀ زمانی کوتاه خیلی از این نواقص کاهش‏می‏یابد ولی بَعدِش وضعیّت یک‏کمی بدتر از قبل می‏شود و آسیب‏شناسان اجتماعی مجدّداً سخنرانی می‏کنند و مقاله می‏نویسند. یادم هست بعد از کنترل وسیعی که از بوتیک‏ها و مراکز فروش لباس بعمل آمد و چندتاشون را بستند، این مُدِ جدید چکمه‏ها و پوتین‏ها و شلوارهای تنگ ارائه‏شد. مُدهای جالبی هستند. فکرکنم اگر اونوقت ارائه‏شده‏بودند، شاید توی اون طرح بامشکلاتی روبرو می‏شدند ولی بهترین موقع را برای تعویض مُد انتخاب‏کردند. زمانیکه سایر مُدها یک‏شبه جمع‏شدند، وقت ارائِۀ اینها بود!

- چه‏کنیم؟

ببین؛ حساب دودوتا، چهارتا است. اون حضراتی که روی جهالت ملّت‏ها سرمایه‏گذاری‏کرده‏اند و صدها سال است که از نقاط ضعف فرهنگی ما نهایت استفاده را بُرده‏اند، به‏شِدّت مُشتاق‏هستند که ما درگیر همین مسائل باشیم. می‏خوان همواره مَغز را رَهاکنیم و پوست را بچَسبیم. من زیر بار نمی‏رَم. زندگی خودم را برمبنای خرافات و جَهالت و توپ‏توی زمین این و اون انداختن، بَنانمی‏کنم. همونطور که به دانشمندان اِعتقاددارم، قدر عُلما و مُجتهدین را هم می‏دانم. اینکه یک گوشه‏ای بشینیم و نهایتاً برای یک نماز جماعتِ باحال پُشت سَر این عالِم و اون مُجتهد بایستیم، کمترین کاری‏است که انجام‏داده‏ایم و درواقع هیچ قدر و مَنزلتی برای او قائل نبوده‏ایم. درواقع اگر جاهل‏نباشیم، یک خائن چاپلوس بیش نیستیم. اونها عِلمی دارند که تا نخواهیم، نمی‏توانیم به دریای بی‏کرانش دست‏یابیم. امروز مشکل ما مسائلی است که اجازه‏می‏دهد تا تفرقه بین مسلمانان به‏راحتی ایجادگردد. ما باید از این بزرگوارها بخواهیم. باید مطالبه‏کنیم. این وظیفۀ اجتماعی، انسانی و شرعی ما است که بخواهیم. این همون اَمر به معروف است. کی‏گفته که ما نباید بزرگان را به معروف اَمر کنیم و از منکر نهی‏کنیم؟ بَرعَکس؛ بسیاری از موارد است که برای افراد معمولی همچون من، مکروه یا مستحب محسوب‏می‏شود ولی برای اینان و پیشوایان حکومتی جامعه، حرام و یا واجب است. پس امر به معروف برای آنان بمراتب مهم‏تر است. اگر وضع جوامع اسلامی تا این‏حدّ فلاکت‏بار شده، درست بهمین خاطر است که افرادی متوجّۀ انحراف‏شده‏اند لیکن گوشزد نکرده‏اند؛ حرف نزده‏اند؛ دوستی خاله‏خِرسِه کرده‏اند. یا به‏خیال خودشون حُرمت‏نگه‏داشته‏اند و یا اینکه تعمّداً اجازه‏داده‏اند تا مبانی تفرقه گسترش‏یافته و تعمیق‏گردد. اگر امروز وقایع فجیعی همچون درگیری‏های مذهبی عراق و عربستان و پاکستان، نسل‏کشی در بُوسنی‏هِرزگوین، بمباران نوار غزّه و هزاران مورد دیگر رُخ‏می‏دهد، کاملاً سازمان‏یافته و ازپیش‏تعیین‏شده‏است. سیستم فراماسونری را قرن‏ها پیش به‏دقّت سازماندهی‏کردند، مرکز بهائیّت به‏دقّت در اسرائیل تعریف‏شد و مورد حِمایت‏قرارگرفت تا کتاب «منتخبشان» درهمۀ شرایط چاپ‏شود و جانشین تمام رساله‏های عَملیّۀ موجود و آینده‏گردد. این کتاب بگونه‏ای طرّاحی‏شد تا برخلاف رسالات عَمَلیّه و فتواهای غیر متّحد مراجع عالی‏قدر، شیوه‏ای ثابت و متّحد را ایجادنماید و پیروان این آیین بدعَتی را باسرعتی شگفت‏انگیز از پیکرۀ اصلی جهان ناب اسلامی دورسازد.

امروز این مطالب را نوشتم تا درآینده یک مرجع و یادآوری خاصّ‏باشد. آینده از دوحال خارج نیست. حالت اوّل این است که شرایط بسی دشوارترشده و صیلی محکمتری به جهان اسلام واردمی‏گردد که درآنصورت این نوشته‏ها یادآور ریشه‏های وقوع این فاجعۀ جبران‏ناپذیر خواهدبود. حالت دوّم این است که عدّه‏ای چشمشان را بازمی‏کنند و اساس تفرقه را برخواهندچید و ابهامات مذاهب را ازبین برده و قوّۀ مقتدر اسلامی را تشکیل داده و مسلمانان جهان را به زندگیی شیرین و عالمی آزاد راهبری خواهندکرد که درآنصورت خوشحال خواهم‏بود که توانسته‏ام قدمی ناچیز در این‏راستا بردارم.(انشاءالله)

- دانشگاه

چقدرسخته! من عاشق بسیاری از این مطالب علمی هستم ولی نمی‏دانم چرا سیستم‏های دانشگاهی اینقدر داغون و نادرست هستند. قوانین دَست‏‏وپاگیری درست‏کرده‏اند که جُز آزار و اذیّت و عقب‏ماندگی حاصلی ندارد. اساس بر فهم مطالب و تولید علم بنانهاده‏نشده‏است. رعایت پیش‏نیازها و هم‏نیازها آنچنان سخت‏گیرانه شده‏است که گویی برای به‏رُخ‏کشیدن اصل هدف است ولی قربانی واقعی، همان هدف طرّاحی آنان است. دَردِسَرهایی که مُکرّراً برای دانشجویان ایجادمی‏کنند، درواقع آموزشی غیرمستقیم برای مدیران آیندۀ همین مملکت است تا آنان نیز به‏نوبۀ خود به ارزش توپ‏بازی و توپ به زمین این و آن انداختن واقف‏گردند.

ریاست جمهوری فعلی ایران دستور به غنای محتوای دروس، غیرحضوری کردن آن و پرهیز از اشتباه در پیام‏نور می‏دهند ولی حاصل مشکلی بیشتر از مشکلات قبل است. درس‏ها سنگین‏ترشده و از هدف رشته خارج می‏گردد. مثل بخشهای سخت‏افزاری که در درس «مهندسی اینترنت» وجوددارد و فصلهای نهایی مرتبط با نرم‏افزار در لیست دروس دانشجویان «نرم‏افزار» قرارنمی‏گیرد. نمرات با عوض‏شدن کلید سؤالات عوض‏می‏شوند! هنوز نمرات ترم قبل مشخّص نشده که انتخاب واحد ترم جدید برمبنای دوترم قبل شروع می‏شود! نتایج معادل‏سازی‏ها وارد کامپیوتر نشده و هیچ‏کس نمی‏تواند جواب درستی بدهد، همه می‏گویند به فلانی گفته‏ایم، فلانی هم می‏گوید به بهمانی گفته‏ام. خلاصه فوق‏العادّه است. یک سیستم مدیرسازی پیشرفته. عملاً شیوه‏ای از اِعمال محدودیّت‏ها ارائه‏می‏شود. شنیدم برای کارورزی و پروژه نیز محدودیّت داریم. امّا ازحقّ نمی‏شه گذشت. محیط فوق‏العادّه پاکی است. من توی دانشگاه‏های دیگه هم بوده‏ام. اینجا واقعاً از انحرافات خیلی دور است. مواردی همچون تخلّفات مالی و رشوه‏گیری و یا روابط نادرست اجتماعی بسیار بسیار کم و شاید اصلاً وجودنداشته‏باشد. دانشجوها با اینکه اجباری به حضور در کلاس ندارند، با اشتیاق حاضرمی‏شوند. بسیاری از کلاس‏ها شلوغ هستند و اگر دیربرسیم، جایی برای نشستن نخواهیم داشت. استاد هم از اینهمه طالب علم لذّت می‏برد. جایگاه خوبی است و ریاست جمهوری جای خوبی را برای سرمایّه‏گذاری یافته‏اند ولی چه‏کنیم که همواره رویّه‏ها بگونه‏ای هستند که خلاف انتظارات ما انجام‏می‏شوند. در این مشکلات سیستمی، حتّی این محیط پاک هم دچار سیاست توپ‏بازی شده‏است. با گذشت سالیان، کم‏کم متوجّۀ تغییر رفتار برخی از پرسنل شده‏ایم. رفتار صمیمانۀ سال هشتاد و پنج، درحال ازبین‏رفتن است. خستگی در چهرۀ ایشان دیده‏می‏شود و توپ‏هایی در دستشان می‏بینم که آرزوی پرتاب به‏سوی دیگری را دارند. اینبار علاوه بر همکارانشان، هزاران دانشجو نیز وجوددارند که هرکدام مجبورند توپ‏هایی که به بهانه‏های نقص‏سیستمی، آیین‏نامه‏های قدیمی، غلط بودن کلیدها، دستوراتِ این و آن، در آسمان آیندهشان وجوددارد را بگیرند و دست‏به‏دست بگردانند و آخرالامر نیز باخستگی فراوان و با طول دوران تحصیل طولانی‏تری نسبت به دیگردانشگاه‏ها، شاید فارغ‏التحصیل‏شوند و به جمع مدیران توپ‏باز جامعه اضافه‏گردند. راستی چرا اینگونه؟ مگر اینان فرزندان آنها نیستند؟ پس چرا کلاس‏های بعد از ظهر کم‏است، گروه‏های ارائه‏شده کم‏است، چراغ‏های کلاس‏ها درست نیستند و دائم حتّی درزمان تشکیل کلاس، خاموش و روشن می‏شوند و همه را روانی می‏کنند؟ دروس ارائه‏شده در محیط هایی مثل پاورپوینت کم است، استفاده از محیط دانشگاه مجازی برای همۀ دانشجویان پیام‏نور ممکن نیست؟ توپ‏بازی با فرزندانشان تا این‏حدّ؟!

- تولّد

داریم کم‏کم به سیزدهم فروردین‏ماه نزدیک می‏شیم. روز تولّد آب. روز حیات. روز زندگی. روز عشق. روزی که خیلی دوستش دارم. دلم می‏خواهد قبل از همه به «آب» تبریک بگویم. پس همین‏الآن می‏گویم: آب عزیز، تولّدت مبارک.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

يادگار 24/10/1387

- روح مهربون

یادته توی ساعدنامه چی نوشته‏بودم؟ یادگار 8/7/1387 را میگم. توی تهرون یک نیرو من را این‏طرف و اون‏طرف بُرد. من را به جاهای عجیبی می‏کِشاند که آرزویش را در دل نگاه‏داشته‏بودم و موقعیّت‏ها را بَرایَم جورمی‏کرد.

راستش را بخواهی من اونوقت نمی‏دونست که چندی پیش چه اتّفاقی افتاده. آه؛ مادربزرگ رفته‏بود. من هَروقت که می‏تونستم می‏رفتم سَر خاکِ اِبراهیم‏خان ولی مدّتی نتونسته‏بودم برَم اونجا و حسّابی باهاش دَردِدِل کنم. مدّتی بعد از اون مأموریّتِ تهران، رفتم اونجا. وقتی رسیدم، متوجّه شدم که همسر مهربونش هم رفته‏پیشش. اون معمّا حلّ‏شد. روح مهربون مادربزرگ چه‏کارها که نکرده‏بود. خلاصه نشستم و با هردوتاشون حرف‏زدم. همونجا بود که احساس‏کردم مادربزرگ و پدربزرگ بهتر از قبل حرف‏هام را می‏شنوند. اشک‏هایَم جاری‏بود و وقتی که داشتم خداحافظی می‏کردم و می‏رفتم ناگهان احساس‏کردم مادربزرگ در دو-سه قدمی پشتِ سَرم و سمتِ راست داره مرا همراهی می‏کنه. بی‏اختیار برگشتم و اونجا را نگاه‏کردم. باچشم چیزی دیده‏نمی‏شد ولی حالتِ خاصّی داشتم... اینجوری آب معنی پیدامی‏کنه.... آه؛ آبِ عزیزم، مادربزرگِ مهربون....

- تولّد

امروز، روز تولّدِ من هَست. من روز دوشنبه، ساعت 10 صبح 24/10/1348 در بیمارستان دکتر امامی شیراز متولّدشدم. یادمِه که در این سال‏ها بارها برایم جشن تولّد گرفتند و هدایایی به‏من دادند ولی هیچکدومش مثل اون اشعار مولانا در دیوان شمس نبود. اون کتاب معجزه‏ای است که فقط محبوبترین‏ها بعنوان هدیّه به‏آن نگاه‏می‏کنند. از سِرشتِ پاکی نشأت‏گرفته که فقط پاک‏سیرَتان طراوتش را درک‏می‏کنند. بخاطر این هدیّۀ فوق‏العادّه همیشه سپاسگذارم و هر روزتولّدی را فقط با اون هدیّه مبارک‏می‏بینم.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

يادگار 23/10/1387

- کار حرفه‏ای

من یک برنامه‏نویس حرفه‏ای بودم و توی دنیای کامپیوتر با اِتّکاء به خودم و براساس مطالعاتِ شخصی‏ام، شیوه‏هایی را به‏اجراء می‏گذاشتم که منحصربفردبود. به این راحتی‏ها حاضرنبودم که به تحصیل در رشتۀ کامپیوتر فکرکنم و تصوّرمی‏کردم که یک مهندس کامپیوتر قاعدتاً کارهایی شبیه به من انجام‏می‏دهد؛ ولی یکروز، عزیزی که به من خیلی نزدیک بود، به‏شکل خاصّی مَرا درگیر دانشگاه کرد. آره، من که سال‏های پیش برای چندمین‏بار درس و دانشگاه را رَهاکرده‏بودم و فقط به مُطالِعات غیرآکادمیک علاقۀ وافِرداشتم، دوباره دَر دام دانشگاه و تحصیل افتادم. وقتی که به این موضوع خوب فکرمی‏کنم، اون زمان تنها راه برای اینکه من از لاکِ خودم بیرون بیایم و جهان واقعی‏تری را بپذیرم، اِصرار همون مهربان بود و مطمئناً فقط او می‏تونست من را به اینکار وادارکنِه. تنها کسی که نمی‏تونستم بهِش نه بگم.

حالا بعد از گذشت این سال‏ها، با دنیایی آشناشدم که فکرش هم درذهنم نمی‏پروراندم. این درست است که فردی با مَشغلِۀ من، طبیعتاً نمی‏تواند بصورت مُستمِرّ و منظّم اقدام به تحصیل آکادمیک کند امّا باتمام سختی‏هایی که حتّی تصوّرش را هم در ذهن نمی‏توان پروراند ادامۀ تحصیل دادم و این فقط بخاطر قولی که از من گرفته‏شده‏بود! چیزی حدود دو سال و نیم علاوه بر مشغله‏هایی که داشتم باید کارهای مربوط به ساختمان‏سازی و اجاره و نقلِ‏مکان‏های مُکرّر دو خانواده را هم سامان می‏دادم که عملاً باعث‏شد تا نزدیک به یکسال و نیم تحصیلم عقب‏بی‏افتد ولی ابداً دست از تحصیل نکشیدم و بحمدالله تونستم به دانشگاه برتری هم قدم بگذارم.

قراربود کاردانی بگیرم امّا دانشجوی کارشناسی شدم. این روزها باید بنابه دلایلی مجدداً به برنامه‏نویسی حرفه‏ای روی‏بیاوَرَم. پروژۀ فوق‏العادّه بزرگی را باید برای جایی جدای از محلّ کار فعلیّم انجام‏دهم. کار پیچیده و جدّیی است و مقدّمات کار آماده‏شده‏است. بنابراین مجبورم که درکنار شغل عادّیم یعنی کار در شرکت برق و نیز تحصیل در دانشگاه، این پروژۀ گسترده را شروع‏کنم. امتحاناتم که تمام‏شد باید دستبکار بشم ولی دائماً زمانی را که از کار حرفه‏ای دست‏کشیدم و وارد عالم تحصیلات دانشگاهی شدم را بیادمی‏آورم؛ قولی را که داده‏ام بیادمی‏آورم؛ تلاش‏های بی‏وقفۀ اون فداکار عزیز که با دست‏های پاکش، مدارک ثبت‏نام کنکور مرا پرکرد و مرا درمقابل کار انجام‏شده‏قرارداد، کتاب‏ها و جزواتی را که برایم فراهم‏نمود تا برای کنکور آماده‏شوم و یارای هرنوع مخالفتی را با جانفشانی‏های مخلصانۀ خودش از من گرفت!

امّیدوارم اینکار را درپناه ایزد منّان به‏درستی و دقّت به‏پایان ببَرَم و در این راستا آنگونه که در این سال‏ها برروی من سرمایه‏گذاری شده‏است، منطبق بر اصول آکادمیک و علمی، شیوه‏ای حرفه‏ای را باکمک دوستم اجراء کنم. شاید این کمترین چیزی بود که آن روزها آن عزیزترین درنظرداشت.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

يادگار 8/7/1387

- ساعدنامه!

اوه! کلّی وقت بود که نتونستم بنویسم. خیلی سَرَم شلوغ بود. تازه، مسافرتم رفتم. البتّه تفریحی نبود ولی خیلی عجیب بود. به خونۀ خودمون هم برگشتم. خونه‏ای که دوسال طول کشید تا دوباره ساخته‏بشه. پس حالا تا کمی وقت دارم می‏خوام درمورد اون سفر عجیب بگم و بعدشم شاید درمورد خونه...

- تهران و آب

باید می‏رفتم تهران. دیگه باید می‏رفتم. درسته که ظاهراً کار اداری داشتم و درمورد دوتا کارخانه باید تصمیم‏گیری می‏کردم و از سوی دیگه باید می‏رفتم وزارت علوم و سازمان‏مرکزی دانشگاه پیام نور تا تأییدیّۀ مدارکم را بگیرم ولی حقیقتش چیزی دروجودم بود که بعد از سه‏سال من را به اونجا می‏کشاند. بزار بگم:

باید مأموریّتم را سریع انجام‏می‏دادم چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود و نمی‏خواستم حتّی برای یک روز هم که شده امکان روزه را ازدست بدم. محلّ استقرارم هم میدان گلها بود. آره، اونجا یکجور مرکزیّت خاصّ داشت! چیه؟ چرا تعجّب کردی؟ آخه نزدیکی‏اش به چهارراه فاطمی و میدان جهاد، وزارت کشور، مرکز آمار ایران و عبّاس‏آباد و غیره برای من اهمیّت‏داشت. همه‏چیز به‏شکل عجیبی پیش‏رفت. هنوزهم بُهت‏زدِه هستم. ازیکسو تمام مأموریّت اداری و همچنین امورات شخصی‏ام باموفّقیّت کامل و به‏سرعت انجام‏شد و ازسوی دیگر به جاهای عجیبی کشانده‏شدم.

- آب اونجا بود!

قدرتی من را به جاهایی می‏کشاند که هرچند به‏شدّت دلم می‏خواست به آن مکان‏ها بروم، ولی حافظه‏ام مسیرها را به‏درستی بیادنمی‏آورد. بنابراین ازهمان ساعات اوّلیّۀ ورودم به محلّ اقامت(و نه درزمان ورود به تهران و یا در خود فرودگاه)، اوّلین حادثه شروع‏شد: خرابی دستۀ کیفی که قاعدتاً نمی‏بایست به‏این‏راحتیها خراب‏شود. پس باید سریعاً خودم را در بعداز ظهر روز جمعه به محلّی برای یافتن دسته‏ای شبیه‏به‏آن می‏رساندم. خیابانها را که طیّ کردم، متوجّه‏شدم که این یک بهانه‏بود و قراراست به جاهایی کشانیده‏شوم. اون نبش خیابان، اون اسباب‏بازی فروشی و.... آره این یک دست‏گرمی بود. حالی به‏من دست‏داد که نگو و نپرس. با یک ابتکار، یکجور دستۀ نسبتاً مناسب از نوعی کمربند، بدون داشتن و یا قرض‏گرفتن ابزار از کسی ساختم. توی تنهاییم، باخودم قرارگذاشتم تا به‏کسی نگم که توی تهران هستم و قرارهست تا هشت روز اینجا بمانم؛ بنابراین اینجا غریب می‏ماندم و کسی سُراغم‏نمی‏آمد.

خلاصه روزهای بعد به جاهای دیگه کشانیده‏شدم. همۀ مسیرها را پیاده طیّ می‏کردم. از چهاراه عبّاس‏آباد گرفته تا انتشاراتی‏های اطراف میدان انقلاب. خیابان‏های منشعبۀ میرداماد و وای خدای من... درست در مقابل موقوفۀ مرحوم مقیمیان قرارداشتم. با یک تابلوی جدید. همه‏چیز سرجایش بود ولی عالم عجیبی داشتم. لحظه‏ای از فکر و ذکر «آب» خارج‏نمی‏شدم. تابلوی این موقوفه عوض‏شده‏بود و سینما و مرکز تجاریی درنزدیکی‏اش مورد بهره‏برداری قرارگرفته‏بود. رفتم و از یکی از کسبۀ محلّ جویای احوالات خانوادۀ محترم اون مرحوم شدم. وقتی فهمیدم همانجا هستند، کمی آرام‏گرفتم. دیگه تقریباً هر روز می‏رفتم اونجا. گاهی هم می‏رفتم به یکی از مراکز فروش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در چندقدمی همون موقوفه بود. دوبار هم رفتم به کلیسا. کلیسایی معروف(که اونوقتها رفته‏بودم) را دوباره پیداکردم و دو روزپیاپی به اونجا رفتم. یک روز هم بعد از اقامۀ نماز ظهر و عصر در یک مسجد به کلیسا رفتم. محیط عجیبی بود و وقتیکه روی نیمکت داخل کلیسا نشسته‏بودم، با خدای خودم درمورد آب راز و نیازکردم. ولی واقعاً تنها من نبودم که به‏پای خودم داشتم به این مکانها می‏رفتم. نیرویی من را به اونجاها می‏کشوند. احساس می‏کردم «آب» داره اینکار را می‏کنه. دلیلش را چندخطّ اونطرفت‏تر بهت می‏گم. یکبارهم بعد از پارک ساعی، رسیدم به رستوران فوق‏العادّۀ «نایب». رستوران جالبی هست. آهسته رفتم اونطرف خیابان و نظری به داخلش و حتّی طبقۀ دوّمش انداختم. به‏جایی که برای ایّام ماه مبارک رمضان، بهترین افطاریها را تدارک‏می‏بینه. به اون میز و صندلی نگاه‏کردم. همه‏چیز سر جای اوّلشون بود. دیگه چی بگم... هرلحظه، دنیایی بود و چیزهایی جلو چشمهایم می‏گذشت که فقط «آب» می‏تونه بفهمتشون.

- ارادۀ آب

توی اون چندروز، هرجایی که به‏خیال خودم باید می‏رفتم، رفته‏بودم. موزۀ فرش و موزۀ هنرهای معاصر و حتّی نمازخانۀ آن را هم دیدم. شگفت‏انگیز اینجابود که بُغض گلویم را فشارمی‏داد ولی از اون روح و شادابی و حیاتی که اونوقتها با تمام وجود در این موزه‏ها احساس‏می‏کردم، خبری نبود امّا ادامه‏می‏دادم. فقط به مراکز بسنده‏نکرده‏بودم بلکه مسیرهایی را عیناً برمی‏گزیدم که ریشه در «آب» داشت. آره، آب عزیزم. دو روز زودتر همۀ کارهایم را انجام‏داده‏بودم و می‏خواستم به شیراز برگردم. می‏خواستم از همون ترفندهای همیشگی استفاده‏کنم و با اوّلین پرواز برگردم ولی نشد. دیگه برام مثل روز روشن بود که همون قدرت مَرموز من را می‏خواهد اونجا نگه‏دارد. وقتی با تاکسی-سرویس داشتم از فرودگاه برمی‏گشتم، فقط به این سؤال فکرمی‏کردم که دیگه چه‏چیزی را قراراست ببینم؟ من نسبت به حضور در حوزۀ هتل لاله کوتاهی‏کرده‏بودم. شب شده بود. فوق‏العادّه گرسنه بودم. از اون افرادی هستم که درمقابل گرسنگی توان تحمّل زیادی دارند ولی اینبار نمی‏تونستم خودم را کنترل‏کنم. بعد از یک حمّام ساده عزم یک پیتزافروشیی را کردم که همیشه بازبود. وقتی اونجا رفتم، بسته‏بود! آره، بسته‏بود! همونجایی که همیشه بازبود حالا بسته بود! ناگزیر مسیرم را به سمت خیابان فاطمی و وزارت کشور ادامه‏دادم. کاملاً برام روشن بود که اون نیرو داره من را به جای دیگری می‏کشونه. به‏شکل مُعجزه‏آسایی در طول این مسیر شلوغ، دسترسی به مرکز فروش غذای سریع ازبین‏رفته‏بود و یا اینکه دستکم درنظرم‏نمی‏آمد. وقتیکه به حوالی مرکز آمار رسیدم، حکایت هتل لاله، یعنی جایی که از دیدنش طفره رفته‏بودم و حتّی می‏خواستم بدون دیدنش به شیراز برگردم، جلو چشمم قرارگرفته‏بود. دیگه اشک توی چشمهام جمع‏شده‏بود ولی باخدای خودم نجوامی‏کردم: این اِرادۀ «آب» هست که من را اینگونه به اینجا می‏کشونه. این عشق هست. عشق پاک که برابر با آب پاک هست. به ذلالی آب قسم که چنین است و جز خود آب هیچکس آنچه را در اندیشه و دل من می‏گذرد، درک‏نمی‏کند.

- جسم برزخی

مسیرهای زیادی را توی اون گرما و هوای آلودۀ تهران، راهپیمایی کردم. بعضی وقتها بنظرم آمد که همزمان در دوتا محیط جداگانه هستم! می‏تونستم بهش فکرکنم و ببینمش. هردو را بصورت همزمان. عجیب اینجا بود که توأماً ولی جدای از هَم! توضیحش سخت هست. نمی‏شه درست شرح‏داد ولی این حالت اینبار برخلاف گذشته کاملاً آشکاربود. من داشتم توی گرما قدم‏های سریع برمی‏داشتم امّا دردنیای دیگر توی سرزمینی شبیه به یک باغ بودم که تفاوتهای مُبهَمی با باغهای سرسبز معمول داشت. توی اون لحظه برام چندان عجیب نبود و هردو را باهم می دیدم. حتّی تفاوتش و نور محیطی متفاوت این دو محیط برایم جالب و شیرین بنظرمی‏رسید. خدای من؛ این روح آدمی از چه امکانات و توانائیهایی برخوردار است؟ من فقط به گوشه‏ای از آن توانائیها آشناشدم. نمی‏دونم خیالپردازی بود و یا چیزدیگه مثل اوهام ناشی از خستگی شدید امّا این را می‏دانم که بزرگوارهایی همچون بَرخی عُرَفا و فلاسفه به چیزی بنام جسم بَرزخی که همزمان و جدای از این جسم دنیوی است اشارات و بحثهایی داشته‏اند که از حدّ درک و فهم من خارج‏است. فقط این را می‏دانم که با اونهمه راهپیمایی که فقط به‏عشق آب داشتم، پاهایم داغون‏شدن و شبها از درد به خودم می‏پیچیدم.

- خانه

دوسال اجاره‏نشینی پدَرَم را دَرآوَرد. ساختمان را دادیم زدَن زمین و به‏جاش یک آپارتمان خوب ساختن. دوتا واحدش را دادم اجاره و دوتای دیگرش را مورد استفاده و سکونت خودمون قراردادیم. تا اونجا که تونستم در ساخت و تجهیزشون از تجهیزات روز دنیا استفاده‏کردم. نه‏اینکه اِسراف کرده باشم و یا مُدزدِه شده باشم بلکه ازنظر کیفیّت و کاردهی تقریباً بهترین‏ها را انتخاب‏کردم و بخاطر همین هم هزینۀ زیادی صرف‏شد که از حدّ پیشبینی‏ام هم زیادتر بود. خدا را شکر. خیلی خوب درآمده. این سه‏خوابه اونقدر بزرگ هست که هرچی می‏خرم و می‏ریزم توش، انگار نه‏انگار. خدا از دل من خبرداره. به‏خدا همیشه و در همۀ لحظات فقط دِلم پیش آب بود و تنها بخاطر اون اینهمه تلاش‏کردم. ای آب، از دل سلامت می‏کنم؛ ای عشق من....