۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

يادگار 22/1/1386

- تنهایی

یکجایی بصورتِ کاملاً اتّفاقی چشمم به این جملات افتاد:

خداوندا، آنکس که مرا در تنهاترین تنهاییم، تنها گذاشت؛ در تنهاترین تنهاییش، تنها مگذار

به دلم نشست و اینجا آوردمش.

- کلیدِ سه مرحله ای

اینم یکی از وقایعِ عجیبی هست که برام رُخ داد: فکرکنم چهارشنبۀ هفتۀ گذشته بود که رفتم سُراغِ قرآن. یک تفعّلی زدم و البتّه از او راهنمایی خواستم. یک کلیدِ سه مرحله ای با ترکیبِ خاصّی آمده بود. درست مثل قفلی که بایستی کلیدی را سه بار در آن بچرخانیم تا بازشود! هرچند به شدّت تحتِ تأثیرش قرارگرفته بودم امّا نمی دونستم که بزودی باید این امانت را دراختیار فرد دیگری قراربدهم. آره؛ من یک مأمور بودم. این کلیدِ سه مرحله ای از این قراربود:

اوّل آنکه: کُفر نگو و وَعدِۀ خداوند را مُحَقّق بدان. دوّم اینکه: نِعَماتی را که خداوند به تو داده است و نیز شرایطی که تو را از شیطنتِ اَفرادِ نادرست حفظ کرده است را بیادآور. و سوّم آنکه: به خداوند توکّل کن.

می بینی؟ خیلی ساده است ولی بافتِ خاصّی داره. از وقتیکه این کلیدِ سه مرحله ای را مشاهده کردم، دائماً به فکر فرو می رفتم و دلم می خواست بدونم که کُجا و با چه اَثری برای من ظاهرخواهدشد؟ روزِ جمعه صبح بود که توی دانشگاه منتظرِ استاد بودیم. ایشان دیرکرده بودند و ما که تعدادمان خیلی کم بود تقریباً بِلاتکلیف مانده بودیم. مثلِ همیشه سعی می کردم که با دیگران ارتباطِ متقابل برقرارنکنم و صرفاً به پاسخ سؤالاتِ احتمالیشان بَسَنده می کردم. امّا بصورتِ کاملاً ناخواسته با پسری که اونهم مثلِ من منتظرِ استاد بود، سَرِ صحبت بازشد. متوجّه شدم که شرایطِ خاصّی داره. او اصلاً و اَبداً جلف نبود. کاملاً معمولی و کم صحبت بود. بخاطرِ سانحه ای که در تِرمِ اوّل براش رُخ داده بود و نیز مقداری سَهل اِنگاری، خیلی از هم دوره ای هایش عقب اُفتاده بود. ناراحت بود و شرایطِ زندگیش هم بنَحوِ خاصّی بود. در مواردی سعی در راهنماییش کردم. از شیوۀ متناسب و بهترِ مطالعۀ بعضی از دروس، بخصوص زبانِ انگلیسی گرفته تا شیوۀ زندگی و باورها و نیازهای متفاوتِ زندگی. ناخواسته درمقامِ انتقالِ تجربه قرارگرفته بودم و توی چشمهای او حالَتِ خاصّی مشاهده می کردم. با دقّت به حرفهام گوش می داد. حتّی چند لحظه ای احساس کردم که توی چشمهاش اَشک حلقه زده. در یک لحظۀ خاصّ مجبورشدم اون کلیدِ سه مرحله ای را به او بگَم. بهش منبع و مأخذم را هم اِطّلاع دادم. وقتیکه داشتم به او، این اَسرار را انتقال می دادم متوجّه شدم او با شرایطِ خاصّی که داره درواقع مخاطَبِ اصلیِ اون آیاتِ قرآن بوده است و من فقط یک مأمور بودم. آره؛ من صِرفاً یک مأمور بودم. حالا چرا من برای اینکار انتخاب شده بودم، برام روشن نشد! من که توی مسئلۀ...... مدّتهاست که مانده ام. پس چرا......؟!

- دو دوزه

هنگامِ آزادسازیِ 15 نظامیِ انگلیسی، یک بازیِ دیگه هم با حکومتِ به اصطلاح مقتدرِ بریتانیای کبیر شد. از یکسو لباسِ نظامیهای انگلیسی را از تنِشون با زبان خوش درآورده بودند و لباسِ شخصی و البتّه غیرِ وَطنی به اونها پوشونده بودند که برای هر نظامی در هر جای دنیا از دست دادنِ ناموسِ ملّی محسوب می شه و از سوی دیگه رئیس جمهورِ ایران به جنابِ نخست وزیرِ بازی خوردۀ انگلیس گفت: از تو می خواهم که آنها را اذیّت نکنی! وای خدای من، کدام آدمِ عاقلی نمی تونه بفهمه که آقای «تونی بلِر» توی چه اوضاعی گیرکرده است. به او گفته میشه نیروهای وَطنیِ خودت را اذیّت نکن! اگه توی این بازیِ رسوایی، از اونها تقدیر بعمل می آورد، همه می گفتند اَوامر دشمن را گوش داده و تمامِ قوانین نظامی را برای حفظِ اعتبار ازدست رفتۀ خودش نقض کرده، و اگه اونها را اذیّت می کرد، دستش برای مردمش رو می شد. مسلّماً انگلیس در این بُحرانِ داخلی فقط بایستی راهی را انتخاب می کرد که میانه باشه. پس نظامیها را توجیه فشردۀ اطّلاعاتی کرد و احتمالاً ترساند و بعدشم یک مصاحبۀ مطبوعاتیِ اِجباریِ ساختگی. آخرش هم با سیاه بازیِ تبلیغاتی اِدامه داد امّا برنامه ریزانش ابداً به این موضوع فکرنکردند که حکومتِ مقتدری که اینچنین برنامۀ رسوایی عظیمی را برای اونها تدارک دیده است، فکرِ امروز را نیز کرده است. فقط با دیدنِ چندتا اعتراضِ شَفاهیِ ایران این تصوّر در ذهنشان نقش بست که: حالا که دیگه نظامیها دراختیارِ ایران نیستند میشه همۀ اون بازیهای تبلیغاتی را خودش بدست بگیره و.... برای من مثلِ روز روشن بود که برنامه ریزانِ ایرانی آمادگی این شرایط و شرایطِ دیگری را هم دارند و الآن بازیِ زمان و وقت را دارن اجرا می کنند. توی چنین شرایطی باید گذاشت تا حَریف کارهایی بکنه که دیگه هرگز نتونه کِتمان کنه و وقتیکه تمامِ مخفی کاریهاش توی حرکتهای بعدی اِفشاء شد، نتونه هیچ جوری توجیه کنه. بنابراین بعد از گذشتِ اینهمه مدّت وزارتِ امورِ خارجۀ ایران اعلام کرد که بزودی سی دی و فیلمهایی از تمامِ دورانِ دستگیری و نگهداریِ اون نظامیانِ بدبخت را منتشرخواهدکرد (البتّه بهمراه لحظاتِ خوشگذرانیهاشون)! درست کاری را انجام خواهندداد که از همۀ معادلاتِ دیپلماتیک خارج است. آه خدای من، اونها قراراست بعد از این رسوایی عادت کنند به شرایطِ ترس. ترس از بُحران سازیِ خارجی در اوضاعِ داخلی. درست همون بازیِ قدیمیِ اِنگلیسیها. آره، سالها پیش خودشون اینکار را توی جهان انجام دادند. توی فیلم «کیفِ انگلیسی» می تونید شیوه ای را که برای بستنِ دهان اون دخترِ متموّلِ ایرانی بکاربردند ببینی. او دیگه هیچوقت حرف نزد و اقدامِ سیاسیی انجام نداد چون اون رانندۀ انگلیسی زنده بود! آره، این شیوۀ را خودشون خلق کرده بودند و حالا در گوشۀ دیگری از دنیا با همون شیوه امّا به روشی کاملاً نوین و گسترده خودشون قربانیِ اون شدند. حالا دیگه رفتارِ غرب و خصوصاً انگلیس کاملاً تحتِ کنترلِ ایران درآمده است. هر حرکتی بکنند از قبل توسّط ایران برنامه ریزی شده و اونها را درشرایطی قرارداده اند که اون دستِ گل را به آب بدن! اون نادانها فقط یک راه داشتند که تشخیص ندادند: باید سکوت می کردند. همین و همین. «لیمپو» می گه: وقتیکه اموالِ دشمنت توی خونه ات پیدا میشه، تنها رفیقِ تو، سکوت است.

- مهندسیِ کامپیوتر

نظرم عوض شد. اونوقتها خیلی می نالیدم از اینکه دروسی را که دارن به دانشجویان می آموزند، قدیمی و منسوخ است و باعثِ خیلی از عقب ماندگیهای ایران است. البتّه هنوز هم معتقدم که شیوه ها و دروسِ غلطی وجودداره امّا پس از آشنایی بیشتر و عمیقتر با محتوای سایرِ دروس خصوصاً مباحثِ گسترده و بی پایانِ ریاضی مربوط به این رشته و ارتباطِ مرحله مرحلۀ آنها با دیگر دروسِ تخصّصیِ کامپیوتر، دریافتم که فارغ التحصیلانِ این رشته واقعاً افرادِ سخت کوش و نابغه ای هستند. اونها مفاهیمی در ذهنشون دارند که باعث میشه امتیازاتِ فوق العادّه ای داشته باشند. من حالا دیگه برای اونها ارزشِ خیلی زیادتری قائلم. دیگه می دونم میشه از اندیشه و توان اونها تا حتّی عوض کردنِ دنیا بهره ها برد. شاید خودم هرگز این رشته را تمام نکنم چون مدّتهاست که علی رغمِ تلاش فراوانم در این رشته، انگیزه ای برای تصوّر زمانِ فارغ التّحصیلی ندارم امّا دیگه به چشمِ دیگری به مهندسانِ نرم افزارِ کامپیوتر نگاه می کنم. اونها خارق العادّه هستند.

- زیباییِ حقیقی

تشخیصِ زیبایی ممکن است تحتِ شرایطِ زمانی و مکانی دستخوش تغییر بشه و به اصطلاح جَوّزَدِه بشیم! برای درکِ بهترش یک مثال می زنم:

فرض کن چندتا دختربچّه با موهای مِشکی یکجا ایستاده اند و ناگهان دخترِ دیگری با موهای طلایی و البتّه باوَقار واردِ جمع میشه. افرادی که اونجا شاهد این شرایط هستند اِحتمالِ زیادی داره که تحتِ تأثیر شرایطِ «تمایز» قراربگیرن و این دختر را بعنوان زیباترین برگزینند. امّا حقیقت این است که برای برّرسیِ زیبایی نباید به تمایز و یا منحصربفردبودن توجّه کرد. این دخترَک ممکن است صِرفاً از موهبتِ تفاوتِ رنگِ مو با سایرین برخوردار باشد و اِمتیازِ زیبایی اَرجَحتری نسبت به سایرین نداشته باشه و البتّه ممکن هم هست علاوه بر این وَجهِ تمایز، اَرجَحیّتهایی هم نسبت به دیگران داشته باشه و واقعاً از دیگران زیباتر باشه. نکتۀ مهمّ این است که زیبایی همچون «سوارکاری زیبا، سَوار بَر اَسبی زیبا» می باشد. توضیحش اینِه:

زیباییِ ظاهری همون اَسبِ زیبا است. اَسبی که به خودیِ خود زیبا است امّا فقط یک اَسبِ زیبا و سَرکِش است. امّا اون سوارِ زیبا درواقع باطنِ زیبای انسان است. کسی که از درون پاک و خالص باشه، همچون سوارکاری زیباست. بهمین دلیل است که گاهاً افرادی را مُلاقات می کنیم که علاوه بر داشتنِ جمال و زیباییِ ظاهری، به نحوِ اَحسَن از اِمکاناتِ آرایشی هم بَهره بُرده اند تا جایی که گویی خود را برای شرکت در مسابقۀ زیباترینها آماده کرده اند و همه با مشاهدۀ رخسارشان اِقرار به زیباییِ بی بَدیلیشون می کنند امّا تهِ دلمون اِحساس می کنیم خیلی هم خوشگل نیستند و فقط با چند ساعت همنشینی، دیگه متوجّۀ زیبایشون نخواهیم بود و بعبارتِ دیگه، برامون یکنواخت و تکراری می شن. برعکس ممکنه با کسی را ملاقات کنیم که چندان از زیبایی ظاهری بهره ای نداشته باشه ولی به دِلِمون می شینه و دِلِمون می خواد دائماً زیارَتِش کنیم. اینجور آدمها، روحِ زیبایی دارند؛ یعنی همون سوارکارِ زیبا. وقتیکه به داستانها و رَوایات توجّه می کنیم، متوجّه می شیم که زیبایی افرادی همچون حضرتِ یوسُف(ع)، حضرتِ عیسی(ع) و حتّی پیامبرِ اسلام(ص) همگی از این دست بوده اند. توی جامعه هم با کمی دقّت می تونیم افرادی که دارای روحِ زیبا هستند را بیابیم و حتّی اونهایی را که علاوه بر روحِ زیبا، دارای جمالِ و زیبایِ ظاهری هم هستند، پیداکنیم.

- سُرفه!

دوباره سُرفه هام شروع شد. خیلی عجیب است. من فقط دو سه روز غذا نخوردم. یعنی کم خوردم. دو روزش را گذاشتم که توی عالَمِ خودم باشم ولی روزِ سوّم سُرفه ام شُروع شد. نمی تونم اِرتباطشون را باهم درک کنم. آخه من که ضعیف نیستم؛ فقط لاغَرَم. تویِ همون یک وعدۀ غذاییم هم که درست غذا می خوردم. فکرنمی کنم از نَظرِ چیزهایی مثلِ کالری، پرُوتئین، لیپید و ویتامین و.... چیزی کم گذاشته باشم. پس چرا دوباره سُرفه؟ آخه چه ربطی به هم داره؟ اگه کم خوری و روزه موجبِ ضعفِ جسمی بشه، باید چیزی شبیهِ سَرگیجه و اینجور حالَتها رُخ بدِه. فقط اینو فهمیدم که پس از خوردنِ غذا، سُرفه ام اگه کاملاً قَطع نشه، خیلی خیلی کم میشه. شاید هم دارم اِشتباه می کنم. بهرحال این چیزی را عوض نمی کنه. من عیشِ باطنی را به خوشیِ ظاهری، دستِکم در اینجور موارد ترجیح می دم. عهدی است میانِ مَن و یار. می خوام خدام را با تبسّم نگاه کنم.

- لَبِ گور

تا حالا چندبار تا چندقدَمیِ مرگ پیش رفته ام. آره؛ حتّی مرگ را اِحساس کردم ولی لایق نبودم و گذاشتن توی این دنیا بمونم و کارهای ناتمامی که نمی دونم چی هست را به اصطلاح تموم کنم. می دونم یک قدرتِ خارق العادّه من را توی اون شرایط حفظ می کنه. یک قدرتی هست که توی شرایطِ خاصّی حسّش می کنم. نمی تونم توضیحش بدم ولی یکجوری هست. درواقع همیشه هستش و دائماً مواظبم هست. حتّی اِرتباطاتم را کنترل می کنه و افراد و جریاناتِ نامناسب را از من دور نِگه می داره ولی به شکلی غیرِ مستقیم و تدریجی. امّا در زمانِ وقوعِ حوادثی همچون سوانحِ رانندگی و یا بیماریِ حادّ، بصورتِ ناگهانی و مستقیم درگیرِ موضوع می شه و مرگ را از من دورمی کنه! قسمتِ دوّمِ همون کلیدِ سه مرحله ای است که اوایلِ یادگارِ امروز، اَزِش حَرف زدم. نمی دونم تا کی این جریان اِدامه داره و قرار است تا به کجا بی اَنجامد؟ ولی دِلم می خواد بدونم که آدمِ بی مقداری همچون من که علی رغمِ فعّالیّتهای زیاد و نیز تلاش برای انجام صَحیحِ امورات، تقریباً هیچ اَنگیزۀ مناسبی نداره، چرا باید موردِ حِمایَتِ چنین نیروی عظیمی قراربگیره؟ اگه این را یک نعمتِ الهی دَرنظربگیرم (که البتّه یقیناً نیز چنین است)، آیا می دونی چه مسئولیّتِ سنگینی دائماً داره بر دوشم اِضافه می شه؟ من که طاقتِ حتّی ذرّه ای از این مسئولیّت را ندارم. پس چرا دائماً داره زیادتر می شه؟

- کارِستان

تویِ چند روزِ گذشته علاوه بر داشتنِ درسِ زیاد، کلّی کار، اونم کارهای سنگین و فوق العادّه حسّاس ریخته بود سَرَم. نمی دونی چقدر کارکردم. کلّی نوآوری هم کردم. هزارتا رَوالِ خودکار برای کامپیوترها و خصوصاً کامپیوترهای اصلیِ شبکه ای نوشتم. خلاصه کاری کردم، کارستان. خدا خیلی بهم کمک کرد. توی بُحرانِ عجیبی گیرکرده بودم. تمام کارها ریخته بود سَرِ من. وقتی امروز داشتم به اونهمه کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم، باوَرم نمی شد که اینهمه را خودم به تنهایی و بدنِ کُمَک گرفتن از دیگران اَنجام داده بودم. کارهایی که فقط و فقط خودم اَزِشون سَردَرمی آرَم. همین هم برام شده یک مشکلِ بزرگ. کسی را تاحالا پیدانکرده ام تا بتونم بهش این چیزها را بیاموزم. البتّه خیلی چیزها را به دیگران انتقال داده ام. تقریباً همۀ کارهای شبکه ای را به سایرین اِنتقال داده ام ولی این بخشِ کارم را نمی تونم به کسی بیاموزم. فکرنمی کنم به این راحتیها کسی پیدابشه که بتونه چنین حَجمی از اِطّلاعات و کار را تحمّل کنه. اینجور کارها نیازمندِ تسلّطِ زیاد روی هر دو مقولۀ سرپرستیِ شبکه و برنامه نویسیِ خیلی پیشرفته است. معمولاً افراد در یک زمینه اش رشد می کنند و اگه افرادی همچون من وجوددارند، صرفاً علّتش اینه که: من و اَمثالِ من بهمراهِ تکنولوژی، رُشد کرده ایم. درواقع این نیازهای افرادی همچون من بوده که باعث شده است چنین تجهیزاتِ شبکه ای فراهم بشه تا بتونیم پاسخگوی نیازهای سازمانها و مردممون باشیم. پس تنها ویژگی استثنائی ما همانا عمرِ کاریمون آنهم در این بخش است. من فقط یکنفر را می شناختم که می تونستم این اطّلاعات را در اختیارش قراربدم. او توانائی های استثنائیی داشت. خودش هم به اندازۀ من از اون توانائیهاش آگاهی نداشت. حتّی مدّتی هم باهم کارکردیم. خیلی جالب بود. اون دقیق، سَریع، منظّم، خوب، مهربون، خوش سلیقه، پُرتلاش و خلاصه فوق العادّه بود. ای کاش توی این چند روز همراهم بود و می تونست بهم کمک کنه. به هر حال تنها راه برای فرار از این شرایط اینه که اجازه بدیم تا سیستمها و نرم افزارهای جدید واردِ سازمانها بشَن تا نیروهای کنونی بتونن همزمان با راه اندازیِ این نرم افزارها و تجهیزاتِ وابسته به اونها، با مکانیزمها آشنا بشن و بصورتِ ناگهانی با غولهای قوانین، تجهیزات و نرم افزارهایی که در زمان ما به دستِ افرادِ قدیمیی همچون این حقیر ایجادشده است، مواجه نشوند. من که سعی کرده ام تا سیاسَتِ کاری سازمانم را به این سو سوق بدَم. فکرکنم تاحدودِ زیادی هم موفّق شده باشم. امّیدوارم به امّیدِ خدا، آخرین مرحلۀ سویچ کردنِ سیستمها همین یکی دو ماهِ آینده انجام بشه.

- دلخوشیِ وِبلاگی

کم کم یادگرفتم که نباید به بَه بَه و چَه چَه گفتنهای وبلاگی و اینترنتی دلخوش کرد. ببین: اگه خیلی دقّت کنی می بینی توی وبلاگها، جدای از فعّالیّتهای علمی، تجاری و یا حتّی سیاسی و فرهنگی، نوشته هایی پیدامی شه که درواقع حَرفِ دلِ اَفراد است. یکجور خالی شدن. امّا توی همون حرفهای دل، بسیاریشون به دنبالِ مخاطَب می گردند. یک پیامی برای دیگران دارند. گاهی افرادی می خوان با نوشته هاشون، خودشون را قرینِ موهبت و حتّی ترَحّمِ دیگران قراربدن. بعضیها هم به اینجا پناه آورده اند. اینها آدمهای دلسوزی هستند که نباید با دستۀ قبلی اِشتباهشون کرد. نکتۀ مهمّتر زمانی هست که در جوابِ نوشته هامون، پاسخ و یا اِظهارِ نظرهایی را دریافت می کنیم. اینجا نکتۀ ظریفی وجودداره: بسته به زمانِ انتشارِ لاگ، تعدادِ پاسخها تفاوت می کنه. مثلاً در ایران، همون اویل صبح، بعضیها منتظرِ مطالعۀ وبلاگهای تازه به روز شده هستند. و درواقع گاهاً تمایلی ندارند تا وبلاگی را دنبال کنند. فقط از آخرین بلاگهای به روز شده در چند ساعتِ اَخیر بازدید می کنند. همین و بس. یکجور تفنُن است. پس اگه همون اوّلِ صبح وبلاگ را به روز کنیم، چون اسمِ وبلاگمون در بالای لیست وبلاگهای بروزشده قرارمی گیره، بیشتر جَلبِ توجّه می کنه و به سُراغش میان. نظرات صادقانه با اِظهارِ نظراتی که صِرفاً جهتِ جَلبِ توجّه اِرائه شده اند و شاید اَهدافِ تِجاری را هم دَربَرداشته باشند، دَرهم می آمیزند و خلاصه با دنبال کردن و دادنِ پاسخِ متقابل به اون اِظهارِ نظرات، وقتِ زیادی تلف میشه. پس من رَویّه ای جدای از این شرایط را درپیش گرفتم. معمولاً در زمانی وبلاگهایم را به روز می کنم که کمتر تحتِ تأثیرِ چنین شرایطی قراربگیره و اگر هم کسی اِقدام به مطالعه می کنه و اِحیاناً اِظهارِ نظری می کنه، بیشتر خالصانه باشه و من بتونم از نظراتش بیش از پیش بهره ببَرم. ازطَرفِ دیگه، با کمترشدنِ مخاطبین، احساس کنم واقعاً دارم به اینجا پناه می آورم و در میان جمع دارم با خودم توی خَلوَتِ تنهاییِ خودم، از دِلَم به دِلَم، حَرفِ دِل می زنَم. یک چیزِ دیگه هم یادگرفتم: اگر به وبلاگی سَرزدم و اگه خواستم اِظهارِ نَظَری بنویسم؛ یا، اسم و مشخّصاتم را کامل و دقیق و رسمی می زارم و یا اصلاً اسمی نمی نویسم و از اِسمهای اِشاره ای همچون «آشنا» و «یک دوست» استفاده نمی کنم. یعنی جایی بصورتِ رَسمی اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ آمادگی ادارۀ بحثِ آشکار را داشته باشه و بحثِ آزادی درجریان باشه و در جایی بی نام اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ نسبت به نامَم حسّاس شده باشه و نه نسبت به مطلبم! اینجا دیگه از یک اِسمِ مستعارِ اِرجاعی بهره نمی گیریم بلکه بی نام وارد می شم. آخرین بار که اینکار را انجام دادم، نوشته ام ماندگارشد!

هیچ نظری موجود نیست: