۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

يادگار 12/1/1386

- خوراکی

سه یا چهار روز مجبورشدم بَنا به دلایلی ازجمله داشتنِ میهمان و یا مأموریّتِ اِداری، غذای خوب و زیاد بخورم. عجیب بود چونکه همین چند روز غذای مناسب کارِ خودش را کرد و سُرفه هام به شدّت کم شد. آثارِ بهبودی خیلی سریع خودش را نشون داد. وای خدای من، یعنی این بدنِ حقیر و بی فایده تا این حدّ به اینجور موادّ بی روح و بی عشق نیازداره؟ آره، بی عشق! آخه مزّۀ اصلی در جای دیگه و در چیزِ دیگری است. زیبایی و یا طعمِ خوب از جای دیگری است مگرنه به خودیِ خود، نه چیزِ زیبایی وجودداره و نه غذای خوشمزّه ای. در تمام این روزها همون دردِ قدیمی در درونم آزارم می داد و حتّی هنگامِ صَرفِ غذا باز هم به یادِ اون می افتادم. عهدکرده بودم تا چیزی نگویم و درباره اش ننویسم. فقط با تبسّمی به خدای خودم نگاه کنم. آره، زیبایی بدون اون زیبایِ واقعی وجودنداره. این یک حقیقت هست. بعبارتِ دیگه، زیبایی برای جهانِ پیرامونی نمی توان بدونِ درکِ زیباییِ جهانِ ماورائی درنظرگرفت. بهمین دلیل هست که از تناولِ اون غذاها لذّتِ چندانی نمی بردم و فقط می خوردم. پس این سلامتی ریشه در عشق نداره و من نیز....

- تولّد در 13

خیلی دلم می خواد یک جشنِ تولّدِ 13 بگیرم. خیلی جالب و استثنائی امّا به خودم قول داده ام که ساکت باشم. نمی دونم تا کی می تونم حرفهام رو توی دلم نگه دارم. ای وای! همین الآن هم دارم حرف می زنم؛ حرفِ دل. آره حرفِ دل. یعنی همون حرفی که می خوام نزنم امّا اینجا بازم وقتیکه خلوتگهِ خودم را پیدا کردم، زنجیر پاره کردم و حرف زدم. حرفی که قراربود همراهِ هزارتا حرف و آرزوی دیگه فقط در لَوای یک تبسّمِ تلخ نزدِ خالقِ خودم و کائنات، اِظهارکنم. بهر حال تولّدِ....

- ریاضی و ویراستاری

این درست است که اینهمه تعطیلی می تونست برای اکثرِ مردمِ ایران منشإ کلّی تفریح و تفرّجِ خاطر باشه امّا خدا می دونه که فَرَحِ روحِ من فقط در یک صورت ممکن است. بهرحال در خِلالِ کارها و رعایتِ مناسباتِ بی پایانِ اجتماعی و حتّی در هنگام اعزام به مأموریّتها سعی در مطالعۀ دروسِ ریاضی کردم. خیلی شبها درست استراحت نکردم و درس خوندم. آخرالاَمر هم تونستم یک چیزهایی یادبگیرم. البتّه حجمِ دروس خیلی زیاد است و با این چند روز مطالعه به جایی نمی رسم ولی این مطالعات باعث شد که بازم مثلِ سالهای سال پیش، از ریاضی خوشم بیاد. هرچند به اون شدّت نبود ولی اگه وقتِ بیشتری داشتم و بعبارتِ دیگه آزاد بودم تا فقط درس بخونم، مطمئنّم که غوغا می کردم چون مطالبِ خیلی جالبی توی این کتابها پیداکردم. کم کم دارم با «معادلات و دیفرانسیل» کنار میام. سایرِ دروسِ ریاضی را هم درک می کنم امّا از یک چیزی خیلی ناراحتم. من هیچ چیزیم مثلِ آدمهای معمولی نیست. حتّی شیوۀ یادگیریَم هم مثل بقیّه نیست. آرزوش به دلم موند و آدم نشدم. درحالیکه سایرین به جُزَواتِ این استاد و اون استاد و انواعِ کلاسهای خصوصی و رسمی دل خوش کرده اند، من اِلاّ و بالله باید از روی همون کُتبی که دیگران حتّی حاضر نیستند به یک صفحه از بخشِ دروسش نگاه کنند، درس بخونم. تِرمِ قبلی هم استادم از این کارم متعجّب موند و بهم گفت نیازی نیست این جزئیّات و اِثباتها را مطالعه بکنم و درونشون ریز بشم. ولی این کار برای من جزءِ لاینفکِّ آموزش است. این کُتب بعضاً خیلی بد ترجمه و بدتر از اون، ویراستاری شده اند! غلط زیاد دارن. یکیشون حتّی سَرفصلِ مطالب را هم مشخّص نکرده و ناقصی زیاد داره امّا تونستم باهاش کناربیام. می دونی چیه؟ دردی در دلم هست که با دیدنِ این ویراستاریهای بد، تشدید میشه. من چند سالِ پیش شاهد شرایطِ سختِ یک ویراستارِ استثنائی بودم. کسیکه من را تا اونجا تحتِ تأثیر کارهای مخلصانه اش قرارداد که باعث تا بهش کمک کنم. هرچند هنگامیکه به اون کوچولوی محبوب کمک می کردم، به حجمِ کارهام اضافه می شد ولی کمک به اون را نوعی کمک به خودم می دونستم. آخه او مخلصانه و دور از هر ریایی سعی و کوشش فراوانی به خرج می داد و وقتی را که صَرفِ کمک کردن به او می کردم، درواقع زمانی بود که هرچه بیشتر با پاکی و اِخلاص آشنا می شدم و کلّی درس از اون کوچولو یادمی گرفتم. آره، اون معلّم قشنگ و مهربونِ من شده بود و با زحماتِ شبانه روزی اش یه عالمه چیز یادم می داد. تا اونجایی که می دونم از نظرِ مالی و دنیوی آنچه حقّش بود از او دریغ شد و بعدها ازش بی خبر موندم. هرجا هست آرزوی توفیقش را دارم. آه، دیدی؟ بازم یادم رفت حرف نزنم. بگذریم؛ برگردم به بحثِ اصلی: شاید بینِ هم دانشگاهیهام تنها کسی باشم که با این کتاب کنار اومده و این نشون می ده تا چه حدّ از دیگران دور هستم. آره، من میانِ جمع منزوی هستم. بینِشون هستم امّا توی عالمِ دیگری هستم. شیوه های یادگیری و کار و حتّی برنامه نویسیهایم با سایرین کاملاً متفاوت است. دنیا را جورِ دیگه ای می بینم. شیوۀ برخوردم با مسائل و خصوصاً مواردِ تکنیکیِ کارهای حرفه ایم همچون شیوۀ یادگیریم از سایرین کاملاً متمایز است و این موضوع باعث شده است تا در پَسِ موفّقیّتهای ظاهریم در اون زمینه ها، غیرِ طبیعی بودنِ روشم مخفی بمونه و این عیبِ بزرگ همچنان باقی بمونه. این خیلی بد است چون نمی تونم سرعتم را با سایرین تطبیق بدَم. یعنی یکجور ناهماهنگی! البتّه چیزی که اینهمه مدّت درست نشد، احتمالِ اینکه از این ببعد هم درست بشه، خیلی کم است. اصلاً مگه فرقی هم می کنه؟ نه، نمی کنه. برای فردی مثلِ من که در بینِ جمع تنها است و شاید چند صباحِ دیگری توی این میهمانی نخواهدماند، فرقی نمی کنه.

- نقّاشی

همه میگن: نقّاشی کردن یک هنر است. امّا ازنظرِ من خیلیها به درستی حتّی نقّاشی و خالقِ آنرا درک نمی کنند و تقدیر و تمجیدشون فقط یک ژِستِ اجتماعی است. حقیقتش اینه که من هنرِ نقّاش را در خطوطی که روی کاغذ کشیده نمی دونم بلکه معتقدم که او چیزها را اونطور که هست می بینه و سایرین این توانایی را ندارند. یعنی «او چیزی را که درست دیده، ترسیم می کنه» و سایرین «چیزی را که درست ندیده اند، نقّاشی می کنند!» می دونی که نقّاشی، سبکهای مختلفی داره و آنچه من گفتم صرفاً شاملِ ناتریالیسم و رِئالیسم نمیشه بلکه حتّی در تخیّلی ترین سَبکها نیز هنرمند تونسته بمراتب بهتر از سایرین تخیّلات، تصوّرات و آرزوهای خودش را ببینه. پس آنچه را که نقش زده، همون چیزهایی است که درست و به دقّت دیده. من کسی را می شناختم که شاید اگر نقّاشی را از کودکی دنبال کرده بود، یعنی اگه گذاشته بودند که او کاری را که دوست داره اِدامه بده، شاید امروز نمایشگاههای بزرگی از نقّاشیهای او برگزارمی شد. والدینش از سَرِ دلسوزی او را بجای حضور در کلاسهای طرّاحی و نقّاشی، به کلاسهای درسی و کمک درسی فرستادند. باور نمی کنی که او با چه دقّتِ بی نظیری نقشِ چشم و اَبرو می زد. البتّه او نگذاشت که والدینش مجدّداً این اشتباه را تکرارکنند و بنحوی مجوّزِ اونها را برای عضوِ کوچکترِ خانواده، آنهم برای حضور در کلاسِ خطّ گرفت. نمی دونم آخرش چطورشد و این توانائیِ استثنائیش به کجا رسید. خصوصاً اینکه زمینۀ فوق العادّه ای در گرافیک کامپیوتری داشت و من اگر صفحه ای را که او طرّاحی کرده بود می دیدم، به خودم اِجازه نمی دادم حتّی کوچکترین اِظهارِ نظری بکنم. اتّفاقی یکی از نقّاشیهای کوچکش را لای قرآن کوچیکم حفظ کرده ام. دیروز که برای مدّتِ کوتاهی، اونهم بعد از مدّتها رفتم سراغِ تختِ خواب، کنارِ بالشم چشمم به اون جلد قرآن خورد. دلم تنگ بود و یک تفعّلی به قرآن زدم. همون صفحه ای آمد که دست خطّ او درونش قرارداشت. مطالب مهمّی در اون آیات بود. ناگهان به فکر توانائیِ بی نظیر او در نقّاشی افتادم. باخودم فکرکردم که توی اوّلین فرصت مطلبی درمورد هنرِ واقعیِ نقّاش بنویسم وامروز یعنی هنگامی که داریم به پیشوازِ تولّدِ 13 می ریم، قلمِ تقریر برداشتم و اینچنین جسته و گریخته نوشتم. می بینی؟ بازم نتونستم! بازم نتونستم با اون تبسّم به خدای خودم، نگاه کنم و ساکت بمونم. چرا نمی تونم؟ اینجا فقط یک مکانی هست که اِسمش حرفِ دل است. آره فقط اِسمش اینه. حرفِ دل اینجا نمی گنجه. حرفِ دل فقط توی دشت و صحرا و توی تنهایی میانِ یک سرزمین پهناور، جاییکه فقط خدا و سایر مخلوقاتش هست و هیچ انسانی حضورنداره، به زبون میاد. جایی که آدم می تونه از تَهِ دِل برای خدا، فقط خدا، یعنی کسیکه از پدر و مادر به آدم نزدیکتر است، گریه کنه. آره، از تَهِ دل، جاییکه حرفهای دل قرارداره. من توی این زندان، زندانی که میله هاش آدمهای جاهل، خُرافه پَرست، دروغگو و فرصت طلب هست، جایی برای تبسّم به خدا کنارگذاشته ام. جاییکه اسمش را تنهایی در میانِ جمع گذاشته ام. آره، یکی از اتاقهای مخفیِ قلعۀ سرسبزِ ساعد. اتاقی که این غاصبین و متجاوزین، حتّی پس از اِشغال همۀ اتاقها، نه تنها نمی توانند دَرَش را بازکنند بلکه حتّی نمی توانند دَرَش را بیابند. تنها جاییکه می تونم تنها بشینم و با تبسّم به خدا، اون دردی که در دل دارم را بجای حرفِ دل عرضِ حال کنم. آخه نوشتنِ حرفِ دل در این محلّ ارزشِ بیشتری داره یا درد دل با خدا توی اون محفلِ تبسّم. تبسّمِ من به خدا و تبسّمِ خدا به من. همون وعده هایی که داده و من نمی دونم چطوری.....

- آموزشِ با ترکِ موقعیّت

وقتیکه می خواهی به کسی که از صمیمِ قلب دوستش داری، چیزی را بیاموزی و اهمیّتِ اَمری را اِنتقال بدَهی، از شیوه های مختلفی بهره می بری. ممکنه سعی و تلاشِ فراوانی بکنی. بهترین نمونه پیامبرِ عزیزمون یعنی محمّدِ مصطفی(ص) است. تلاشِ بی وقفۀ او برای آموزش مردم و دورکردنشون از جهالت تاحدّی بود که خداوند در قرآن به ایشان تذکّرداد و گفت که: لازم نیست تا این حدّ یعنی تا جائیکه سلامتیت را هم به خطر بی اندازی، به فکرِ کمک به دیگران باشی. امّا کی هست که بتونه تلاشهای بی وقفۀ اون عزیزترین و همچنین اَئِمّۀ اَطهار را اِنکارکنه. اونها به شیوه های مختلف مفاهیمِ عظیمی را به انسانها انتقال دادند تاجائیکه آخرین ترفندِ آموزش، یعنی «ترکِ موقعیّت» را اینبار بصورتِ طولانی مدّت، به موقعِ اِجراء گذاشتند. درسته؛ غیبتِ مهدی موعود(عج) همین شیوۀ آموزش است. توضیحش خیلی ساده است. درست مثل هنگامی است که سعی می کنی اون کسی را که از صمیمِ قلب دوست داری و می دونی نمی تونه بدون تو در آرامش باشه، برای اینکه روی پای خودش بایسته و اهمیّتِ شرایطی را که در اون هست را بهتر درک کنه، تنها می زاری امّا از دور، اونطوری که حتّی اِلاِمکان متوجّه نشه، مراقبش می مونی. جوری که او فکرکنه کاملاً رهایش کرده ای. هردو زَجر می کشید امّا تلخیِ دَوا است. آره، تلخی دارو. دارو هرچقدر هم تلخ باشه، باعثِ درمان و بهبودی است. پس به تلخیَش می اَرزد. حتّی ممکنه اون عزیز، توی دِلَش تو را به خیلی چیزها متّهم کنه امّا بالاخره یک روزی می فهمه؛ حتّی اگه سالها از این ماجرا بگذره و دیگه تو توی این دنیا نباشی. البتّه ممکنه همه چیز به هم بریزه و اونطور که می خواستی نشه. یعنی شیطون باعث بشه تا ناامّیدی و بدبینی جایِ تلاش و کوششِ بیشتر را بگیره. اینجا دیگه آدم نمی دونه چکار باید بکنه؟ حتّی دیگه بهِت فرصت نمی دن تا از خودت و اندیشۀ خودت دفاع کنی. متّهمَت می کنند و هزارتا بدبختیِ دیگه. فقط می تونی به خدا نگاه کنی و از او بخواهی یکجوری رازِ نیّتت را براشون آشکارکنه. مهمّ این بوده که هر دو، سختی را تحمّل کرده اید و نیّت کاملاً خیر بوده و اصولاً زمان، زمانِ ترکِ موقعیّت بوده است. حالا از خودم می پرسم: آیا قرارهست در زمانِ غیبَتِ اون اِمامِ عزیز، ناامّید بشم و یا اینکه به تلاش و کوششم بی افزایم؟ اگه من شاهدِ نحوۀ قضاوتِ نادرستِ دیگران بوده ام، آیا معنیَش این نیست که باید از اون پندارها و رفتارهای نه چندان درست، درسِ عبرت بگیرم و خودم مرتکبِ این اِشتباه نشم؟ اگه منهم ناامّید بشم، پس دیگه اسمِ خودم را چجور معلّمی می تونم بزارم. البتّه مقام معلّم بَسی والاتر از آن است که فردِ بی مقداری همچون من بخواهد درباره اش لافِ سُخن بزنه و فقط کِنایه از موقعیِّتی بود که روزی در آن شرایط بایستی چیزی را به محبوبی اِنتقال می دادم. کلامِ آخر اینکه نمی تونه ناامّیدی از ترکِ حضورِ معلّم، توجیحی داشته باشه ولی چکارکنم؟ اینکه فقط به زبان بگم ناامّید نیستم کافی است؟ آیا حقیقتِ درونم را مخفی نکرده ام؟ پس هیچ نمی گویم و فقط با تبسّم چشم به خدایِ خودم می دوزم. آره خداجون، من انگیزه ای برای اونهمه کارهای تخصّصی و نیز تحصیلات با اون دروسِ حجیم ندارم امّا خودت خوب می دونی که از هیچ چیز کم نگذاشته ام و حتّی توی این چند روز، با دقّت شبکه های کامپیوتریِ شهرستانها را با تمامِ تنظیماتِ پیچیده به مرکز متّصل کرده ام و درسهایم را با بیداریهایی که کشیده ام، مطالعه کرده ام. کارهایی که کوچکترین ایده ای از آینده شان درنظرم نمی آید و اصلاً نمی دانم چرا دارم ادامه شان می دهم. پس آیا راهی جز تبسّم در محضرِ تو دارم؟ دستکم اینجا کُمَکم کن تا فقط همون تبسّمی که می خواهم، برروی لبهایی که باید بسته بمونند باقی بمونه و همونجوری پیشِت بیام.

هیچ نظری موجود نیست: