۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

يادگار 30/1/1386

- جهان کجاست؟

موضوعی را می خوام بگم که همیشه گفته اند: نگو! درموردِ واقعیّتِ این جهان است. جهانی که خِلقتِ کوچکی از خداوند است. خداوندی که اصلاً مادّه نیست. تو واقعاً فِکرکردی که کُلّ این جهانِ مادّی در کُجا واقع هست؟ مَگه هرچیزی، یک جایی قرارنگرفته؟ مگه این اِقتِضای مادّه بودنش نیست؟ پس خودش کُجاست؟ کِلید همینجاست. آره، از همینجا می تونی به خیلی چیزها پی ببری. بهش فِکرکُن. مَگه از خدا نیست؟ مگه قبلش خدا کجا بوده؟ توی چه سَرزمینی بوده؟ تو هوا ایستاده بوده؟ توی فضایی شبیه فضای بینِ کهکِشانها بوده؟ کُجا بوده؟ بَعدِش که جهان مادّه را آفریده، این جهان را کُجا قرارداده؟ کفِ دَستِش؟ روی شونه اش؟ کُجا؟ مَگه خُدا مادّه است؟ نه. مُسلّماً نه. پس کُلّ جهانِ مادّه را کُجا قرارداده؟

- از خودش...

یک نِشونه برای رسیدن به پاسخ وجودداره. خیلی مُهمّ هست. آدم. آره، آدم. مگه نمی گه: از روحِ خودم دَرِش دمیدم؟ مگه نمی گه: اَشرَفِ مخلوقات هست؟ پس اَگه دقّت کنی به این تناقض می رسی که: یک چیزِ غیرِ مادّی توی جهانِ مادّی محبوس شده. روحِ خدایی که از خودِ خدا است و اِختیاردار یا مُختار هست، توی کالبدِ مادّی گیرافتاده. تازه بعد از مُردن و خلاص شدن از این جسمِ مادّی باید در جسمِ اَثیری قراربگیره که شبیه به این جسمِ دنیوی است امّا لَطیف... این تناقض یک سَرنَخِ باحال است. یک سَرنَخِ دیگه هم وجودداره: پوچگرایان. اونها یک چیزهایی فهمیده اند امّا مُنحَرف شده اند و به ناکجا آباد رفته اند. یک چیزی را اِحساس کرده اند امّا دُرست دَرکِش نکرده اند. بازم سَرنِخ وجودداره. قانونهای نسبیّت مثلِ نسبیّتِ اَنیشتین. برای نزدیک شدن به یک جسم، نیازی نیست که تو به سَمتِش حرکت کنی، بلکه حتّی اَگِه اون هم به سمتِ تو حرکت داده بشِه، بازهم بهش نزدیک می شی. توی یک دنیای مَجازی مثلِ تَصاویر و خصوصاً بازیهای کامپیوتری، درواقع تو پُشتِ کامپیوتر نشسته ای ولی می بینی که داری واردِ اُتاقهای مختلف می شی. هیچ حرکتی نمی کنی امّا این اِحساس بهت دَست میده که داری حرکت می کنی. بعضیها درحینِ بازی، وقتی هَیَجان زده می شن، فریادمی زنند: رَفتم اونجا؛ واردش شدم؛ کُشتمِش و.... اینم همون قانونِ نسبیّت هست. اُتاقها دارن بهت نزدیک می شن. توی اون عالمِ مَجازی، همه چیز داره به تو نزدیک میشه و یا از تو دورمی شه. این دُنیا هم همینطور هست. داره توی ذِهنِ نهانیِ غیرِ مادّی ات شکل می گیره. تو در ذهنِ نهانیَت مُرتکِبِ اَعمالی می شی. نیکی می کنی؛ بَد می کنی؛ اِطاعَت می کنی و یا کُفرمی وَرزی. واردِ سَرزمینهایی می شی. مریض می شی و یا حتّی می میری. توی این دنیای مادّی که بَنا به اِقتضای مادّی اش، نیاز به «جا» و «مکانی» داره امّا جا و مکانی جُز مادّه نمی تواند داشته باشد. پس اَصلاً وجودندارد. توی ذِهنِ نهانیِ تو نَقش بسته. تو توی اون دنیای مَجازیِ نهانی داری زندگی می کنی و مهمتر از همه، داری فِکر می کنی؛ خیالپردازی می کنی و تصَوّرمی کنی. دنیاهای مَجازی دیگری می سازی؛ مِثلِ بازیهای کامپیوتری و یا فیلمها و تئاترها. اَصلاً اِرادَتِ انسانها به هُنرِ هفتم ریشه در همین اَمرداره. فیلمِ ماتریکس تونست خیلی بیشتر از سایرِ فیلمهایی که قبل از آن ساخته شده بود، این مفهوم را توضیح بدهد. هرچند که این فیلم نیز مثلِ همون پوچگرایان در جاهایی منحرف شد و به اِصطلاح کم آورد.

- اونی که فهمید

می گن:

این مُدّعیان در طَلَبَش بی خبَرانند آنرا که خبَر شد، خبَری بازنیامَد.

و یا اینکه می گن:

آنکه را اَسرارِ حقّ آموختند مُهرکردند، مُهرکردند و دَهانش دوختند

ولی چرا؟ چرا اونهایی که این موضوع را فهمیدند و بهتر بگم: دَرکِش کردند، چیزی نگفتند؟ آیا بهشون دستوردادند که نگن؟ نه بابا. مشکل مُستمِع هست. می گن:

مُستمِع صاحِب سُخن را بَر سَرِ ذوق آورد

من و اَمثالِ من توانِ دَرکِش را نداشتیم.

- قدرتِ خارق العادّه

گاهی می گن: فلانی توانائیهای خارق العادّه ای داره. با نِگاهش تونست فُلان کار را انجام بدِه. فُلانی خیلی آرام هست. اِطمینانِ قلبِ عجیبی داره. هیچ چیزی نمی تونه اون را مُتِزلزل کنه. اَز کِنارِ فُلانی که رَدّ می شم، اِحساس می کنم یک میدانِ مغناطیسی قوی اِحاطه اش کرده است و..... خُب عزیزم، اگه تمامِ این جهانِ هستی براَساسِ ذهنیّتِ نهانیِ تو شکل گرفته است، خُب اَگه بتونی به خودت و اَندیشۀ نهانی اَت مُسلّط بشی، می تونی قوانینِ جدیدی دَرونش ایجادکنی. نِظام نُوینی را پایه بگذاری. از محدودیّتهای زمان و مَکانِ این دنیای مَجازیِ نهانی تا حدودی نِجات پیداکنی. مگه مُرتاضهایِ بَدبَخت چکارمی کنند؟ اونها با زجردادنِ جِسمِ خودشون، اون را ضعیف و بی اِعتبار می کنند. بعبارتِ بهتر: از محدودیّتش تا حدودی نِجات پیدامی کنند. طِبق قوانینِ این دنیای مَجازی، باید بخورَند و بیاشامند تا این بَسترِ مادّیِ دنیای مَجازیِ نهانی سالم بمونه. خُب حالا بیا و بَراَساسِ همین قانون، این بَستر را داغون کُن. ضعیف میشه و گوشه ای از این پَرده می رِه کِنار. اَگه اون بَدبَختها راهِ دُرُستِش را اِنتخاب می کردند، گوشه های بیشتری از این پرده می رفت کِنار.

پَرده بالا رفت و دیدم هَست و نیست راستی آن نادیدنیها، دیدنی است

راهِ دُرُستش همونی است که دَر مَکاتِبِ اِلهی آمده است. اِسلام هم کاملترینشون است. اَصلاً قرآن مَگه چی هست؟ حرفهای همونی هست که تمامِ این نِظام را آفریده. همونی که این قوانین و تناقضات را ساخته. اون گفته که نبایَد مثلِ مُرتاضهای بَدبَخت ریاضتِ نادُرُست کِشید. اون راههایی را پیشِ رویمان قرارداده تا با رُعایَت کردنش توی این بازی سَربُلَند بیرون بیاییم. تازه سَرنَخهای باحالتری هم بهمون نشون داده و ما اَز سَرِ غفلَت دَرکِشون نکردیم. حِکایتِ اَصحابِ کهف، مُعجزاتِ پیغمبران و یا عُمرِ طولانیِ بَرخیها ازجُمله همین اِمامِ زمانِ خودمون(عج) و حضرت عیسی مسیح(ع) و یا خِضرِ نبیّ(ع) و.... بابا کُجایِ کاری؟ توی زِندگیِ خودمون. نمی خواد جای دوری بری و دنبالِ اونهایی که بَعد از مُردَنِشون دوباره توی بیمارستان و یا حتّی درونِ تابوت زنده شده اند، بگردی. خودِ خودِ خودمون هم همینطوریم. چندبار مُشکِلاتِ پیچیدۀ من به شکلِ عجیبی حلّ شد؟ دیگه بهش عادت کرده ام. یک رَوَندِ برنامه ریزی شده را اِحساس می کنم. حتّی بَرخی وَقایع را می تونم قبل از وُقوعشون حَدس بزنم. مَگه فقط من اینجوریم. همه کم و بیش اینجوری هستند. مَگه فقط من پنج-شش بار از مرگِ حتمی نِجات پیداکرده ام؟ این تجربه را خیلیهای دیگه هم داشته اند. فقط لازم بود بهش دُرُست بی اندیشم.

- دُنیای پلاسمایی

بعضی وقتها اون دیدۀ بَصیرت بازمی شه. اِحساس می کنی این اِتّفاقات را قبلاً جایی دیده ای. بعض وقتها برام رفتارهای خصمانۀ دیگران، مُزحِک و بی اَهَمّیِت بنظرمی رسه. نمی دونم چجوری بگم. اَصلاً می دونم که طرَفِ مُقابلم چی می خواد از دَهانش بیرون بیاد. همین دیروز شاید بطورِ ناخواسته موضوع را کنترل کردم. قبل از اِظهار و اَدای کلِمات توَسُطِ دیگری، دَستکاریشون کردم. تازه دارم می فهمم چرا بسیاری از پیامبران، چوپان بودند و مدّتها در دَشت و صحرا، تنها بودند. تازه؛ پیغمبَرِ اسلام، حضرتِ محمّد(ص) مدّتها توی غارِ حراء شب را به روز و روز را به شب می رسوند. خیلی باید اَحمق باشم که فِکرکنم اون به سُنّتِ جاهلی و بدون دست یافتن به حقایقی از این کائنات و بدونِ برنامه ریزی اَساسی دست به این کار می زده. خیلی باید ساده لوح باشم که فِکرکنم حضرتِ اِبراهیم(ع) براَثرِ مُبارزاتِ بعد از رِسالَتش لغبِ «خلیل الله» یعنی «دوستِ خدا» را بدست آورده باشه. اون اوّل با جان و دل تونست خدا را درک کنه. تونست بفهمتش. تونست عاشقش بشه. بعد پیغمبرشد. خدا مُفتی مُفتی اون را دوستِ خودش اِعلام نکرد. از بَحث خارج نشم. این حالتهایی که توضیح دادم اَبداً به من محدود نمی شه. خیلیهای دیگه هم اینطوری می شن. همه اینجوری می شن. یکی کمتر و یکی بیشتر. یکجوری همه می دونند که تمام وقایعِ دنیا، ظاهری هست و همه چیز می گذره. قتلها، کُشتارهای دَستِ جمعی، جنگها و ظلمها گذشت. زندگی اِدامه پیداکرد. همه توی دِلِشون می دونن که این وقایع ظاهری هست. اونهایی که این دانستۀ نهانی که در ضمیرِ ناخودآگاهشون جای داره را به قِسمتهای اِرادی و خودآگاهِ ذهنشون می آورند و حقایقِ جهانِ هستی را بیشتر و بهتر درک می کنند، دُنیای پیرامونی را بگونه ای دیگر می بینند. واقعیّتی را در پَس همون اَجسامی که ما نِظاره گرشون هستیم می بینند. تفسیرش سخت هست ولی برای تبیینِ موضوع اِشاره به جهانِ پلاسمایی می کنم. وقتی کسی براشون شاخ و شونه می کشه و یا حتّی تهدیدشون می کنه، خیلی ساده و با اِقتدار ازکنارش می گذرند. گویی با تسلّطِ محدودی که نسبَت به این دنیا پیداکرده اند، همه چیز را به کنترلِ خودشون درمیارن. ترسی در وجودشون اِحساس نمی کنند. برقانونِ «عمل و عکس العملِ مادّی» اِحاطه پیداکرده اند. هر بَدخواهی را در نُطفه خفِه می کنند و خصم را زمین گیر می کنند. چه بَسا کسی با هیکلی ضعیف درمقابلِ چندتا آدمِ شرورِ ثدرتمند بایستد و اونها را به وحشت بی اندازد. حتّی اگر هم حَریفشون نشده و براَساسِ قوانینِ مادّی با ضرب و شتم، مجروح بشه، بازهم چون به اَصلِ موضوع و صوری بودنِ تمامِ اَعمال و وقایع در این دنیای مَجازیِ نهانی واقف هست، خم به اَبرو نمیاره و راهِ راستینِ خودش را اِدامه میده. دُرُست همچون مُبارزانِ راهِ روشنایی که همواره درمُقابلِ جَبّارانِ زمانِ خودشون ایستادگی کرده اند.

- عشق

خُب، با این تفاسیر، جایگاهِ اَعمال کجا خواهدبود؟ اَعمال، همان سامان دادن و برنامه ریزیهایی است که براَساسِ نیّاتِ اَفرد از آنها سَرخواهدزد. همونی که ما بهش می گیم اَعمالِ اختیاری و اِرادی. بهمین دلیل است که اَعمالِ نیک بدون داشتنِ نیّتِ نیکو موردِ قبول نیست. قرآن و اَحادیث اینجوری حُکم می کنند. یعنی باید اِبتدا با نیّتی صالح آمادۀ انجام کاری بشیم و سِپَس توی اون دنیای مَجازیِ نهانی شروع به بُروزِ نیّاتمان با نامِ اَعمال کنیم. نکته اینجاست. ما خود، اِراده هستیم. همون «کُن فیَکُون» که خدا گفته. ما اینجوری شدیم «اَشرَفِ مَخلوقات». امّا یک سَرنخِ قوی و اِنکارناپذیرِ دیگه هم وجودداره. عِشق. آره، عِشق. خیلیها عِشق و اِزدواج و اینجورچیزها را در یک ردیف می بینند درحالیکه عِشق مَعنا و مفهومی بمراتب گسترده تر از این حرفها داره. آمیزشِ حقیقی هنگامی رُخ می ده که دو روح درهَم بیامیزند. یعنی چیزی بمراتب فراتر از تماسِ جسمی. اِزدواج اَگر قِداسَتی داشته باشه، صِرفاً بهمین خاطر است. اگه فقط به ظواهر و آثارشون بَسَندِه بشِه، درواقع پیوند در حدّ همان جهانِ مجازیِ نهانی رُخ داده است. اصلاً اِزدواجی رُخ نداده است. حُکم طَلاق نیز می تواند دراِدامۀ این زندگی صادر و جاری گردد. ولی اَگر دو نفر از اَعماقِ وجود به یکدیگر علاقه مند شده باشند، درواقع این روحشان است که با هَم مَمزوج شده است و در اِدامۀ راه حتّی اَگر در ظاهر جُدایی رُخ دهد، هرگز از یکدیگر جدانخواهندشد. نشانه اش این است که حتّی اَگر فرسنگها از یکدیگر دورشده باشند، بازهم همدیگر را اِحساس می کنند و بدُنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می گردند:

گلی گم کرده ام می جویَم او را به هَر گل می رِسَم، می بویَم او را

این همون عشِقِ نوعِ دوّم هست. آره، عِشقِ مَجازی که پیش درآمدِ واقعیِ عشقِ حقیقی هست. همونی که در یادگارِ 2/1/1386 دربارۀ سه نوع عشق نوشتم. کسی که عشقِ مَجازی را درک نکرده باشه، نمی تونه به عِشقِ حقیقی، یعنی عشق به ذاتِ لایزالِ اِلهی دست پیداکنه. دقت کن: گفتم «دَر ک کرده باشه»، نگفتم «تجربه کرده باشه». فرقِ «آب» و «سَرآب» هَم به همین ظریفی هست. کسی که واقعاً عاشقِ آب باشه و آب را درک کرده باشه، حتّی زمانیکه از دست یافتن به اون ناامّید میشه، بازهم به سُراغِ سَرآبها نمی رِه. توضیح می دم: فرض کن کسی توی بیابان درحالِ جان باختن هست. دیگه یقین داره دَستِش به آب نمی رِسِه. ممکن است در اوجِ ناامّیدی، دِل به سَرآبهایی که می بینه ببنده. شاید تو دِلِش بگه: بزار در این آخرین لحَظات، دَستِکم به همین سَرآبها دِل خوش کنیم. این فرد علی رغمِ اینکه تشخیص داده است که اینها سَرآب هستند و آب نیستند، بازهم تیری توی تاریکی انداخته است و به دنبالِ سَرآب رفته. او واقعاً عاشقِ آب نبوده. عِلم داشته ولی دِل نداشته. عاشق تا آخرین لحظۀ عمرش به آب وفادارمی مونه.

- اِشتباه

اَگه دوتا روح، یعنی دوتا واقعیّتِ اِنسانی دَر هَم بیامیزند، توی این دنیای مَجازیِ نهانی، به توان و قدرتِ شِگرفی دست می یابند. علّتش را حالا میشه درک کرد. چون اونها به محدودیّتها غلبه کرده اند. اینجا بَحثِ یافتنِ همجنس و یا هم نوع درکار نیست بلکه دوتا اِراده، دوتا واقعیّت و دوتا اَشرف بهم رسیده اند. اونجا تجَمّعِ نیرو وجودداره. چیزی شبیه به کارتونِ دوقلوهای اَفسانه ای. حالا ممکن است که یکی در دامِ اِشتباه بی اُفته. یکجور دام. سَرآبی را بجای آب و به تصوّرِ آب، قبول کنه. فکرمی کنی چی میشه؟ واضح است. پایدار نمی مونه. هیچوقت خورشید پُشتِ اَبر نمیمونه.

هیچ نظری موجود نیست: