- قدر «آب»
هنگامیکه در سختیها قرارمیگیرم، هنگامیکه میبینم بین افراد جاهل محاصرهشدهام، هنگامیکه شکنجۀ همنشینی با دورنگیها و خرافهپرستان را تحمّلمیکنم، بهناگاه بهیاد «آب» میاُفتم. درهر خلوتی یاد و خاطرۀ «آب» وجودم را مَملو از عِشق و تأثّرمیکند. اَشک درچشمانم حَلقِهمیزند. بیادمیآورم که «آب»، آن موجود پاک و ذلال، آن عزیز لطیف، باوجودخودش نوشتهاست: «فقط خدا» آری او نه به اسلام، نه به مسیحیّت و نه به هیچ دین و آئین دیگری اِشارهنکردهاست بلکه سَرمنشأ همۀ آنها را در یک عبارت کوتاه با چهرهای خندان حکّاکیکردهاست.
در زیر آب، برروی آب، بهیاد «آب» گریهمیکنم ولی نمیگذارم کسی صدای هِقهِقم را بشنود. فقط «آب» و «خدای آب» میدانند که در سرزمین سَبز دِلم چهمیگذرد؟ نمیدانم آیا اینک لیاقتِ وصال «آب» را کسبکردهام یا نه. سختیها و جدائیها، ارزش او را صدچندان بیشاز گذشته برایم نمایانکردهاست. شاید اینها همان آموزشهائی است که در زمانهای غیبتِ صُغری و کبری باید بهنوعی انسانها، تجربهمیکردند تا شایستگی ظهور آخرین حجّت خدا را کسبنمایند. من نیز در غیبت صُغری و کبرای آن عزیز ماندهام که آیا قدر «آب» را دریافتهام و یا اینکه هنوز هم باید....
- حرکت در زمان
دستمایۀ بسیاری از فیلمهای تخیّلی، زمان، ماشین زمان و حرکت در زمان است. ولی درپایان فیلم، هرچند ذهن بیننده تأثیراتی هرچند محدود پذیرفتهاست ولی تقریباً همهچیز را فراموشمیکند و به نوعی حالت روزمَرگی بَرمیگردد.
باخودم اندیشیدم که سفرکردن در زمان آنگونه که در فیلمها بهتصویرکشیدهمیشود، نیست ولی نهتنها مقولۀ تکرار در آن وجوددارد بلکه بهاِقتضای ویژگی تِکرار، بهنوعی، «سفر» نیز درآن میتوان پرداخت. دَرکش بهکمی دقّت نیازداره. باید اساس خلقت و خدائی که من و تو را آفریده درذهن مجسّمکنی. خدائی که در هیچ قالبی محدودنمیشود. خدائی که حتّی زمان هم برایش یک محدودیّت نیست و اگر مفهوم جداگانه و متنزعی را بعنوان «زمان» قائلباشیم، بازهم آفریدۀ همان خدا است. خدائیکه هیچچیز را عَبَث و بیهوده انجامنمیدهد و انسان، بهشت و جهنّم را هم به بطالَت نساختهاست. چگونه میتوان درذهن، بهشتی را متصوّرشد که شایستگان در آن به خور و خواب و شهوَت، تااَبَد مشغولباشند و هیچ هَدَفی جز آن را دنبالنکنند؟! ازسوی دیگر چگونه میتوان وعدۀ خداوند نسبت به وجود بهشت و جهنّم را اِنکارکرد؟ درواقع بهشت وجوددارد ولی بطالت و بیهودگیی درکار نیست بلکه این تفسیر ما از زمان است که ما را به این اشتباهانداختهاست.
یک مثال سادهتر: هنگاميکه بَرسَر قبری حاضرمیشویم، میدانیم که دیگر او جسماً زندهنیست بلکه روحی است نامحدود که به زمان و مکان محدودنمیشود. او چندی پیش مثل من و تو در «زمان» محدود بود ولی حالا میدانیم که فارغ از این محدودیّت است. بااینحال با او از دل صحبتمیکنیم و برایش دعامیکنیم. میدانیم که او ما را «در این زمان» میبیند امّا درعینحال او را فارغ از «محدودیّت زمان» میدانیم! بهراستی که ما بهچهراحتی از قلب خودمان دورافتادهایم. حسّی را که قلب دارد، به ذهن واردنمیکنیم.
- زمان در بَرزخ
حالا فکرمیکنی توی عالمِبَرزخ چهرویمیدهد؟ تکرار. آره؛ تکرار. اونجا هرکار خوبی که انجامدادهایم، بهشکلهای متفاوت برایمان مجسّممیکنند. درواقع این خودمانیم که آن رویداد نیکو را مجدّداً و مجدّداً برای خود تکرارمیکنیم. البتّه نه درشکل اوّل آن، بلکه درقالبهای دیگر، امّا با همان عُصاره. بَرعَکسَش هم درست و البتّه بسیار دردناک است. یعنی فرصتهائی را که ازدستدادهایم، و میتوانستیم ازدستندهیم، مکرّراً برایمان در شکلهای مختلف امّا باهمان مضمون تکرارمیشوند. درست مثل یک خواب تکراری. بعضیها این تجربه را داشتهاند. مثل هنگامیکه باید کار مهمّی را با دقّت انجامدهیم که دشواریهای اجتماعی خاصّی دارد و از نحوۀ انجام آن و مشکلات و تنشهای اجتماعیی که درپیش است، هَراس داریم. شبِقبل، اگر بتوانیم کمی بخوابیم، دائماً خوابهای آشفتهخواهیمدید. آن خوابهای آشفته نیز نوعی تکرار بَرزخی هستند. پس میبینی که در این دنیا هم، بَرزخ را تجربهکردهایم.
- تکرار تاریخ
امّا هیچ بهاین موضوع فکرکردهای که تمام وقایع تکاندهندۀ تاریخ بشریّت، بارها تکرارشدهاست؟ همان واقعۀ کربلا یا آن جریان جانشینی سهخلیفۀ اوّل بعد از رسولاکرم(ص) و حتّی زمان بهشهادت رسیدن امامعلی(ع) که برخی، وقتیشنیدند که امیرمؤمنان در مِحرابِ نماز صبح ضربَتخوردند و با شمشیر فرقشان شکافت، باوقاحت پرسیدند: مگر علی نمازهم میخوانده؟!
خوب به آن زمان، به طلحِه و زبیر، به مردمی که هرلحظه بهسوئی میرفتند، نگاهکن. خودت را درمیان آنها خواهییافت. برو کوفه. میشنوی که امامحسین(ع) در دشت کربلا زمینگیرشدهاست و سپاه سیصدهزارنفری نیز در راه کوفه است. لشکری غیرواقعی که فقط با بزرگنمائی و شایعهسازی حاکم کوفه، که اینک ازطرف امیرمؤمنان یا همان خلیفۀ وقت منصوبشده، ساختهشدهاست. حکم خلیفه برای جنگ با یک گروه اندک در یک دشت! کسیکه دشمن حکومتِ وقت تلقّیشدهاست. درآن هیاهو کدامراه را برمیگزینی؟ علیه او و یا مثل حُرّ بهاو میپیوندی؟ آنزمان چهشد که آنهمه جمعیّتِ تا بُنِدندان مُسلّح بهجنگِ فقط هفتاد و دو نفر رفتند و بعد از آنهم بازماندههایشان را با ذلالت به اسارتکشیدند و جشنگرفتند؟ چرا امروز که تقریباً همهچیز روشنشدهاست، خیلی حقّبهجانب قیافهمیگیری و میگوئی: اگر آنزمان، در آنمکان بودی حتماً به امام میپیوستی! نه عزیزم؛ اگر خوب نگاهکنی، خودت را درمیان سپاهیان یزید میبینی. درست همانگونه که قدرتِ حاکم، آنها را اِغفالکرد، تو نیز همانگونه فریبمیخوردی و اگر هم بعداً دچار ندامت میشدی، چیزی جز آنکاری که نادمان انجامدادند، انجامنمیدهی.
این موضوع بازهم تکرارشد. بارها و بارها. قیام جنگل با اون میرزاکوچکخان جنگلی. روسها به سرزمینهای شمالی تاختهبودند و فجایع وحشتناکی رُخدادهبود. دقیقاً تعویضِنژاد درحال رُخدادن بود! سپاهیان روس، به هرگونه تجاوزی دستزدهبودند. مردم مظلومِ شمال نیز در گروههای کوچک روستائی و بصورت شکننده، ابداً یارای مقابله با آن شهوتپرستان کثیف را نداشتند باچشمهای خودشان، شاهد نابودی هرآنچهداشتند بودند. آخر جریان چهشد؟ همه میگویند انگلیس و روسیّه تدبیرکردند و رضاخان قائِلِۀ جنگل را تمامکرد و میرزاکوچکخان را نیز شهیدکردند. ولی حقیقت ایناست که سپاه قزّاق ایران که عموماً ایرانی بودند، نهضتِ جنگل را پایانبخشیدند. حتّی سَر میرزا را یک ایرانی ازتنجداکرد!
همانموقع مردم تهران درچهحالی بودند؟ حتّی روحانیون در اقصینقاط همین ایران و بلاد اسلامی چه حکم و فتوائی صادرکردند؟ مگر خود میرزاکوچکخان یک روحانی نبود؟ میبینی؟! بازهم همان واقعه رُخداد و خود مردم کوفه درلباس قزّاقهای ایران، ظاهرشدند.
جریان نهضت ملّی نیز همچنان است. دکترمصدّق و شیخفضلاللهنوری و سایر سَرداران همه یکسو، شعبان بیمُخ و کوفیان دیگر نیز ازسوی دیگر ولی نکتۀ مهمّ همان مردم است. آنها چهکردند؟
درجنگهای صلیبی و قبل از آن یعنی زمان سیترۀ کلیسای ظالم برکلّ امور مردم چه؟ آنزمان کلیسا باچه وسیله و توسّط چهکسانی حکمرانی میکرد؟ توسّط همان مردم. اصلاً همان مردم میخواستند که اینگونه ذلّتبار زندگیکنند و جنگهای صلیبی باعثشد بیدارشوند و کاری بکنند.
پس جریان کوفیان همیشه وجودداشتهاست. درهمین جنگ ایران و عراق، رزمندههائی که در میادین جنگ بهخاک و خون کشیدهمیشدند را بهیادمیآوری؟ همان موقع نیز بخاطرداری که در آنسوی دنیا چهخبرها که نبود؟ درصِربستان چهمیگذشت؟ آره، همون صِربستانی که بعدها آنگونه مورد تهاجم قرارگرفت و شاهد بدترین تجاوزات و نسلکشیها بود.
اینها همه شواهدی بر تکرار تاریخ یا همان تکرار زمان هستند. اینها در عالم بَرزخ رُخندادهاند. در همین دنیا واقعشدهاند. ولی ما نمیفهمیم! نمیفهمیم! نمیفهمیم! آره عزیزم؛ این دنیا هم نوعی بَرزخ است. دنیایی که بعد از بهدنیاآمدنِ ما شروعشدهاست.
- مفهوم عشق
بهنظرِمن عشق بزرگترین کارزار زندگیاست. انسانیکه عاشقباشد، اینچنین دُچار خطانمیشود. عشق واقعی، با عشق آتشین فرقمیکند. عشق واقعی، چشمها را نمیبندد بلکه آنها را میگشاید. واقعیّتها را آنگونه که هستند درپیشرویمان نشانمیدهد. عاشقِ واقعی دُچار لرزش نمیشود. خرافِهزدهنمیشود. آنگونه که در صَدراسلام، واقعۀ کربلا، نهضتِ جنگل، نهضتِ ملّی و غیره رُخداد، منحرفنمیشود. عشق واقعی مثل یک نور است که راه را همواره روشننگاهمیدارد. آخرچگونهمیتوان قبولکرد که یک انسان عاشق، سَرببُرَد، آنهم سَر یک روحانی همچون میرزاکوچکخان! آخر چگونه میتوان باورکرد که یک انسان عاشق بتواند نوۀ پیامبر، یعنی حجّتِ خدا برروی زمین را در صحرای کربلا سَرببُرّد؟ آخر چگونه میتوان باورکرد که یک انسان عاشق، یک مبارز و یک شیخ را بَرسَرِ دار بَرَد؟ چگونه میتوان تصوّرکرد که یک عاشق مُخلص که اَشرفِ مخلوقات است و همه را نیز اَشرَفِ مخلوقات میداند، در گوشهایش پنبهکند تا سخن حقّنشنود؟ همانگونه که در صدر اسلام اینچنین میکردند تا کلام خدا را نشنوند. یک عاشق هرگز اجازۀ پایمالشدن حقّ مردم را نمیدهد و همواره و درهمهحال دستگیر زمینخوردگان است. آنانکه دستبه سازماندهی مافیاهای موادّ مخدّر میزنند، آنانکه تِراستهای بزرگ اقتصادی اِنحِصارطلب درستمیکنند، آنها که درپَس کازینوها و قاچاق انسان، پولشوئی و معاملات بزرگ اسلحه راهمیاندازند، عاشق نیستند و این چندصَباح زندگی که درواقع فقط یک تکرار کوتاه است را به ضرری ابدی و تکراری جاودانه فروختهاند.
درشکل کوچکش هم، استفادههای غیرمجاز ازبیتالمال، دستکاریکردن مناقصهها و معاملات، ریاستطلبیها و بسیاری از کارهای منافقانه و جانمازآبکشیدنها نیز همینگونهاست.
- تجارت موادّ مخدّر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر