- میخوام بنِویسَم!
دِلَم گِرفتِه. یه بُغض توی دِلَم هَست. آره، توی دِلَم و نه توی گلویَم. میخوام بنِویسَم. میخوام بگم. اَمّا نمیشِه. بیرون نمیاد. به زبان جاری نمیشِه. قلمَم نمینِویسِه. نمیدونم چرا اینجوری هَست و چکارش باید بکُنم.
- اینجوریه....
مَن یکروزی میخواستم بگم. آره، بگم ولی به یک «هیچکس». یک هیچکسِ واقِعی. دَستِ تقدیر مَن را به این مَسیر کِشاند و هیچکس را توی بلاگها یافتم. اِسمِ وِبلاگم را گذاشتم «حَرفِ دِل» و سَعیکردَم سادِه و صادِقانِه برای اون «هیچکس» بنِویسَم. توی این دُنیای مَجازی کِه کُلّی سَر توش داره میجنبه و به هَمِهجاش سَرَک میکِشن، جلو هَمِۀ این آدَمها، حَرفِ دِلَم را برای «هیچکس» نِوشتم. میدونی چرا اونهَمِه آدَم «هیچکس» هَستند؟ خُب مَعلومِه: اونها اونچیزی کِه وجودداره را نمیبینند بَلکِه اونچیزی را کِه دِلِشون میخواد را میبینند. بَنابراین دَرمُقابل مَن هَستند وَلی مَنرا نمیبینند. دَرحَقیقت، مَنِ واقِعیِ مَن را نمیبینند و ذاتِ کلامَم را مُتِوَجّه نمیشن. پَس مَن هَرکاری بخوام میتونم بکُنم؛ هَرچی بخوام میتونم بگم و اونها هیچکُدومِشون را نمیبینند وَ فقط و فقط اونچیزی را کِه میخوان، تصَوّرمیکنند. حَتّی اَگِه بهِشون بگم هَم، مُتِوَجّه نمیشن! میشِنوَند؛ حَتّی تعَجّب میکنند، وَلی بلادِرَنگ بهدُنیای خودِشون بَرمیگردَن. کُجاست اَرَسطو، اِبنِسینا و اون فیلسوفان و موشِکافان کِه این کِنایاتِ منرا بخوانند و سَری بجُنبانند؟
- اَشرافزادِۀ سادِه
دُرُستِه کِه از تبار نُجَبا و شاهزادگانم وَلی هَرگِز نان مُفت نخوردَم. کارکردَم و کارآموزی نِمودهام. تقریباً هَرکس مَن را میبینِه، شایَد بخاطر رَنگِ سِفید پوستم، حِرفِه و ظرافتِ خدادایَم، حَتّی ذرّهای به ذِهنِش مُتِبادِر نمیشِه و باوَرنمیکُنِه کِه چه سَختیها بَرتنم هَموارکردِهام. روزگاری را مَجَّانی کارگری کردهام؛ حَمل سَنگِ ساختمانی، از بارگیری و رانندگی گِرفتِه تا تخلیّۀ دُشوار آن؛ کُمَک به کارهای تأسیساتی؛ تعمیرات و مِکانیکی؛ اِمدادگری و کُلّی کار عَجیب و قریبِ دیگه کِه حالا خودَمَم باوَرَم نمیشِه. آخرالاَمر رَفتم سُراغ کامپیوتر و بَرنامِهنویسی و شبَکِههای گستردِۀ کامپیوتری و اینجور چیزها... وَلی یک مُشکِلِ لایَنحَلّ بَرام وجوددداره و داره اَذیّتم میکُنِه: این دُرُستِه کِه بسیاری از اون کارهای دُشوار را، نه اَز سَرِ نیاز بَلکِه بخاطِر کُمَک به دوستان نیازمَندَم وَ بدون مُطالِبۀ کمترین وَجهی اَنجامدادَم وَ کمترین پاداشی کِه نصیبَمشد، کوهی اَز تجرُبه و دَرکِ سَختی روزگار بود ولی هَمیشِه اِحساسمیکردَم و میکُنم کِه گمکردِهای دارَم. نمیدونم چی هَست یا کی میتونِه باشِه وَلی با تمام وجود اِحساسِش میکُنم. حِسِّش میکُنم ولی پیداش نمیکُنم. دِلَم میخواد سَر به بیابون بزَنم؛ برَم کوه، برَم کِنار دَریا، اَصلاً تویِ دَریا؛ برَم دُنبال «آب»، پیداش کُنم و دَر آغوشِ عِشق بگیرَمش. وَلی توی هَمین اَفکار ناگهان سَردَرگمتر از قبل، اینوَر و اونوَر و دور بَرَم را نِگاهمیکُنم و ناباوَرانِه میبینم جایی هَستم کِه نمیتونم باوَرکُنم. بخُدا نمیتونم باوَرکُنم. آخِه مَن اینجا چکارمیکُنم؟ چرا نمیتونم از اینجا برَم؟ عِین مُرغ سَرکندِه، اینطَرَف و اونطَرَف میدَوَم و سَر به هَمِهجا میزَنم. حتّی میرَم سُراغ قرآن. باوَرت نمیشِه: حتّی وقتی از پیشرَفتِهترین شیوههای فنّی برای تفعّل اِستفادِهمیکنم، نهتنها به آیاتِ مُتشابه بَرخوردمیکُنم بلکه دَقیقاً و عیناً هَمون آیات و صَفحاتِ پیشین رونمایی میکُنِه! خدای مَن؛ این دیگِه چهجورشِه. ازنظر فنّی اِحتمال اینکه بااستفادِه از سرویسدَهَندِگان میزبانِ پُرتِرافیک، دَقیقاً دو بار پیاپی، در اِنتخابهای اِتِّفاقی و رَندُم، به یک نتیجۀ واحِد دَستیابیم، تقریباً صِفر اَست، ولی اینطوری میشِه و این مُعجزۀ روشن و آشکار قرآن میخواد چیزی را به مَن بفهمونِه که مَن از دَرکِ عَظِمتِ کلامِش عاجزَم. چون بسیار حَقیر و ناچیزَم.
- طَلَبیدَم
نمیدونم اِبراهیمخان چکارَمداره. دَر یادِگار 22/11/1386 جَریان طَلَبیدَن اِبراهیمخان را نوشتم؛ یادِتِه؟ بَعد از اون، دُوباره و دُوباره مَنرا طَلَبید. کاری کردِه کِه هفتِهای دو روز نزدیکِش باشم. نمیدونم چرا مَن را قابلدونِستِه و اینجوری بهسَمتِ خُودِش میکِشونه وَلی قدرِ مُسَلّم چیزی را میخواد بهِم بفهمونه.
- خودَم هستم.
زندِگی بدون مُبارزه، مَعنی نداره. اَصلاً با مُبارزه زندِگی روح دَرش دَمیدِهمیشِه. مَنهَم سالهای سال هَست کِه بَرای هَدَفی خاصّ دارَم مُبارزهمیکُنم. میخوام خودَم باشم. خودِ خودَم؛ بخاطِرش دارَم مُبارِزه میکنم. هنگامیکه از کار و رَویّهای مُنزجرَم و دَلایل قاطِعی هَم دارَم، اِعلاممیکُنم و بخاطِر خوشآمدِ دیگران، مَخفی نمیکُنم. دَر راهِ حَقّ مُبارزه میکُنم. از ریاسَت و ریاسَتطلبی در سیستِمها و نِظامات مُنحَرفِ اِجتماعی کُنونی بشِدّت پَرهیزمیکُنم. خوَدم هَستم و خودَم.