- به کی بگم؟
ایندفعه خیلی بیشتر از همیشه دِلَم می خواد حرف بزنم. دِلَم می خواد خودم را خالی کنم. حرفِ دِلَم را بریزم بیرون. می دونم نمیشه ولی کمی بیشتر از همیشه، سعی خواهم کرد. می دونی؟! دیگه نمی دونم به چی و کی باید فکرکنم؟! دیگه جایگاه هیچ چیز را بدرستی نمی تونم تشخیص بدَم. همۀ اون چیزهایی که بهشون فکرمی کنم، خیلی زود رُخ میده! همۀ اون چیزهایی را هم که باورنمی کردم روزی برای من رُخ بدِه، پیش میاد. دائماً داستانی پشت داستانِ دیگه. اتّفاقی در پیِ اتّفاقِ دیگه. سالهاست که همۀ رویدادها، آدمها و حتّی اشیاء را از سه دیدگاه آنهم همزمان می بینم! یک دیدگاه، همون دیدگاه معمولی است که تمام آدمها می شِناسَنِش. دیدگاه دوّم، جوری است که هزارتا واقعه را در ذهن و خیال و حتّی خاطراتم را به هم مربوط می کند. دیدگاه عجیب و پیچیده ای است که من را داره کلافه می کنه. دلَم می خواد داد بزنم و بگم چی می بینم. بگم چه ارتباطاتی را می بینم. امّا کُجا می تونم اینکار را بکنم؟ چجوری می تونم فریادبزنم؟ اصلاً به کی می تونم حرف بزنم؟ امّا دیدگاهِ سوّم، اونی هست که ازش می ترسم. احساس مبهمی نسبت بهش دارم. بعضی وقتها وجودداره. غیر قابل وصف است. نمی خوام بگم به آینده مربوط میشه ولی شاید هم بی ربط هم نباشه. فوق العادّه مبهم است. نمی فهمَمِش و فکرنمی کنم بخوام بفهمَمِش. دیگه برام مهمّ نیست؛ ولی هرچی سعی می کنم بی خیال بشم، بیشتر اَذیّتم می کنه. شاید ریشه در «بایدها و نبایدها» و «چراها» داشته باشه که طیّ سالها وارد اندیشه ها و عقایدم شده است. عقایدی که علی رغم قوّت و پایداری اش، حالا دیگه دستخوش زلزله هایی شده است! نمی دونم چطور وارد این کوچه شدم؟ کوچه ای که پیچ در پیچ است و سالهاست که دارم توش جلو می رم امّا نه؛ من جلو نمی رم؛ یکجوری دارن جلوَم می برن. تهش معلوم نیست. کلّی پیچ در پیچ داره. مستقیم نیست که بشه چندین قدم اونطرفترش را دید. در پس هر پیچ و خمی، یک اتّفاق، یک رویداد و یا داستانِ دیگری پنهان شده. دیگه برام عادّی شده. می دونم که قرارهست چیزی باشه. شاید اون چیز، اون اتّفاق یک موضوع ساده و یا بسیار دامنه دار باشه. دیگه راحت می رَم به استقبال حوادث. خیلیها با تعجّب به من نگاه می کنند. حتّی از خودم هم می پُرسَن. می خوان بدونن چطوری برای همۀ حالات و شرایط آمادگی دارم؟ درحالیکه اصلاً اینطوری نیست. من برای هیچ شرایطی آمادگی ندارم. فقط می دونم قرارهست یک داستان جدید رُخ بدِه. باید صبرداشته باشم و آرام آرام امّا با دقّت و با اقتدار این مورد را هم رفع کنم. بخدا دیگه خسته شده ام. دیگه نمی خوام. نمی خوام. آخه چطوری بگم: نمی خوام؟ بابا اینهمه تجربۀ را نمی خوام. اینهمه گستردگی را نمی خوام. می خوام کوچیک باشم. می خوام با کتابها باشم. می خوام....
- کتاب
دیروز توی خیابان تنهایی برای نزدیک به بیست دقیقه خواستم با خودم باشم. خواستم تنهایی توی پیاده روی یکی از خیابانهای تجاری و شلوغ حرکت کنم و به مغازه ها و ویترینهاشونم هم نگاهی داشته باشم. به همه چیز نگاه کردم و البتّه گذرا و با سُرعت. ولی وقتیکه رَسیدم به یک کتابفروشی، دیگه نتونستم عبورکنم. نتونستم مقاومت کنم. خُمارِ کتاب شدم و دوباره فیلَم یادِ هِندوستان کرد. رفتم توی کتابفروشی. مثلِ دو شبِ گذشته. بی هدف به کتابها نگاه کردم. نمی دونم دنبال چی می گشتم؛ فقط داشتم نگاه می کردم. وقتم کم بود ولی کتابهای داستان و ادبیّات و چندتا چیز دیگه را نگاه کردم تا اینکه رسیدم به بخش کتابهای تخصّصی خودم. مورد خاصّی مدّ نظرَم نبود. فقط توی دِلَم آرزو و یادِ «آب» بود. خیلی سریع حکایتهای «آب» داشت ناامّیدانه دز ذهنم مُرور می شد. دلم خواست چندتا کتاب را ورق بزنم. همینکار را هم انجام دادم. خدای من؛ توی همون چند لحظه، اِحساساتم دِگرگون شد. ریختم بهَم. از اون کتابها، موادّ و مطالبشون بَدَم اومد. شوق و ذوقم را ازدست دادم. علاقه ام را ازدست دادم. آرزو کردم که دیگه هیچوقت به سُراغشون نرَم. نمی دونم چرا ولی اینطوری شدم. آره؛ اینجوری شدَم.
- کوچۀ پاکی
یک سَردَرگمی داره من را ازپا درمیاره. آرزوها میان و میرَن. نمی مونن ولی دوباره برمی گردن. گذشته ها و خاطرات داغونم می کُنن. چیزهایی که شاید بنظر دیگران بسیار جُزئی و پیش پا اُفتاده باشن، توی ذِهنِ من نقش مؤثِر و عَجیبی بازی می کُنن. وقتی به اینهمه آدم نگاه می کنم که به این راحتی، همۀ وابستگیها و علاقه مندیهاشون را کنارمی زارن، دوستیها و قسَمها و پیمانهاشون را زیرِ پا می زارن؛ و به راحتی هر کارشون را توجیه می کُنن، بیشتر داغون می شم. نمی تونم خیلی چیزها را از ذِهنم بیرون کنم. نمی تونم از هم تفکیکِشون کُنم. به گذشته که نگاه می کنم، به «آب» که می اندیشم، به یاد «کوچه های پاکیم» می اُفتم. از خودم می پرسم: «کوچه های پاکیم کو؟» دیروز که از کنار اون مغازه ها عبور می کردم و به ویترینهاشون می نگریستم، دائماً از درون به خودم می پیچیدم و همین سؤال را از خودم می پرسیدم. دِلَم می خواد بدونم که «آب» با کوچه های پاکیم چکارداشت؟ بُغض گلویَم را فِشارمیده. نتونستم با این... کنار بیام. واگذارکنم به خدا؟
- برای خدا
منو میشناسن. از خودشون می دونن. ولی رفتارم و خصوصاً عدمِ حضورم توی جلسات براشون سؤال برانگیز است. می دونن که می تونن روی من حساب کُنن؛ امّا نمی دونن چرا از دستشون فراریم؟ اونها آدمهای متعهّد و با نفوذی هستند. دُور، دُورِ اونها است ولی با تمامِ عِزّتی که در حضورشون دارم، اونها را ترک می کنم و دائماً ازشون فرارمی کنم. حتّی اگه برخوردی هم داشته باشیم، فقط در حدّ یک سلام و احوالپرسیِ کوتاه و بسرعت ازشون جدامی شم. می دونی چرا؟ خُب ساده است. اونقدر ساده که حتّی نمی تونی فکرش را بکنی: من اون عزّت را نمی خوام. عزّتی که بین اون آدمها ایجادشده را نمی خوام؛ همونطوریکه پُست و مَقام نمی خوام. اگه عِزّتی هست، از خدا می خوام. اگه کاری قرارهست انجام بدم، حتّی اگه همون کاری هست که همون آمهای خوب می خوان و لازمش دارن، می خوام فقط و فقط بخاطر خدا باشه و نه بخاطرِ خلقِ خدا. مگه نمی گیم: «ایّاکَ نَعبُدُ و ایّاکَ نَستعین»؟ یعنی «خدایا فقط تو را ستایش می کنم و فقط از تو کمک می خواهم.» پس می خوام طَرَفِ حِسابم فقط خدا باشه. مثلِ اون عارف و حکیمِ مَرحوم که می گن حتّی آب خوردنش هم بخاطرِ خدا بوده.
- بخاطرِ خدا
خدا؟! بخاطرِ خدا؟! به خودم می گم: تو که به کسی و چیزی وابسته نیستی. دلخوشیی هم که نداری. توی عالم دیگه ای هستی. پس وقتیکه داری به دیگران کُمَک می کنی، برای چی هست؟ چطوری می تونی بگی برای خدا اون کار را کردی درحالیکه «ذِکرِ عشقِت» را گم کردی؟ انگیزۀ واقعیّت چی هست؟ از خودم می پرسم: چطور ممکنه کارخوبی را بخاطر خدا انجام بدی درحالیکه روز به روز احساست نسبت به دیگر انسانها داره بیگانه و بیگانه تر میشه؟ اَصلاً تو به چی دلخوشی؟ حتّی دیگه برات دانشگاه هم جذّابیّتِ چندانی نداره! پَس اساساً برای چی این کارها را می کنی؟
- تحصیل بی آب
دلم می خواد تحصیل کلاسیک و آکادمیک را رها کنم. نمی خوام ادامه بدم. آخه برای چی باید ادامه بدم؟ دیگه برام فایده ای نداره. اونجا جای «آب» هست و نه جای من. آره؛ همون «آبی» که رفته توی ماه و به من نگاه می کنه. من را تنها گذاشت و رفت. توی اون شب بارانی توی «ماه» موند!
- بَدَن
چندی پیش مجبورشدم تا به یک کارگرِ قویّ اَفغانی در جابجایی دوتا وسیلۀ خیلی سنگین کمک کنم. پابه پاش کار کردم و به لُطفِ خدا کم نیاوردم. قدرتِ بدنیم در حدّ اون بود. ولی متوجّۀ حقیقتی شدم. اینکه: این قدرتِ اِرادۀ من بود که من را واداشته بود تا از توان و نیرویی بهره مند بشم که پیکره و بدنم هم تاب تحمّلش را نداشت. آنچنان انرژیی بکارمی بردم که استخوانهای بدنم هم به راحتی تحمّلِ چنین فشارهایی را نداشتند. یکی دو روز بعد اتّفاق دیگری افتاد که موجب شد حسّابی حیرت زده بشم. در حینِ کار، بریدگیِ نه چندان سطحیی روی ساعدِ دستِ چَپم ایجادشده بود و من از آن بی اطّلاع بودم. اصلاً متوجّه اش نشده بودم! خیلی عجیب بود. مدّتها بعد از بریدگی، خیلی اتّفاقی متوجّه زخم شدم. عجیبتر اینکه خیلی خیلی سریع اون زخم رو به بهبودی رفت. بعد از تقریباً دو یا سه روز، فقط اَثر بسیارکمی روی ساعدم از اون زخم مونده. اون قدرتِ بیش از تحمّلِ بدنم و این تحمّل و زخم و بهبودی سریع من را به فکرفرو بُرد. اینها از فردی با جُسّۀ معمولی همچون من در شرایطی خاصّ بروز کرد. خدا می دونه در وجود اینهمه آدمِ قویتر از من، خداوندِ متعال چه توانائیهایی قرارداده است که اونها اََزِش بی خبر هستند.
- زیباییِ ظاهری
یک روز متوجّه شدم که دیگران و عابرین دارن یکجوری بهم نگاه می کنن. نگاههای جالبی بود. ظاهراً دوست داشتنی شده بودم! طبعاً نوعی اِحترام هَم در اون نگاهها بود. هرکی جای من بود، خوشِش می آمد و به خودش می بالید. سعی کردم بفهمم جریان چی هست؟ ولی آینه ای دراختیارم نبود. دستِ آخر که رفتم توی ماشین بشینم، یک نگاهی به آینه انداختم. جریان را متوجّه شدم: فعّالیّتم باعث شده بود تا کمی عرق بکنم و تحرّکم هم باعث شده بود تا موی نسبتاً خیس و بسیار برّاقِ من، درست بالاتر از پیشانیَم به شکل زیبایی قراربگیره. شبیه یکی از هنرپیشه های خوش تیپِّ قدیمی! لباسهایم هم که بَد نبود و اَندامم را متناسب نشون می داد. خنده ام گرفت. من مورد اِحترام قرارگرفته بودم صرفاً بخاطر یک زیباییِ موقّت! مثل خانمهایی که با نوعی آرایش خودشون را در چنین شرایطی قرارمی دن و وقتیکه مورد توجّه قرارمی گیرن، اِحساس رضایت نسبی بهشون دست میده. البتّه این موضوع کاملاً طبیعی است و شاید هم یک زن با رُعایتِ اصولی بایستی اینگونه باشه و اِقتضای طبیعتِش همین است. یعنی در چارچوب فِطرت است و در اصل امری است پَسندیده. امّا برای من اینطوری نمی بایست می بود چون وقتی بهش فکرمی کردم، این خودم نبودم که مورد توجّه و عِنایتِ دیگران قرارگرفته بودم بلکه اگه اِحترامی درکار بود، بخاطر ظاهر موقّتم بود. دیگه از من گذشته که به چندتا بَه بَه و چَه چَه دِلخوش کنم. یادم اُفتاد به همین آدمها که صرفاً برای منافع شخصیشون دست به هرکاری می زنند و حتّی حقوق اوّلیّۀ شهروندیِ دیگران را هم رعایت نمی کنند. فقط برای سوارکردنِ یک مسافر، وسطِ خیابان می زنند روی ترمز! برای یک خرید ساده، با اینکه می تونه سه یا چهارمتر جلوتر پارک کنه، دوبله توی یک جای خطرناک پارک می کنه و.... برای بدست آوردن و یا حفظ یک پُست سازمانی، حقّ همه را می خوره و زَحَماتِ دیگران را به خودش نسبت میده و.... برای چند دقیقه خوشگذرانی، دست به همه کار حقّ و ناحقّی می زنه و روی همۀ تعهّداتِش پا می زاره. نه، اگه قرارهست کسی از من خوشش بیاد، فقط خدا یا بندۀ محبوب خداست. نمی خوام مورد توجّه کس دیگری قراربگیرم؛ هرچند که لایق نیستم؛ می دونم لایق نیستم ولی با اینحال، اگه به چَشمِ اَهل دیار والا قرارنمی گیرم، دلیلی نداره که به عنایات و توجّه آن دیگران نیز دِلخوش کنم.
- مَکّه
از اینم نمی تونم سَردربیارم! از مکّه اومده. رفته بوده حجّ امّا حالا نه تنها میلیونها تومان را دزدیده و می دزده بلکه حقّ دیگران را هم زیرِ پا می زاره. میدونِ تره بار را می ریزه بهم، بیت مال را در یک سازمان نابودمی کنه. به دیگران تُهمَت می زنه. جلو پیشرفتِ بقیّه را می گیره. معاملۀ مشکوک می کنه. خِسارَتهایی را که زده، جُبران نمی کنه و هزارتا کار زشت و ناپسند دیگه. آخه مگه خونۀ خدا حُرمَت نداره؟ مَگه یک جای عادّی هست که هرکی دِلِش خواست بتونه شال و کُلاه کنه و بره اونجا و خوش بگذرونه؟ مگه میشه فرض کرد که اونجا بدون اینکه کسی را بطَلَبه، رفت زیارتش؟ ولی نه؛ مگه اَبوسفیان و دار و دَسته اش اونجا نبودند؟ مگه دشمنان امام علی(ع) هر سال طواف خونۀ خدا نمی کردند؟ مَگه اونهمه آدمِ بَد اونجا نرفتن؟ پس میشه. امّا بازم یک سؤال دیگه برام پیش میاد: مَگه این همون خونۀ خدایی نیست که خدا برای حفظش از شَرِّ سپاهِ اَبرَهِه، اَبابیل را فرستاد و اونجوری اون سپاهیان و فیلهای عظیمُ الجُسّه را داغون کرد؟ پَس چرا حالا از حُرمَتِش دِفاع نمی کنه؟ چرا اِجازه میده همونهایی که سَرتا پا حقّ النّاس هستند، بنام حجّ، حاجی بشَن و خطّ بُطلان روی همۀ گناهانشون کشیده بشه و بهتر از قبل بی اُفتن به جون مردم و بیت المال؟ راستی، خدا اینبار چجوری می خواد از حُرمَتِ خونۀ خودش دفاع کنه؟ اون که خوابش نبُرده و وَعدِه هاش حقّ هست. در سُنّتِش هم که تغییر و تبدیلی وجودنداره چون خودش توی قرآن گفته. پس چجوری این اِتّفاقها پیش اومده و میاد؟ این یکی را نمی تونم بندازم پُشتِ گوش. باید آخرِ داستان را ببینم. تمام ایمانم را گِروِ همین موضوع می زارم. می خوام با خودِ خدا جَلَسه ای بگیرم و بدون تصمیمِ قطعی از جلسه خارج نشم. برای همین اِنشاءَالله می رم سُراغ اِمام. امام رضا(ع). خیلی حرفها دارم که بهشون بزنم. طلبکار نیستم ولی نمی خوام بی جواب برگردم. می دونم بندۀ خوبی نبودم و از این بابت خِجالت می کشم و شرمِ حُضور دارم، ولی بی جواب بَرنمی گردم. اونقدِه می مونم تا جوابَم را بدَن. چندسال دَرد توی سینه دارم که قبل از درخواست مَرهَم، کلّی چرا دارم که جوابشون را می خوام.