۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

يادگار 11/5/1386

- به کی بگم؟

ایندفعه خیلی بیشتر از همیشه دِلَم می خواد حرف بزنم. دِلَم می خواد خودم را خالی کنم. حرفِ دِلَم را بریزم بیرون. می دونم نمیشه ولی کمی بیشتر از همیشه، سعی خواهم کرد. می دونی؟! دیگه نمی دونم به چی و کی باید فکرکنم؟! دیگه جایگاه هیچ چیز را بدرستی نمی تونم تشخیص بدَم. همۀ اون چیزهایی که بهشون فکرمی کنم، خیلی زود رُخ میده! همۀ اون چیزهایی را هم که باورنمی کردم روزی برای من رُخ بدِه، پیش میاد. دائماً داستانی پشت داستانِ دیگه. اتّفاقی در پیِ اتّفاقِ دیگه. سالهاست که همۀ رویدادها، آدمها و حتّی اشیاء را از سه دیدگاه آنهم همزمان می بینم! یک دیدگاه، همون دیدگاه معمولی است که تمام آدمها می شِناسَنِش. دیدگاه دوّم، جوری است که هزارتا واقعه را در ذهن و خیال و حتّی خاطراتم را به هم مربوط می کند. دیدگاه عجیب و پیچیده ای است که من را داره کلافه می کنه. دلَم می خواد داد بزنم و بگم چی می بینم. بگم چه ارتباطاتی را می بینم. امّا کُجا می تونم اینکار را بکنم؟ چجوری می تونم فریادبزنم؟ اصلاً به کی می تونم حرف بزنم؟ امّا دیدگاهِ سوّم، اونی هست که ازش می ترسم. احساس مبهمی نسبت بهش دارم. بعضی وقتها وجودداره. غیر قابل وصف است. نمی خوام بگم به آینده مربوط میشه ولی شاید هم بی ربط هم نباشه. فوق العادّه مبهم است. نمی فهمَمِش و فکرنمی کنم بخوام بفهمَمِش. دیگه برام مهمّ نیست؛ ولی هرچی سعی می کنم بی خیال بشم، بیشتر اَذیّتم می کنه. شاید ریشه در «بایدها و نبایدها» و «چراها» داشته باشه که طیّ سالها وارد اندیشه ها و عقایدم شده است. عقایدی که علی رغم قوّت و پایداری اش، حالا دیگه دستخوش زلزله هایی شده است! نمی دونم چطور وارد این کوچه شدم؟ کوچه ای که پیچ در پیچ است و سالهاست که دارم توش جلو می رم امّا نه؛ من جلو نمی رم؛ یکجوری دارن جلوَم می برن. تهش معلوم نیست. کلّی پیچ در پیچ داره. مستقیم نیست که بشه چندین قدم اونطرفترش را دید. در پس هر پیچ و خمی، یک اتّفاق، یک رویداد و یا داستانِ دیگری پنهان شده. دیگه برام عادّی شده. می دونم که قرارهست چیزی باشه. شاید اون چیز، اون اتّفاق یک موضوع ساده و یا بسیار دامنه دار باشه. دیگه راحت می رَم به استقبال حوادث. خیلیها با تعجّب به من نگاه می کنند. حتّی از خودم هم می پُرسَن. می خوان بدونن چطوری برای همۀ حالات و شرایط آمادگی دارم؟ درحالیکه اصلاً اینطوری نیست. من برای هیچ شرایطی آمادگی ندارم. فقط می دونم قرارهست یک داستان جدید رُخ بدِه. باید صبرداشته باشم و آرام آرام امّا با دقّت و با اقتدار این مورد را هم رفع کنم. بخدا دیگه خسته شده ام. دیگه نمی خوام. نمی خوام. آخه چطوری بگم: نمی خوام؟ بابا اینهمه تجربۀ را نمی خوام. اینهمه گستردگی را نمی خوام. می خوام کوچیک باشم. می خوام با کتابها باشم. می خوام....

- کتاب

دیروز توی خیابان تنهایی برای نزدیک به بیست دقیقه خواستم با خودم باشم. خواستم تنهایی توی پیاده روی یکی از خیابانهای تجاری و شلوغ حرکت کنم و به مغازه ها و ویترینهاشونم هم نگاهی داشته باشم. به همه چیز نگاه کردم و البتّه گذرا و با سُرعت. ولی وقتیکه رَسیدم به یک کتابفروشی، دیگه نتونستم عبورکنم. نتونستم مقاومت کنم. خُمارِ کتاب شدم و دوباره فیلَم یادِ هِندوستان کرد. رفتم توی کتابفروشی. مثلِ دو شبِ گذشته. بی هدف به کتابها نگاه کردم. نمی دونم دنبال چی می گشتم؛ فقط داشتم نگاه می کردم. وقتم کم بود ولی کتابهای داستان و ادبیّات و چندتا چیز دیگه را نگاه کردم تا اینکه رسیدم به بخش کتابهای تخصّصی خودم. مورد خاصّی مدّ نظرَم نبود. فقط توی دِلَم آرزو و یادِ «آب» بود. خیلی سریع حکایتهای «آب» داشت ناامّیدانه دز ذهنم مُرور می شد. دلم خواست چندتا کتاب را ورق بزنم. همینکار را هم انجام دادم. خدای من؛ توی همون چند لحظه، اِحساساتم دِگرگون شد. ریختم بهَم. از اون کتابها، موادّ و مطالبشون بَدَم اومد. شوق و ذوقم را ازدست دادم. علاقه ام را ازدست دادم. آرزو کردم که دیگه هیچوقت به سُراغشون نرَم. نمی دونم چرا ولی اینطوری شدم. آره؛ اینجوری شدَم.

- کوچۀ پاکی

یک سَردَرگمی داره من را ازپا درمیاره. آرزوها میان و میرَن. نمی مونن ولی دوباره برمی گردن. گذشته ها و خاطرات داغونم می کُنن. چیزهایی که شاید بنظر دیگران بسیار جُزئی و پیش پا اُفتاده باشن، توی ذِهنِ من نقش مؤثِر و عَجیبی بازی می کُنن. وقتی به اینهمه آدم نگاه می کنم که به این راحتی، همۀ وابستگیها و علاقه مندیهاشون را کنارمی زارن، دوستیها و قسَمها و پیمانهاشون را زیرِ پا می زارن؛ و به راحتی هر کارشون را توجیه می کُنن، بیشتر داغون می شم. نمی تونم خیلی چیزها را از ذِهنم بیرون کنم. نمی تونم از هم تفکیکِشون کُنم. به گذشته که نگاه می کنم، به «آب» که می اندیشم، به یاد «کوچه های پاکیم» می اُفتم. از خودم می پرسم: «کوچه های پاکیم کو؟» دیروز که از کنار اون مغازه ها عبور می کردم و به ویترینهاشون می نگریستم، دائماً از درون به خودم می پیچیدم و همین سؤال را از خودم می پرسیدم. دِلَم می خواد بدونم که «آب» با کوچه های پاکیم چکارداشت؟ بُغض گلویَم را فِشارمیده. نتونستم با این... کنار بیام. واگذارکنم به خدا؟

- برای خدا

منو میشناسن. از خودشون می دونن. ولی رفتارم و خصوصاً عدمِ حضورم توی جلسات براشون سؤال برانگیز است. می دونن که می تونن روی من حساب کُنن؛ امّا نمی دونن چرا از دستشون فراریم؟ اونها آدمهای متعهّد و با نفوذی هستند. دُور، دُورِ اونها است ولی با تمامِ عِزّتی که در حضورشون دارم، اونها را ترک می کنم و دائماً ازشون فرارمی کنم. حتّی اگه برخوردی هم داشته باشیم، فقط در حدّ یک سلام و احوالپرسیِ کوتاه و بسرعت ازشون جدامی شم. می دونی چرا؟ خُب ساده است. اونقدر ساده که حتّی نمی تونی فکرش را بکنی: من اون عزّت را نمی خوام. عزّتی که بین اون آدمها ایجادشده را نمی خوام؛ همونطوریکه پُست و مَقام نمی خوام. اگه عِزّتی هست، از خدا می خوام. اگه کاری قرارهست انجام بدم، حتّی اگه همون کاری هست که همون آمهای خوب می خوان و لازمش دارن، می خوام فقط و فقط بخاطر خدا باشه و نه بخاطرِ خلقِ خدا. مگه نمی گیم: «ایّاکَ نَعبُدُ و ایّاکَ نَستعین»؟ یعنی «خدایا فقط تو را ستایش می کنم و فقط از تو کمک می خواهم.» پس می خوام طَرَفِ حِسابم فقط خدا باشه. مثلِ اون عارف و حکیمِ مَرحوم که می گن حتّی آب خوردنش هم بخاطرِ خدا بوده.

- بخاطرِ خدا

خدا؟! بخاطرِ خدا؟! به خودم می گم: تو که به کسی و چیزی وابسته نیستی. دلخوشیی هم که نداری. توی عالم دیگه ای هستی. پس وقتیکه داری به دیگران کُمَک می کنی، برای چی هست؟ چطوری می تونی بگی برای خدا اون کار را کردی درحالیکه «ذِکرِ عشقِت» را گم کردی؟ انگیزۀ واقعیّت چی هست؟ از خودم می پرسم: چطور ممکنه کارخوبی را بخاطر خدا انجام بدی درحالیکه روز به روز احساست نسبت به دیگر انسانها داره بیگانه و بیگانه تر میشه؟ اَصلاً تو به چی دلخوشی؟ حتّی دیگه برات دانشگاه هم جذّابیّتِ چندانی نداره! پَس اساساً برای چی این کارها را می کنی؟

- تحصیل بی آب

دلم می خواد تحصیل کلاسیک و آکادمیک را رها کنم. نمی خوام ادامه بدم. آخه برای چی باید ادامه بدم؟ دیگه برام فایده ای نداره. اونجا جای «آب» هست و نه جای من. آره؛ همون «آبی» که رفته توی ماه و به من نگاه می کنه. من را تنها گذاشت و رفت. توی اون شب بارانی توی «ماه» موند!

- بَدَن

چندی پیش مجبورشدم تا به یک کارگرِ قویّ اَفغانی در جابجایی دوتا وسیلۀ خیلی سنگین کمک کنم. پابه پاش کار کردم و به لُطفِ خدا کم نیاوردم. قدرتِ بدنیم در حدّ اون بود. ولی متوجّۀ حقیقتی شدم. اینکه: این قدرتِ اِرادۀ من بود که من را واداشته بود تا از توان و نیرویی بهره مند بشم که پیکره و بدنم هم تاب تحمّلش را نداشت. آنچنان انرژیی بکارمی بردم که استخوانهای بدنم هم به راحتی تحمّلِ چنین فشارهایی را نداشتند. یکی دو روز بعد اتّفاق دیگری افتاد که موجب شد حسّابی حیرت زده بشم. در حینِ کار، بریدگیِ نه چندان سطحیی روی ساعدِ دستِ چَپم ایجادشده بود و من از آن بی اطّلاع بودم. اصلاً متوجّه اش نشده بودم! خیلی عجیب بود. مدّتها بعد از بریدگی، خیلی اتّفاقی متوجّه زخم شدم. عجیبتر اینکه خیلی خیلی سریع اون زخم رو به بهبودی رفت. بعد از تقریباً دو یا سه روز، فقط اَثر بسیارکمی روی ساعدم از اون زخم مونده. اون قدرتِ بیش از تحمّلِ بدنم و این تحمّل و زخم و بهبودی سریع من را به فکرفرو بُرد. اینها از فردی با جُسّۀ معمولی همچون من در شرایطی خاصّ بروز کرد. خدا می دونه در وجود اینهمه آدمِ قویتر از من، خداوندِ متعال چه توانائیهایی قرارداده است که اونها اََزِش بی خبر هستند.

- زیباییِ ظاهری

یک روز متوجّه شدم که دیگران و عابرین دارن یکجوری بهم نگاه می کنن. نگاههای جالبی بود. ظاهراً دوست داشتنی شده بودم! طبعاً نوعی اِحترام هَم در اون نگاهها بود. هرکی جای من بود، خوشِش می آمد و به خودش می بالید. سعی کردم بفهمم جریان چی هست؟ ولی آینه ای دراختیارم نبود. دستِ آخر که رفتم توی ماشین بشینم، یک نگاهی به آینه انداختم. جریان را متوجّه شدم: فعّالیّتم باعث شده بود تا کمی عرق بکنم و تحرّکم هم باعث شده بود تا موی نسبتاً خیس و بسیار برّاقِ من، درست بالاتر از پیشانیَم به شکل زیبایی قراربگیره. شبیه یکی از هنرپیشه های خوش تیپِّ قدیمی! لباسهایم هم که بَد نبود و اَندامم را متناسب نشون می داد. خنده ام گرفت. من مورد اِحترام قرارگرفته بودم صرفاً بخاطر یک زیباییِ موقّت! مثل خانمهایی که با نوعی آرایش خودشون را در چنین شرایطی قرارمی دن و وقتیکه مورد توجّه قرارمی گیرن، اِحساس رضایت نسبی بهشون دست میده. البتّه این موضوع کاملاً طبیعی است و شاید هم یک زن با رُعایتِ اصولی بایستی اینگونه باشه و اِقتضای طبیعتِش همین است. یعنی در چارچوب فِطرت است و در اصل امری است پَسندیده. امّا برای من اینطوری نمی بایست می بود چون وقتی بهش فکرمی کردم، این خودم نبودم که مورد توجّه و عِنایتِ دیگران قرارگرفته بودم بلکه اگه اِحترامی درکار بود، بخاطر ظاهر موقّتم بود. دیگه از من گذشته که به چندتا بَه بَه و چَه چَه دِلخوش کنم. یادم اُفتاد به همین آدمها که صرفاً برای منافع شخصیشون دست به هرکاری می زنند و حتّی حقوق اوّلیّۀ شهروندیِ دیگران را هم رعایت نمی کنند. فقط برای سوارکردنِ یک مسافر، وسطِ خیابان می زنند روی ترمز! برای یک خرید ساده، با اینکه می تونه سه یا چهارمتر جلوتر پارک کنه، دوبله توی یک جای خطرناک پارک می کنه و.... برای بدست آوردن و یا حفظ یک پُست سازمانی، حقّ همه را می خوره و زَحَماتِ دیگران را به خودش نسبت میده و.... برای چند دقیقه خوشگذرانی، دست به همه کار حقّ و ناحقّی می زنه و روی همۀ تعهّداتِش پا می زاره. نه، اگه قرارهست کسی از من خوشش بیاد، فقط خدا یا بندۀ محبوب خداست. نمی خوام مورد توجّه کس دیگری قراربگیرم؛ هرچند که لایق نیستم؛ می دونم لایق نیستم ولی با اینحال، اگه به چَشمِ اَهل دیار والا قرارنمی گیرم، دلیلی نداره که به عنایات و توجّه آن دیگران نیز دِلخوش کنم.

- مَکّه

از اینم نمی تونم سَردربیارم! از مکّه اومده. رفته بوده حجّ امّا حالا نه تنها میلیونها تومان را دزدیده و می دزده بلکه حقّ دیگران را هم زیرِ پا می زاره. میدونِ تره بار را می ریزه بهم، بیت مال را در یک سازمان نابودمی کنه. به دیگران تُهمَت می زنه. جلو پیشرفتِ بقیّه را می گیره. معاملۀ مشکوک می کنه. خِسارَتهایی را که زده، جُبران نمی کنه و هزارتا کار زشت و ناپسند دیگه. آخه مگه خونۀ خدا حُرمَت نداره؟ مَگه یک جای عادّی هست که هرکی دِلِش خواست بتونه شال و کُلاه کنه و بره اونجا و خوش بگذرونه؟ مگه میشه فرض کرد که اونجا بدون اینکه کسی را بطَلَبه، رفت زیارتش؟ ولی نه؛ مگه اَبوسفیان و دار و دَسته اش اونجا نبودند؟ مگه دشمنان امام علی(ع) هر سال طواف خونۀ خدا نمی کردند؟ مَگه اونهمه آدمِ بَد اونجا نرفتن؟ پس میشه. امّا بازم یک سؤال دیگه برام پیش میاد: مَگه این همون خونۀ خدایی نیست که خدا برای حفظش از شَرِّ سپاهِ اَبرَهِه، اَبابیل را فرستاد و اونجوری اون سپاهیان و فیلهای عظیمُ الجُسّه را داغون کرد؟ پَس چرا حالا از حُرمَتِش دِفاع نمی کنه؟ چرا اِجازه میده همونهایی که سَرتا پا حقّ النّاس هستند، بنام حجّ، حاجی بشَن و خطّ بُطلان روی همۀ گناهانشون کشیده بشه و بهتر از قبل بی اُفتن به جون مردم و بیت المال؟ راستی، خدا اینبار چجوری می خواد از حُرمَتِ خونۀ خودش دفاع کنه؟ اون که خوابش نبُرده و وَعدِه هاش حقّ هست. در سُنّتِش هم که تغییر و تبدیلی وجودنداره چون خودش توی قرآن گفته. پس چجوری این اِتّفاقها پیش اومده و میاد؟ این یکی را نمی تونم بندازم پُشتِ گوش. باید آخرِ داستان را ببینم. تمام ایمانم را گِروِ همین موضوع می زارم. می خوام با خودِ خدا جَلَسه ای بگیرم و بدون تصمیمِ قطعی از جلسه خارج نشم. برای همین اِنشاءَالله می رم سُراغ اِمام. امام رضا(ع). خیلی حرفها دارم که بهشون بزنم. طلبکار نیستم ولی نمی خوام بی جواب برگردم. می دونم بندۀ خوبی نبودم و از این بابت خِجالت می کشم و شرمِ حُضور دارم، ولی بی جواب بَرنمی گردم. اونقدِه می مونم تا جوابَم را بدَن. چندسال دَرد توی سینه دارم که قبل از درخواست مَرهَم، کلّی چرا دارم که جوابشون را می خوام.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

يادگار 19/4/1386

- پدَر

دیروز دلم گرفته بود. آزمون دُشواری بود. شاید دشوارتر از آزمونهایی که در این سالها پُشتِ سَر گذاشته بودم. داغی در دل داشتم که هرگز به زبان نیاورده ام و اینک... حکایت باورنکردنیی است میانِ من و آب. و آب.... آرزوی دیدار پدَر درسینه ام به آتشی شُعلِه وَر مانند شده بود. برای زیارت قبرَش عازم شدم امّا نتوانستم بدون مادر قدَمی بردارم. پس به بهانه ای به خانۀ مادر رفتم و پیشنهاد زیارت قبر پدر را دادم. می دانستم که از صمیم قلب می پذیرد. مادر پیرم را سَوار ماشین کردم و به قبرستان رفتیم. او به سختی قدم برمی داشت و بالارفتن از پلّکانها برایش بَس دُشواربود. حتّی استفاده از عَصا نیز چندان راه حلّ مناسبی برایش نبود. به هرتقدیر به مَدفن پدر رسیدیم. بُغضی نزدیک به 19 سال در گلویم خانه کرده بود. به یادآوردم که برادران و خواهرانم حتّی در بزرگسالی و هنگامیکه هیچکس تصوّر نمی کرد که آنها حتّی سایۀ پدر بالای سرشان باشد، در زمان حیاتِ او، هر مشکلی را در محضرش مطرح می کردند و از موهبَتِ راهنمائیهای پدری آنچنان فرزانه بهره ها می بُردند. شاید زمانیکه برادرِ مرحومم، بزرگمهر، ساعتها و به تنهایی به خانۀ ما می آمد و دردِ دلها به پدرم می گفت و رازها با او درمیان می گذارد، او حتّی از سنّ و سالِ کنونیِ من، سالها بزرگتر بود. آری، مادر برسَرِ خاکِ پدر نشسته بود و ذِکرمی گفت و حَمد و سوره می خواند و من که دیگر تاب و تحمّل نداشتم با بُغضی که در گلو داشتم به مادرم با صدایی بُریده بُریده گفتم: «همۀ برادران و خواهرانم هر وقت مشکلی داشتند به پدرم مراجعه می کردند ولی من که اینک گرفتارترینم، دستم از پدر کوتاه است. آخه بَعضی چیزها هست که فقط میشه به پدر گفت.» دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیرِ گریه. آره، درحضورِ مادر و بالای قبر پدر، بَعد از 19 سال آنگونه گریستم. مادر می دانست که اندوهی بزرگ در سینه دارم که به زبان نمی آورم. هیچ نپرسید و به من نگریست. منهم سعی کردم اشکهایم را پاک کنم ولی سودی نداشت چراکه سایرین نیز متوجّۀ حالم شدند. آه؛ اگه پدرم زنده بود شاید یکجوری با او خلوت می کردم و رازِ دل می گفتم و با نصایحش آرام می شدم. شاید از آب می گفتم. ولی نه. شاید هم نمی گفتم چون راز است. رازی است میان من و آب و خدای ما.

- عشق و اشاره

دیروز، از صبحِش برام عجیب بود. اِشارات مُبهَمی از آب دیدم. مفهومشون را درک نمی کردم ولی احساس نامفهوم و دلهُره آوری در دل داشتم. مُنقلِب شدم امّا سعی کردم تا همکارانم کمتر متوجّۀ دگرگونیم شوند. دائماً به خود می پیچیدم و در دل، سالهای فراغِ یار را به یار شکایت می کردم. به یاد وعده های حتمی الوقوع خداوند می اُفتادم و سعی در اِدارۀ اندیشۀ خود که شیطانِ یأس و نااُمِیدی در کمینش نشسته بود، می کردم تا اینکه حِکایتِ حُضور بَر سَرِ خاکِ پدر شروع شد؛ که تعریفش کردم. آه آبِ عزیزم، این امتحان من بود یا تو و یا کائنات؟ شاید هم امتحان همۀ ما!

- پول یا عشق!

دیگه باوَرِش برام سخت نیست. اینجا در غیابِ آب، همون آبی که مَحرمِ اَسرارِ من بود، زشت ترین صَحنه ها را دارم می بینم. خدای من! آدمهای ذلیلی که عِشق برایشان تنها لباسی است تا چهره عوض کنند و به منابع مادّی چَنگ بزنند. وای، چه دیدم؟! حتّی چند میلیون تومانِ ناقابل می تواند انگیزۀ هزار دَسیسه و نقشه شود. دیگه باوَرمی کنم. این صحنه های زشت را باوَرمی کنم. در تمام این سالها، با دیدن چنین مواردِ روبه افزایش، مِهرَم نسبت به آب بیشتر و بیشتر شده است. هربار که زشتی و زشت خوییِ دیگری مشاهده می کنم، در دل سُراغِ آبِ عزیزم می روم و پاکی و دوریِ او از چنین پَلیدیها را بیادمی آورم. آری، آب. همان آبی که اینگونه مرا....

- اِنتخابِ بَد و یا بَدتر!

اونهمه جَلَسِۀ مَحرَمانه و بررسیهای اِستراتژیک برای چه بود؟ تحریم این کشور اتّفاق جدیدی نبود ولی اینبار اَبعادِ دیگری یافته بود. سَهمیّه بندی سوخت هم که اِجتناب ناپذیرشده بود. چکار باید می کردند؟ اونهمه هزینه برای خرید و نصبِ تجهیزاتِ سیستمهای کنترل هوشمندِ جیره بندی سوخت را پذیرفتند و به موقعِ اِجراء گذاشتند. موفّق شدند. اَثر تحریمهای بین المللی به شدّت کاسته شد ولی... حَضراتِ خارجی ها دو دوزه بازی کرده بودند. اگر ایران با چنین ترفندی می توانست تا حدودی بر تحریماتِ اِقتصادی فائِق آید، دُچار مشکلِ دیگری می شد که شد. پشتوانۀ مردمی و ملّی نسبت به حکومت دستخوشِ تغییراتی می شد که دقیقاً هدف دشمنان نیز همین بود. آنهمه جَلساتِ مَحرمانه و غیرِ عَلنی نتوانست شیوه ای را پیشِ پا بگذارد که بر هر دو مشکل چیره شوند. پس قانونی بدستِ نمایندگانِ ملّت به تصویب رسید که توسّطِ دولتِ مردمی به اِجرا گذاشته شد که فِشارِ مُضاعَفی را بر مردم واردساخت. کمبود سوخت بعلّتِ جیره بندی هرچند می توانست آثار جالبی ازجمله جلوگیری از قاچاق سوخت داشته باشد ولی نتایجِ زیانباری هم دَربَرداشت. شگفت آنکه برخی تحلیلگرانِ اِقتصادیِ خارجی قبل از اینها پیشبینی کرده بودند که اِمسال رُشدِ اِقتصادی ایران به شِدّت کاسته خواهدشد! عَجَب برنامه ریزیِ دقیقی! دو دوزه بازی کرده بودند. دُرست شرایط حَمّام بسیار گرم برای اون میمونه که بچّه اش را در آغوش داشت ایجادکرده بودند. آخرش میمونه مجبور شد از شدّتِ داغیِ زمین، بچِۀ دِلبَندَش را روی زمین بزاره و رویَش بنِشینِه. بُرو از زوایای دیگه هم به رویدادهای برنامه ریزی شده نگاه کن. جَریانِ لُبنان و فلسطین که گروههای مسلمان یکدیگر را به خاک و خون کشیدند. آره عزیزم، «حِماس» و «فتح» را می گم. جَریان «طالبان» را که فراموش نکردی؟ کشتار مسلمانان توسّط مسلمانان در عراق. آزادی نسبتاً زودهنگام مُتجاوزین نظامی انگلیس به آبهای ایران و زندانی ماندن بسیار بسیار طولانی دیپلماتهای ایرانی در عراق و اِسرائیل. بَه بَه؛ عجب اوضاعی! اگه جیره بندی بنزین اَنجام نمی شد، کفگیر زودتر به تهِ دیگ می خورد و اَگه انجام می شد که شد، نمایندگان ملّت درمقابل مردم قرارمی گرفتند و باعث شد تا اینگونه پُمپ بنزینها ازنظر اَمنیّتی کنترل شوند که صورتِ ناخوشایند و البتّه اِجتناب ناپذیری داشت. حالا دیگه قیمتِ تمام شدۀ کالای ساخت داخل اَفزایش یافته ولی فروشندگان حقّ افزایشِ نِرخِ خدمات عمومی و بسیاری از کالاها را ندارند پس چی میشه؟ شرکتها یکی پس از دیگری دُچارِ مشکلاتِ اِقتصادی و وَرشِکستگی می شن. رُکودِ بازار و هزار بَدبختیِ دیگه. چکارباید می کردند؟ بنظرِ من می بایست همونطور که اونهمه هزینه برای راه اندازی شبکه های تلویزیونی بُرون مرزی و تبلیغات گستردۀ اسلامی برای معرّفی و دفاع از اَصل باورها و عَقاید صرف می کنند و همچنین هزینه های زیادی که برای آماده نگه داشتنِ نیروهای نظامی و حافظِ مرزهای کشور، مثلِ سایرِ کشورهای دیگه در قالبِ مانورهای نظامی گسترده صرف می کنند، هزینۀ تأمین همون سوختی که قاچاق می شد و هَرز می رفت را نیز به جان می خریدند. اینجوری شاید اون تحریم چیها هم دوباره خیط می شدند. اگه مشکلِ قاچاق سوخت هم داشتند، همونطور که نیروی اِنتظامی اونجوری و با سِرعت چند عملیّات پُشتِ سَرِ هم برای مبارزه با مسائلی همچون اَراذل و اوباش، اعتیاد و مسائل ضدّ اخلاقی اِجراکرد، مأموریّت می یافت تا واقعاً جلوِ قاچاق سوخت را بگیره.

- تمرین

این دو هفته برام سَخت گذشت. می بایست کارهای یک واحد سازمانی را اِداره می کردم. به اندازۀ چند نفر کارکردم. داغون شدم. ولی خوشحالم که حُبِّ جا و مقام من را نگرفت. از ریاست دوری کردم و می کنم. اَدای رئیسها را هم دَرنمیارم. من فقط یک آدَمِ معمولیِ گُمنام می مونم تا بتونم صادقانه خدمت کنم. آره، یکجایی دور از چشمِ دیگران، آنقدر ساده و بی شیله پیله که کسی حتّی متوجّۀ حُضورَم نشِه. یکی چند روز دیگه طاقت بیارم، می تونم برگردم سَرِ جام و سَر به زیر، کار و خدمتم را انجام بدم. بی نام و نشون. اینجوری بهتره. آره، خیلی بهتر است. مگه نه؟

۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

يادگار 2/4/1386

- بی قراری

نمی دونم چرا اینجوری میشم؟ بی قرارمی شم. وقتیکه به سرزمینهای دیگه می اَندیشم، فیلمها و گزارشات سادۀ خبری را درمورد شهرهای دیگه می بینم و یا اینکه به پهناوری این کرۀ خاکیِ کوچک می اندیشم، یکجور حالتِ عجیب به من دست می دِه. اِنگار نه اِنگار کوچک نیستم. سنّ و سالم را فراموش می کنم و گویی اینکه در ابتدای زندگیم قرارگرفته ام و می تونم زندگیِ جدیدی را شروع کنم. اَصلاً این حالتم توصیف نشدنی است. ولی با کسی در این خصوص صُحبت نکرده ام. آخه...

- زبانها

اون بی قراری فقط برای سرزمینهای دیگر، بُروز نمی کنه بلکه نسبت به زبانهای دیگه هم رُخ می نماید. خصوصاً هنگامیکه شعر و ترانه ای از زبان دیگری می شنوم. مثل همین الآن. آره، همین الآن داشت از شبکۀ چهار یک ترانه درمورد حافظ به زبان انگلیسی پخش می شد که من را بی قرارمی کرد. البتّه نکتۀ مهمّ دیگه اینه که این اِشتیاق من تنها به زبانِ اِنگلیسی خلاصه نمیشه. زبانهای دیگری همچون آلمانی، فرانسوی، عربی و ترکی هم روی من اَثر می زاره هرچند که زبانِ اِنگلیسی بیشتر متأثّرَم می کنه. جدّاً چرا اینطوری میشم؟ گویی وَطنم جای دیگری است و من در فراغش ناگهان بی تاب می شوم. البتّه این موضوع نه تنها درمورد کشورهای دیگر روی می دهد بلکه بیشتر در مورد سایر شهرهای ایران همچون تهران، تبریز، اَراک و گاهی هم اِصفهان رُخ می دهد. بیشتر درمورد تهران اینطوری می شم.

- مولانا

باید یک سَری به دیوانِ شَمس بزنم. مولانا کارم داره. اِحتمالاً دستِ گلی به آب داده ام و باید اِرشادبشَم.

- صدایی در چاه

اِمام علی(ع) سَرش را در چاه فرو می کرد و فریادمی زد. از دنیا و مردمش شکایت می کرد. اونجوری خودش را خالی می کرد. آره، همون علیی که دَروازۀ قلعۀ نفوذناپذیرِ خِیبَر را کند؛ همونی که لرزه بر اندام دشمنانِ قدرتمند می انداخت؛ همونی که جانشینِ قطعی محمّد مصطفی(ص) بود؛ همون معصومِ دوّم؛ همون اِمام اوّل؛ همون عالِم لَدُنی. من کُجا و او کُجا؟ ولی به خدا بعضی وقتها که دیگه خیلی بهِم سَخت می گذرِه، از صمیمِ قلب دِلم می خواد همون کار را می کردم. دِلَم می خواست توی چاهِ دوراُفتاده ای فریاد می زَدَم. برای همین هم به اِشاره، توی چاهِ اینترنِت می نویسَم. اینجا چاهِ من است. اَگه امام، توی چاهی حرف می زد که آبِ پاکی در اِنتهایش قرارداشت، مَنهَم توی چاهی فریادِ فراغ سَرمی دَم که آبِ عزیز، شاهد و ناظِرش هست. این نوشته ها شاهدِ دلتنگیهای سوزانِ مَن هستند. آره، ساعد، همونی که همه را می خندونه و شاد نِگه می داره، سالهاست که در آتشِ دلتنگی داره می سوزه. می سوزه؛ می سوزه؛ می سوزه.

- چه اِمتحانی؟!

اِمروز صُبح، بصورتِ محرمانه مدرکی را نشونم دادند که با دیدنش، سَر تا پایم خیسِ عرَق شد. باوَرنکردنی بود. فاجعه بود. اِحساس کردم نیمی از مغزم را ناگهان ازدست دادم. گیج شده بودم. مَگِه می شد؟ آنقدر قبیح بود که تصوِّرَش هم ممکن نبود. ای کاش می شد بنویسم که چی به من نشون دادند. یکساعتی طول کشید تا به خودم آمدم. توی این یک ساعت نمی دونستم براَساسِ مقرّرات بایستی چه کاری انجام دهم؟ کوچکترین اِشتباهَم باعث می شد تا خانواده هایی زودتر از هَم بپاشند و تشکیلاتی بکُلّی نابودشوند. سُکوتم هم عواقِب عَجیبی دَربَرداشت. گیر کرده بودم. یکی آمد و جلو و از خوابی که شبِ گذشته درمورد من دیده بود، بَرایم گفت. خدای من؛ عجیب بود! گویی این اِمتحان از پیش تدارک دیده شده بود و کِلیدِ جوابش هم آماده بود. من بایستی سُکوت می کردم. آره، شُتر دیدی، ندیدی. اینجا بایستی خِصلتِ سَتّارُالعُیوبیِ پروردگار را مدِّنظر قرارمی دادم. ولی من نزدیک به یک ساعت در نتیجه گیری و اِتّخاذِ تصمیم، تأخیرداشتم و دستِ آخر هم با یک اِمدادِ غیبی به راهِ حَلِّ عِرفان رهنمودشُدَم. من دوباره تجدید یا مردودشده بودم. خدا به من کمک کند تا اینگونه در دام شیطان نیُفتم.

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

يادگار 1/4/1386

- اُبُهّت یا عشق

خیلی دلم می خواست تا می تونستم همچون حضرتِ ابراهیم(ع) می تونستم عاشق خدا باشم ولی غالباً حالتی بر من می گذرد که جُز تجَسّمی از اُبهّت و جَلال و شِکوه او نیست. نمی دونم چجوری میشه توضیح داد؟ فقط باید بگم که نمی تونم اِبراز عشق کنم. البتّه بعضی وقتها چیزی شبیه به حالت عشق برمن می گذرد ولی اون حالتی نیست که ابراهیمِ نبیّ(ع) داشت. خیلی ناراحت هستم. بیشتر فکرمی کنم ناشی از این هست که من ذکرِ عشقم را گُم کرده ام! چکارکنم؟

- گُم شده

مدّتها پیش بصورتِ کاملاً اتّفاقی با یک آدم باهوش و فوق العادّه متعهّد آشناشدم. گهگاهی اِفتخار هم کلامی با اون نصیبم میشه. دو سه روز پیش او من را طرفِ مشورتش قرارداد و من بناچار مجبورشدم تا چیزهایی را بفهمم. تا اونجایی که می تونستم راهنماییش کنم، کردم. البتّه من کجا و اون متخصّصین کجا؟ چندبار هم سعی کردم توجّهش را به توانمندیهای آن مشاوران جلب کنم ولی او مایل نبود به هیچکس اِعتمادکنه. بعد از کلّی صحبت، من را مورد خِطاب قرارداد و چیزی را از من پرسید که عهد کرده بودم در اون خصوص تا زمانیکه هوش و حواسّی دارم، سخن نگویم. ظاهراً راهی جز پاسخ برایم نمانده بود ولی عهدم را نمی تونستم بشکنم پس با اشاراتی به کلّی گویی اونهم تا حدّی که او را تقریباً راضی کنه بَسَندِه کردم. نُکتۀ مهمّ این بود که: هردوی ما یکجورایی به یک نقطۀ ناپیدا امّیدوار بودیم. من توی عالمِ خودم منتظر کورسویِ امّیدی از عالمی و آبی بودم و او نیز چیزی توی این مایه ها! اینجا بود که دیدم ما آدمها چقدر به هم شبیه هستیم.

- شِباهَت

سَرِ جَلسِۀ امتحان حاضربودیم و در یک سالنِ بسیار بزرگ روی صندلیهای شماره دارمون نشسته بودیم. خدای من! حالتِ عجیبی به من دست داد. مراقبین؛ آره، مراقبین. همگی بنظرم آشنا آمدند. لحظه به لحظه آشناتر جلوه می کردند و حتّی گاهاً چشم توی چشمانِ من می دوختند که حاکی از نوعی سابقۀ ذهنیِ متقابل بود. حتّی می تونستم شباهتها را درک کنم و ارتباطاتِ مبهمی را بین اونها و بعضی مراکز دَرک کنم. داشتم دیوونه می شدم. به چَپ و راستم نگاه کردم. دانشجوها هم همینطور بودند. البتّه برای بعضی از آنها می تونستم توجیحی ارائه بدم ولی برای بقیّه، همان سردرگمیی که نسبت به مراقبین داشتم، ادامه داشت. حالم داشت دگرگون می شد و داشتم کنترل خودم را ازدست می دادم. مَعلوم بود که اینها خیالات است و این قدرتِ تخیّلِ من است که داره کاردستم میده. پس یک خیالپردازیِ دیگه به همۀ اون خیالپردازیها اِضافه کردم؛ امّا اینبار کاملاً اِرادی. سعی کردم اینجوری تصوّرکنم که هرکدوم از این آدمها را که می بینم، شباهتی با یکی از اَفرادی که توی دورانِ زندگیم دیده ام، دارد. درواقع سعی کردم تا باورکنم تا چیزی شبیه حالتِ «تداعی، مَعانی» داره در ذِهنِ من رُخ می دِه. اینجوری بود که تا حدودی آروم شدم و تونستم امتحان بدَم ولی این موضوع هنوز هم اِدامه داره و وقتیکه به اون لحظات می اندیشم، بازهم حیرت زده می شم. واقعاً من چه چیزی را در چنین شرایطی می بینم؟ این غیر ممکن هست که من اینهمه آدم را بشناسم و یا حتّی قبل از این، اونجا و پیشِ اونها بوده باشم. این «پژواکِ حافظه» را چکارکنم؟ چطور باید باهاش کناربیام؟

- ماه و آفتاب

وقتی شب میشه، آفتاب هم میره. شاید اصلاً بخاطرِ رفتنِ آفتاب است که شب میاد. ولی جریانِ ماه فرق می کنه. وقتی که آفتاب میاد، ماه جایی نمیره. همون زیبایی را داره. بعضی وقتها، صبح ها، میشه ماه و خورشید را باهم توی آسمونِ آرزوها دید. خدای من، ماه می مونه تا خورشید نورافشانی کنه. حتّی وقتیکه خورشید با نورِ زیادش، باعث میشه تا چشمها نتونند ماه را ببینند، ماه سَرِ جایش می مونه تا ببینه چه کسانی به او وفادارند، باورش دارند و فراموشش نمی کنند. من باورش دارم. من توی ماه، آب، آبِ زیبا را می بینم. باهاش حرف می زنم. پس حتّی توی تلألوءِ خورشید هم می تونم آرزویم، آبِ زیبا را در ماه، یعنی سرزمینِ آرزوهایم ببینم. آره؛ من به آب و ماه وفادارم چون چندی پیش لای صفحات قرآنِ کوچکم، قطعه شعر کوچکی را که روزی آب درونش برایم به یادگار گذاشته بود را دیدم:

«دُچار» یعنی عشق

و فکرکُن که چه تنهاست

اگر ماهیِ کوچک،

«دُچارِ» آبیِ دریای بیکران باشد.

سهرابِ سپهری

- پایداری و شکوه جدای از ریاست

هیچ دیدی که یک قایقِ کوچک درمیانِ آبِ دریا چگونه تکان می خورد؟ آیا دیدی که هواپیماهای کوچک با برخورد به اوّلین تودۀ هوا و یا ابرِ رقیق چگونه متزلزل می شن؟ امّا کشتیهای اُقیانوس پیمای بزرگ همچون کشتیهای عظیمِ نفتکش در برخورد با امواج خروشان، خیلی کم تکان می خورند. هواپیماهای پهن پیکر هم چنین هستند. هر دو پایدارند و لرزشهای آنها بمراتب کمتر از نمونه های کوچک و کم ظرفیّتشان است. آره، کم ظرفیّت! انسانهای بزرگ و بزرگوار و دنیادیده، همچون کشتیهای بزرگ هستند و در کِشاکِشِ روزگار، کمتر متزلزل می شن. امّا غالباً جوانانِ خام و بی تجرُبه، با تلنگری، به هم می ریزند. من نیز اینگونه ام امّا سختیهای روزگار، به مُرور سعی در اَفزایش ظرفیّتِ چون منِ حقیری دارد. وقتی به گذشته می اندیشم، به آرزوهای اَصیل و حقیقیم، به زجرهایی که در تصوّرم هم نمی گنجید و به مشکلاتِ غیرِقابلِ باورِ عاطفی، می بینم که کائنات چه بازیهای برنامه ریزی شده ای با من کرده است تا آنچه را که نداشتم، بدست آورم. درسته؛ انسان دردکِشیده می تونه دردِ دردمندان را درک کنه. سواره از حالِ پیاده خبرنداره. اگه اینهمه سختی نکشیده بودم و بدتر و سخت تر از همه، دردِ فراغِ آب را تجرُبه ننموده بودم، هرگز نمی توانستم در چنین شرایطی، تصمیم گیریِ صحیحی بکنم. حُبِّ پُست و مقام ندارم. آره؛ ندارم. به راحتی فرصَتِ دیگری را همچون سایر موراد کِنارزدم. یعنی فرصَتِ دیگری را درکمالِ هوشیاری دوراَنداختم. تقریباً کسی نمی تونه دَرک کنه که چرا و چگونه می تونم اینگونه باشم لیکن من آموختم که خودم باشم و پایم را از گِلیمَم دِرازتر نکنم. من بدونِ آب کجا باید برَم. امّا این دورکِشیِ من از مَقام و مَنصَب کافی نیست. بَسَندِه کردن به ظواهر است. باید فراتر رَوَم. باید شیطانِ کینه را از خودم و رفتارم دورسازم. نباید اِجازه بدَم که ظلمها و شِکنجه های روحیی که طَیِّ این سالیان تحمّل نموده ام باعث شود تا در رَفتارم از مَدارِ حقّ دور بی اُفتم. حال که عِزّتِ خدایی نصیبَم شده است، بایستی اَمانتدار باشم. مگه نه؟ من دَردها به سینه دارم و دردِ هِجرانِ آب مَرا از پای درآورده است ولی هیچیک نمی تواند باعث شود که رفتاری خَصمانه در روابطِ اِجتِماعیَم از خود بُروزدَهم. اینکه دردها را در سینۀ خودم زنده نگاه داشته ام و لحظه لحظۀ یادآوریِ آنان باعث افسردگی و دردِ جانکاهی در تمام وجودم می شود، باعث شده که به خدای خودم پنها ببرم و در دادگاهش تظلّم خواهی نمایم ولی همچون یک پزشک که در عرصۀ طِبابَت حقّ ندارد حتّی از مداوای دُشمَنش فروگذارنماید، من نیز چُنین باید باشم. می خوام با یاری خداوند به گونه ای رَفتارکنم که حتّی دَقیقترینِ انسانها با مشاهدۀ رَفتارم نتوانند کوچکترین دِلخُوری مرا از دیگری دَریابَد. به حَقّ قِضاوت کُنم و باحَقّ مسئولیّت بپَذیرَم. کوسِ رُسواییِ حَتّی نامردترین اَفراد را به صدا درنیاورم و بیش از پیش به خدای بزرگ بسپارم. او خود وَعدِه ها داده و یَقیناً به آنها عمل خواهدکرد.

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

يادگار 16/3/1386

- چهرۀ بَد

وقتی بچّه بودم، از بعضی از آدمها بدون اینکه باهاشون سَر و کاری داشته باشم و به اصطلاح نشست و برخواستی داشته باشم، بَدم می آمد و از بعضی دیگه خوشم می آمد. راستش یک نورِ خاصّی اونها را اِحاطه می کرد. البتّه منهم بچّه بودم و معصوم و به این گناهان آلوده نشده بودم. اون ضمیرِ پاک باعث می شد که تا حدودی بتونم هاله هایی را در اَطراف افراد ببینم. البتّه اون هاله ها با این هاله های فیزیکی، زمین تا آسمون فرق می کردند. اونها جوری بودند که برای تشبیهشون مجبور به انتخاب این واژه هستیم. متأسّفانه این روزها بیشتر از این واژه برای فریب و سَرکیسه کردنِ جوانها و نوجوانها استفاده می کنند و سعی می کنند با استفاده از این واژگان و چیزهایی از این دست، به این بی گناهها اَمر را مشتبه کنند و به اصطلاح رازهای موفّقیّت را بهشون بفروشند! ولی اونوقتها اینطور نبود. اون هاله ها همونهایی بودند که چندبار دیگه از زبان چندنفر دیگه هم شنیدم که البتّه اونها هم در طفولیّت می دیدند. ای کاش همون معصومیّت بچّگیمون باهامون می موند. بهرحال اخیراً یک حال دیگه ای بهم دست داده که فکرکنم داره کاردستم میده. اون هاله را نمی بینم ولی چهره ها کمی دگرگون می شن. همین دو سه روز پیش بود که یکی داشت باهام صحبت می کرد. کلام به درازا کشید امّا ناگهان احساس کردم چهره اش عوض شد. گویی یکجور چهرۀ ریاکاری و یا موزی بازی را داشتم مشاهده می کردم. مثل این بود که اون مرد دورِ چشمهاش را بصورتِ کاملاً ناشیانه ای سُرمه کشیده باشه. چندلحظه ای اینجوری بود و بعدش تقریباً به حالتِ طبیعی برگشت. نمی دونم چکارکنم. اگه این روزنامه ها، مجلاّت و سخنرانانِ قلاّبی دارن اینجوری سَرِ مردم کلاه می زارن، این خیالات و تصوّراتِ منهم داره اینجوری من را گمراه می کنه. می دونم که اون آقا داشت اندیشه ای را مخفی می کرد و انگیزۀ اصلی بحثش که چندان هم مقبول نبود را مخفی می کرد و داستانهای ظاهراً جالبی را به زبان می آورد ولی این دلیل نمیشه که من چهرۀ بندگانِ خدا را اینجوری تصوّرکنم. تا حالا چندبار اینطوری شده ام و نمی دونم چجوری می تونم با این خیالپردازیها مبارزه کنم. کسی که از قدرتِ تجسّم و تخیّل نسبتاً بالایی همچون من برخوردارباشد، به همین راحتی به دامِ شیطان می اُفته. اونبار تونستم تا حدودی با اون حالتِ به اصطلاح پیشبینی کنار بیام و به نظریّۀ «پژواک در حافظه» پرداختم. با موضوعِ «اِلقاءِ اندیشه» تا حدودی کنارآمدم ولی نمی دونم با این یکی چجوری باید مقابله کنم. این درسته که هیچکدوم از اون دومورد ازبین نرفتند و زیرِ حجاب اَلفاظ و نامهای جدیدی که رویشان گذاشتم، رنگ عوض کردند و همچنان در شرایطِ مختلف عرضِ اندام می کنند ولی بهرحال باید یک راهِ حلّی برای مقابله با اینجور خیالپردازیهایی که می تونند کار دستِ آدم بدن و اَمر را بر آدم مُشتبَه کنند، وجودداشته باشه. آیا من توی این سنّ و سال و با اینهمه تجربه نمی تونم راهش را پیداکنم؟!

يادگار 15/3/1386

- پُرخوری!

دستِ گل به آب دادم! بعد از اون بیماری، مشخّص شد که بَدَنم ضعیف شده و نیاز به تغذیّۀ مناسب داره. اوّلش زیرِ بار نمی رفتم ولی کم کم قبول کردم و حَجمِ خوراکیهایی که می خوردم، روبه افزایش گذاشت. یک روز متوجّه شدم که دیگه هیچ اَثری از اون بیماری و سُرفه ها نیست ولی کمی هم چاق شده بودم. این موضوع رَنجَم میده. از این رنج می برم که چقدر ما انسانها به این دنیا وابسته ایم. اگه دُرُست غذا نخوریم، مریض می شیم. با هیچ دارویی اِلاّ همون خوراکیهایی که ازشون دورمونده ایم هم خوب نمی شیم. بعدشم که به بهانۀ معالجه شروع به افزایش خوراکیها می کنیم، دوباره مزّۀ چرب و شیرینِ دنیا زیرِ زبونمون کارِ خودش را می کنه. از کنار هر اَغذیّه فروشی که ردّ می شیم، به اِصطلاح دلمون آب می اُفته و بعضی وقتها قبل از اینکه بفهمیم کی هستیم و کجا داشتیم می رفتیم، خودمون را توی اون رستوران، پیتزا فروشی و یا هرجایی که اِسمی از خوراکیهای لذیذ داره می بینیم.

- بازم آب!

دیروز داشتم برای یک کار خیلی ضَروری رانندگی می کردم. کار مهمّ و نیکی بود. شب هنگام وقتیکه داشتم برمی گشتم درست مثل بعدازظهر که داشتم می رفتم در حینِ رانندگی، حالَم دگرگون شد. برای «آب» بی تابیِ عجیبی کردم. دستِ خودم نبود. ناگهان بُغضم ترَکید. ولی بجای گریه، ترکیبی از گریه و خنده بروزدادم. شکّ ندارم اگه کسی همراهم می بود، یقین پیدامی کرد که دیوانه شده ام. آخه، یکی دو ثانیّه بعداز ترکیدنِ بُغضَم، خندۀ امّید به الله را باهاش ترکیب می کردم. چندبار اینطورشد. هربار بی اِراده به یادِ آب می اُفتادم و دلتنگی می کردم ولی بلادرنگ بصورتِ اِرادی خودم را به یادِ خودا می انداختم. اینجا بود که ترکیب عجیبی از گریه و خندۀ تقریباً ناگهانی رُخ می داد. از خودم و معبودم خجالت می کشیدم چون می خواستم عشقی همچون ابراهیم خلیل الله(ع) بوَرزَم ولی اینطوری و غیرارادی دوباره داشتم بی تابی می کردم. دستِ خودم نبود ولی داشتم عهدشکنی می کردم. تصوّرنمی کنم که اون خیابانها باعث شده باشند که چیزی در مخیّلۀ من تداعی شده باشند. حتّی یادم هست که خیلی سریع از کِنارِ گشتیِ پلیسِ بزرگراه عبورکردم و او متوجّۀ سرعتِ زیادِ من نشد چون درحالِ جریمه کردنِ یک نفرِ دیگه بود. هرچند سرعتِ زیادِ من می تونست ناشی از لزومِ حضور بموقع من در اون مکان باشه ولی شکّ ندارم که اون حالت روحیم داشت کاردستم می داد. نمی دونم چکارکنم؟ از یکسو فکرمی کنم که ذِکرِ عشقم را گُم کرده ام و از سوی دیگه اینجوری می شم. آیا این سَردرگمی ناشی از نُقصانِ ایمان نیست؟ ایمان به وعده های خدا. اگه واقعاً به وعده ای خدایم ایمان داشتم، آیا بعد از اینهمه مدّت که خودداری کرده بودم و چیزی بُروز نداده بودم، باید اینطوری بی تابی می کردم و به اصطلاح بُغض می تِرکوندم؟

- درس و امتحان

شرایطِ سخت و دشواری را دارم می گذرونم. 18 واحد گرفته ام که فوق العادّه سخت هستند. جدّی می گم. نمی دونم چرا کسی حرفم را باورنمی کنه. آخه وقتی می گم امتحانم را خراب کرده ام، با لحنِ خنده داری بهم می گن: بیستِت، نوزده شده؟! ولی بخدا اینبار اصلاً مثل دفعات گذشته نیست. من که توی اون دوتا دانشگاه از بهترین دانشجوها بودم، حالا دیگه نمی تونم خودم را توی این دانشگاه به سایرین برسونم. قبول دارم که توی بعضی از درسها به اصطلاح گل می زنم و اوّلین می شم ولی حقیقتش اینه که اینجور موارد کاملاً اتّفاقی هست و اساساً به نُدرَت رُخ می ده. بخدا این درسهای ریاضی برام خیلی خیلی سخت هستند. اگه نمره بیارم برام کافی هست. ولی هرچی می گم، کسی باورش نمیشه. درسهای این دانشگاه با جاهای دیگه فرق می کنه. دروس و کتابها از پیش مشخّص شده اند و به انتخاب استاد نیستند. حَجم دروس و سَرفصلها بمراتب از زمان یک تِرم فراتر است. خود اُستادها بعضاً نسبت به موادّ درسی معترض هستند و توی این مقطع تحصیلی، چنین سَرفصلهایی را مُجاز نمی دانند و بعنوان شاهد، اسم دانشگاههای دیگه که خودشون در اونجاها درس خوانده اند و یا تدریس می کنند را می آورند. حالا دیگه آدمی مثل من چطور می تونه خودش را با اینهمه مشغله به سایرین برسونه. بخدا اگه قولم به آب نبودم، شاید تا حالا فرارکرده بودم. امتحاناتِ میان ترمَم تقریباً به امتحاناتِ آخر ترمَم متّصل شد. پدرم درآمد. الآن هم درمیانۀ امتحاناتِ پایانِ ترم هستم. سه تاش را دادم و چهار تا امتحان سختِ دیگه دارم. خدایا، چکارکنم؟ «معادلات و دیفرانسیل» از یکطرف، «ریاضی3» هم ازطرفِ دیگه و....

- سخت و باحال!

بعضی از دروس را با سه بار مطالعه می فهمم. اهمّیّتشون را هم خیلی بیشتر از بقیّه درک می کنم. وقتیکه داشتم برای چندمین بار درسِ «ریاضیّاتِ گسسته» یا همون «ساختمانِ گسسته» را مطالعه می کردم، بعضی وقتها واقعاً نمی خواستم به کمیِ وقت توجّه کنم و روی بعضی از مطالب دقّتِ بیشتری می کردم. عجیب اینجا بود که قسمتِ توابع مولّد حذف شده بود ولی من نتونستم اَزش صرفِ نظرکنم. خیلی باحال بود. فوق العادّه بود. حالا دیگه می دونم که مهندس نرم افزارِ کامپیوتر با دانش فوق العادّه ای که داره، آمادگی حلّ بسیاری از مسائل را داره. وقتیکه داشتم توی درسِ «نظریّۀ زبانها و ماشینها» یک برنامه برای «آتاماتاها» می نوشتم، تعمّداً سخت ترین شیوه را پیش گرفتم و ابداً به پیشنهاداتِ اُستاد بسنده نکردم. 12 ساعت به سختی و تقریباً پیوسته برنامه نویسی کردم تا برنامه ای با حدّاکثرِ حالتهایی که یک کامپیوتر می تونه تحمّل کنه بنویسم. نمی تونستم توی اون زمان به وقت و نمره اَهمّیّت بدم و بَرام مهمّ بود که بتونم به این مسائل مسلّط بشم. آخه اَهمّیّت موضوع را بمراتب بیشتر از سایرین درک کرده بودم. ای کاش برنامه ریزان و مدیرانِ جامعه نیز چنین مطالبی را بَلَد بودند و بکارمی بستند. بعد از 15 سال سابقۀ کار، جزءِ افرادی هستم که با تمامِ وجود درک می کنم که اینجور مباحث تا چه اندازه می تونه مسائلِ پیچیدۀ مدیریّتی و کشوری و حتّی بنگاههای اقتصادی و دستگاهها و دوائر دولتی را حلّ کنه.

- احترام

حالا دیگه خیلی خوب می دونم اون مهندسهای نرم افزار کامپیوتر چه افرادِ نُخبه و پُرتوانی هستند. براشون اِحترامِ خیلی زیادی قائلم. من با اینهمه مشکلی که دارم شاید نتونم ادامۀ تحصیل بدم هرچند علاقۀ زیادی به این دروس دارم. ولی تصوّرمی کنم رازِ اصلیی که روزی به اِسرارِ آبِ عزیز من را واداشت تا بصورتِ رسمی وارد دانشگاه بشم و به تحصیل در این رشته بپردازم همین بوده که این موضوع را درک کنم. باید یادمی گرفتم که به این افراد احترام بزارم و بدونم چرا باید بهشون احترام بزارم. دیگه وقتیکه می بینم در نوشتنِ نرم افزارها کُند هستند و یا نکاتی را رعایت نمی کنند و یا اینکه اصلاً برنامه ای نمی نویسند، توانائیشان برای من کم جلوه نمی کنه بلکه حالا می دونم که یک مهندس نرم افزار درواقع طرّاح و تحلیلگرِ فوق العادّه ای هست. کسی است که چیزهایی را می بینه که اَمثالِ من فاقدِ توانائی مشاهده و درک آنها هستند. برنامه نویسی فقط یک مَهارت است که البتّه اگه یک مهندس نرم افزار به آن مجهّزبشه، کولاک می کنه و امثال من را توی جیبش میزاره. حالا دیگه برای لیسانسیّه های ریاضی هم اِحترامِ خاصّی قائلم. می دونم که اونها حتّی می تونند حرکاتِ اَبرهای آسمان را نیز با فرمولهای قابل تجزیّه و تحلیل توضیح بدن. می دونم که اونها می تونن برای هر مسئله ای راهِ حلّی اِرائه بدن. پس هدف از ورودِ رسمی من به دانشگاه می تونه ادامۀ تحصیل و دریافتِ مدرک نباشه بلکه هدف این بود که آدم بشم. می دونم خیلی مونده آدم بشم ولی همینکه این را فهمیدم، بازم جای شُکرش باقی هست.

- خونه

راستش خونمون را یکسال پیش زدیم زمین تا یک دستگاه آپارتمانِ بزرگ بسازیم. هشت واحدِ بزرگ داره ساخته میشه و پیشبینی می کنم که یکسالِ دیگه طول می کشه. از این هشت واحد، چهارتاش مالِ ما هست و بقیّه هم متعلّق به شریکمون هست. توی این مدّت باید اجاره نشینی کنم. دوتا خونه رهن کرده بودم که موعدشون به سرآمده و حالا، درست وسطِ امتحانات باید بگردم دنبال دوتا خونۀ دیگه؛ برای خودم و مادرم. خیلی سخت هست. فِشردگی و سختی دروس از یکسو، کار بی پایان و حسّاس اداره از سوی دیگه و حالا مشکل خونه هم بهشون اِضافه شده است. خونه یعنی اسباب کشی. یعنی بازم کلّی درگیری و سختی. خودم تنهایی باید این کارها را انجام بدم. اِنگار همۀ دنیا دست به یکی کرده اند که ناگهان به من فشاربیارن. از اونطرف باید بدَوَم دنبالِ کارتِ سوخت و از اینطرف هزارتا ناهنجاری اداری که بازخورد تکنیکی دشواری در مسائل کامپیوتری و شبکه های گستردۀ کامپیوتری داره را پوشش بدم. شاید اگه یکی چندتا مدیر و رئیس لایق و درستکار به این سیستمها تزریق می شد، مشکلاتِ امثال من بمراتب کمتر می شد. بخدا مَردُم هم راحت تر زندگی می کردند. چی بگم؟ از دزدیها بگم یا از گیرافتادنِ دزدان. نه، از اونهایی می گم که یک شبه شده اند زاهدِ دَهر و خودشون را از یکسو از اون دزدهای لُو رفته دورکرده اند و از سوی دیگه خودشون را توی رَده های کارشناسی و ریاستی و حتّی بالاتر جاکرده اند. آنچنان قفل به سیستمها زده اند و بی آبروئیها کرده اند که نگو و نپرس. همه چیز را از تعادل به بهانۀ جلوگیری از سوءِ استفاده ها، خارج کرده اند. حتّی یکی ازشون نمی پرسه که مگه اینهمه آشفتگی ناشی از اون بله قربان گوئیها و چاپلوسیهای درگاهِ کریمانۀ اون دزدها نبود. مگه خودتون همون موقع جزء خَدَم و هَشمِ همونها نبودید و هزاربار مبارزان را پیش پا نکردید و زمین نزدید؟ مگه اَرابه های ظلم و تبعیض را با شیوه هایی نظیر پیچیده کردنِ کارها به پیش نبردید؟ اونهمه پاداشهایی که بصورت اِضافه کاریهای آنچنانی و قراردادهای خارج از سازمان آنهم برای کارهای سازمان و دقیقاً در وقت اِداری نوشِ جان نکردید و نمی کنید؟ دیگه حالا برای کی می خواهید جانماز آب بکشید. همونطور که بعضی از اون حضرات دستشون رو شد و با روی کارآمدنِ برخی مدیرانِ اَرشدِ متعهد، تا حدودی از مرکزِ عملیّات دستشون کوتاه شد، روزی شما هم لُو می رید. چرا درسِ عبرت نمی گیرید؟ می دونی چیه؟ اونها حُبِّ جا و مقام گرفتتشون. آنچنان مَستِ پُستهای جدید و یا حتّی اِبقاء شدۀ خودشون هستند که اون زلزله ای را که همین چندوقتِ پیش باعث شد تا یکی چندتا از اون خونه های ظلم کمی آسیب ببینه را فرامش کرده اند. شب دراز است و.... ما آخرش را می بینیم.

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

يادگار 30/1/1386

- جهان کجاست؟

موضوعی را می خوام بگم که همیشه گفته اند: نگو! درموردِ واقعیّتِ این جهان است. جهانی که خِلقتِ کوچکی از خداوند است. خداوندی که اصلاً مادّه نیست. تو واقعاً فِکرکردی که کُلّ این جهانِ مادّی در کُجا واقع هست؟ مَگه هرچیزی، یک جایی قرارنگرفته؟ مگه این اِقتِضای مادّه بودنش نیست؟ پس خودش کُجاست؟ کِلید همینجاست. آره، از همینجا می تونی به خیلی چیزها پی ببری. بهش فِکرکُن. مَگه از خدا نیست؟ مگه قبلش خدا کجا بوده؟ توی چه سَرزمینی بوده؟ تو هوا ایستاده بوده؟ توی فضایی شبیه فضای بینِ کهکِشانها بوده؟ کُجا بوده؟ بَعدِش که جهان مادّه را آفریده، این جهان را کُجا قرارداده؟ کفِ دَستِش؟ روی شونه اش؟ کُجا؟ مَگه خُدا مادّه است؟ نه. مُسلّماً نه. پس کُلّ جهانِ مادّه را کُجا قرارداده؟

- از خودش...

یک نِشونه برای رسیدن به پاسخ وجودداره. خیلی مُهمّ هست. آدم. آره، آدم. مگه نمی گه: از روحِ خودم دَرِش دمیدم؟ مگه نمی گه: اَشرَفِ مخلوقات هست؟ پس اَگه دقّت کنی به این تناقض می رسی که: یک چیزِ غیرِ مادّی توی جهانِ مادّی محبوس شده. روحِ خدایی که از خودِ خدا است و اِختیاردار یا مُختار هست، توی کالبدِ مادّی گیرافتاده. تازه بعد از مُردن و خلاص شدن از این جسمِ مادّی باید در جسمِ اَثیری قراربگیره که شبیه به این جسمِ دنیوی است امّا لَطیف... این تناقض یک سَرنَخِ باحال است. یک سَرنَخِ دیگه هم وجودداره: پوچگرایان. اونها یک چیزهایی فهمیده اند امّا مُنحَرف شده اند و به ناکجا آباد رفته اند. یک چیزی را اِحساس کرده اند امّا دُرست دَرکِش نکرده اند. بازم سَرنِخ وجودداره. قانونهای نسبیّت مثلِ نسبیّتِ اَنیشتین. برای نزدیک شدن به یک جسم، نیازی نیست که تو به سَمتِش حرکت کنی، بلکه حتّی اَگِه اون هم به سمتِ تو حرکت داده بشِه، بازهم بهش نزدیک می شی. توی یک دنیای مَجازی مثلِ تَصاویر و خصوصاً بازیهای کامپیوتری، درواقع تو پُشتِ کامپیوتر نشسته ای ولی می بینی که داری واردِ اُتاقهای مختلف می شی. هیچ حرکتی نمی کنی امّا این اِحساس بهت دَست میده که داری حرکت می کنی. بعضیها درحینِ بازی، وقتی هَیَجان زده می شن، فریادمی زنند: رَفتم اونجا؛ واردش شدم؛ کُشتمِش و.... اینم همون قانونِ نسبیّت هست. اُتاقها دارن بهت نزدیک می شن. توی اون عالمِ مَجازی، همه چیز داره به تو نزدیک میشه و یا از تو دورمی شه. این دُنیا هم همینطور هست. داره توی ذِهنِ نهانیِ غیرِ مادّی ات شکل می گیره. تو در ذهنِ نهانیَت مُرتکِبِ اَعمالی می شی. نیکی می کنی؛ بَد می کنی؛ اِطاعَت می کنی و یا کُفرمی وَرزی. واردِ سَرزمینهایی می شی. مریض می شی و یا حتّی می میری. توی این دنیای مادّی که بَنا به اِقتضای مادّی اش، نیاز به «جا» و «مکانی» داره امّا جا و مکانی جُز مادّه نمی تواند داشته باشد. پس اَصلاً وجودندارد. توی ذِهنِ نهانیِ تو نَقش بسته. تو توی اون دنیای مَجازیِ نهانی داری زندگی می کنی و مهمتر از همه، داری فِکر می کنی؛ خیالپردازی می کنی و تصَوّرمی کنی. دنیاهای مَجازی دیگری می سازی؛ مِثلِ بازیهای کامپیوتری و یا فیلمها و تئاترها. اَصلاً اِرادَتِ انسانها به هُنرِ هفتم ریشه در همین اَمرداره. فیلمِ ماتریکس تونست خیلی بیشتر از سایرِ فیلمهایی که قبل از آن ساخته شده بود، این مفهوم را توضیح بدهد. هرچند که این فیلم نیز مثلِ همون پوچگرایان در جاهایی منحرف شد و به اِصطلاح کم آورد.

- اونی که فهمید

می گن:

این مُدّعیان در طَلَبَش بی خبَرانند آنرا که خبَر شد، خبَری بازنیامَد.

و یا اینکه می گن:

آنکه را اَسرارِ حقّ آموختند مُهرکردند، مُهرکردند و دَهانش دوختند

ولی چرا؟ چرا اونهایی که این موضوع را فهمیدند و بهتر بگم: دَرکِش کردند، چیزی نگفتند؟ آیا بهشون دستوردادند که نگن؟ نه بابا. مشکل مُستمِع هست. می گن:

مُستمِع صاحِب سُخن را بَر سَرِ ذوق آورد

من و اَمثالِ من توانِ دَرکِش را نداشتیم.

- قدرتِ خارق العادّه

گاهی می گن: فلانی توانائیهای خارق العادّه ای داره. با نِگاهش تونست فُلان کار را انجام بدِه. فُلانی خیلی آرام هست. اِطمینانِ قلبِ عجیبی داره. هیچ چیزی نمی تونه اون را مُتِزلزل کنه. اَز کِنارِ فُلانی که رَدّ می شم، اِحساس می کنم یک میدانِ مغناطیسی قوی اِحاطه اش کرده است و..... خُب عزیزم، اگه تمامِ این جهانِ هستی براَساسِ ذهنیّتِ نهانیِ تو شکل گرفته است، خُب اَگه بتونی به خودت و اَندیشۀ نهانی اَت مُسلّط بشی، می تونی قوانینِ جدیدی دَرونش ایجادکنی. نِظام نُوینی را پایه بگذاری. از محدودیّتهای زمان و مَکانِ این دنیای مَجازیِ نهانی تا حدودی نِجات پیداکنی. مگه مُرتاضهایِ بَدبَخت چکارمی کنند؟ اونها با زجردادنِ جِسمِ خودشون، اون را ضعیف و بی اِعتبار می کنند. بعبارتِ بهتر: از محدودیّتش تا حدودی نِجات پیدامی کنند. طِبق قوانینِ این دنیای مَجازی، باید بخورَند و بیاشامند تا این بَسترِ مادّیِ دنیای مَجازیِ نهانی سالم بمونه. خُب حالا بیا و بَراَساسِ همین قانون، این بَستر را داغون کُن. ضعیف میشه و گوشه ای از این پَرده می رِه کِنار. اَگه اون بَدبَختها راهِ دُرُستِش را اِنتخاب می کردند، گوشه های بیشتری از این پرده می رفت کِنار.

پَرده بالا رفت و دیدم هَست و نیست راستی آن نادیدنیها، دیدنی است

راهِ دُرُستش همونی است که دَر مَکاتِبِ اِلهی آمده است. اِسلام هم کاملترینشون است. اَصلاً قرآن مَگه چی هست؟ حرفهای همونی هست که تمامِ این نِظام را آفریده. همونی که این قوانین و تناقضات را ساخته. اون گفته که نبایَد مثلِ مُرتاضهای بَدبَخت ریاضتِ نادُرُست کِشید. اون راههایی را پیشِ رویمان قرارداده تا با رُعایَت کردنش توی این بازی سَربُلَند بیرون بیاییم. تازه سَرنَخهای باحالتری هم بهمون نشون داده و ما اَز سَرِ غفلَت دَرکِشون نکردیم. حِکایتِ اَصحابِ کهف، مُعجزاتِ پیغمبران و یا عُمرِ طولانیِ بَرخیها ازجُمله همین اِمامِ زمانِ خودمون(عج) و حضرت عیسی مسیح(ع) و یا خِضرِ نبیّ(ع) و.... بابا کُجایِ کاری؟ توی زِندگیِ خودمون. نمی خواد جای دوری بری و دنبالِ اونهایی که بَعد از مُردَنِشون دوباره توی بیمارستان و یا حتّی درونِ تابوت زنده شده اند، بگردی. خودِ خودِ خودمون هم همینطوریم. چندبار مُشکِلاتِ پیچیدۀ من به شکلِ عجیبی حلّ شد؟ دیگه بهش عادت کرده ام. یک رَوَندِ برنامه ریزی شده را اِحساس می کنم. حتّی بَرخی وَقایع را می تونم قبل از وُقوعشون حَدس بزنم. مَگه فقط من اینجوریم. همه کم و بیش اینجوری هستند. مَگه فقط من پنج-شش بار از مرگِ حتمی نِجات پیداکرده ام؟ این تجربه را خیلیهای دیگه هم داشته اند. فقط لازم بود بهش دُرُست بی اندیشم.

- دُنیای پلاسمایی

بعضی وقتها اون دیدۀ بَصیرت بازمی شه. اِحساس می کنی این اِتّفاقات را قبلاً جایی دیده ای. بعض وقتها برام رفتارهای خصمانۀ دیگران، مُزحِک و بی اَهَمّیِت بنظرمی رسه. نمی دونم چجوری بگم. اَصلاً می دونم که طرَفِ مُقابلم چی می خواد از دَهانش بیرون بیاد. همین دیروز شاید بطورِ ناخواسته موضوع را کنترل کردم. قبل از اِظهار و اَدای کلِمات توَسُطِ دیگری، دَستکاریشون کردم. تازه دارم می فهمم چرا بسیاری از پیامبران، چوپان بودند و مدّتها در دَشت و صحرا، تنها بودند. تازه؛ پیغمبَرِ اسلام، حضرتِ محمّد(ص) مدّتها توی غارِ حراء شب را به روز و روز را به شب می رسوند. خیلی باید اَحمق باشم که فِکرکنم اون به سُنّتِ جاهلی و بدون دست یافتن به حقایقی از این کائنات و بدونِ برنامه ریزی اَساسی دست به این کار می زده. خیلی باید ساده لوح باشم که فِکرکنم حضرتِ اِبراهیم(ع) براَثرِ مُبارزاتِ بعد از رِسالَتش لغبِ «خلیل الله» یعنی «دوستِ خدا» را بدست آورده باشه. اون اوّل با جان و دل تونست خدا را درک کنه. تونست بفهمتش. تونست عاشقش بشه. بعد پیغمبرشد. خدا مُفتی مُفتی اون را دوستِ خودش اِعلام نکرد. از بَحث خارج نشم. این حالتهایی که توضیح دادم اَبداً به من محدود نمی شه. خیلیهای دیگه هم اینطوری می شن. همه اینجوری می شن. یکی کمتر و یکی بیشتر. یکجوری همه می دونند که تمام وقایعِ دنیا، ظاهری هست و همه چیز می گذره. قتلها، کُشتارهای دَستِ جمعی، جنگها و ظلمها گذشت. زندگی اِدامه پیداکرد. همه توی دِلِشون می دونن که این وقایع ظاهری هست. اونهایی که این دانستۀ نهانی که در ضمیرِ ناخودآگاهشون جای داره را به قِسمتهای اِرادی و خودآگاهِ ذهنشون می آورند و حقایقِ جهانِ هستی را بیشتر و بهتر درک می کنند، دُنیای پیرامونی را بگونه ای دیگر می بینند. واقعیّتی را در پَس همون اَجسامی که ما نِظاره گرشون هستیم می بینند. تفسیرش سخت هست ولی برای تبیینِ موضوع اِشاره به جهانِ پلاسمایی می کنم. وقتی کسی براشون شاخ و شونه می کشه و یا حتّی تهدیدشون می کنه، خیلی ساده و با اِقتدار ازکنارش می گذرند. گویی با تسلّطِ محدودی که نسبَت به این دنیا پیداکرده اند، همه چیز را به کنترلِ خودشون درمیارن. ترسی در وجودشون اِحساس نمی کنند. برقانونِ «عمل و عکس العملِ مادّی» اِحاطه پیداکرده اند. هر بَدخواهی را در نُطفه خفِه می کنند و خصم را زمین گیر می کنند. چه بَسا کسی با هیکلی ضعیف درمقابلِ چندتا آدمِ شرورِ ثدرتمند بایستد و اونها را به وحشت بی اندازد. حتّی اگر هم حَریفشون نشده و براَساسِ قوانینِ مادّی با ضرب و شتم، مجروح بشه، بازهم چون به اَصلِ موضوع و صوری بودنِ تمامِ اَعمال و وقایع در این دنیای مَجازیِ نهانی واقف هست، خم به اَبرو نمیاره و راهِ راستینِ خودش را اِدامه میده. دُرُست همچون مُبارزانِ راهِ روشنایی که همواره درمُقابلِ جَبّارانِ زمانِ خودشون ایستادگی کرده اند.

- عشق

خُب، با این تفاسیر، جایگاهِ اَعمال کجا خواهدبود؟ اَعمال، همان سامان دادن و برنامه ریزیهایی است که براَساسِ نیّاتِ اَفرد از آنها سَرخواهدزد. همونی که ما بهش می گیم اَعمالِ اختیاری و اِرادی. بهمین دلیل است که اَعمالِ نیک بدون داشتنِ نیّتِ نیکو موردِ قبول نیست. قرآن و اَحادیث اینجوری حُکم می کنند. یعنی باید اِبتدا با نیّتی صالح آمادۀ انجام کاری بشیم و سِپَس توی اون دنیای مَجازیِ نهانی شروع به بُروزِ نیّاتمان با نامِ اَعمال کنیم. نکته اینجاست. ما خود، اِراده هستیم. همون «کُن فیَکُون» که خدا گفته. ما اینجوری شدیم «اَشرَفِ مَخلوقات». امّا یک سَرنخِ قوی و اِنکارناپذیرِ دیگه هم وجودداره. عِشق. آره، عِشق. خیلیها عِشق و اِزدواج و اینجورچیزها را در یک ردیف می بینند درحالیکه عِشق مَعنا و مفهومی بمراتب گسترده تر از این حرفها داره. آمیزشِ حقیقی هنگامی رُخ می ده که دو روح درهَم بیامیزند. یعنی چیزی بمراتب فراتر از تماسِ جسمی. اِزدواج اَگر قِداسَتی داشته باشه، صِرفاً بهمین خاطر است. اگه فقط به ظواهر و آثارشون بَسَندِه بشِه، درواقع پیوند در حدّ همان جهانِ مجازیِ نهانی رُخ داده است. اصلاً اِزدواجی رُخ نداده است. حُکم طَلاق نیز می تواند دراِدامۀ این زندگی صادر و جاری گردد. ولی اَگر دو نفر از اَعماقِ وجود به یکدیگر علاقه مند شده باشند، درواقع این روحشان است که با هَم مَمزوج شده است و در اِدامۀ راه حتّی اَگر در ظاهر جُدایی رُخ دهد، هرگز از یکدیگر جدانخواهندشد. نشانه اش این است که حتّی اَگر فرسنگها از یکدیگر دورشده باشند، بازهم همدیگر را اِحساس می کنند و بدُنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می گردند:

گلی گم کرده ام می جویَم او را به هَر گل می رِسَم، می بویَم او را

این همون عشِقِ نوعِ دوّم هست. آره، عِشقِ مَجازی که پیش درآمدِ واقعیِ عشقِ حقیقی هست. همونی که در یادگارِ 2/1/1386 دربارۀ سه نوع عشق نوشتم. کسی که عشقِ مَجازی را درک نکرده باشه، نمی تونه به عِشقِ حقیقی، یعنی عشق به ذاتِ لایزالِ اِلهی دست پیداکنه. دقت کن: گفتم «دَر ک کرده باشه»، نگفتم «تجربه کرده باشه». فرقِ «آب» و «سَرآب» هَم به همین ظریفی هست. کسی که واقعاً عاشقِ آب باشه و آب را درک کرده باشه، حتّی زمانیکه از دست یافتن به اون ناامّید میشه، بازهم به سُراغِ سَرآبها نمی رِه. توضیح می دم: فرض کن کسی توی بیابان درحالِ جان باختن هست. دیگه یقین داره دَستِش به آب نمی رِسِه. ممکن است در اوجِ ناامّیدی، دِل به سَرآبهایی که می بینه ببنده. شاید تو دِلِش بگه: بزار در این آخرین لحَظات، دَستِکم به همین سَرآبها دِل خوش کنیم. این فرد علی رغمِ اینکه تشخیص داده است که اینها سَرآب هستند و آب نیستند، بازهم تیری توی تاریکی انداخته است و به دنبالِ سَرآب رفته. او واقعاً عاشقِ آب نبوده. عِلم داشته ولی دِل نداشته. عاشق تا آخرین لحظۀ عمرش به آب وفادارمی مونه.

- اِشتباه

اَگه دوتا روح، یعنی دوتا واقعیّتِ اِنسانی دَر هَم بیامیزند، توی این دنیای مَجازیِ نهانی، به توان و قدرتِ شِگرفی دست می یابند. علّتش را حالا میشه درک کرد. چون اونها به محدودیّتها غلبه کرده اند. اینجا بَحثِ یافتنِ همجنس و یا هم نوع درکار نیست بلکه دوتا اِراده، دوتا واقعیّت و دوتا اَشرف بهم رسیده اند. اونجا تجَمّعِ نیرو وجودداره. چیزی شبیه به کارتونِ دوقلوهای اَفسانه ای. حالا ممکن است که یکی در دامِ اِشتباه بی اُفته. یکجور دام. سَرآبی را بجای آب و به تصوّرِ آب، قبول کنه. فکرمی کنی چی میشه؟ واضح است. پایدار نمی مونه. هیچوقت خورشید پُشتِ اَبر نمیمونه.