۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

يادگار 04/11/1390

- رفتار وارونه

جلّ‏الخالق!

نمی‏دانم چرا این‏روزها هرکه را که می‏بینم، باخنده درمورد افزایش لحظه‏ای ارزش اَرز و سکّه به دیگری خبرمی‏دهد! حتّی گاهی اوقات متوجّه‏می‏شوم که درهنگام اطّلاع‏رسانی، تهِ دلشان می‏لرزد و نگرانی ناشی از گران‏شدن کالاها، رنگ از رخسارشان می‏بَرد ولی همچنان با خنده افزایش قابل پیشبینی قیمت انواع اَرز و طلا را به یکدیگر می‏گویند.

بازهم عجیب‏تر اینکه همه اَرزها درحال افزایش قیمت است و ارزش ریال ایران نسبت به همه اَرزها درحال سقوط آزاد است ولی بیشتر درمورد دلار و یورو حرف‏می‏زنند.

این خنده‏ها نسبت به همه خبرهای بَد و ناگوار دیگر هم درحال اضافه‏شدن است. وقتیکه نگاه کسی به صفحه اوّل روزنامه‏ها می‏اُفتد، گاهاً همان لبخندها را می‏بینم. خوب که به همان صفحه از روزنامه که او می‏نگریسته، نگاه‏می‏کنم، متوجّه‏می‏شوم که به یک خبر ناخوشایند مثلاً درمورد یک تهدید نظامی و یا تحریم اقتصادی جدید چشم‏دوخته‏بوده‏است.

حقیقتاً این لبخندها مرا سَردَرگُم کرده‏است. آخر اگر آن خبر، بَد و دلهُره‏آور است، پَس چرا با خنده اِعلام‏می‏شود؟ چه بَرسَر رَوان مَردم آمده‏است؟

بحث من، ابداً درمورد تقابل ارزش‏ها نیست بلکه از تغییر ساده‏ترین واکنش طبیعی انسان‏ها نسبت به یک رویداد بَد و تأثّرآور می‏گویم.

وقتی بصورت اتّفاقی بَدَنِمان به یک وسیله داغ بَرخوردمی‏کند، بصورت کاملاً ناخودآگاه از آن وسیله، خودمان را دورمی‏کنیم. امّا آنچه که من می‏بینم، گواه آن است که شاید درآینده، رفتاری برعکس انجام‏دهیم؛ یعنی بصورت ناخودآگاه خودمان را به آن وسیله داغ بچسبانیم تا کاملاً دُچار سوختگی گردیم!

ای‏کاش آسیب‏شناسان اجتماعی و روانشناسان درمورد این حالت روانی عجیب توضیح‏می‏دادند. من فقط کامپیوتر می‏دانم و مهارت اصلیم دراین زمینه است ولی احتمال‏می‏دهم آمار خودکشی نیز روبه افزایش رود چراکه اینگونه واکنش به رویدادهای ناگوار را نوعی استقبال از اتّفاقات بَد و نهادینه‏شدن حالت یأس و ناامّیدی حدس‏می‏زنم.

حتّی فکرمی‏کنم برگزاری سلسه‏وار مراسم عزاداری به‏مناسبت‏های مختلف مذهبی نیز احتمالاً این حالت روانی را تشدیدخواهدکرد امّا شاید درهنگام برگزاری اینگونه مراسم، تصوّرشود که ذکرمُصیبت‏ها باعث افزایش مقاومت مردم‏شود.

من روانشناس نیستم و شاید تفسیر و تعبیرم هم نادرست باشد ولی بهرحال این حالت عجیب بصورت یک الگوی رفتاری، بصورت شایع درسطح جامعه مشاهده‏می‏شود.

- آب

نمی‏دونم چرا به هر سختی و یا راحتیی که گرفتارمی‏شم، تمام ذهنم را یاد «آب» پُرمی‏کند؟! می‏بینم که «آب» به این رویدادهای اقتصادی ناگوار، کوچکترین توجّهی نمی‏کند. بارها برمن ثابت شده است که آب مسیر درست را می‏یابد و می‏پوید. عشق من «آب»!

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

يادگار 15/09/1390

- روح وجوددارد

توی یادگار 11/09/1390 سؤالی پیرامون وجود روح را بانگاهی به موضوع شبیه‏سازی طرح‏کرده‏بودم. بحمدلله پاسخ نسبتاً کاملی را برادر بزرگم به من داد. در پاسخ مفصّلش دو مورد حائِز اهمیّت بود: اوّل اینکه انسان چه در لولۀ آزمایشگاه و چه در رَحِم مقدّس مادر بوجودبیاید، انسان است و دوّم اینکه حتّی اگر در لولۀ آزمایشگاه نیز متولّدگردد، اصل دانِشش از خداست. پیرامون این دو مورد و موارد وابسته به آنها می‏توان مدّت‏ها بَحث‏کرد و از جوانب مختلف آنها را بررسی‏نمود.

- مُحَرّم

ماهِ مُحَرَّمِ امسال کمی با سال‏های دیگر فرق‏می‏کرد. به‏جرأت می‏توانم بگویم که من هیچ‏نوع اَلوات‏بازی و کارهای خِلاف آداب اجتماعی ندیدم. حتّی برخی از دستِه‏ها، انتظامات داشتند و ترافیک خیابان‏ها را هدایت‏می‏کردند. افرادی که غذاهای نذری می‏دادند نیز زیادتر و پراکنده‏تر شده‏بودند. ازهمه جالب‏تر اینکه کمتر ارادمتند ظاهرنما می‏دیدم بلکه برعکس افراد از اقشار مختلف اجتماعی و حتّی با دیدگاه‏های کاملاً متضادّ را هم در برخی مراسم سوگواری در کنارهم مشاهده‏کردم.

جالب آنجایی بود که مخلصانه مردمی گِرد عزاداران جمع‏شده‏بودند و حتّی به‏دیدۀ تبرّک همه چیز را می‏دیدند. من امسال نیکوکاران واقعی را دیدم. در تلویزیون هم از آن مدّاح‏هایی که بی‏بهره از صدای خوش، به تهییج غیردینی اجتماعات می‏پرداختند، خبری‏نبود. ظاهراً رادیو-تلویزیون هم بادیدگاهی بمراتب صحیح‏تر و عمیق‏تر از سال‏های پیش به انتخاب مدّاح‏ها و ذکرمُصیبت‏ها پرداخته‏بود. ای‏کاش این برنامه‏ریزی‏ها را سال‏های پیش انجام‏داده‏بودند. یعنی قبل از اینکه اونهمه خسارت و انحرافِ فرهنگی و بدئت‏ها در دین ایجادشود! آیا می‏شود همینگونه، ابهامات مربوط به تشخیص اوّل و انتهای ماه‏های قمری و خصوصاً ماه مبارک رمضان را هم برطرف‏کنند؟ اگر نکنند، دست شیطان را برای ایجاد انحرافات گسترده‏تر و عمیق‏تر جوامع مسلمان باز و بازتر گذاشته‏اند!

- آب در ماه

دستِ خودم نیست. وقتی به ماه نگاه‏می‏کنم، خودبخود به آب سلام‏می‏کنم. من به آب عشق‏می‏ورزم امّا عشقم به ماه هم می‏رسد!

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

يادگار 11/09/1390

- آیا روح وجوددارد؟

چندی پیش، هنگامیکه از درد به خودم می‏پیچیدم، فکر عجیبی به سَرم‏زَد! آنطور که در دین ما، اسلام آمده‏است، هنگامیکه جَنین در رَحِم مادر به چهارماهگی رسید، بااِجازۀ خداوند، در جِسمَش روحی دَمیدِه‏می‏شود. درواقع یک انسان محسوب‏می‏گردد.

مشکل از آنجا شروع‏می‏شود که دانش بَشری امروزه نه‏تنها این امکان را فراهم‏می‏کند که عمل لقاح در داخل لولۀ آزمایشگاه و خارج از بدن مقدّس مادر صورت‏پذیرد، بلکه امکان رُشد و تولّد نوزاد را در خارج از بدن مادر نیز فراهم‏می‏کند.

این موضوع بعنوان بخشی از «شبیه‏سازی» بهمراه ایجاد تغییرات ژنتیکی گزینشی باعث ایجاد انسان‏هایی با ویژگی‏های منحصربفرد و متفاوت با دیگران می‏شود. حتّی می‏توان با این شیوه، نسل جدیدی با خصوصیّات تعریف‏شده ایجادکرد!

بحث‏های اخلاقی سنگینی دراین مورد پاگرفت و بزرگان دینی مسیحیّت بصورت آشکارا با آن به مخالفت برخاستند تاآنجا که کار به سازمان ملل متّحد نیز کشید. همینک این تکنولوژی در کشورهای مختلف بصورت پنهان و آشکار و یا کاملاً سِرّی درحال انجام و بررسی و گسترش می‏باشد. کشوری مثل چین به‏هیچیک از هشدارهای جوامع بین‏المللی و مذهبی گوش‏نداد و رسماً امّا محرمانه تحقیقاتش را ادامه‏داد.

آنچه که اون شبِ دَردناک، من را به فکرکردن درمورد روح واداشت، این بود که این موجود بیولوژیکی، در خارج از بدن مقدّس مادر، ساخته‏شده و وپرورش‏یافته‏است. یعنی اینکه انسان‏ها در خِلقت دَست‏بُرده‏اند امّا همچنان شرط دمیده‏شدن روح در چهارماهگی در جسم موجودی کاملاً بیولوژیکی و دستکاری‏شده وجوددارد! موضوع از آنهم بدتر هست زیرا باتغییرات ژنتیکیی که در این موجود روح‏دار جدید ایجادکرده‏اند، حتّی رفتارهای آیندۀ او را هم تعیین‏کرده‏اند! پس روح کجاست؟ مگر عواقب رفتار خوب و بد انسان‏ها به روح برنمی‏گردد؟

اینجا بود که آثار تردید تمام وجودم را گرفت. ترسیدم. ازخود پُرسیدم: آیا این افکار جُدای از مباحِثِ منطقی، اوّلین گام‏های یک انحراف عقیدتی بزرگ نیست؟ به خدا پناه‏آوردم و سعی‏کردم به‏سرعت موضوع را برای یکنفر که احتمالاً می‏توانست من را از سَردرگمی بیرون‏بیاره، بصورت پُستِ الکترونیکی ارسال‏کنم.

در عِلم منطق داریم که برای ردّکردن یک موضوع، کافی‏است که تنها یک شرط نقض اِرائِه‏گردد؛ و من ممکن است که یک استنتاج نادرست را بعنوان یک شرط نقض درنظرگرفته و اصلِ اساسی، یعنی روح و مابَعدُالطَبیعِة یا مِتافیزیک را اِنکارکنم.

- خوابِ آب

چندشبِ پیش برای چندمین‏بار خواب آب را دیدم. آره، آب.... من در دنیای خودم، با اَفکار متفاوت و عجیبی سَرمی‏کنم. ازیکسو به‏فکر بُخار جیوۀ یونیزه و پَرتابِ الکترون‏ها هستم و از سوی دیگِه دنبال مَباحثی همچون سیستم‏عامل آندروید هستم. از یکسو به گذشته‏ و آب فکرمی‏کنم و ازسوی دیگه به آینده و آب می‏اندیشم. در دنیای حرفه‏ای هم با عملیّات گستردۀ شبکه‏های حسّاس کامپیوتری و پرسنل حسّاس و ویژۀ آن سَروکار دارم ولی درعین‏حال باید مواظب خانواده و برادرهای بیمارم باشم که البتّه اونها هم به‏یکدیگر کمک‏می‏کنند.

این را هم می‏دانم که تمرکزکردن به موردی، باعث‏می‏شود که نیروی کائنات آن مورد را بسوی ما متمایل‏کند. دراین‏مورد، درگذشته تمرینات و تجربیّاتی داشته‏ام امّا دنیایی که در درون من هست، بسیار عجیب است. حتّی نگرش من به بیماران روانی به‏شِکل خاصّی است. وقتی دروقتِ ملاقات دربین اونها هستم و در بیمارستان رفتارشون را می‏بینم، نمی‏تونم باورکنم که اونها در بیماریشون هیچ نقشی‏نداشته‏اند. بنظرمن اونها می‏تونن خودشون را درمان‏کنند. انسان دنیایی از توانائی‏ها است و هرگز نباید خودش را دستکم‏بگیرد.

- وفای به‏آب

چندهفتۀ پیش بااِصرار یکی از آشنایان قدیمی، به شِرکتش رفتم. سعی‏کرد مجلس را گرم‏کنِه و نظرمن را درخصوص همکاری مُجدّد جَلب‏کنِه. دَرذِهنم گذشته‏را مرورمی‏کردم. همان گذشته‏ای که دررابطه‏اش با من، سَنگِ‏تمام گذاشته‏بود ولی می‏دانستم که با دیگران به‏شِکل دیگری بوده‏است! درمیان حَرف‏هایش اشاره‏ای به آب کرد و نیکی نگفت! من در دِلَم همین مورد را بعنوان حُجّت تلقّی‏کردم و عَزم به رَدّ هرگونه همکاری کردم. بعد از اونهم سعی در برقراری ارتباط کرد. منهم درعین رعایت نهایتِ اَدَب، از هرگونه همکاری با او و شِرکتش، شانه‏خالی‏کردم. اوّل حُرمَتِ آب، بعد خدمتِ من. من به آب، باد، قاصدک، ابر و.... باهم عشق‏می‏ورزم و می‏دانم که تا وصال آنها در دنیای دیگر، چندقدمی بیش نمانده‏است؛ پس در این انتظارِ وفا، باکسی نمی‏آمیزم.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

يادگار 01/08/1390

- ورزش

چندشبی هست که دوباره دارم ورزش‏می‏کنم. نزدیک به دوساعت و نیم پیاده‏روی سریع و گاهاً دو، و سِپَس، حدود نیم‏ساعت بدنسازی. برام راضی‏کننده نیست و دائم فکرمی‏کنم چیزی را گُم‏کرده‏ام. چندکیلومتر راهپیمائی طولانی هم نمی‏تونِه نیاز درونیم را برآوردِه‏کنه! البتّه یک‏شب بدنم کاملاً داغون‏شد و خودم را خیلی به‏سختی به خونِه رَسوندم. دَرد تمام بدنم را فراگرفته‏بود. شاید علّتش این بود که اوّل بدنسازی را انجام‏دادم و سپس راهپیمائی را شروع‏کردم! نسیم خنکی هم می‏وزید و من پوشش کافی نداشتم. بهمین‏دلیل بود که فردای آن شب، نتونستم ورزش‏کنم و از خانه بیرون نرفتم.

- سریال

نمی‏دونی توی این سه‏ساعتی که از خانه بیرون هستم، چقدر خوشحالم که این برنامه‏های مزخرفِ تلویزیون را نگاه‏نمی‏کنم. اون سریال‏های دَرپیتی که معلومه سازندگانشان صِرفاً برای کاسبی و درآمدِ بیشتر، دائماً کِششان‏می‏دهند. چیه؟ تعجّب‏کردی؟! آره عزیزم، اونطور که شنیده‏ام، این فیلم‏ها و سریا‏لها بصورت ثانیّه‏ای-دقیقه‏ای به صدا و سیما فروخته‏می‏شوند. برای همین هم کّلی آب قاطیشون می‏کنند. صحنه‏های طولانیِ بی‏سَروته باعث می‏شِه که رفته‏رفته مردم ازدرون به انواع فیلم‏های هالیوودی نیازپیداکنند. اون حَضَراتی که فکرمی‏کنند با عرضۀ انبوهی از این سریال‏های به‏اصطلاح سَرگرم‏کننده باعث‏خواهند‏شد که مردم و خصوصاً جوانان کمتر بسوی فیلم‏های کنترل‏نشدۀ خارجی بروند، سخت در اشتباه‏هستند. بعد از مدّتی، عَطش زیادی در مخاطبین جهت مشاهدۀ اون فیلم‏ها بوجودخواهدآمد و نوعی نِفرتِ نهادینه نسبت به ساختار این سریال‏ها و تمام افرادی که به‏نوعی در تهیّه و عرضۀ آنها دست‏داشته‏اند، بروزخواهدکرد. حتّی بازیگران نیز از دل و قلبِ مردم جامعه بیرون‏خواهندرفت....

- بیماری روانی

وقتیکه به یک بیمار روانی بَرخورمی‏کنیم، خیلی حرکات، رفتار و گفتارهای او را نادیده‏گرفته و حَملِ بَر بی‏اِرادگی او در کنترل حالاتِ بیماریش می‏دانیم ولی من عقیده‏دارم که دَرپَسِ اون بیماری، رفتارها و عاداتِ نادرست قبل از بیماری‏اش پنهان است. مثلاً یک بیمار اسکیزوفِرنی را درنظربگیر. حتّی بعد از خوراندن داروها به او و زدن آمپول‏هایش، رفتارهای نادرستی که از او سَرمی‏زند را نمی‏توان صِرفاً ناشی از بیماری او دانست بلکه هنگامیکه پَردۀ بیماری‏اش کنارزده‏شد، حالا نتایج مشکلاتِ اخلاقی او بروزمی‏کند.

همۀ اینها را گفتم تا تو را متوجّۀ این موضوع کنم که رفتارهای ناشایستِ بیمار روانی ترکیبی از حالات ناخواستۀ ناشی از بیماری روانی او بهمراه مشکلات اخلاقی زمان سلامتِ او، یعنی قبل از بیمارشدن او می‏باشد!

- کدام دیکتاتور؟

زمانیکه مُعمّرقزّافی کشته‏شد، منم مثل بسیاری از مردم دنیا خوشحال‏شدم. هرچند دلم‏می‏خواست در دادگاه بین‏المللی محاکمه بشِه تا بسیاری از اَسرار و ساخت‏وپاخت‏های سیاسی و پُشتِ‏پرده را به‏زبان بیاره ولی صحنۀ التماس اون ظالم را که می‏دیدم، کمی دلم خنک‏می‏شد چون می‏دانستم سایر زمامداران ظالم بادیدن این آخروعاقبت، در درون خودشان فرومی‏پاشند. امّا اینکه می‏گفتند اون یک دیکتاتور بود را چندان قبول‏ندارم. او نمایندۀ یک سیستم دیکتاتوری بود. اساساً در این دوران هیچکس نمی‏تواند به‏تنهایی یک نظام دیکتاتوری ایجادکند و خودش در رأس آن نظام باقی‏بماند. حتماً باید یک گروه باهم یک نظامِ دیکتاتوری را ایجاد و حفظ کنند‏. معنی‏اش این است که باقیماندگان نظام قزّافی در لیبی، حرف‏های شنیدنی جالبی دارند که قطعاً پرده از روی خیلی مسائل مبهم بَرخواهدداشت.

- طرفداران

امشب گوشۀ کوچکی از جشن ملّی آزادی مردم لیبی را داشتند در تلویزیون بعنوان یک خبر نشان‏می‏دادند. جمعیّت کثیری در میدانِ شهدای طرابلوس خوشحال‏بودند. امّا یک نکتۀ عجیب وجودداشت. قزّافی هم در زمان زنده‏بودن خودش، همین اجتماعات را ایجادمی‏کرد! اونهمه آدم که در حمایت از زمامداران ظالم در کشورهای مختلف به راهپیمائی می‏پردازند، درواقع چه‏کسانی هستند و چرا بعد از سقوط نظام حکومتی ظالم، بازهم در نظام حکومتی جدید شاهد اجتماعاتی در همان حدّ و حدود هستیم! پس باید اینجوری نتیجه‏گرفت که: جمعیّت زیادی که ازطریق دوربین‏های تلویزیونی بعنوان شاهدی بر مدّعای محبوبیّتِ حُکّام پخش‏می‏شوند، ابداً مِلاک اندازه‏گیری محبوبیّت و مقبولیّتِ حکّام نیست.

- جنبش وال‏اِستریت

می‏گن این جنبشِ وال‏اِستریت یک جنبشِ ضدّ سرمایه‏داری است. خُب، گیریم که اینگونه باشد، حالا آنها می‏خواهند چه‏کنند؟ آیا درنهایت به عزل سرمایه‏داران خواهندرسید؟! اونها که مقام نیستند، بلکه صِرفاً پولدار و سَرمایه‏دار هستند. توی هیچ دادگاهی آنها را بخاطر سرمایه‏داری بودن محاکمه‏نخواهندکرد. نظام خرید و فروش و کسب سود و درآمد نیز در دنیا پابرجا خواهدماند. فقط اتّفاقی که رُخ‏خواهدداد، افزایش انگیزۀ درگیری خواهدبود و درنهایت، شورش‏های مردمی به مرگ سرمایه‏داران خواهدانجامید. یعنی یک تعداد سرمایه‏دار کشته می‏شوند! امّا مُسلّماً سرمایه‏داران دیگری جای آنها را خواهند‏گرفت.

درواقع این جنبش، یک موج‏سوار دارد و او قراراست سرمایه‏داران جدیدی را بجای سرمایه‏داران قبلی بر رأس پول‏ها و سرمایه‏ها قراردهد!

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

يادگار 24/07/1390

- گوشی موبایل

این را برای «آب» می‏نویسم. آخه اون می‏دونه که من چقدر به پیشرفت انسان‏ها در عرصه‏های تکنولوژی روز، مثل موبایل‏ها علاقه‏دارم. روز جمعه نامه‏ای را برای مدیرعامل نوکیا نوشتم. توی اون نامه، اشتباهات استراتژیک اون کمپانی بزرگ را گوشزدکردم و بهشون هشداردادم که دوباره ممکنه دُچار همون اشتباهات بشن. می‏دونم که کمپانیی مثل سون-اِریکسون هم اشتباهاتِ خاصّ خودش را خواهدداشت. نمی‏دانم چطورشد ولی ناگهان نتونستم خودم را کنترل‏کنم و شروع‏به نوشتن یک نامۀ طولانی کردم. من هیچوقت از گوشی‏های نوکیا استفاده‏نکردم ولی اینبار دلم سوخت و فکرکردم می‏تونن موفّق بشوند. بهرحال براشون آرزوی موفّقیّت می‏کنم.

- جنبش ظاهراً غربی

حالم از اینهمه سیاست‏بازی بهَم‏می‏خوره. یک عالمی را به آتش کشیده‏اند تا حرف‏های خودشون را به‏کُرسی بنِشانند. مثلاً همین جریان «وال‏اِستریت». اینهمه سَروصدا برای چی؟ برای اعتراض به چی؟ آیا این یک نهضت هست؟ آیا رهبری دارد؟ چه کسی قراراست محاکمه شود؟ براساس کدام قانون؟

می‏دونی چیه؟ همه از فاصلۀ طبقاتی دارن رنج‏می‏برن. یک عدّه‏ای خیلی‏خیلی از بقیّه پولدارتر شده‏اند. تا دلِت‏ هم بخواهد، نفوذ دارند. همه چیز و همه جا را می‏خرَن. آدم‏ها را هم می‏خرَن. حالا بقیّه می‏خوان علیه اینها قیام‏کنند. دادگاه چی‏می‏شِه؟ اصلاً توی کدام کشورها قراراست مساواتِ اجتماعی صورت‏بپذیرد؟ آمریکا؟ انگلیس؟ مالزی؟ شایدم عربستان؟ کویت؟ اصلاً بزارببینم؛ توی ایران چطور؟ اینجا اختلاف طبقاتی نداریم؟

عزیز دلِ من، همه‏جا همینجوری هست. این اختلاف طبقاتی همه‏جای دنیا هست. حتّی همین آقای اسیوجابز که اخیراً فوت شد را نگاه‏کن. از یک مادر متولّدشد که او برای حفظ آبرویش، استیو را سریعاً به خانوادۀ دیگری داد. حالاهم دچار یکنوع بیماری روانی هست که اصلاً نمی‏تونه بفهمه که پسر واقعی‏اش فوت‏کرده‏است! بگذریم. همین استیو جابز چقدر پولدار بود؟ اونهای دیگه چی؟ آقای بیل‏گیتس، اون هنرپیشه‏های هالیوودی و همین آقایونِ پولدارِ ایرانی که خیلی معمولی سوار ماشین‏های بسیاربسیار گران می‏شوند. آیا واقعاً همۀ اینها مُجرم هستند؟ آیا باید علیه همۀ اینها تظاهرات بشِه؟

نه عزیزم، من می‏خوام بگم: اون چیزی که بعنوان «جنبشِ وال‏اِستریت» نام‏گرفت، برای مبارزه با فساد، انحصار و تِراست‏ها و مافیاهای اقتصادی و غیره بوده‏است ولی حالا داره بسرعت تبدیل میشه به اعتراض‏های مردم علیه مردم! آره؛ عاملین اصلی تبعیض‏های اجتماعی خیلی سریع تونستند انحراف اساسی توی این حرکت ایجادکنند بنحویکه خون جلو چشم معترضین را بگیره و هرچی پولدارهست را بعنوان قاتل پدرشون، بدون محاکمه بکشند! حالا اون معترضین بدبخت، به یک مُشت اغتِشاشگر و شورشی و اراذل و اوباش تبدیل‏بشن! حکم همشون هم ازپیش معلومه، مگه نه؟

می‏دونی چجوری تونستن اینکار را انجام‏بدن؟ خیلی راحت. از کلمات بزرگان و معترضان اجتماعی جهان استفاده‏کردند. خیلی راحت گذاشتند تا خورده‏حساب‏های رهبران کشورها علیه یکدیگر، اونهم بعنوان حکومت‏های سَرسپُرده و اسباب دست پولدارها در خبرگذاری‏ها پخش‏شود. رسانه‏های مشهور اونها دراین‏رابطه خیلی خوب اطّلاع‏رسانی کردند. اونها بگونه‏ای اینکار را انجام‏دادند که آتش خشم معترضین زیاد و زیادتر شود. معترضین هم درست همون کاری را انجام‏دادند که نباید انجام‏می‏دادند.

این ترفند رسانه‏ای بود. درست مثل خاموش‏کردن آتش بااستفاده از باروت! آره عزیزم، آتشنشان‏ها می‏دانند که چگونه می‏شود با باروت، آتش را خاموش‏کرد. انفجار باروت برروی یک آتشسوزی شدید باعث‏می‏شِه که اکسیژن هوا ناگهان صَرفِ انفجار و سوختن باروت بِشِه و اکسیژنی برای ادامۀ آتشسوزی باقی‏نمونه. این رسانه‏ها باکمک کلمات اعتراضی رؤسای کشورهای مخالف و سایرین تونستن همون باروت‏ها را روی آتش منفجرکنند.

حالا ببین آخرش کی استفاده می‏کنِه! آیا فکرنمی‏کنی که این اعتراض‏ها به سایر کشورها، حتّی همون‏هائی که خودشون را بَری از اینگونه اعتراض‏ها می‏دانستند، گسترش‏خواهدیافت؟

- آب

فکر و ذهن دلم مَملو از اندیشه به آبِ ذلال است. حتّی هنگام دَرد. چندی‏پیش بصورت کاملاً اتّفاقی معلوم‏شد که من مدّت‏ها از نوعی بیماری بسیار پُردرد رنج‏می‏بُرده‏ام. ولی چندان روآور نمی‏کردم. دکترها تعجّب‏کردند. حتّی کلّی آزمایش روی بدنم انجام‏شد. وقتی تشخیص قطعی‏دادند، معلوم‏شد که من به‏راحتی دَرد زیادی را برای مدّت‏های بسیار طولانی تحمّل‏کرده‏بوده‏ام. خلاصه طیّ یک دورۀ درمانی کوتاه، مشکل من برطرف‏شد ولی برایم مهمّ این بود که خدا قدرت تحمّل بالایی به من داده‏است. من واقعاً دردمی‏کشیدم امّا با اراده بهش فکرنمی‏کردم و به چیزهای دیگری فکرم را متوجّه‏می‏کردم. من دردهای بزرگی را تجربه‏کرده‏بودم که این دردها درمقابلش هیچّی نبود. دردِ فراغِ آب بسیار جانکاه‏تر از اینجور دردهای جسمانی مقطعی است. وقتیکه آدم یک درد بزرگ داشته‏باشه، متوجّۀ دردهای کوچک نمیشِه.

بهرحال دیگه وقتِشِه که ورزش‏های سنگین را دوباره شروع‏کنم. یاد اونوقت‏ها بخیر. توی بَرف، چیزی نزدیک به چهارده‏ساعت بصورت تقریباً پیوسته، کوهنوردی می‏کردیم. حالا هم تاب و طاقتم برای راهپیمائی طولانی بَدنیست امّا باید به این چیزها اِکتفاءنکنم. باید از ورزش‏های مادر شروع‏کنم. دوباره عین اون‏وقت‏ها بشم. اوّل باید ریه‏هایم دوباره تقویت‏کنم تا نفس کم‏نیارم و سپس بقیّۀ اندام بدنم همچون عضلات پاها، شکم و غیره. آبِ عزیزم، دعایم‏کن.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

يادگار 14/07/1390

- فطریّه

بازهم مثل هرسال، درآخر ماه مبارکِ رمضان، فطریّه‏ای را برای آب کنارگذاشتم. آره، همون آبی که سَرمَنشع خوبی‏ها است. خوبی‏هایی که جاودانه هستند. آب جاری است و زنده. او زندگی بخش است. پس ذکاة فطریّه را باید قبل از هرچیز برای سلامتی آن سلامتی‏بخش کنارگذاشت. مگِه نه؟

- پدر آب، باد است

چندروز پیش پدر آب را دیدیم. من «باد» را دیدم. مگه یادت رفته؟ همون بادی که در یادگار 13/3/1384 گفتم. من اون روزها برای اوّلین‏بار نام مادر آب یعنی «اَبر» را هم در «حرف‏های دل» نوشتم. همونطوری که «شبنم»، خواهر آب و «قاصدک» که برادر اوهست را هم درهمون یادگار نام‏بردم.

من «باد» را تعقیب‏کردم. خیلی ناراحت‏کننده‏بود. آرام راه می‏رفت. او با همۀ باری که حَمل‏می‏کرد، درست مثل پیرمردهایی که یک پایشان ازشدّت کهولت نارحت و خسته‏است، لنگان لنگان می‏رفت تا بار را به منزل برساند. آری، منزل. همان منزلی که «آب» نشانم داده بود. عدد 22 یک نشانۀ عجیب است که نزدیکترین مسیر را به خانۀ آب، شبنم، قاصدک، اَبر و باد یادآورمی‏شود.

نمی‏دانی بادیدنِ باد چقدر خوشحال‏شدم. مثل این بود که دنیایی را به‏من داده‏باشند. او درهمان مسیری حرکت‏می‏کرد که انتظارش را داشتم. درمسیر خانۀ آب. همان خانه‏ای که باد ساخته‏بود. نمی‏دانی که من چقدر این پنج‏تا را باهم دوست‏دارم. من عاشق این عزیزان هستم. می‏دانم که آب هم این را می‏داند. خدا خوب می‏داند. بهتر از همه. مَگِه نه؟

- انرژی

نمی‏تونم باورکنم برای تولید انرژی، باوجود اینهمه الکترون فعّال در اَتمِ مولکول‏های موادّ اطرافمون، مشکل داشته‏باشیم. خیلی عجیب است. چرا نمی‏توانیم این انرژی پویا را اِستِخراج‏کرده و بکاربگیریم و بجای آن، اینهمه سوخت فسیلی ارزشمند را می‏سوزانیم؟

آخه چطورمی‏شِه که آدم اینگونه به همۀ دنیای خودش آسیب‏برسونه؟! برای حرکت دادن یک خودرو، باید باک بنزین را پُرکنِه. بنزینی که حاصل از کلّی نفتِ‏خامِ پالایش‏شده‏است، نفتِ‏خامی که حاصل میلیون‏ها سال فِعل و اِنفِعالاتِ زیر لایه‏های مختلف زمین در دوره‏های طولانی زمین‏شناسی است.

نه عزیزم، آب. تو بهتر از هرکسی می‏دونی که طَرزِ فکرِ من با دیگران متفاوت‏است. من نمی‏توانم از انرژی حرکتی الکترون‏ها بگذرم. تمام ذهنم از این ایده پُرشده‏است. ایده‏های خامی برای استخراج انرژی الکترونی آنهم بشکل گسترده و در قدرت‏های ضعیف تا قوی. مثل باطری‏های کوچک و نیروگاه‏های بزرگ.

می‏دونی چیه؟ من هرگز نتونستم بعضی از نظریّه‏ها و تئوری‏های فیزیک را قبول‏کنم. مثل همین نسبیّتِ مرحوم انیشتین. همون فرمولِ:

E = MC2

آخرش هم که دیدی چطورشد؟ توی آزمایشگاه‏های بزرگ و در داخل اون شتابدهنده‏های کیلومتری، تونستن نوترینوها را به‏سرعتی بیش از سُرعتِ نور برسونند ولی تبدیل به انرژی نشدند! آخه مَگِه می‏شِه ازیکسو بگن فلان سیّاره از ما چند میلیون سال نوری فاصله داشته باشه ولی اگر جسمی به‏سُرعتِ نور برسِه، به انرژی تبدیل می‏شِه؟ تازه، برای ما مسلمان‏ها که دستورات صریحی درخصوص سِیر و سفر به آسمان‏ها و زمین داده‏شده‏است، برای ما آدم‏هایی که خداوند ما را اَشرَفِ مخلوقات خوانده‏است، چطور ممکن است چنین محدودیّتِ مسافرتیی وجودداشته‏باشِه؟!

برای انرژی و حتّی سیستم حرکتی خودروها، دَر ذهنم غوغایی وجوددارد. اصلاً نمی‏توانم بپذیرم که این وسیله، از زمان اختراعش تاکنون، همچنان بوسیلۀ چرخ‏های متحرّک درحال حرکت است.

در دانشگاه، آنهم در آزمایشگاه الکترونیک، قسمتی از فرضیّۀ ناپخته‏ام را با استاد مطرح‏کردم. اون نتوانست پاسخ درستی به من بدهد امّا اجازۀ آزمایش مُخرّب برروی دیود را به من داد. مرا هم به اساتید فیزیک معرّفی کرد. بعد از آن با استاد فیزیکی صحبت‏کردم. او هم نتوانست نظرم را ردّ یا تأییدکند. شاید اگر ردّکرده‏بود، امروز اینقدر در ذهنم غوغا نبود. حالا دنبال بخار جیوه و آرگون و نیز بعضی کریستال‏ها هستم و با دانِش کمی‏که دارم، باید سعی کنم ایده‏ام را اِجراءکنم.

اگر آب بود.....

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

يادگار 09/01/1390

-
تولّد

سیزدهمین
روز سال برای هرکسی یک مفهوم خاصّ داره. غالباً سیزده‏بِدَر را در اَذهان زنده‏می‏کنه.
مَن‏هَم مثل بقیّه هستم ولی با این تفاوت که این روز را روز تولّد زندگی می‏دانم.
من این روز را روز تولّد «آب» می‏بینم. آره، «آب...». آبی که ذلالی نجات‏بَخشش
گواه صادقانه‏ای از مَعصومیّت است. مَعصومیّتی که مرا به سِتایش باری‏تعالی وامی‏دارد
و تمامِ‏وجودم را به تقاضا و راز و نیاز درگاهِ دوست مَبهوت‏می‏کند. هنگامیکه چشمۀ
اَشکم خشکیده‏است، آهِ کهنه‏ای از دَرونم بَرمی‏آید و اگر دَمی‏دیگر جان دارم تا
آهِ دیگری و تکرار آرزوی دیگرکنم، فقط بخاطر وَعدِه‏های خدای مهربان است. این
کورسوی اُمّید، از روزَنِۀ قرآن است. پس باهمان اُمّید عاشقانه می گویم: «آبِ» عزیزم،
روزت مبارک.

-
کار جدید

دوّم
بهمن‏ماه سال 1389 درسم تمام‏شد و سه‏روز بعد مجدّداً برای بعدازظهرها مشغول کار
دوّم و حرفه‏ای شدم. از سال 1383 تا این تاریخ، فقط در شغل دولتی بودم و از وقت
آزادم برای درس و دانشگاه استفاده‏می‏کردم ولی حالا، یعدازظهرها خیلی شدید به کار
در حوزۀ بخش خصوصی مشغول‏‏شده‏ام. صبح‏ها همون کار سابقم را دارم و بعدازظهرها با یک
گروه جالب، کارمی‏کنم. داستان ازاین‏قرار است که قراربود بعد از فراغت‏از تحصیل،
آرام آرام به فعّالیّت در بخش خصوصی برگردم ولی چندماه قبل از پایان تحصیلاتم، به
تقاضای مُسِرّانۀ یکی از صمیمی‏ترین دوستانم، مجبور به شرکت در جلسۀ کوچکی
به‏اتّفاق مدیرعامل یک شرکت فامیلی شدم. توی اون جلسه از ایده‏هایشان خوشم‏آمد و
تصمیم‏گرفتم به اونها و خصوصاً دوستم کمک‏کنم؛ ولی نمی‏خواستم همکارشان و یا سهام‏دار
اون شرکت بشم. دوستِ من شرطی برای همکاری با اونها گذاشته‏بود و آن چیزی جز حضورِ
من در جمع ایشان نبود! خیلی سعی‏کردم مستقیماً درگیر این جریان‏نشوم ولی منطق و
مرامِ آنها من را جذب‏کرد و دست‏آخر سهام‏دار و پرسنل بعدازظهر اونها شدم.

این شرکت، یک تعاونی
چندمنظوره هست و من و دوستم داریم بخش خدمات کامپیوتریش را راه‏می‏اندازیم. درحالِ‏حاضر،
به شکل یک فروشگاه بزرگ فعّالیّت داره ولی درحقیقت گسترۀ وسیعی را در عرصۀ فعّالیّت‏های
اقتصادی براش پیشبینی‏کردیم. به‏سرعت و خیلی سخت داریم کارمی‏کنیم و بحمدالله
تونستیم در تولید اوّلین‏ نرم‏افزارمون، از آخرین استانداردهای روز دنیا استفاده‏کنیم.
رویهم‏رفته خوب جلورفتیم ولی کاشکی می‏شد صبح‏ها سَر اون کارم نَرَم! اونوقت می‏تونستم
تمام توانم را روی بخش خصوصی بزارم. آخه می دونی؛ اگه اینجا بتونه یک درآمد تضمین‏شده
و خوبی را برام به‏اَرمغان‏بیاره، از اون شرکت خارج‏می‏شم. هنوز درآمد این شرکت
نوپامون اونقدرا نیست و نمی‏تونم این ریسک را بپذیرم. باورکن خیلی کارمی‏کنیم. توی
سخت‏ترین شرایط، به‏فکر «آب» می‏اُفتم. دائماً راهنمائی‏های اون را بیادمیارم.
همواره سعی‏می‏کنم خودم را شایستۀ وجود عزیز و فروتن اون بکنم. باید برَم اون
پائین‏پائین‏ها؛ اونجائی که آب بعد از گذر از همۀ پستی و بلندی‏ها، در اونجا مَأمن
می‏یابد. اون فروتن‏ترین موجودی است که من در بین مخلوقات خداوند دیده‏ام. موجودی
که منشأ حیات و عشق است و امّید با او معنی‏پیدامی‏کنه، همیشه دربین همگان و در هر
وضعیّتی، پائین‏ترین مَسنَد را بَرمی‏گزینه. اِنگارنَه‏اِنگار که از آسمان مُحبّت،
باریده و از اون بالابالاها آمده. این یعنی اخلاص، یعنی زیبائی سیرَت، یعنی....

-
شعرها

مدّت‏ها
بود که در درس و مشق و کار گرفتارآمده و حتّی از موهبت آهنگ و موسیقی محروم‏شده‏بودم.
حالا که کمی فکرم آزادترشده، محرّک‏های اَطرافم را بهتر درک‏می‏کنم. اینبار و
بعداز سپری‏شدن اینهمه مدّت، به‏شکل عجیبی می‏تونم دوباره و همچون گذشته، علاوه بر
ریتم موسیقیی که به‏گوشم می‏خورد، به متن شعر ترانه که توسّط خواننده بهمراه آهنگ
اِجراءمی‏شود نیز توجّه‏کنم. چیزی که مدّتها ازدست‏داده‏بودم! دوتا ترانه شنیدم که
متن شعرشون را به «آبِ»عزیزم تقدیم‏می‏کنم. مشکلش اینه که شاعر این ابیات را نمی‏شناسم
و بهتراست درهنگام اشاره به اینگونه اَشعار، یادی از شاعر و خواننده بکنیم. من نام
هیچیک را نمی‏دانم:

«برگزیده‏ای از ترانۀ «فدای تو چِشام» به‏صدای
امین حبیبی(همایون)»:

دارم دِق‏می‏کنم، تحمّل‏ندارم



ديگه خسته‏شدم ، دارم کَم‏میارَم



دِلَم تنگ‏شده و ديگه ناندارَم



همش فکرِ تواَم ، هَمَش بی‏قرارَم



دیگه اَشکی بَرام نمونده که بخوام بَرات
گريه‏کنم، فدای تو چشام



دلم داره واسه‏تو پَرپَرمی‏زنِه



تو رفتی و هنوز خیالِت با مَنِه



بدون تو کُجا برَم، کنارِ کی بشینم؟



تو چشمای کی خیره‏شَم، خودم رو توش
ببينم؟



تو که نیستی، به‏کی بگم چشاشو روم
نبنده؟



به‏کی بگم يِکم نازَم کُنِه کِه بِهِم
نَخَندِه؟



بدونِه تو با کی حَرف‏بزنم، دَردِت‏به‏جونم



تو اين دنيا به‏عشقِ کی، به‏شوقِ کی
بمونم؟



به‏جونِه چشمات از تموم اين زندگی سيرَم



تو که نيستی هَمَش آرزو می‏کنم بميرَم



«برگزیده‏ای از ترانۀ «چِشمات» به‏صدای مهرنوش»:



تو که چشمات خیلی قشنگِه



رنگِ چشمات خیلی عجیبِه



تو که این‏همه نِگاهِت، واسِه چشمام
گرم و نجبیه



تو که چشمات خیلی قشنگِه



رنگِ چشمات خیلی عجیبه



تو که این‏همه نِگاهِت واسه چشمام گرم
و نجبیه



میدونستی که چشات شکلِ یه نقّاشیه که،
تو بچّگی میشه کشید؟



میدونستی یا نه؟



میدونستی که تو چشمای تو، رنگین کمون
و میشه دید؟



میدونستی یا نه؟



میدونستی که نموندی



دلم و خیلی سوزوندی



چشات و ازم گرفتی، من و تا گریه
رسوندی



میدونستی که چشامی، همۀ آرزوهامی؟



میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی؟



میدونستی همۀ آرزوهام واسِۀ چشم قشنگِ
تو پَروندم، رَفتِش؟



میدونستی یا نه؟



میدونستی که جَوونیم و واسِه چشمِ عَجیبِ
تو سوزوندَم، رفتش؟



میدونستی یا نه؟



میدونستی که نموندی



دلم و خیلی سوزوندی



چشات و اَزَم گرفتی، مَنو تا گِریه رَسوندی



میدونستی که چشامی همۀ آرزوهامی