۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

يادگار 4/1/1386

- مرگِ با عزّت

نمی دونم چرا این روزها بجای اینکه به زندگیِ با عزّت فکرکنم، همّه اش تمامِ فضای ذهنم از فکر به مرگِ با عزّت پُر میشه. باورکن توی این سنّ و سال و با تجربیّاتی که داشته ام، می تونم از هرچیزی بیشترین استفاده را ببرم و اوجِ لذّت را بیرون بکشم. خدا همواره من را در شرایطی قرارداده که درموردِ هر چیزی اطّلاعاتِ زیادی بدست بیارم. با افرادِ زیادی سَرُکارداشته ام. اونها از هر قشری که بگی بوده اند. یکی می گفت: تو دیگه می دونی عشقِ واقعی چجوری هست. منم فقط اونبار بود که مجبورشدم اعتراف کنم. آره، می دونم امّا فایده ای نداره. من فقط یک عالم تجربه دارم که مثلِ جواهراتِ گرانبهایی زیرِ خروارها خاک مدفون شده اند. البتّه این موضوع مختصّ من نیست. خدا می دونه که چه آدمهایی وجوددارند که بمراتب بیشتر از من بَلَدند! در تمامِ عمرم بدنبالِ فرصتی بودم تا خاطراتِ مفید و واقعیِ افراد را بشنوم و حکمتها را خصوصاً از لا به لای حرفهای کمیابِ پیران بیرون بکشم. بیاد ندارم زمانی را که دست از این کار کشیده باشم. حتّی یک بار برای مدّتِ طولانیی سَرِ همین موضوع بینِ من و مرحوم پدرم شِکرآب شد و مدّتها باهم قهربودیم. من می خواستم چیزهایی را بدانم که مربوط به سنّ و سالم نبود و اون مرحوم هرجور می خواست حالیم کنه که من توانائیِ درک چنین واقعیّتهایی را ندارم، نمی شد و من با اِصرارِ فراوان مایل بودم چیزهایی را به من بگه که مربوط به سنینِ بالا و حکمتها و حقایقِ زندگی است. حالا که دیگه شاید فقط می تونم آخرِ خطّ را نگاه کنم، تازه فهمیده ام که چه چیزی را از او می پرسیدم و درواقع اونوقت در سنّ شانزده سالگی ابداً ظرفیّتِ فهمش را نداشته ام. بهرحال، حالا دیگه تمام فضای ذهنم مَملو از اندیشه و واژۀ «مرگِ با عزّت» است. چندبار هم سعی کردم تا به «زندگیِ با عزّت» بیندیشم ولی نمی دونم چرا نمی تونم توجیهی برای علاقۀ بدن به این دنیا پیداکنم؟ آخه تا وابستگیِ نفس به این دنیا باشه و علاقه نسبت به این زندگی قطع نشده باشه، رویدادِ مرگ دور از انتظار است و زمانیکه این وابستگی ازبین بره، روح آمادۀ سَفر میشه. می دونم که این حرفها همّه اش یک مُشت مباحثِ دَرهَم و بَرهَم هست امّا بهرحال نشانه از چیزهایی است که در ذهنم داره باسرعت و البتّه بصورتِ تکرارِ پیوسته می گذره ولی نمی تونم بصورتی مُدَوّن گردآوری و تدوینشان کنم و بدرستی اظهارکنم. هرچی هست داره بهم فشارمیاره و علی رغم اینکه تقریباً چیزی نیست که بعنوانِ علاقۀ حقیقیِ دنیویِ من محسوب بشه، شاید همین نوشته ها تنها محلّی باشند که یکجورهایی می تونم خودم را خالی کنم. البتّه این موضوع را نیز اِنکارنمی کنم که در نوشتن، جانِبِ احتیاط را رعایت می کنم و بسیاری از مقاصد را در لفّافۀ سخن می پیچم بگونه ای که هرکسی نتونه رشته های اصلی را ازشون بیرون بکشه. یک چیزِ دیگه هم هست: یکجور احساسِ گناه داره کم کم مثلِ خوره به جونم می افته. بهِم میگه: مگه قرارنشده بود ساکت باشی؟ پس چرا این چیزها را نوشتی؟ تو داری اینجوری خودت را خالی می کنی. تو داری تقلّب می کنی. تو عشقِ ابراهیموار را شکستی.....

- بازم یادگرفتم

با به روزآوریِ سایتها و بلاگها تونستم کلّی چیزهای عجیب و غریب بیاموزم. برام خیلی مهمّ بود که بتونم به بعضی چیزها واقف بشم خصوصاً توی سایتهای اصلی و باسابقۀ خارجی چراکه مهارت اونها و تجربیّاتِ بین المللیشون بسیار ذیقیمت است. آدرسها را بقرارِ ذیل گذاشته ام:

اوّل ایرانیها:

توی زنده رود به این قرار است:

http://weblog.zendehrood.com/HeartRefine

توی بلاگفا اینجوری است:

http://heartrefine.blogfa.com

امّا توی پرشین بلاگ، این آدرس هست:

http://heartrefine.persianblog.com

توی کلوب هم این آدرس را داره:

http://www.heartrefine.mycloob.com

برای پرشیَن گیگ که حالتِ خاصّی داره، این آدرس را دارم:

http://heartrefine.persiangig.com

حالا خارجی ها:

توی بلاگر یا بلاگ اِسپات که امکاناتِ فوق العادّه ای داره، این آدرس است:

http://heartrefine.blogspot.com

تو 360 درجۀ یاهو این آدرس را دارم:

http://360.yahoo.com/HeartRefine

توی اِسپیسِسِ ماکروسافت و یا همون اِم اِس اِن اینجوری هست:

http://heartrefine.spaces.live.com

و یک سایتِ اصلی که رویَش مکانیزمهایِ محرمانه ای دارم آزمایش می کنم و شرایطِ خاصّی داره. درواقع تفاوتِ اندکی که برای بعضی تحقیقات روی اون وبلاگها اِعمال می کنم، توی اون سایتِ اصلی بصورتِ مرجع درنظرگرفته میشه. ولی یک چیزی رنجم می ده. یک خاطره که مثلِ هزاران خاطرۀ دیگه نمی تونم از این ذهنِ لعنتیَم بیرونش کنم. خاطرۀ زمانی که با بحثِ وبلاگها توسّطِ محبوبترین انسانی که می شناختم، آشناشدم. اون برای اوّلین بار حدودِ سه سالِ پیش من را با وبلاگِ خودش در پِرشیَن بلاگ آشنا کرد و آموزشهای اوّلیّه را بهم داد. اون روزها شروع کردم به نوشتن امّا اینبار با گذشته فرق می کرد. دیگه نوشته هام را روی کاغذهای متفرّقه نمی نوشتم بلکه همه را توی همون بلاگ می زاشتم. دیگه از حروفِ رمز استفاده نمی کردم ولی نوشته هام را بگونه ای می نوشتم که رمزها در پَسِ جملات مخفی بشن. توی این سه سال، ارتباطم بیش از پیش با جهانِ پیرامونی قطع شد و اگر ارتباطی بود، در قالب همین سایتها تعریف می شد. درواقع این سایتها وَ بلاگها تنها جایی بودند که من حضورِ واقعی امّا پُر رَمز و راز داشتم. صادقانه ولی در عینِ آشکاری، نهان و مخفی. توی این فکر هستم که بعد از من چه بَرسَرِ این سایتها و بلاگها میاد. وقتی برای ماهها و سالها دیگه کسی اونها را به روز رسانی نکرد و نوشته ای هرچند کوچک به آنها اضافه نکرد، چه اتّفاقی رخ خواهدداد. آیا همانگونه که چندوقتِ پیش توی پرشیَن بلاگ آمدند و بلاگها را به حراج گذاشتند، همین اتّفاق برای بلاگهای من هم رُخ خواهدداد؟ اگر اینجور بشه، پس قِداست و اِصالتِ آثار چی میشه؟ بهر حال اونوقت دیگه من نیستم و روحم نیز متوجّۀ عالمِ دیگری است و دیگه اینجور مسائل براش اهمیّتی نخواهدداشت. برای روح، خیلی چیزها بی اهمیّت هست. جسمی را که در کمالِ آبروداری همواره می پوشانده تا مَبادا گوشۀ کوچکی از آن دیده شود، حالا عُریان برروی سنگِ غسّالخانه پهن شده و دارند می شویندش و روح به کارِ دیگری می پردازد. باور کن اَگه این سُرفه های پیوسته اینقدر آزارم نمی داد، بهش توجّه نمی کردم. فقط الآن بخاطرِ همین سُرفه ها دستهام تکان می خورند و نمی تونم بدرستی تایپ کنم. بعبارت دیگه اگه می شد، اَزِشون صَرفِه نظرکنم، می کردم و بهشون توجّهی نمی کردم. درست همونجوری که روح از خیلی چیزها چشمپوشی می کنه و به جای دیگری متوجّه می شه.

- جنگ شروع شد!!!

جنگ با ایران شروع شده. آره شروع شده. رسماً شروع شده امّا کسی اِظهار نمی کنه. این، قانونِ اینجور جنگها است. ایران واقعاً واردِ یک جنگِ تمام عَیارِ نظامی شده است و درحالِ دفاع از حقّ خودش هست. بزار بَرات توضیح بدم: این مانورهای نظامی که با فواصلِ زمانی کوتاه داره در گوشه و کنارِ کشور و حتّی آبهای جنوب انجام میشه، درواقع با سلاحهای واقعی انجام می شن. در پاسخ به حملاتِ دشمن داره برنامه ریزی میشه. این پانزده نفر نظامی انگلیسی که پس از تجاوز به خاک ایران و اینطرفِ مرز دستگیرشدند، اَسیرِ جنگی هستند. دیپلماتهای ایرانی هم که پس از حمله به ساختمانِ تحتِ تملّکِ رسمیِ ایران در عراق ربوده شدند، اسیرانِ ایرانی در دستِ دشمنان هستند. بنزین هم با مصوّباتِ رسمیِ مجلس جیره بندی می شه. آره، جیره بندی. موضوع کاملاً روشن است. سِلاحِ واقعی از یکسو و از سوی دیگه، اسیران. این یک جنگ است. جریانِ هسته ای هم فقط یک جنگِ روانی است. فقط یک جنگ روانی! اَصلِ داستان چیزِ دیگری است. در قطعنامۀ شورای امنیّت هم که آمده است: تحریم ایران برای واردات و صادراتِ اَسلحه. دقّت کن: نه تنها واردات بلکه صادرات! نکته اینجاست. اینها دقیقاً رعایت شرایطِ جنگی است. یکی باید بجُنبه. باید اسمِ سهامدارانِ اصلی و صاحبین کارخانه های اسلحه سازیِ بزرگ اِعلام بشه. باید یکی به مردم دنیا بگه اونها چقدر سرمایه گذاری در تبلیعاتِ اَحزاب، در زمان انتخاباتهای به اصطلاح ریاست جمهوریِ آمریکا کرده اند؟ یکی باید یک جوری آهنگ رشد و درآمد هرکدوم از اونها را از قِبَلِ درگیریهای نظامیِ دنیا بَرمَلا کُنه. بخدا دولتِ آمریکا فقط یک خریدار است. هیچکاره است. یک مُهرۀ بی مقدارِ ترسو هست. کسی هست که مجبور شد هزینه های هنگفتی را صَرفِ خرید همین تسلیحات از همون شرکتهای سازندۀ سِلاحهای پیشرفته بکنه درحالیکه گسترۀ وسیعی از این کشورِ آزاد و زیبا و فوق العادّه، زیرِ سیل داشت نابود می شد و بودجۀ کافی برای سامان دادنِ سیلزده ها دراختیارنداشت! این دولتِ بدبخت حتّی یک دانه چاهِ نفت نداره و چاههای نفتش دراختیارِ بخشِ خصوصی است. دستِ کمپانیها است. همون کمپانیهایی که در بخشِ اسلحه نیز سرمایه گذاری کرده اند. این دولتِ بدبخت برای نیازهای داخلیِ خودش باید از شرکتهای داخل سرزمینش نفت بخره. یعنی فوق العادّه آسیب پذیر است. حالا فقط تصوّرکن اگه بجای اینکه بگن مرگ بر این کشور و اون کشور، بگن مرگ بر فلان آقای صاحب کارخانۀ سازندۀ فلان سلاحِ جنگی، چه اتّفاقی می افته؟ پَتِۀ چه تشکیلاتی بصورتِ زنجیره وار روی آب می اُفته؟ بجای اینکه بخوان از اسمِ خلیجِ فارس دفاع کنند باید وقتشون را صَرفِ آشکارکردنِ هویّتِ اونهایی بکنند که با جَعلِ اسم خلیج، سعی در خلقِ بحران کرده اند. این از داستانِ هُلوکاست تکان دهنده تر است. اگه وزارتِ اطّلاعات تونست اونجوری شهرامِ جزایریِ عرب را پیداکنه، پس می تونه اطّلاعاتِ باحالی از مافیای اَسلَحِه را هم اِفشاء کنه. مافیایی که گسترشِ فراوانی در همۀ عرصه ها پیداکرده و سرمایه گذاریِ گسترده ای در بخشهای دیگری همچون موادّ مخدّر و سینما هم انجام داده. روزنامۀ کیهان هم غالباً رویِ اینجور سوژه ها خوب کارمی کرد ولی نمی دونم چرا اینبار کوتاه اومده؟! حالا وقتشه و شاید فردا دیرباشه. دِلَم می خواد قبل از رفتنم، شاهدِ این اِفشاگری باشم. حتّی اگه یک دقیقه هم از زندگیم باقی مونده باشه بازم دلم می خواد شنوندۀ این خبر باشم.

هیچ نظری موجود نیست: