۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

يادگار 3/1/1386

- یک جای دیگه

یکجور احساس هست که این روزها خیلی داره سَربه سَرَم می زاره؛ اونم حسّ قویّی است که میگه: تو مالِ جای دیگری هستی. نمی دونم چرا نمی تونم شیراز را تحمّل کنم. گوشه هایی از تصاویرِ تلویزیونی که برخی از خیابانهای شهرهای دیگه را نشون میده باعث می شه که ناگهان احساسِ غربتِ عجیبی بکنم. نمی دونم چرا اینطوری میشم ولی فکرمی کنم مجبور به اینجاماندن شده ام. مثلِ زندان است. واقعاً علّتش را نمی فهمم ولی فقط یک احساس هست. امّا احساسی مبهم و قوی!

- قحط الرّجال

می دونستم اینجوری میشه. سالها سیستمهای فاسد باعث شدند تا چاپلوسیها و دزدیهای فراوانی از بیت المال صورت بگیره و درنهایت دولتِ اخیر تمام سعی و تلاشش را صرف سامان دادن به این زشتیهای گسترده کرد و عملاً هم هر سه قوّه وارد گود شدند و کاری کردند کارستان امّا من از همون اوّل پیشبینی کردم که به قحط الرجال برخوردمی کنند البتّه نه در سطوحِ بالای نظام بلکه در سطوح پایین مثلِ ادارات و خصوصاً شرکتهای دولتی! من خودم شاهد تعویضِ یک سیستم مدیریّتی در شرکت دولتیی بودم. حتّی تا حدودی هم کمکهایی کردم. دیدم که یک مدیرعامل بسیار متعهّد چجوری با اونهمه مشکلات سعی در دورکردنِ اهرمهای اصلیِ فسادکرد امّا دیدم که بعد از ماهها نتونست موفّق بشه؛ می دونی چرا؟ خب معلومه دیگه: چون اون حضرات سیستم و نیروهای انسانی را هم فاسد کرده بودند. اونها توسّط سایر مدیران و رؤسای وقت که هرکدوم بنحوی روزی خورِ اونها شده بودند داشتند لُب می شدند. اونها بقیّه را تربیّت کرده بودند و نظام چاپلوسی و دزدیِ رایج از بیت المال را نهادینه کرده بودند. حالا که خودشون را یکجورهایی دورکرده بودند، اون رئیس کوچولوها و کارشناس مسئولها که دَرِ دُکانشان را نزدیک به تخته شدن می دیدند، تغییر هویّت دادند. همه یک شبه مؤمن شدند. حتّی تئوریهای گستردۀ مدیریّتی را ابراز فرمودند که در نظامهای مدیریّتی قبل ادّعا می کردند اجازۀ اظهار و ارائه بهشون داده نشده بود. خدای من، چقدر خنده دار بود! داشتند مدیرعامل را فریب می دادند. مدیرعامل متعهد که دیگه اهل چاپلوسی نبود ولی اونها از طُرُقِ دیگه ای واردشدند. ظاهراً چاپلوسی نکردند امّا خودشون را فعّال نشون دادند. اون بندۀ خدا دیگه کسی را نداشت که بتونه بهشون تکیّه کنه. آخه مدیران و رئیسان و کارشناسانِ مسئول همینها بودند. مگه می شد از بیرون کسی را بیاره؟ آخرش هم سرش کلاه رفت. بازم فساد بنحوِ خزنده ای رشد کرد امّا اینبار خیلی آرامتر و البتّه حسابشده تر. من که نمی تونستم کمکِ خاصّی بکنم. از اینجور مسائل کنارکشیده ام و فقط از دور شاهد جریانات بودم. آخه اینجور مواقع فقط یک راه وجودداره و اونهم «مهندسیِ مجدّد». مطمئنّم هیچ راهِ دیگه ای وجودنداره و باید سیستم کاملاً بازسازی بشه تا دست همون حضراتی که اینجور سیستمهای پیچیده و گیردار را بَنا نهاده اند تا در چنین روزهایی با ایجاد انحصاراتی، کاسبیشون را حفظ کنند، کوتاه بشه. دلیلِ اصلیی که همون اوّل خودم را از کانونِ تصمیم گیری دورکردم این بود.

- چقدر واحدِ درسی؟!

این ترم 19 واحد گرفته ام. همه می گن دیوونه هستم. با این حجمِ کار و سختیِ زندگی اونهم توی چنین دانشگاهی که در اوجِ سختگیری هست، گرفتنِ 19 واحد، یک جنون حساب میشه. بهرحال معدّل ترم قبلم این اجازه را بهم می داد و منهم هرطور فکرکردم نتونستم از گرفتنِ این واحدها چشم پوشی کنم. این دانشگاه با اون دوتا دانشگاهِ دیگه خیلی فرق می کنه. وابسته به استاد نیست. برنامه ها همه از مرکز میاد و دروس کاملاً از پیش تعیین شده است. همه چیز سخت است و حجم مطالب خیلی بالا است. اگر تعدادِ زیادی هم بی افتن، اهمیّتی نداره. مثلِ ترم قبل. فقط از یک گروهِ 140 نفری، 90 نفر افتادند که الحمدلله من توشون نبودم. استاداش هم خیلی قوی هستند. فکرکنم نوعی گزینش علمیِ خاصّی روشون اِعمال شده باشه. ولی من توی این ترم چندتا درسِ ریاضی گرفته ام. کسی هم ندارم بهم کمک کنه. درسها فوق العادّه دشوارند و علی رغم مطالعۀ پیوسته، بازهم عقب هستم. تا حالا بالاترین نمرات را در همۀ دانشگاههایی که بودم، کسب کردم البتّه نه بخاطرِ رقابت با دیگران؛ فقط چون می خواستم درس بخونم و برای اساتید احترام قائل بودم. از بهترین دانشجوها بودم درحالیکه ابداً امّیدی به فارغ التحصیل شدن نداشتم. هیچ امّیدی به آیندۀ تحصیلیم نداشتم امّا بهترین بودم. با کسی ارتباطِ فعّال برقرارنمی کردم ولی در همۀ کلاسها حاضرمی شدم. درست نمی دونم چرا و این چه نیرویی هست که یک مردۀ متحرّک مثل من را با این انرژی به جلو رانده است؟! هرچند که این ترم دیگه می خوام بگم: خسته هستم. دیگه نمی تونم. امّا هنوز دارم ادامه می دم. چند شب هست که توی تختِ خواب نرفته ام و درس می خونم امّا حجم مطالب خیلی بالا است و حتّی نمی رسم که فقط یکبار روخونی کنم چه رسد به حلّ تمرینات. انگیزه ام که نمی دونم چی هست؟ تازه به این نتیجه رسیده ام که اسمِ «مهندسیِ نرم افزارِ کامپیوتر» درواقع باید می شده «مهندسیِ ریاضی» و خیلی هم ارتباطی با کامپیوتر نداره! خداجون، اونهمه فرمولِ ریاضی که مثلاً فکرمی کنم بلد شده ام، سرِ جلسه امتحان شروع به حرکت کردن می کنند. پرواز می کنند و سَرِ جاشون نمی ایستند. دیونه ام می کنند. مباحثِ خیلی قشنگ و لذّتبخشی هستند ولی نمی دونم چرا وقت نمی کنم تا باهاشون حال کنم. توی این دانشگاه درس دادن وظیفۀ اساتید نیست بلکه اونها برای رفعِ اشکال حاضرمی شن. حالا اگر بعضیهاشون سعی می کنند درس هم بدن، هرچند خیلی سریع از مطالب باید بگذرن ولی یک کار فوق برنامه انجام داده اند که به خودشون فشار آورده اند و برمی گرده به جوانمردی اون استاد. نمی دونم چرا عینِ یک مردۀ متحرّک همّش دارم بی اراده اینکار را ادامه می دم. بی انگیزه و بدونِ امّید به آینده دارم درس می خونم. براستی چرا با یک تصمیمِ قاطع کنار نمی زارمش؟ آخه چرا دارم ادامه اش می دم؟ چه دلیلی باعث شده تا اینهمه سختی را به جان بخرم؟ اصلاً چه فایده ای داره؟ من که توی دنیای خودم اونهم بصورتِ کاملاً تجربی داشتم با همون دانسته های کم زندگی می کردم؛ بازم می تونم همونجوری با اون چرخهای داغون ادامۀ حرکت بدم و بقیّۀ مسیر باقیمونده و کوتاهِ زندگیم را طیّ کنم. پس چرا اراده ام را ازدست داده ام و دارم همینطور درس می خونم؟ آیا اون قولی که آب از من گرفت دیگه ضامن اجرایی داره؟ دیگه همه چیز داره عوض میشه و من درست همون مردۀ متحرّک شده ام و آبی درکار نیست. نمی دونم. شاید دارم تند میرم. و یا شاید تا حالا داشتم بیراهه می رفتم.

هیچ نظری موجود نیست: