۱۳۸۵ اسفند ۲۰, یکشنبه

يادگار 20/12/1385

- نزدیک به مرگ

چند روزِ پیش به شدّت حالم بد شد. تمامِ بدنم دَردمی کرد. نفهمیدم چجوری خودم را به خونه رسوندم. خیلی سخت بود و نمی تونستم بدرستی ماشینم را کنترل کنم. تا شب کارکرده بودم. وقتی به خونه رسیدم، شرایط معمول حاکم بود و منهم چیزی نگفتم. به سختی کارهام را انجام دادم و نمازِ مغرب و عشاء را بجا آوردم و تقریباً خیزان و نالان خودم را به تختخواب رسوندم. ابداً کسی را درجریان قرارندادم و از شدّت درد و تب به خودم می پیچیدم. حالم بد و بدتر می شد تا اینکه به هزیان رسیدم. خودم متوجّه می شدم که دارم هزیان می گم ولی سعی کردم تا با تلقین، هرطور شده خودم را آروم کنم. دستِ آخر، اون شبِ طولانی صبح شد امّا حالِ من دیگه خیلی بد شده بود. نتونستم سَرِکار و نیز دانشگاهم حاضربشم. همۀ کارهای مهمّ روی زمین ماند و من حتّی نمی تونستم روی پاهام بایستم! تمام توانم را ازدست داده بودم. بعدازظهر راضی شدم تا از خدمات پزشکیِ بخشِ خصوصی، یک دکتر من را در منزل ویزیت کنه؛ امّا اونها پزشک نداشتند و فقط حاضربودند من را با آمبولانسِ خصوصی به یک مرکزِ درمانی اعزام کنند! قبول نکردم. بازهم طاقت آوردم. نمازهام را خیلی خیلی سخت بجاآوردم تا اینکه غروب شد. با تاکسی سرویس به یک درمانگاه خوب رفتم. خدا می دونه تا نوبتِ من شد، چه حالی از من گذشت. دکتر توی همون مراحلِ اوّلیّۀ معاینه متوجّۀ وضعیّتِ خرابِ من شد. برام عکس از قفسۀ سینه نوشت ولی من بهش گفتم که وقتِ اینجور کارها را ندارم. اونهم من را تهدید به بستری شدن کرد و منهم بناچار پذیرفتم. آه خدایِ من؛ نتیجه خیلی بد بود. ریه هام چرک کرده بودند و من دیگه نمی تونستم به راحتی نفس بکشم. من را زیر سرم و تحتِ مراقبت قراردادند. توی سرمم هم به مدّت سه روز، آنتی بیوتیکهای قوی ریختند و توی پاهام هم یکنوع دیگه تزریق کردند. یادمه دکتر که من را تحتِ نظرگرفته بود، یکبار آمد و کُتَم را که روی سرم کشیده بودم و زیرِ اون سرمِ کذایی داشتم درد تحمّل می کردم را کنارزد. دید از چشمام داره اشک جاری میشه و نشان از دردِ زیادی بود که داشتم تحمّل می کردم و دَم نمی زدم. رفت و دستورِ تزریقِ نوعی مسکّنِ کمیاب را داد. پزشکیارها که برای تزریقهای بعدی می آمدند از من درموردِ جانباز بودن و مجروحیّتِ جنگی اونهم با گازهای شیمیایی می پرسیدند و من تعجّب می کردم. آره، درسته؛ ریه هام دچارِ آسیبِ جدّی شده بودند. سه روز این شرایط ادامه داشت تا تونستم با احتیاط به جامعه برگردم.

- می گن روزه...

تواین بین بود که بعضی نظرات ارائه شد. قویترینش این بود که من بعلّتِ گرفتنِ روزه های پیاپی باعث شده ام تا بدنم آمادۀ چنین آسیبِ جدّیی بشه. ولی من به اینجور حرفها اعتنایی نداشتم چون پناهی جز روزه نداشته ام و از سَرِ لجبازی اقدام به اینکارنکرده بودم. فقط خدا حرفِ دلم را می دونست.

- ترمیم

من بارها و بارها این حالت را تجربه کرده ام. نوعی قدرتِ ترمیمی عجیب خدا توی بدنَم قرارداده. با مراقبتهایی که انجام شد و نیز به خواست خدا، بدنم به سرعت درحالِ ترمیم و بهبودی هست. درسته که هنوز سرفه می کنم ولی دیگه به فعّالیّتهای روزانه ام برگشته ام و باید کار و تحصیلم را ادامه بدم. من بازم معجزۀ خدا را در این بدنِ عجیبم دیدم. اوّل اینکه: بدنم طاقتِ تحمّلِ خیلی زیادی داشت. دوّم اینکه: بمراتب بیش از حدّ تحمّلش بهش فشار وارد شد خصوصاً از بُعدِ عاطفی و اونهم توی این چندسالِ اخیر تاجایی که اینجوری آسیب دید. سوّم اینکه با اینهمه آسیبِ جدّی، در زمانی که اصلاً تمایلی به خوب شدن نداشتم، شروع به ترمیم معجزه آسا کرد!

- ناامّیدی

موضوع مربوط به ویروس و اینجور چیزها نیست بلکه وقتی فکرش را می کنم، بیادمیارم که چند روز قبل از این بیماریِ سخت، دچار عوالم و اندیشه های ناجوری شده بودم. نه اینکه خدایی ناکرده بخوام بگم ناامّید شده بودم، نه ابداً؛ چون ناامّیدی از درگاهِ ایزدِ منّان یک گناهِ کبیره است. بلکه موضوع این بود که از خلقِ روزگار دچارِ یأس و گریزشده بودم. حتّی داشتم سعی می کردم که دیگه دربارۀ آب حتّی کلمه ای با خدای خودم حرف نزنمو فقط با دلی اندوهگین در محضرِ یار به خدای خودم خیره بمونم. همین کار را هم کرده بودم. من نمی خواستم مُنکرِ وعده های خدای مقتدر و مهربون بشم امّا دیگه نمی تونستم در این خصوص توی محضرش چشم اشک بسویش بدوزم و فقط می خواستم با عقده ای که در دل دارم بهش نگاه کنم اونهم ساکت و بی صدا!

- نمیشه

همینکه آمدم تا اینکار را ادامه بدم، بازم نشد. دائماً چیزهایی پیشِ روم قرارداده میشه تا نتونم ترکِ ساقر و مِی بکنم. حتّی یک شمارۀ خودرو و یا یک مسیرِ خیابانی نمی زاره توی حالِ خودم بمونم و توی سینه ام دردم را مخفی کنم و حتّی درمحضرِ معشوقِ اصلی یعنی خدای مهربون، سکوت کنم. بازم بهش گفتم: خدایا، نمی خوام حرف بزنم. دیگه برام سخته که بازم بخوام پیشت گلایه کنم و التماسِ پیشین تکرارکنم. دیگه این بُغضِ گلو اونقدر بزرگ شده که نمی تونم حتّی در حضور تو که از مادر و پدر به من نزدیکتری، از گلو بیرونش کنم و خودم را خالی کنم. پس دوباره روزه گرفتم تا با سکوتم بتونم مهمونِ خونه ات بشم. می دونم بدنِ عجیبی که تو به من دادی، می تونه بیش از این سختیها را دوباره تحمّل کنه. مگه هر روز اینطور نمیشه؟ با تحمّلِ همین سختیهاست که می تونم دوریِ «آب» را بجان بخرم. پس کمکم کن. دوباره کمکم کن. قول می دم اینبار به قولم عمل کنم و توی بدترین شرایط دیگه حتّی هزیان هم نگم. من که می دونم درِ باغِ بهشتت را داری باز می کنی. نمی خوام ازدستش بدم. اینبار بی سر و صدا بهش نزدیک می شم. باشه؟

- انیمیشن و ترجمۀ کتب!

وقتی به آثار فوق العادّۀ سینمایی نگاه می کنم، به خودم بعنوانِ یک انسان می بالم. احساسِ وجد و افتخارمی کنم. از اینکه می بینم انسانها تونسته اند تا این حدّ قدرتِ خلاّقیّتِ خدایی خودشون را بکارگیرند که تا این اندازه مجموعه ای از هنرها را درقالبِ هنرِ هفتم، اینچنین هنرمندانه عرضه کنند، دگرگون می شم. امّا نکتۀ ظریفی در این بین نیز وجودداره:

ببین: بازیِ یک بازیگر درست مثل تألیفاتِ یک مؤلّف است. تصاویر متحرّک و انیمیشنی هم که بصورتِ کارتونهای جالب ایجادمی کنند مثلِ آثارِ ترجمه است. وقتی بعنوانِ مثال به کارتونهای سِریِ «باربی» نگاه می کنم و اوج خلاّقیّتِ سازندگان را در تقلید متناسب از رفتار انسانها را مشاهده می کنم، به اهمیّتِ کارِ مترجمین زُبده و ویراستارانِ نمونه بیش از پیش واقف می شم. آخه هیچکس مُنکِر اهمیّتِ بازیهای عاطفی و دقیق و روانشناختانۀ بازیگران نمیشه تاجاییکه بهشون جوایز ارزنده و فوق العادّه ای همچون «اُسکار» داده میشه ولی کی می تونه اون ترجمان سنجیدۀ رفتارهای انسانی را که درقالب نقّاشیهای سه بعدی و دوبعدی به ظرافت خلق شده اند را ازنظر دور بِزاره. من از ترجمه های زیادی بهره ها برده ام و متأسّفانه دائماً می شنوم که اینجا و آنجا صرفاً از مؤلّفین و بعضاً هم از ناشرین صحبت میشه و کمتر اسمِ اون افرادی را که دشواریِ ترجمه و ویراستاری را مدّتها به جان خریده اند را می شنوم! مسئله خیلی حسّاس است. ترجمۀ یک کتاب صرفاً برگرداندنِ جملات از زبانِ اصلی به زبانِ دیگری نیست؛ بلکه در این بین، مترجم باید بتواند احساس و روحِ کلامِ نویسنده را از نزدیک درک کند. او باید احساس کند. باید خودش را جای نویسنده قراردهد. رابطۀ مؤثّری بین نویسنده و خواننده ای که با زبانِ دیگری گویش دارد برقرارنماید. او باید حرفِ فردِ دیگری را (و نه حرفِ خودش را) دوباره و بصورتِ کامل بسازد. ویراستار نیز پابپای او باید چنین کند. گاه مترجم و ویراستار یکی هستند که این نیز بر دشواریِ کار بیش از پیش می افزاید. خلاصه اینکه: من به اونها هم می نازم و به آثارشون جایزۀ «اُسکار» می دم.

هیچ نظری موجود نیست: