۱۳۸۶ تیر ۳, یکشنبه

يادگار 2/4/1386

- بی قراری

نمی دونم چرا اینجوری میشم؟ بی قرارمی شم. وقتیکه به سرزمینهای دیگه می اَندیشم، فیلمها و گزارشات سادۀ خبری را درمورد شهرهای دیگه می بینم و یا اینکه به پهناوری این کرۀ خاکیِ کوچک می اندیشم، یکجور حالتِ عجیب به من دست می دِه. اِنگار نه اِنگار کوچک نیستم. سنّ و سالم را فراموش می کنم و گویی اینکه در ابتدای زندگیم قرارگرفته ام و می تونم زندگیِ جدیدی را شروع کنم. اَصلاً این حالتم توصیف نشدنی است. ولی با کسی در این خصوص صُحبت نکرده ام. آخه...

- زبانها

اون بی قراری فقط برای سرزمینهای دیگر، بُروز نمی کنه بلکه نسبت به زبانهای دیگه هم رُخ می نماید. خصوصاً هنگامیکه شعر و ترانه ای از زبان دیگری می شنوم. مثل همین الآن. آره، همین الآن داشت از شبکۀ چهار یک ترانه درمورد حافظ به زبان انگلیسی پخش می شد که من را بی قرارمی کرد. البتّه نکتۀ مهمّ دیگه اینه که این اِشتیاق من تنها به زبانِ اِنگلیسی خلاصه نمیشه. زبانهای دیگری همچون آلمانی، فرانسوی، عربی و ترکی هم روی من اَثر می زاره هرچند که زبانِ اِنگلیسی بیشتر متأثّرَم می کنه. جدّاً چرا اینطوری میشم؟ گویی وَطنم جای دیگری است و من در فراغش ناگهان بی تاب می شوم. البتّه این موضوع نه تنها درمورد کشورهای دیگر روی می دهد بلکه بیشتر در مورد سایر شهرهای ایران همچون تهران، تبریز، اَراک و گاهی هم اِصفهان رُخ می دهد. بیشتر درمورد تهران اینطوری می شم.

- مولانا

باید یک سَری به دیوانِ شَمس بزنم. مولانا کارم داره. اِحتمالاً دستِ گلی به آب داده ام و باید اِرشادبشَم.

- صدایی در چاه

اِمام علی(ع) سَرش را در چاه فرو می کرد و فریادمی زد. از دنیا و مردمش شکایت می کرد. اونجوری خودش را خالی می کرد. آره، همون علیی که دَروازۀ قلعۀ نفوذناپذیرِ خِیبَر را کند؛ همونی که لرزه بر اندام دشمنانِ قدرتمند می انداخت؛ همونی که جانشینِ قطعی محمّد مصطفی(ص) بود؛ همون معصومِ دوّم؛ همون اِمام اوّل؛ همون عالِم لَدُنی. من کُجا و او کُجا؟ ولی به خدا بعضی وقتها که دیگه خیلی بهِم سَخت می گذرِه، از صمیمِ قلب دِلم می خواد همون کار را می کردم. دِلَم می خواست توی چاهِ دوراُفتاده ای فریاد می زَدَم. برای همین هم به اِشاره، توی چاهِ اینترنِت می نویسَم. اینجا چاهِ من است. اَگه امام، توی چاهی حرف می زد که آبِ پاکی در اِنتهایش قرارداشت، مَنهَم توی چاهی فریادِ فراغ سَرمی دَم که آبِ عزیز، شاهد و ناظِرش هست. این نوشته ها شاهدِ دلتنگیهای سوزانِ مَن هستند. آره، ساعد، همونی که همه را می خندونه و شاد نِگه می داره، سالهاست که در آتشِ دلتنگی داره می سوزه. می سوزه؛ می سوزه؛ می سوزه.

- چه اِمتحانی؟!

اِمروز صُبح، بصورتِ محرمانه مدرکی را نشونم دادند که با دیدنش، سَر تا پایم خیسِ عرَق شد. باوَرنکردنی بود. فاجعه بود. اِحساس کردم نیمی از مغزم را ناگهان ازدست دادم. گیج شده بودم. مَگِه می شد؟ آنقدر قبیح بود که تصوِّرَش هم ممکن نبود. ای کاش می شد بنویسم که چی به من نشون دادند. یکساعتی طول کشید تا به خودم آمدم. توی این یک ساعت نمی دونستم براَساسِ مقرّرات بایستی چه کاری انجام دهم؟ کوچکترین اِشتباهَم باعث می شد تا خانواده هایی زودتر از هَم بپاشند و تشکیلاتی بکُلّی نابودشوند. سُکوتم هم عواقِب عَجیبی دَربَرداشت. گیر کرده بودم. یکی آمد و جلو و از خوابی که شبِ گذشته درمورد من دیده بود، بَرایم گفت. خدای من؛ عجیب بود! گویی این اِمتحان از پیش تدارک دیده شده بود و کِلیدِ جوابش هم آماده بود. من بایستی سُکوت می کردم. آره، شُتر دیدی، ندیدی. اینجا بایستی خِصلتِ سَتّارُالعُیوبیِ پروردگار را مدِّنظر قرارمی دادم. ولی من نزدیک به یک ساعت در نتیجه گیری و اِتّخاذِ تصمیم، تأخیرداشتم و دستِ آخر هم با یک اِمدادِ غیبی به راهِ حَلِّ عِرفان رهنمودشُدَم. من دوباره تجدید یا مردودشده بودم. خدا به من کمک کند تا اینگونه در دام شیطان نیُفتم.

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

يادگار 1/4/1386

- اُبُهّت یا عشق

خیلی دلم می خواست تا می تونستم همچون حضرتِ ابراهیم(ع) می تونستم عاشق خدا باشم ولی غالباً حالتی بر من می گذرد که جُز تجَسّمی از اُبهّت و جَلال و شِکوه او نیست. نمی دونم چجوری میشه توضیح داد؟ فقط باید بگم که نمی تونم اِبراز عشق کنم. البتّه بعضی وقتها چیزی شبیه به حالت عشق برمن می گذرد ولی اون حالتی نیست که ابراهیمِ نبیّ(ع) داشت. خیلی ناراحت هستم. بیشتر فکرمی کنم ناشی از این هست که من ذکرِ عشقم را گُم کرده ام! چکارکنم؟

- گُم شده

مدّتها پیش بصورتِ کاملاً اتّفاقی با یک آدم باهوش و فوق العادّه متعهّد آشناشدم. گهگاهی اِفتخار هم کلامی با اون نصیبم میشه. دو سه روز پیش او من را طرفِ مشورتش قرارداد و من بناچار مجبورشدم تا چیزهایی را بفهمم. تا اونجایی که می تونستم راهنماییش کنم، کردم. البتّه من کجا و اون متخصّصین کجا؟ چندبار هم سعی کردم توجّهش را به توانمندیهای آن مشاوران جلب کنم ولی او مایل نبود به هیچکس اِعتمادکنه. بعد از کلّی صحبت، من را مورد خِطاب قرارداد و چیزی را از من پرسید که عهد کرده بودم در اون خصوص تا زمانیکه هوش و حواسّی دارم، سخن نگویم. ظاهراً راهی جز پاسخ برایم نمانده بود ولی عهدم را نمی تونستم بشکنم پس با اشاراتی به کلّی گویی اونهم تا حدّی که او را تقریباً راضی کنه بَسَندِه کردم. نُکتۀ مهمّ این بود که: هردوی ما یکجورایی به یک نقطۀ ناپیدا امّیدوار بودیم. من توی عالمِ خودم منتظر کورسویِ امّیدی از عالمی و آبی بودم و او نیز چیزی توی این مایه ها! اینجا بود که دیدم ما آدمها چقدر به هم شبیه هستیم.

- شِباهَت

سَرِ جَلسِۀ امتحان حاضربودیم و در یک سالنِ بسیار بزرگ روی صندلیهای شماره دارمون نشسته بودیم. خدای من! حالتِ عجیبی به من دست داد. مراقبین؛ آره، مراقبین. همگی بنظرم آشنا آمدند. لحظه به لحظه آشناتر جلوه می کردند و حتّی گاهاً چشم توی چشمانِ من می دوختند که حاکی از نوعی سابقۀ ذهنیِ متقابل بود. حتّی می تونستم شباهتها را درک کنم و ارتباطاتِ مبهمی را بین اونها و بعضی مراکز دَرک کنم. داشتم دیوونه می شدم. به چَپ و راستم نگاه کردم. دانشجوها هم همینطور بودند. البتّه برای بعضی از آنها می تونستم توجیحی ارائه بدم ولی برای بقیّه، همان سردرگمیی که نسبت به مراقبین داشتم، ادامه داشت. حالم داشت دگرگون می شد و داشتم کنترل خودم را ازدست می دادم. مَعلوم بود که اینها خیالات است و این قدرتِ تخیّلِ من است که داره کاردستم میده. پس یک خیالپردازیِ دیگه به همۀ اون خیالپردازیها اِضافه کردم؛ امّا اینبار کاملاً اِرادی. سعی کردم اینجوری تصوّرکنم که هرکدوم از این آدمها را که می بینم، شباهتی با یکی از اَفرادی که توی دورانِ زندگیم دیده ام، دارد. درواقع سعی کردم تا باورکنم تا چیزی شبیه حالتِ «تداعی، مَعانی» داره در ذِهنِ من رُخ می دِه. اینجوری بود که تا حدودی آروم شدم و تونستم امتحان بدَم ولی این موضوع هنوز هم اِدامه داره و وقتیکه به اون لحظات می اندیشم، بازهم حیرت زده می شم. واقعاً من چه چیزی را در چنین شرایطی می بینم؟ این غیر ممکن هست که من اینهمه آدم را بشناسم و یا حتّی قبل از این، اونجا و پیشِ اونها بوده باشم. این «پژواکِ حافظه» را چکارکنم؟ چطور باید باهاش کناربیام؟

- ماه و آفتاب

وقتی شب میشه، آفتاب هم میره. شاید اصلاً بخاطرِ رفتنِ آفتاب است که شب میاد. ولی جریانِ ماه فرق می کنه. وقتی که آفتاب میاد، ماه جایی نمیره. همون زیبایی را داره. بعضی وقتها، صبح ها، میشه ماه و خورشید را باهم توی آسمونِ آرزوها دید. خدای من، ماه می مونه تا خورشید نورافشانی کنه. حتّی وقتیکه خورشید با نورِ زیادش، باعث میشه تا چشمها نتونند ماه را ببینند، ماه سَرِ جایش می مونه تا ببینه چه کسانی به او وفادارند، باورش دارند و فراموشش نمی کنند. من باورش دارم. من توی ماه، آب، آبِ زیبا را می بینم. باهاش حرف می زنم. پس حتّی توی تلألوءِ خورشید هم می تونم آرزویم، آبِ زیبا را در ماه، یعنی سرزمینِ آرزوهایم ببینم. آره؛ من به آب و ماه وفادارم چون چندی پیش لای صفحات قرآنِ کوچکم، قطعه شعر کوچکی را که روزی آب درونش برایم به یادگار گذاشته بود را دیدم:

«دُچار» یعنی عشق

و فکرکُن که چه تنهاست

اگر ماهیِ کوچک،

«دُچارِ» آبیِ دریای بیکران باشد.

سهرابِ سپهری

- پایداری و شکوه جدای از ریاست

هیچ دیدی که یک قایقِ کوچک درمیانِ آبِ دریا چگونه تکان می خورد؟ آیا دیدی که هواپیماهای کوچک با برخورد به اوّلین تودۀ هوا و یا ابرِ رقیق چگونه متزلزل می شن؟ امّا کشتیهای اُقیانوس پیمای بزرگ همچون کشتیهای عظیمِ نفتکش در برخورد با امواج خروشان، خیلی کم تکان می خورند. هواپیماهای پهن پیکر هم چنین هستند. هر دو پایدارند و لرزشهای آنها بمراتب کمتر از نمونه های کوچک و کم ظرفیّتشان است. آره، کم ظرفیّت! انسانهای بزرگ و بزرگوار و دنیادیده، همچون کشتیهای بزرگ هستند و در کِشاکِشِ روزگار، کمتر متزلزل می شن. امّا غالباً جوانانِ خام و بی تجرُبه، با تلنگری، به هم می ریزند. من نیز اینگونه ام امّا سختیهای روزگار، به مُرور سعی در اَفزایش ظرفیّتِ چون منِ حقیری دارد. وقتی به گذشته می اندیشم، به آرزوهای اَصیل و حقیقیم، به زجرهایی که در تصوّرم هم نمی گنجید و به مشکلاتِ غیرِقابلِ باورِ عاطفی، می بینم که کائنات چه بازیهای برنامه ریزی شده ای با من کرده است تا آنچه را که نداشتم، بدست آورم. درسته؛ انسان دردکِشیده می تونه دردِ دردمندان را درک کنه. سواره از حالِ پیاده خبرنداره. اگه اینهمه سختی نکشیده بودم و بدتر و سخت تر از همه، دردِ فراغِ آب را تجرُبه ننموده بودم، هرگز نمی توانستم در چنین شرایطی، تصمیم گیریِ صحیحی بکنم. حُبِّ پُست و مقام ندارم. آره؛ ندارم. به راحتی فرصَتِ دیگری را همچون سایر موراد کِنارزدم. یعنی فرصَتِ دیگری را درکمالِ هوشیاری دوراَنداختم. تقریباً کسی نمی تونه دَرک کنه که چرا و چگونه می تونم اینگونه باشم لیکن من آموختم که خودم باشم و پایم را از گِلیمَم دِرازتر نکنم. من بدونِ آب کجا باید برَم. امّا این دورکِشیِ من از مَقام و مَنصَب کافی نیست. بَسَندِه کردن به ظواهر است. باید فراتر رَوَم. باید شیطانِ کینه را از خودم و رفتارم دورسازم. نباید اِجازه بدَم که ظلمها و شِکنجه های روحیی که طَیِّ این سالیان تحمّل نموده ام باعث شود تا در رَفتارم از مَدارِ حقّ دور بی اُفتم. حال که عِزّتِ خدایی نصیبَم شده است، بایستی اَمانتدار باشم. مگه نه؟ من دَردها به سینه دارم و دردِ هِجرانِ آب مَرا از پای درآورده است ولی هیچیک نمی تواند باعث شود که رفتاری خَصمانه در روابطِ اِجتِماعیَم از خود بُروزدَهم. اینکه دردها را در سینۀ خودم زنده نگاه داشته ام و لحظه لحظۀ یادآوریِ آنان باعث افسردگی و دردِ جانکاهی در تمام وجودم می شود، باعث شده که به خدای خودم پنها ببرم و در دادگاهش تظلّم خواهی نمایم ولی همچون یک پزشک که در عرصۀ طِبابَت حقّ ندارد حتّی از مداوای دُشمَنش فروگذارنماید، من نیز چُنین باید باشم. می خوام با یاری خداوند به گونه ای رَفتارکنم که حتّی دَقیقترینِ انسانها با مشاهدۀ رَفتارم نتوانند کوچکترین دِلخُوری مرا از دیگری دَریابَد. به حَقّ قِضاوت کُنم و باحَقّ مسئولیّت بپَذیرَم. کوسِ رُسواییِ حَتّی نامردترین اَفراد را به صدا درنیاورم و بیش از پیش به خدای بزرگ بسپارم. او خود وَعدِه ها داده و یَقیناً به آنها عمل خواهدکرد.

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

يادگار 16/3/1386

- چهرۀ بَد

وقتی بچّه بودم، از بعضی از آدمها بدون اینکه باهاشون سَر و کاری داشته باشم و به اصطلاح نشست و برخواستی داشته باشم، بَدم می آمد و از بعضی دیگه خوشم می آمد. راستش یک نورِ خاصّی اونها را اِحاطه می کرد. البتّه منهم بچّه بودم و معصوم و به این گناهان آلوده نشده بودم. اون ضمیرِ پاک باعث می شد که تا حدودی بتونم هاله هایی را در اَطراف افراد ببینم. البتّه اون هاله ها با این هاله های فیزیکی، زمین تا آسمون فرق می کردند. اونها جوری بودند که برای تشبیهشون مجبور به انتخاب این واژه هستیم. متأسّفانه این روزها بیشتر از این واژه برای فریب و سَرکیسه کردنِ جوانها و نوجوانها استفاده می کنند و سعی می کنند با استفاده از این واژگان و چیزهایی از این دست، به این بی گناهها اَمر را مشتبه کنند و به اصطلاح رازهای موفّقیّت را بهشون بفروشند! ولی اونوقتها اینطور نبود. اون هاله ها همونهایی بودند که چندبار دیگه از زبان چندنفر دیگه هم شنیدم که البتّه اونها هم در طفولیّت می دیدند. ای کاش همون معصومیّت بچّگیمون باهامون می موند. بهرحال اخیراً یک حال دیگه ای بهم دست داده که فکرکنم داره کاردستم میده. اون هاله را نمی بینم ولی چهره ها کمی دگرگون می شن. همین دو سه روز پیش بود که یکی داشت باهام صحبت می کرد. کلام به درازا کشید امّا ناگهان احساس کردم چهره اش عوض شد. گویی یکجور چهرۀ ریاکاری و یا موزی بازی را داشتم مشاهده می کردم. مثل این بود که اون مرد دورِ چشمهاش را بصورتِ کاملاً ناشیانه ای سُرمه کشیده باشه. چندلحظه ای اینجوری بود و بعدش تقریباً به حالتِ طبیعی برگشت. نمی دونم چکارکنم. اگه این روزنامه ها، مجلاّت و سخنرانانِ قلاّبی دارن اینجوری سَرِ مردم کلاه می زارن، این خیالات و تصوّراتِ منهم داره اینجوری من را گمراه می کنه. می دونم که اون آقا داشت اندیشه ای را مخفی می کرد و انگیزۀ اصلی بحثش که چندان هم مقبول نبود را مخفی می کرد و داستانهای ظاهراً جالبی را به زبان می آورد ولی این دلیل نمیشه که من چهرۀ بندگانِ خدا را اینجوری تصوّرکنم. تا حالا چندبار اینطوری شده ام و نمی دونم چجوری می تونم با این خیالپردازیها مبارزه کنم. کسی که از قدرتِ تجسّم و تخیّل نسبتاً بالایی همچون من برخوردارباشد، به همین راحتی به دامِ شیطان می اُفته. اونبار تونستم تا حدودی با اون حالتِ به اصطلاح پیشبینی کنار بیام و به نظریّۀ «پژواک در حافظه» پرداختم. با موضوعِ «اِلقاءِ اندیشه» تا حدودی کنارآمدم ولی نمی دونم با این یکی چجوری باید مقابله کنم. این درسته که هیچکدوم از اون دومورد ازبین نرفتند و زیرِ حجاب اَلفاظ و نامهای جدیدی که رویشان گذاشتم، رنگ عوض کردند و همچنان در شرایطِ مختلف عرضِ اندام می کنند ولی بهرحال باید یک راهِ حلّی برای مقابله با اینجور خیالپردازیهایی که می تونند کار دستِ آدم بدن و اَمر را بر آدم مُشتبَه کنند، وجودداشته باشه. آیا من توی این سنّ و سال و با اینهمه تجربه نمی تونم راهش را پیداکنم؟!

يادگار 15/3/1386

- پُرخوری!

دستِ گل به آب دادم! بعد از اون بیماری، مشخّص شد که بَدَنم ضعیف شده و نیاز به تغذیّۀ مناسب داره. اوّلش زیرِ بار نمی رفتم ولی کم کم قبول کردم و حَجمِ خوراکیهایی که می خوردم، روبه افزایش گذاشت. یک روز متوجّه شدم که دیگه هیچ اَثری از اون بیماری و سُرفه ها نیست ولی کمی هم چاق شده بودم. این موضوع رَنجَم میده. از این رنج می برم که چقدر ما انسانها به این دنیا وابسته ایم. اگه دُرُست غذا نخوریم، مریض می شیم. با هیچ دارویی اِلاّ همون خوراکیهایی که ازشون دورمونده ایم هم خوب نمی شیم. بعدشم که به بهانۀ معالجه شروع به افزایش خوراکیها می کنیم، دوباره مزّۀ چرب و شیرینِ دنیا زیرِ زبونمون کارِ خودش را می کنه. از کنار هر اَغذیّه فروشی که ردّ می شیم، به اِصطلاح دلمون آب می اُفته و بعضی وقتها قبل از اینکه بفهمیم کی هستیم و کجا داشتیم می رفتیم، خودمون را توی اون رستوران، پیتزا فروشی و یا هرجایی که اِسمی از خوراکیهای لذیذ داره می بینیم.

- بازم آب!

دیروز داشتم برای یک کار خیلی ضَروری رانندگی می کردم. کار مهمّ و نیکی بود. شب هنگام وقتیکه داشتم برمی گشتم درست مثل بعدازظهر که داشتم می رفتم در حینِ رانندگی، حالَم دگرگون شد. برای «آب» بی تابیِ عجیبی کردم. دستِ خودم نبود. ناگهان بُغضم ترَکید. ولی بجای گریه، ترکیبی از گریه و خنده بروزدادم. شکّ ندارم اگه کسی همراهم می بود، یقین پیدامی کرد که دیوانه شده ام. آخه، یکی دو ثانیّه بعداز ترکیدنِ بُغضَم، خندۀ امّید به الله را باهاش ترکیب می کردم. چندبار اینطورشد. هربار بی اِراده به یادِ آب می اُفتادم و دلتنگی می کردم ولی بلادرنگ بصورتِ اِرادی خودم را به یادِ خودا می انداختم. اینجا بود که ترکیب عجیبی از گریه و خندۀ تقریباً ناگهانی رُخ می داد. از خودم و معبودم خجالت می کشیدم چون می خواستم عشقی همچون ابراهیم خلیل الله(ع) بوَرزَم ولی اینطوری و غیرارادی دوباره داشتم بی تابی می کردم. دستِ خودم نبود ولی داشتم عهدشکنی می کردم. تصوّرنمی کنم که اون خیابانها باعث شده باشند که چیزی در مخیّلۀ من تداعی شده باشند. حتّی یادم هست که خیلی سریع از کِنارِ گشتیِ پلیسِ بزرگراه عبورکردم و او متوجّۀ سرعتِ زیادِ من نشد چون درحالِ جریمه کردنِ یک نفرِ دیگه بود. هرچند سرعتِ زیادِ من می تونست ناشی از لزومِ حضور بموقع من در اون مکان باشه ولی شکّ ندارم که اون حالت روحیم داشت کاردستم می داد. نمی دونم چکارکنم؟ از یکسو فکرمی کنم که ذِکرِ عشقم را گُم کرده ام و از سوی دیگه اینجوری می شم. آیا این سَردرگمی ناشی از نُقصانِ ایمان نیست؟ ایمان به وعده های خدا. اگه واقعاً به وعده ای خدایم ایمان داشتم، آیا بعد از اینهمه مدّت که خودداری کرده بودم و چیزی بُروز نداده بودم، باید اینطوری بی تابی می کردم و به اصطلاح بُغض می تِرکوندم؟

- درس و امتحان

شرایطِ سخت و دشواری را دارم می گذرونم. 18 واحد گرفته ام که فوق العادّه سخت هستند. جدّی می گم. نمی دونم چرا کسی حرفم را باورنمی کنه. آخه وقتی می گم امتحانم را خراب کرده ام، با لحنِ خنده داری بهم می گن: بیستِت، نوزده شده؟! ولی بخدا اینبار اصلاً مثل دفعات گذشته نیست. من که توی اون دوتا دانشگاه از بهترین دانشجوها بودم، حالا دیگه نمی تونم خودم را توی این دانشگاه به سایرین برسونم. قبول دارم که توی بعضی از درسها به اصطلاح گل می زنم و اوّلین می شم ولی حقیقتش اینه که اینجور موارد کاملاً اتّفاقی هست و اساساً به نُدرَت رُخ می ده. بخدا این درسهای ریاضی برام خیلی خیلی سخت هستند. اگه نمره بیارم برام کافی هست. ولی هرچی می گم، کسی باورش نمیشه. درسهای این دانشگاه با جاهای دیگه فرق می کنه. دروس و کتابها از پیش مشخّص شده اند و به انتخاب استاد نیستند. حَجم دروس و سَرفصلها بمراتب از زمان یک تِرم فراتر است. خود اُستادها بعضاً نسبت به موادّ درسی معترض هستند و توی این مقطع تحصیلی، چنین سَرفصلهایی را مُجاز نمی دانند و بعنوان شاهد، اسم دانشگاههای دیگه که خودشون در اونجاها درس خوانده اند و یا تدریس می کنند را می آورند. حالا دیگه آدمی مثل من چطور می تونه خودش را با اینهمه مشغله به سایرین برسونه. بخدا اگه قولم به آب نبودم، شاید تا حالا فرارکرده بودم. امتحاناتِ میان ترمَم تقریباً به امتحاناتِ آخر ترمَم متّصل شد. پدرم درآمد. الآن هم درمیانۀ امتحاناتِ پایانِ ترم هستم. سه تاش را دادم و چهار تا امتحان سختِ دیگه دارم. خدایا، چکارکنم؟ «معادلات و دیفرانسیل» از یکطرف، «ریاضی3» هم ازطرفِ دیگه و....

- سخت و باحال!

بعضی از دروس را با سه بار مطالعه می فهمم. اهمّیّتشون را هم خیلی بیشتر از بقیّه درک می کنم. وقتیکه داشتم برای چندمین بار درسِ «ریاضیّاتِ گسسته» یا همون «ساختمانِ گسسته» را مطالعه می کردم، بعضی وقتها واقعاً نمی خواستم به کمیِ وقت توجّه کنم و روی بعضی از مطالب دقّتِ بیشتری می کردم. عجیب اینجا بود که قسمتِ توابع مولّد حذف شده بود ولی من نتونستم اَزش صرفِ نظرکنم. خیلی باحال بود. فوق العادّه بود. حالا دیگه می دونم که مهندس نرم افزارِ کامپیوتر با دانش فوق العادّه ای که داره، آمادگی حلّ بسیاری از مسائل را داره. وقتیکه داشتم توی درسِ «نظریّۀ زبانها و ماشینها» یک برنامه برای «آتاماتاها» می نوشتم، تعمّداً سخت ترین شیوه را پیش گرفتم و ابداً به پیشنهاداتِ اُستاد بسنده نکردم. 12 ساعت به سختی و تقریباً پیوسته برنامه نویسی کردم تا برنامه ای با حدّاکثرِ حالتهایی که یک کامپیوتر می تونه تحمّل کنه بنویسم. نمی تونستم توی اون زمان به وقت و نمره اَهمّیّت بدم و بَرام مهمّ بود که بتونم به این مسائل مسلّط بشم. آخه اَهمّیّت موضوع را بمراتب بیشتر از سایرین درک کرده بودم. ای کاش برنامه ریزان و مدیرانِ جامعه نیز چنین مطالبی را بَلَد بودند و بکارمی بستند. بعد از 15 سال سابقۀ کار، جزءِ افرادی هستم که با تمامِ وجود درک می کنم که اینجور مباحث تا چه اندازه می تونه مسائلِ پیچیدۀ مدیریّتی و کشوری و حتّی بنگاههای اقتصادی و دستگاهها و دوائر دولتی را حلّ کنه.

- احترام

حالا دیگه خیلی خوب می دونم اون مهندسهای نرم افزار کامپیوتر چه افرادِ نُخبه و پُرتوانی هستند. براشون اِحترامِ خیلی زیادی قائلم. من با اینهمه مشکلی که دارم شاید نتونم ادامۀ تحصیل بدم هرچند علاقۀ زیادی به این دروس دارم. ولی تصوّرمی کنم رازِ اصلیی که روزی به اِسرارِ آبِ عزیز من را واداشت تا بصورتِ رسمی وارد دانشگاه بشم و به تحصیل در این رشته بپردازم همین بوده که این موضوع را درک کنم. باید یادمی گرفتم که به این افراد احترام بزارم و بدونم چرا باید بهشون احترام بزارم. دیگه وقتیکه می بینم در نوشتنِ نرم افزارها کُند هستند و یا نکاتی را رعایت نمی کنند و یا اینکه اصلاً برنامه ای نمی نویسند، توانائیشان برای من کم جلوه نمی کنه بلکه حالا می دونم که یک مهندس نرم افزار درواقع طرّاح و تحلیلگرِ فوق العادّه ای هست. کسی است که چیزهایی را می بینه که اَمثالِ من فاقدِ توانائی مشاهده و درک آنها هستند. برنامه نویسی فقط یک مَهارت است که البتّه اگه یک مهندس نرم افزار به آن مجهّزبشه، کولاک می کنه و امثال من را توی جیبش میزاره. حالا دیگه برای لیسانسیّه های ریاضی هم اِحترامِ خاصّی قائلم. می دونم که اونها حتّی می تونند حرکاتِ اَبرهای آسمان را نیز با فرمولهای قابل تجزیّه و تحلیل توضیح بدن. می دونم که اونها می تونن برای هر مسئله ای راهِ حلّی اِرائه بدن. پس هدف از ورودِ رسمی من به دانشگاه می تونه ادامۀ تحصیل و دریافتِ مدرک نباشه بلکه هدف این بود که آدم بشم. می دونم خیلی مونده آدم بشم ولی همینکه این را فهمیدم، بازم جای شُکرش باقی هست.

- خونه

راستش خونمون را یکسال پیش زدیم زمین تا یک دستگاه آپارتمانِ بزرگ بسازیم. هشت واحدِ بزرگ داره ساخته میشه و پیشبینی می کنم که یکسالِ دیگه طول می کشه. از این هشت واحد، چهارتاش مالِ ما هست و بقیّه هم متعلّق به شریکمون هست. توی این مدّت باید اجاره نشینی کنم. دوتا خونه رهن کرده بودم که موعدشون به سرآمده و حالا، درست وسطِ امتحانات باید بگردم دنبال دوتا خونۀ دیگه؛ برای خودم و مادرم. خیلی سخت هست. فِشردگی و سختی دروس از یکسو، کار بی پایان و حسّاس اداره از سوی دیگه و حالا مشکل خونه هم بهشون اِضافه شده است. خونه یعنی اسباب کشی. یعنی بازم کلّی درگیری و سختی. خودم تنهایی باید این کارها را انجام بدم. اِنگار همۀ دنیا دست به یکی کرده اند که ناگهان به من فشاربیارن. از اونطرف باید بدَوَم دنبالِ کارتِ سوخت و از اینطرف هزارتا ناهنجاری اداری که بازخورد تکنیکی دشواری در مسائل کامپیوتری و شبکه های گستردۀ کامپیوتری داره را پوشش بدم. شاید اگه یکی چندتا مدیر و رئیس لایق و درستکار به این سیستمها تزریق می شد، مشکلاتِ امثال من بمراتب کمتر می شد. بخدا مَردُم هم راحت تر زندگی می کردند. چی بگم؟ از دزدیها بگم یا از گیرافتادنِ دزدان. نه، از اونهایی می گم که یک شبه شده اند زاهدِ دَهر و خودشون را از یکسو از اون دزدهای لُو رفته دورکرده اند و از سوی دیگه خودشون را توی رَده های کارشناسی و ریاستی و حتّی بالاتر جاکرده اند. آنچنان قفل به سیستمها زده اند و بی آبروئیها کرده اند که نگو و نپرس. همه چیز را از تعادل به بهانۀ جلوگیری از سوءِ استفاده ها، خارج کرده اند. حتّی یکی ازشون نمی پرسه که مگه اینهمه آشفتگی ناشی از اون بله قربان گوئیها و چاپلوسیهای درگاهِ کریمانۀ اون دزدها نبود. مگه خودتون همون موقع جزء خَدَم و هَشمِ همونها نبودید و هزاربار مبارزان را پیش پا نکردید و زمین نزدید؟ مگه اَرابه های ظلم و تبعیض را با شیوه هایی نظیر پیچیده کردنِ کارها به پیش نبردید؟ اونهمه پاداشهایی که بصورت اِضافه کاریهای آنچنانی و قراردادهای خارج از سازمان آنهم برای کارهای سازمان و دقیقاً در وقت اِداری نوشِ جان نکردید و نمی کنید؟ دیگه حالا برای کی می خواهید جانماز آب بکشید. همونطور که بعضی از اون حضرات دستشون رو شد و با روی کارآمدنِ برخی مدیرانِ اَرشدِ متعهد، تا حدودی از مرکزِ عملیّات دستشون کوتاه شد، روزی شما هم لُو می رید. چرا درسِ عبرت نمی گیرید؟ می دونی چیه؟ اونها حُبِّ جا و مقام گرفتتشون. آنچنان مَستِ پُستهای جدید و یا حتّی اِبقاء شدۀ خودشون هستند که اون زلزله ای را که همین چندوقتِ پیش باعث شد تا یکی چندتا از اون خونه های ظلم کمی آسیب ببینه را فرامش کرده اند. شب دراز است و.... ما آخرش را می بینیم.

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

يادگار 30/1/1386

- جهان کجاست؟

موضوعی را می خوام بگم که همیشه گفته اند: نگو! درموردِ واقعیّتِ این جهان است. جهانی که خِلقتِ کوچکی از خداوند است. خداوندی که اصلاً مادّه نیست. تو واقعاً فِکرکردی که کُلّ این جهانِ مادّی در کُجا واقع هست؟ مَگه هرچیزی، یک جایی قرارنگرفته؟ مگه این اِقتِضای مادّه بودنش نیست؟ پس خودش کُجاست؟ کِلید همینجاست. آره، از همینجا می تونی به خیلی چیزها پی ببری. بهش فِکرکُن. مَگه از خدا نیست؟ مگه قبلش خدا کجا بوده؟ توی چه سَرزمینی بوده؟ تو هوا ایستاده بوده؟ توی فضایی شبیه فضای بینِ کهکِشانها بوده؟ کُجا بوده؟ بَعدِش که جهان مادّه را آفریده، این جهان را کُجا قرارداده؟ کفِ دَستِش؟ روی شونه اش؟ کُجا؟ مَگه خُدا مادّه است؟ نه. مُسلّماً نه. پس کُلّ جهانِ مادّه را کُجا قرارداده؟

- از خودش...

یک نِشونه برای رسیدن به پاسخ وجودداره. خیلی مُهمّ هست. آدم. آره، آدم. مگه نمی گه: از روحِ خودم دَرِش دمیدم؟ مگه نمی گه: اَشرَفِ مخلوقات هست؟ پس اَگه دقّت کنی به این تناقض می رسی که: یک چیزِ غیرِ مادّی توی جهانِ مادّی محبوس شده. روحِ خدایی که از خودِ خدا است و اِختیاردار یا مُختار هست، توی کالبدِ مادّی گیرافتاده. تازه بعد از مُردن و خلاص شدن از این جسمِ مادّی باید در جسمِ اَثیری قراربگیره که شبیه به این جسمِ دنیوی است امّا لَطیف... این تناقض یک سَرنَخِ باحال است. یک سَرنَخِ دیگه هم وجودداره: پوچگرایان. اونها یک چیزهایی فهمیده اند امّا مُنحَرف شده اند و به ناکجا آباد رفته اند. یک چیزی را اِحساس کرده اند امّا دُرست دَرکِش نکرده اند. بازم سَرنِخ وجودداره. قانونهای نسبیّت مثلِ نسبیّتِ اَنیشتین. برای نزدیک شدن به یک جسم، نیازی نیست که تو به سَمتِش حرکت کنی، بلکه حتّی اَگِه اون هم به سمتِ تو حرکت داده بشِه، بازهم بهش نزدیک می شی. توی یک دنیای مَجازی مثلِ تَصاویر و خصوصاً بازیهای کامپیوتری، درواقع تو پُشتِ کامپیوتر نشسته ای ولی می بینی که داری واردِ اُتاقهای مختلف می شی. هیچ حرکتی نمی کنی امّا این اِحساس بهت دَست میده که داری حرکت می کنی. بعضیها درحینِ بازی، وقتی هَیَجان زده می شن، فریادمی زنند: رَفتم اونجا؛ واردش شدم؛ کُشتمِش و.... اینم همون قانونِ نسبیّت هست. اُتاقها دارن بهت نزدیک می شن. توی اون عالمِ مَجازی، همه چیز داره به تو نزدیک میشه و یا از تو دورمی شه. این دُنیا هم همینطور هست. داره توی ذِهنِ نهانیِ غیرِ مادّی ات شکل می گیره. تو در ذهنِ نهانیَت مُرتکِبِ اَعمالی می شی. نیکی می کنی؛ بَد می کنی؛ اِطاعَت می کنی و یا کُفرمی وَرزی. واردِ سَرزمینهایی می شی. مریض می شی و یا حتّی می میری. توی این دنیای مادّی که بَنا به اِقتضای مادّی اش، نیاز به «جا» و «مکانی» داره امّا جا و مکانی جُز مادّه نمی تواند داشته باشد. پس اَصلاً وجودندارد. توی ذِهنِ نهانیِ تو نَقش بسته. تو توی اون دنیای مَجازیِ نهانی داری زندگی می کنی و مهمتر از همه، داری فِکر می کنی؛ خیالپردازی می کنی و تصَوّرمی کنی. دنیاهای مَجازی دیگری می سازی؛ مِثلِ بازیهای کامپیوتری و یا فیلمها و تئاترها. اَصلاً اِرادَتِ انسانها به هُنرِ هفتم ریشه در همین اَمرداره. فیلمِ ماتریکس تونست خیلی بیشتر از سایرِ فیلمهایی که قبل از آن ساخته شده بود، این مفهوم را توضیح بدهد. هرچند که این فیلم نیز مثلِ همون پوچگرایان در جاهایی منحرف شد و به اِصطلاح کم آورد.

- اونی که فهمید

می گن:

این مُدّعیان در طَلَبَش بی خبَرانند آنرا که خبَر شد، خبَری بازنیامَد.

و یا اینکه می گن:

آنکه را اَسرارِ حقّ آموختند مُهرکردند، مُهرکردند و دَهانش دوختند

ولی چرا؟ چرا اونهایی که این موضوع را فهمیدند و بهتر بگم: دَرکِش کردند، چیزی نگفتند؟ آیا بهشون دستوردادند که نگن؟ نه بابا. مشکل مُستمِع هست. می گن:

مُستمِع صاحِب سُخن را بَر سَرِ ذوق آورد

من و اَمثالِ من توانِ دَرکِش را نداشتیم.

- قدرتِ خارق العادّه

گاهی می گن: فلانی توانائیهای خارق العادّه ای داره. با نِگاهش تونست فُلان کار را انجام بدِه. فُلانی خیلی آرام هست. اِطمینانِ قلبِ عجیبی داره. هیچ چیزی نمی تونه اون را مُتِزلزل کنه. اَز کِنارِ فُلانی که رَدّ می شم، اِحساس می کنم یک میدانِ مغناطیسی قوی اِحاطه اش کرده است و..... خُب عزیزم، اگه تمامِ این جهانِ هستی براَساسِ ذهنیّتِ نهانیِ تو شکل گرفته است، خُب اَگه بتونی به خودت و اَندیشۀ نهانی اَت مُسلّط بشی، می تونی قوانینِ جدیدی دَرونش ایجادکنی. نِظام نُوینی را پایه بگذاری. از محدودیّتهای زمان و مَکانِ این دنیای مَجازیِ نهانی تا حدودی نِجات پیداکنی. مگه مُرتاضهایِ بَدبَخت چکارمی کنند؟ اونها با زجردادنِ جِسمِ خودشون، اون را ضعیف و بی اِعتبار می کنند. بعبارتِ بهتر: از محدودیّتش تا حدودی نِجات پیدامی کنند. طِبق قوانینِ این دنیای مَجازی، باید بخورَند و بیاشامند تا این بَسترِ مادّیِ دنیای مَجازیِ نهانی سالم بمونه. خُب حالا بیا و بَراَساسِ همین قانون، این بَستر را داغون کُن. ضعیف میشه و گوشه ای از این پَرده می رِه کِنار. اَگه اون بَدبَختها راهِ دُرُستِش را اِنتخاب می کردند، گوشه های بیشتری از این پرده می رفت کِنار.

پَرده بالا رفت و دیدم هَست و نیست راستی آن نادیدنیها، دیدنی است

راهِ دُرُستش همونی است که دَر مَکاتِبِ اِلهی آمده است. اِسلام هم کاملترینشون است. اَصلاً قرآن مَگه چی هست؟ حرفهای همونی هست که تمامِ این نِظام را آفریده. همونی که این قوانین و تناقضات را ساخته. اون گفته که نبایَد مثلِ مُرتاضهای بَدبَخت ریاضتِ نادُرُست کِشید. اون راههایی را پیشِ رویمان قرارداده تا با رُعایَت کردنش توی این بازی سَربُلَند بیرون بیاییم. تازه سَرنَخهای باحالتری هم بهمون نشون داده و ما اَز سَرِ غفلَت دَرکِشون نکردیم. حِکایتِ اَصحابِ کهف، مُعجزاتِ پیغمبران و یا عُمرِ طولانیِ بَرخیها ازجُمله همین اِمامِ زمانِ خودمون(عج) و حضرت عیسی مسیح(ع) و یا خِضرِ نبیّ(ع) و.... بابا کُجایِ کاری؟ توی زِندگیِ خودمون. نمی خواد جای دوری بری و دنبالِ اونهایی که بَعد از مُردَنِشون دوباره توی بیمارستان و یا حتّی درونِ تابوت زنده شده اند، بگردی. خودِ خودِ خودمون هم همینطوریم. چندبار مُشکِلاتِ پیچیدۀ من به شکلِ عجیبی حلّ شد؟ دیگه بهش عادت کرده ام. یک رَوَندِ برنامه ریزی شده را اِحساس می کنم. حتّی بَرخی وَقایع را می تونم قبل از وُقوعشون حَدس بزنم. مَگه فقط من اینجوریم. همه کم و بیش اینجوری هستند. مَگه فقط من پنج-شش بار از مرگِ حتمی نِجات پیداکرده ام؟ این تجربه را خیلیهای دیگه هم داشته اند. فقط لازم بود بهش دُرُست بی اندیشم.

- دُنیای پلاسمایی

بعضی وقتها اون دیدۀ بَصیرت بازمی شه. اِحساس می کنی این اِتّفاقات را قبلاً جایی دیده ای. بعض وقتها برام رفتارهای خصمانۀ دیگران، مُزحِک و بی اَهَمّیِت بنظرمی رسه. نمی دونم چجوری بگم. اَصلاً می دونم که طرَفِ مُقابلم چی می خواد از دَهانش بیرون بیاد. همین دیروز شاید بطورِ ناخواسته موضوع را کنترل کردم. قبل از اِظهار و اَدای کلِمات توَسُطِ دیگری، دَستکاریشون کردم. تازه دارم می فهمم چرا بسیاری از پیامبران، چوپان بودند و مدّتها در دَشت و صحرا، تنها بودند. تازه؛ پیغمبَرِ اسلام، حضرتِ محمّد(ص) مدّتها توی غارِ حراء شب را به روز و روز را به شب می رسوند. خیلی باید اَحمق باشم که فِکرکنم اون به سُنّتِ جاهلی و بدون دست یافتن به حقایقی از این کائنات و بدونِ برنامه ریزی اَساسی دست به این کار می زده. خیلی باید ساده لوح باشم که فِکرکنم حضرتِ اِبراهیم(ع) براَثرِ مُبارزاتِ بعد از رِسالَتش لغبِ «خلیل الله» یعنی «دوستِ خدا» را بدست آورده باشه. اون اوّل با جان و دل تونست خدا را درک کنه. تونست بفهمتش. تونست عاشقش بشه. بعد پیغمبرشد. خدا مُفتی مُفتی اون را دوستِ خودش اِعلام نکرد. از بَحث خارج نشم. این حالتهایی که توضیح دادم اَبداً به من محدود نمی شه. خیلیهای دیگه هم اینطوری می شن. همه اینجوری می شن. یکی کمتر و یکی بیشتر. یکجوری همه می دونند که تمام وقایعِ دنیا، ظاهری هست و همه چیز می گذره. قتلها، کُشتارهای دَستِ جمعی، جنگها و ظلمها گذشت. زندگی اِدامه پیداکرد. همه توی دِلِشون می دونن که این وقایع ظاهری هست. اونهایی که این دانستۀ نهانی که در ضمیرِ ناخودآگاهشون جای داره را به قِسمتهای اِرادی و خودآگاهِ ذهنشون می آورند و حقایقِ جهانِ هستی را بیشتر و بهتر درک می کنند، دُنیای پیرامونی را بگونه ای دیگر می بینند. واقعیّتی را در پَس همون اَجسامی که ما نِظاره گرشون هستیم می بینند. تفسیرش سخت هست ولی برای تبیینِ موضوع اِشاره به جهانِ پلاسمایی می کنم. وقتی کسی براشون شاخ و شونه می کشه و یا حتّی تهدیدشون می کنه، خیلی ساده و با اِقتدار ازکنارش می گذرند. گویی با تسلّطِ محدودی که نسبَت به این دنیا پیداکرده اند، همه چیز را به کنترلِ خودشون درمیارن. ترسی در وجودشون اِحساس نمی کنند. برقانونِ «عمل و عکس العملِ مادّی» اِحاطه پیداکرده اند. هر بَدخواهی را در نُطفه خفِه می کنند و خصم را زمین گیر می کنند. چه بَسا کسی با هیکلی ضعیف درمقابلِ چندتا آدمِ شرورِ ثدرتمند بایستد و اونها را به وحشت بی اندازد. حتّی اگر هم حَریفشون نشده و براَساسِ قوانینِ مادّی با ضرب و شتم، مجروح بشه، بازهم چون به اَصلِ موضوع و صوری بودنِ تمامِ اَعمال و وقایع در این دنیای مَجازیِ نهانی واقف هست، خم به اَبرو نمیاره و راهِ راستینِ خودش را اِدامه میده. دُرُست همچون مُبارزانِ راهِ روشنایی که همواره درمُقابلِ جَبّارانِ زمانِ خودشون ایستادگی کرده اند.

- عشق

خُب، با این تفاسیر، جایگاهِ اَعمال کجا خواهدبود؟ اَعمال، همان سامان دادن و برنامه ریزیهایی است که براَساسِ نیّاتِ اَفرد از آنها سَرخواهدزد. همونی که ما بهش می گیم اَعمالِ اختیاری و اِرادی. بهمین دلیل است که اَعمالِ نیک بدون داشتنِ نیّتِ نیکو موردِ قبول نیست. قرآن و اَحادیث اینجوری حُکم می کنند. یعنی باید اِبتدا با نیّتی صالح آمادۀ انجام کاری بشیم و سِپَس توی اون دنیای مَجازیِ نهانی شروع به بُروزِ نیّاتمان با نامِ اَعمال کنیم. نکته اینجاست. ما خود، اِراده هستیم. همون «کُن فیَکُون» که خدا گفته. ما اینجوری شدیم «اَشرَفِ مَخلوقات». امّا یک سَرنخِ قوی و اِنکارناپذیرِ دیگه هم وجودداره. عِشق. آره، عِشق. خیلیها عِشق و اِزدواج و اینجورچیزها را در یک ردیف می بینند درحالیکه عِشق مَعنا و مفهومی بمراتب گسترده تر از این حرفها داره. آمیزشِ حقیقی هنگامی رُخ می ده که دو روح درهَم بیامیزند. یعنی چیزی بمراتب فراتر از تماسِ جسمی. اِزدواج اَگر قِداسَتی داشته باشه، صِرفاً بهمین خاطر است. اگه فقط به ظواهر و آثارشون بَسَندِه بشِه، درواقع پیوند در حدّ همان جهانِ مجازیِ نهانی رُخ داده است. اصلاً اِزدواجی رُخ نداده است. حُکم طَلاق نیز می تواند دراِدامۀ این زندگی صادر و جاری گردد. ولی اَگر دو نفر از اَعماقِ وجود به یکدیگر علاقه مند شده باشند، درواقع این روحشان است که با هَم مَمزوج شده است و در اِدامۀ راه حتّی اَگر در ظاهر جُدایی رُخ دهد، هرگز از یکدیگر جدانخواهندشد. نشانه اش این است که حتّی اَگر فرسنگها از یکدیگر دورشده باشند، بازهم همدیگر را اِحساس می کنند و بدُنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می گردند:

گلی گم کرده ام می جویَم او را به هَر گل می رِسَم، می بویَم او را

این همون عشِقِ نوعِ دوّم هست. آره، عِشقِ مَجازی که پیش درآمدِ واقعیِ عشقِ حقیقی هست. همونی که در یادگارِ 2/1/1386 دربارۀ سه نوع عشق نوشتم. کسی که عشقِ مَجازی را درک نکرده باشه، نمی تونه به عِشقِ حقیقی، یعنی عشق به ذاتِ لایزالِ اِلهی دست پیداکنه. دقت کن: گفتم «دَر ک کرده باشه»، نگفتم «تجربه کرده باشه». فرقِ «آب» و «سَرآب» هَم به همین ظریفی هست. کسی که واقعاً عاشقِ آب باشه و آب را درک کرده باشه، حتّی زمانیکه از دست یافتن به اون ناامّید میشه، بازهم به سُراغِ سَرآبها نمی رِه. توضیح می دم: فرض کن کسی توی بیابان درحالِ جان باختن هست. دیگه یقین داره دَستِش به آب نمی رِسِه. ممکن است در اوجِ ناامّیدی، دِل به سَرآبهایی که می بینه ببنده. شاید تو دِلِش بگه: بزار در این آخرین لحَظات، دَستِکم به همین سَرآبها دِل خوش کنیم. این فرد علی رغمِ اینکه تشخیص داده است که اینها سَرآب هستند و آب نیستند، بازهم تیری توی تاریکی انداخته است و به دنبالِ سَرآب رفته. او واقعاً عاشقِ آب نبوده. عِلم داشته ولی دِل نداشته. عاشق تا آخرین لحظۀ عمرش به آب وفادارمی مونه.

- اِشتباه

اَگه دوتا روح، یعنی دوتا واقعیّتِ اِنسانی دَر هَم بیامیزند، توی این دنیای مَجازیِ نهانی، به توان و قدرتِ شِگرفی دست می یابند. علّتش را حالا میشه درک کرد. چون اونها به محدودیّتها غلبه کرده اند. اینجا بَحثِ یافتنِ همجنس و یا هم نوع درکار نیست بلکه دوتا اِراده، دوتا واقعیّت و دوتا اَشرف بهم رسیده اند. اونجا تجَمّعِ نیرو وجودداره. چیزی شبیه به کارتونِ دوقلوهای اَفسانه ای. حالا ممکن است که یکی در دامِ اِشتباه بی اُفته. یکجور دام. سَرآبی را بجای آب و به تصوّرِ آب، قبول کنه. فکرمی کنی چی میشه؟ واضح است. پایدار نمی مونه. هیچوقت خورشید پُشتِ اَبر نمیمونه.

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

يادگار 22/1/1386

- تنهایی

یکجایی بصورتِ کاملاً اتّفاقی چشمم به این جملات افتاد:

خداوندا، آنکس که مرا در تنهاترین تنهاییم، تنها گذاشت؛ در تنهاترین تنهاییش، تنها مگذار

به دلم نشست و اینجا آوردمش.

- کلیدِ سه مرحله ای

اینم یکی از وقایعِ عجیبی هست که برام رُخ داد: فکرکنم چهارشنبۀ هفتۀ گذشته بود که رفتم سُراغِ قرآن. یک تفعّلی زدم و البتّه از او راهنمایی خواستم. یک کلیدِ سه مرحله ای با ترکیبِ خاصّی آمده بود. درست مثل قفلی که بایستی کلیدی را سه بار در آن بچرخانیم تا بازشود! هرچند به شدّت تحتِ تأثیرش قرارگرفته بودم امّا نمی دونستم که بزودی باید این امانت را دراختیار فرد دیگری قراربدهم. آره؛ من یک مأمور بودم. این کلیدِ سه مرحله ای از این قراربود:

اوّل آنکه: کُفر نگو و وَعدِۀ خداوند را مُحَقّق بدان. دوّم اینکه: نِعَماتی را که خداوند به تو داده است و نیز شرایطی که تو را از شیطنتِ اَفرادِ نادرست حفظ کرده است را بیادآور. و سوّم آنکه: به خداوند توکّل کن.

می بینی؟ خیلی ساده است ولی بافتِ خاصّی داره. از وقتیکه این کلیدِ سه مرحله ای را مشاهده کردم، دائماً به فکر فرو می رفتم و دلم می خواست بدونم که کُجا و با چه اَثری برای من ظاهرخواهدشد؟ روزِ جمعه صبح بود که توی دانشگاه منتظرِ استاد بودیم. ایشان دیرکرده بودند و ما که تعدادمان خیلی کم بود تقریباً بِلاتکلیف مانده بودیم. مثلِ همیشه سعی می کردم که با دیگران ارتباطِ متقابل برقرارنکنم و صرفاً به پاسخ سؤالاتِ احتمالیشان بَسَنده می کردم. امّا بصورتِ کاملاً ناخواسته با پسری که اونهم مثلِ من منتظرِ استاد بود، سَرِ صحبت بازشد. متوجّه شدم که شرایطِ خاصّی داره. او اصلاً و اَبداً جلف نبود. کاملاً معمولی و کم صحبت بود. بخاطرِ سانحه ای که در تِرمِ اوّل براش رُخ داده بود و نیز مقداری سَهل اِنگاری، خیلی از هم دوره ای هایش عقب اُفتاده بود. ناراحت بود و شرایطِ زندگیش هم بنَحوِ خاصّی بود. در مواردی سعی در راهنماییش کردم. از شیوۀ متناسب و بهترِ مطالعۀ بعضی از دروس، بخصوص زبانِ انگلیسی گرفته تا شیوۀ زندگی و باورها و نیازهای متفاوتِ زندگی. ناخواسته درمقامِ انتقالِ تجربه قرارگرفته بودم و توی چشمهای او حالَتِ خاصّی مشاهده می کردم. با دقّت به حرفهام گوش می داد. حتّی چند لحظه ای احساس کردم که توی چشمهاش اَشک حلقه زده. در یک لحظۀ خاصّ مجبورشدم اون کلیدِ سه مرحله ای را به او بگَم. بهش منبع و مأخذم را هم اِطّلاع دادم. وقتیکه داشتم به او، این اَسرار را انتقال می دادم متوجّه شدم او با شرایطِ خاصّی که داره درواقع مخاطَبِ اصلیِ اون آیاتِ قرآن بوده است و من فقط یک مأمور بودم. آره؛ من صِرفاً یک مأمور بودم. حالا چرا من برای اینکار انتخاب شده بودم، برام روشن نشد! من که توی مسئلۀ...... مدّتهاست که مانده ام. پس چرا......؟!

- دو دوزه

هنگامِ آزادسازیِ 15 نظامیِ انگلیسی، یک بازیِ دیگه هم با حکومتِ به اصطلاح مقتدرِ بریتانیای کبیر شد. از یکسو لباسِ نظامیهای انگلیسی را از تنِشون با زبان خوش درآورده بودند و لباسِ شخصی و البتّه غیرِ وَطنی به اونها پوشونده بودند که برای هر نظامی در هر جای دنیا از دست دادنِ ناموسِ ملّی محسوب می شه و از سوی دیگه رئیس جمهورِ ایران به جنابِ نخست وزیرِ بازی خوردۀ انگلیس گفت: از تو می خواهم که آنها را اذیّت نکنی! وای خدای من، کدام آدمِ عاقلی نمی تونه بفهمه که آقای «تونی بلِر» توی چه اوضاعی گیرکرده است. به او گفته میشه نیروهای وَطنیِ خودت را اذیّت نکن! اگه توی این بازیِ رسوایی، از اونها تقدیر بعمل می آورد، همه می گفتند اَوامر دشمن را گوش داده و تمامِ قوانین نظامی را برای حفظِ اعتبار ازدست رفتۀ خودش نقض کرده، و اگه اونها را اذیّت می کرد، دستش برای مردمش رو می شد. مسلّماً انگلیس در این بُحرانِ داخلی فقط بایستی راهی را انتخاب می کرد که میانه باشه. پس نظامیها را توجیه فشردۀ اطّلاعاتی کرد و احتمالاً ترساند و بعدشم یک مصاحبۀ مطبوعاتیِ اِجباریِ ساختگی. آخرش هم با سیاه بازیِ تبلیغاتی اِدامه داد امّا برنامه ریزانش ابداً به این موضوع فکرنکردند که حکومتِ مقتدری که اینچنین برنامۀ رسوایی عظیمی را برای اونها تدارک دیده است، فکرِ امروز را نیز کرده است. فقط با دیدنِ چندتا اعتراضِ شَفاهیِ ایران این تصوّر در ذهنشان نقش بست که: حالا که دیگه نظامیها دراختیارِ ایران نیستند میشه همۀ اون بازیهای تبلیغاتی را خودش بدست بگیره و.... برای من مثلِ روز روشن بود که برنامه ریزانِ ایرانی آمادگی این شرایط و شرایطِ دیگری را هم دارند و الآن بازیِ زمان و وقت را دارن اجرا می کنند. توی چنین شرایطی باید گذاشت تا حَریف کارهایی بکنه که دیگه هرگز نتونه کِتمان کنه و وقتیکه تمامِ مخفی کاریهاش توی حرکتهای بعدی اِفشاء شد، نتونه هیچ جوری توجیه کنه. بنابراین بعد از گذشتِ اینهمه مدّت وزارتِ امورِ خارجۀ ایران اعلام کرد که بزودی سی دی و فیلمهایی از تمامِ دورانِ دستگیری و نگهداریِ اون نظامیانِ بدبخت را منتشرخواهدکرد (البتّه بهمراه لحظاتِ خوشگذرانیهاشون)! درست کاری را انجام خواهندداد که از همۀ معادلاتِ دیپلماتیک خارج است. آه خدای من، اونها قراراست بعد از این رسوایی عادت کنند به شرایطِ ترس. ترس از بُحران سازیِ خارجی در اوضاعِ داخلی. درست همون بازیِ قدیمیِ اِنگلیسیها. آره، سالها پیش خودشون اینکار را توی جهان انجام دادند. توی فیلم «کیفِ انگلیسی» می تونید شیوه ای را که برای بستنِ دهان اون دخترِ متموّلِ ایرانی بکاربردند ببینی. او دیگه هیچوقت حرف نزد و اقدامِ سیاسیی انجام نداد چون اون رانندۀ انگلیسی زنده بود! آره، این شیوۀ را خودشون خلق کرده بودند و حالا در گوشۀ دیگری از دنیا با همون شیوه امّا به روشی کاملاً نوین و گسترده خودشون قربانیِ اون شدند. حالا دیگه رفتارِ غرب و خصوصاً انگلیس کاملاً تحتِ کنترلِ ایران درآمده است. هر حرکتی بکنند از قبل توسّط ایران برنامه ریزی شده و اونها را درشرایطی قرارداده اند که اون دستِ گل را به آب بدن! اون نادانها فقط یک راه داشتند که تشخیص ندادند: باید سکوت می کردند. همین و همین. «لیمپو» می گه: وقتیکه اموالِ دشمنت توی خونه ات پیدا میشه، تنها رفیقِ تو، سکوت است.

- مهندسیِ کامپیوتر

نظرم عوض شد. اونوقتها خیلی می نالیدم از اینکه دروسی را که دارن به دانشجویان می آموزند، قدیمی و منسوخ است و باعثِ خیلی از عقب ماندگیهای ایران است. البتّه هنوز هم معتقدم که شیوه ها و دروسِ غلطی وجودداره امّا پس از آشنایی بیشتر و عمیقتر با محتوای سایرِ دروس خصوصاً مباحثِ گسترده و بی پایانِ ریاضی مربوط به این رشته و ارتباطِ مرحله مرحلۀ آنها با دیگر دروسِ تخصّصیِ کامپیوتر، دریافتم که فارغ التحصیلانِ این رشته واقعاً افرادِ سخت کوش و نابغه ای هستند. اونها مفاهیمی در ذهنشون دارند که باعث میشه امتیازاتِ فوق العادّه ای داشته باشند. من حالا دیگه برای اونها ارزشِ خیلی زیادتری قائلم. دیگه می دونم میشه از اندیشه و توان اونها تا حتّی عوض کردنِ دنیا بهره ها برد. شاید خودم هرگز این رشته را تمام نکنم چون مدّتهاست که علی رغمِ تلاش فراوانم در این رشته، انگیزه ای برای تصوّر زمانِ فارغ التّحصیلی ندارم امّا دیگه به چشمِ دیگری به مهندسانِ نرم افزارِ کامپیوتر نگاه می کنم. اونها خارق العادّه هستند.

- زیباییِ حقیقی

تشخیصِ زیبایی ممکن است تحتِ شرایطِ زمانی و مکانی دستخوش تغییر بشه و به اصطلاح جَوّزَدِه بشیم! برای درکِ بهترش یک مثال می زنم:

فرض کن چندتا دختربچّه با موهای مِشکی یکجا ایستاده اند و ناگهان دخترِ دیگری با موهای طلایی و البتّه باوَقار واردِ جمع میشه. افرادی که اونجا شاهد این شرایط هستند اِحتمالِ زیادی داره که تحتِ تأثیر شرایطِ «تمایز» قراربگیرن و این دختر را بعنوان زیباترین برگزینند. امّا حقیقت این است که برای برّرسیِ زیبایی نباید به تمایز و یا منحصربفردبودن توجّه کرد. این دخترَک ممکن است صِرفاً از موهبتِ تفاوتِ رنگِ مو با سایرین برخوردار باشد و اِمتیازِ زیبایی اَرجَحتری نسبت به سایرین نداشته باشه و البتّه ممکن هم هست علاوه بر این وَجهِ تمایز، اَرجَحیّتهایی هم نسبت به دیگران داشته باشه و واقعاً از دیگران زیباتر باشه. نکتۀ مهمّ این است که زیبایی همچون «سوارکاری زیبا، سَوار بَر اَسبی زیبا» می باشد. توضیحش اینِه:

زیباییِ ظاهری همون اَسبِ زیبا است. اَسبی که به خودیِ خود زیبا است امّا فقط یک اَسبِ زیبا و سَرکِش است. امّا اون سوارِ زیبا درواقع باطنِ زیبای انسان است. کسی که از درون پاک و خالص باشه، همچون سوارکاری زیباست. بهمین دلیل است که گاهاً افرادی را مُلاقات می کنیم که علاوه بر داشتنِ جمال و زیباییِ ظاهری، به نحوِ اَحسَن از اِمکاناتِ آرایشی هم بَهره بُرده اند تا جایی که گویی خود را برای شرکت در مسابقۀ زیباترینها آماده کرده اند و همه با مشاهدۀ رخسارشان اِقرار به زیباییِ بی بَدیلیشون می کنند امّا تهِ دلمون اِحساس می کنیم خیلی هم خوشگل نیستند و فقط با چند ساعت همنشینی، دیگه متوجّۀ زیبایشون نخواهیم بود و بعبارتِ دیگه، برامون یکنواخت و تکراری می شن. برعکس ممکنه با کسی را ملاقات کنیم که چندان از زیبایی ظاهری بهره ای نداشته باشه ولی به دِلِمون می شینه و دِلِمون می خواد دائماً زیارَتِش کنیم. اینجور آدمها، روحِ زیبایی دارند؛ یعنی همون سوارکارِ زیبا. وقتیکه به داستانها و رَوایات توجّه می کنیم، متوجّه می شیم که زیبایی افرادی همچون حضرتِ یوسُف(ع)، حضرتِ عیسی(ع) و حتّی پیامبرِ اسلام(ص) همگی از این دست بوده اند. توی جامعه هم با کمی دقّت می تونیم افرادی که دارای روحِ زیبا هستند را بیابیم و حتّی اونهایی را که علاوه بر روحِ زیبا، دارای جمالِ و زیبایِ ظاهری هم هستند، پیداکنیم.

- سُرفه!

دوباره سُرفه هام شروع شد. خیلی عجیب است. من فقط دو سه روز غذا نخوردم. یعنی کم خوردم. دو روزش را گذاشتم که توی عالَمِ خودم باشم ولی روزِ سوّم سُرفه ام شُروع شد. نمی تونم اِرتباطشون را باهم درک کنم. آخه من که ضعیف نیستم؛ فقط لاغَرَم. تویِ همون یک وعدۀ غذاییم هم که درست غذا می خوردم. فکرنمی کنم از نَظرِ چیزهایی مثلِ کالری، پرُوتئین، لیپید و ویتامین و.... چیزی کم گذاشته باشم. پس چرا دوباره سُرفه؟ آخه چه ربطی به هم داره؟ اگه کم خوری و روزه موجبِ ضعفِ جسمی بشه، باید چیزی شبیهِ سَرگیجه و اینجور حالَتها رُخ بدِه. فقط اینو فهمیدم که پس از خوردنِ غذا، سُرفه ام اگه کاملاً قَطع نشه، خیلی خیلی کم میشه. شاید هم دارم اِشتباه می کنم. بهرحال این چیزی را عوض نمی کنه. من عیشِ باطنی را به خوشیِ ظاهری، دستِکم در اینجور موارد ترجیح می دم. عهدی است میانِ مَن و یار. می خوام خدام را با تبسّم نگاه کنم.

- لَبِ گور

تا حالا چندبار تا چندقدَمیِ مرگ پیش رفته ام. آره؛ حتّی مرگ را اِحساس کردم ولی لایق نبودم و گذاشتن توی این دنیا بمونم و کارهای ناتمامی که نمی دونم چی هست را به اصطلاح تموم کنم. می دونم یک قدرتِ خارق العادّه من را توی اون شرایط حفظ می کنه. یک قدرتی هست که توی شرایطِ خاصّی حسّش می کنم. نمی تونم توضیحش بدم ولی یکجوری هست. درواقع همیشه هستش و دائماً مواظبم هست. حتّی اِرتباطاتم را کنترل می کنه و افراد و جریاناتِ نامناسب را از من دور نِگه می داره ولی به شکلی غیرِ مستقیم و تدریجی. امّا در زمانِ وقوعِ حوادثی همچون سوانحِ رانندگی و یا بیماریِ حادّ، بصورتِ ناگهانی و مستقیم درگیرِ موضوع می شه و مرگ را از من دورمی کنه! قسمتِ دوّمِ همون کلیدِ سه مرحله ای است که اوایلِ یادگارِ امروز، اَزِش حَرف زدم. نمی دونم تا کی این جریان اِدامه داره و قرار است تا به کجا بی اَنجامد؟ ولی دِلم می خواد بدونم که آدمِ بی مقداری همچون من که علی رغمِ فعّالیّتهای زیاد و نیز تلاش برای انجام صَحیحِ امورات، تقریباً هیچ اَنگیزۀ مناسبی نداره، چرا باید موردِ حِمایَتِ چنین نیروی عظیمی قراربگیره؟ اگه این را یک نعمتِ الهی دَرنظربگیرم (که البتّه یقیناً نیز چنین است)، آیا می دونی چه مسئولیّتِ سنگینی دائماً داره بر دوشم اِضافه می شه؟ من که طاقتِ حتّی ذرّه ای از این مسئولیّت را ندارم. پس چرا دائماً داره زیادتر می شه؟

- کارِستان

تویِ چند روزِ گذشته علاوه بر داشتنِ درسِ زیاد، کلّی کار، اونم کارهای سنگین و فوق العادّه حسّاس ریخته بود سَرَم. نمی دونی چقدر کارکردم. کلّی نوآوری هم کردم. هزارتا رَوالِ خودکار برای کامپیوترها و خصوصاً کامپیوترهای اصلیِ شبکه ای نوشتم. خلاصه کاری کردم، کارستان. خدا خیلی بهم کمک کرد. توی بُحرانِ عجیبی گیرکرده بودم. تمام کارها ریخته بود سَرِ من. وقتی امروز داشتم به اونهمه کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم، باوَرم نمی شد که اینهمه را خودم به تنهایی و بدنِ کُمَک گرفتن از دیگران اَنجام داده بودم. کارهایی که فقط و فقط خودم اَزِشون سَردَرمی آرَم. همین هم برام شده یک مشکلِ بزرگ. کسی را تاحالا پیدانکرده ام تا بتونم بهش این چیزها را بیاموزم. البتّه خیلی چیزها را به دیگران انتقال داده ام. تقریباً همۀ کارهای شبکه ای را به سایرین اِنتقال داده ام ولی این بخشِ کارم را نمی تونم به کسی بیاموزم. فکرنمی کنم به این راحتیها کسی پیدابشه که بتونه چنین حَجمی از اِطّلاعات و کار را تحمّل کنه. اینجور کارها نیازمندِ تسلّطِ زیاد روی هر دو مقولۀ سرپرستیِ شبکه و برنامه نویسیِ خیلی پیشرفته است. معمولاً افراد در یک زمینه اش رشد می کنند و اگه افرادی همچون من وجوددارند، صرفاً علّتش اینه که: من و اَمثالِ من بهمراهِ تکنولوژی، رُشد کرده ایم. درواقع این نیازهای افرادی همچون من بوده که باعث شده است چنین تجهیزاتِ شبکه ای فراهم بشه تا بتونیم پاسخگوی نیازهای سازمانها و مردممون باشیم. پس تنها ویژگی استثنائی ما همانا عمرِ کاریمون آنهم در این بخش است. من فقط یکنفر را می شناختم که می تونستم این اطّلاعات را در اختیارش قراربدم. او توانائی های استثنائیی داشت. خودش هم به اندازۀ من از اون توانائیهاش آگاهی نداشت. حتّی مدّتی هم باهم کارکردیم. خیلی جالب بود. اون دقیق، سَریع، منظّم، خوب، مهربون، خوش سلیقه، پُرتلاش و خلاصه فوق العادّه بود. ای کاش توی این چند روز همراهم بود و می تونست بهم کمک کنه. به هر حال تنها راه برای فرار از این شرایط اینه که اجازه بدیم تا سیستمها و نرم افزارهای جدید واردِ سازمانها بشَن تا نیروهای کنونی بتونن همزمان با راه اندازیِ این نرم افزارها و تجهیزاتِ وابسته به اونها، با مکانیزمها آشنا بشن و بصورتِ ناگهانی با غولهای قوانین، تجهیزات و نرم افزارهایی که در زمان ما به دستِ افرادِ قدیمیی همچون این حقیر ایجادشده است، مواجه نشوند. من که سعی کرده ام تا سیاسَتِ کاری سازمانم را به این سو سوق بدَم. فکرکنم تاحدودِ زیادی هم موفّق شده باشم. امّیدوارم به امّیدِ خدا، آخرین مرحلۀ سویچ کردنِ سیستمها همین یکی دو ماهِ آینده انجام بشه.

- دلخوشیِ وِبلاگی

کم کم یادگرفتم که نباید به بَه بَه و چَه چَه گفتنهای وبلاگی و اینترنتی دلخوش کرد. ببین: اگه خیلی دقّت کنی می بینی توی وبلاگها، جدای از فعّالیّتهای علمی، تجاری و یا حتّی سیاسی و فرهنگی، نوشته هایی پیدامی شه که درواقع حَرفِ دلِ اَفراد است. یکجور خالی شدن. امّا توی همون حرفهای دل، بسیاریشون به دنبالِ مخاطَب می گردند. یک پیامی برای دیگران دارند. گاهی افرادی می خوان با نوشته هاشون، خودشون را قرینِ موهبت و حتّی ترَحّمِ دیگران قراربدن. بعضیها هم به اینجا پناه آورده اند. اینها آدمهای دلسوزی هستند که نباید با دستۀ قبلی اِشتباهشون کرد. نکتۀ مهمّتر زمانی هست که در جوابِ نوشته هامون، پاسخ و یا اِظهارِ نظرهایی را دریافت می کنیم. اینجا نکتۀ ظریفی وجودداره: بسته به زمانِ انتشارِ لاگ، تعدادِ پاسخها تفاوت می کنه. مثلاً در ایران، همون اویل صبح، بعضیها منتظرِ مطالعۀ وبلاگهای تازه به روز شده هستند. و درواقع گاهاً تمایلی ندارند تا وبلاگی را دنبال کنند. فقط از آخرین بلاگهای به روز شده در چند ساعتِ اَخیر بازدید می کنند. همین و بس. یکجور تفنُن است. پس اگه همون اوّلِ صبح وبلاگ را به روز کنیم، چون اسمِ وبلاگمون در بالای لیست وبلاگهای بروزشده قرارمی گیره، بیشتر جَلبِ توجّه می کنه و به سُراغش میان. نظرات صادقانه با اِظهارِ نظراتی که صِرفاً جهتِ جَلبِ توجّه اِرائه شده اند و شاید اَهدافِ تِجاری را هم دَربَرداشته باشند، دَرهم می آمیزند و خلاصه با دنبال کردن و دادنِ پاسخِ متقابل به اون اِظهارِ نظرات، وقتِ زیادی تلف میشه. پس من رَویّه ای جدای از این شرایط را درپیش گرفتم. معمولاً در زمانی وبلاگهایم را به روز می کنم که کمتر تحتِ تأثیرِ چنین شرایطی قراربگیره و اگر هم کسی اِقدام به مطالعه می کنه و اِحیاناً اِظهارِ نظری می کنه، بیشتر خالصانه باشه و من بتونم از نظراتش بیش از پیش بهره ببَرم. ازطَرفِ دیگه، با کمترشدنِ مخاطبین، احساس کنم واقعاً دارم به اینجا پناه می آورم و در میان جمع دارم با خودم توی خَلوَتِ تنهاییِ خودم، از دِلَم به دِلَم، حَرفِ دِل می زنَم. یک چیزِ دیگه هم یادگرفتم: اگر به وبلاگی سَرزدم و اگه خواستم اِظهارِ نَظَری بنویسم؛ یا، اسم و مشخّصاتم را کامل و دقیق و رسمی می زارم و یا اصلاً اسمی نمی نویسم و از اِسمهای اِشاره ای همچون «آشنا» و «یک دوست» استفاده نمی کنم. یعنی جایی بصورتِ رَسمی اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ آمادگی ادارۀ بحثِ آشکار را داشته باشه و بحثِ آزادی درجریان باشه و در جایی بی نام اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ نسبت به نامَم حسّاس شده باشه و نه نسبت به مطلبم! اینجا دیگه از یک اِسمِ مستعارِ اِرجاعی بهره نمی گیریم بلکه بی نام وارد می شم. آخرین بار که اینکار را انجام دادم، نوشته ام ماندگارشد!

۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

يادگار 12/1/1386

- خوراکی

سه یا چهار روز مجبورشدم بَنا به دلایلی ازجمله داشتنِ میهمان و یا مأموریّتِ اِداری، غذای خوب و زیاد بخورم. عجیب بود چونکه همین چند روز غذای مناسب کارِ خودش را کرد و سُرفه هام به شدّت کم شد. آثارِ بهبودی خیلی سریع خودش را نشون داد. وای خدای من، یعنی این بدنِ حقیر و بی فایده تا این حدّ به اینجور موادّ بی روح و بی عشق نیازداره؟ آره، بی عشق! آخه مزّۀ اصلی در جای دیگه و در چیزِ دیگری است. زیبایی و یا طعمِ خوب از جای دیگری است مگرنه به خودیِ خود، نه چیزِ زیبایی وجودداره و نه غذای خوشمزّه ای. در تمام این روزها همون دردِ قدیمی در درونم آزارم می داد و حتّی هنگامِ صَرفِ غذا باز هم به یادِ اون می افتادم. عهدکرده بودم تا چیزی نگویم و درباره اش ننویسم. فقط با تبسّمی به خدای خودم نگاه کنم. آره، زیبایی بدون اون زیبایِ واقعی وجودنداره. این یک حقیقت هست. بعبارتِ دیگه، زیبایی برای جهانِ پیرامونی نمی توان بدونِ درکِ زیباییِ جهانِ ماورائی درنظرگرفت. بهمین دلیل هست که از تناولِ اون غذاها لذّتِ چندانی نمی بردم و فقط می خوردم. پس این سلامتی ریشه در عشق نداره و من نیز....

- تولّد در 13

خیلی دلم می خواد یک جشنِ تولّدِ 13 بگیرم. خیلی جالب و استثنائی امّا به خودم قول داده ام که ساکت باشم. نمی دونم تا کی می تونم حرفهام رو توی دلم نگه دارم. ای وای! همین الآن هم دارم حرف می زنم؛ حرفِ دل. آره حرفِ دل. یعنی همون حرفی که می خوام نزنم امّا اینجا بازم وقتیکه خلوتگهِ خودم را پیدا کردم، زنجیر پاره کردم و حرف زدم. حرفی که قراربود همراهِ هزارتا حرف و آرزوی دیگه فقط در لَوای یک تبسّمِ تلخ نزدِ خالقِ خودم و کائنات، اِظهارکنم. بهر حال تولّدِ....

- ریاضی و ویراستاری

این درست است که اینهمه تعطیلی می تونست برای اکثرِ مردمِ ایران منشإ کلّی تفریح و تفرّجِ خاطر باشه امّا خدا می دونه که فَرَحِ روحِ من فقط در یک صورت ممکن است. بهرحال در خِلالِ کارها و رعایتِ مناسباتِ بی پایانِ اجتماعی و حتّی در هنگام اعزام به مأموریّتها سعی در مطالعۀ دروسِ ریاضی کردم. خیلی شبها درست استراحت نکردم و درس خوندم. آخرالاَمر هم تونستم یک چیزهایی یادبگیرم. البتّه حجمِ دروس خیلی زیاد است و با این چند روز مطالعه به جایی نمی رسم ولی این مطالعات باعث شد که بازم مثلِ سالهای سال پیش، از ریاضی خوشم بیاد. هرچند به اون شدّت نبود ولی اگه وقتِ بیشتری داشتم و بعبارتِ دیگه آزاد بودم تا فقط درس بخونم، مطمئنّم که غوغا می کردم چون مطالبِ خیلی جالبی توی این کتابها پیداکردم. کم کم دارم با «معادلات و دیفرانسیل» کنار میام. سایرِ دروسِ ریاضی را هم درک می کنم امّا از یک چیزی خیلی ناراحتم. من هیچ چیزیم مثلِ آدمهای معمولی نیست. حتّی شیوۀ یادگیریَم هم مثل بقیّه نیست. آرزوش به دلم موند و آدم نشدم. درحالیکه سایرین به جُزَواتِ این استاد و اون استاد و انواعِ کلاسهای خصوصی و رسمی دل خوش کرده اند، من اِلاّ و بالله باید از روی همون کُتبی که دیگران حتّی حاضر نیستند به یک صفحه از بخشِ دروسش نگاه کنند، درس بخونم. تِرمِ قبلی هم استادم از این کارم متعجّب موند و بهم گفت نیازی نیست این جزئیّات و اِثباتها را مطالعه بکنم و درونشون ریز بشم. ولی این کار برای من جزءِ لاینفکِّ آموزش است. این کُتب بعضاً خیلی بد ترجمه و بدتر از اون، ویراستاری شده اند! غلط زیاد دارن. یکیشون حتّی سَرفصلِ مطالب را هم مشخّص نکرده و ناقصی زیاد داره امّا تونستم باهاش کناربیام. می دونی چیه؟ دردی در دلم هست که با دیدنِ این ویراستاریهای بد، تشدید میشه. من چند سالِ پیش شاهد شرایطِ سختِ یک ویراستارِ استثنائی بودم. کسیکه من را تا اونجا تحتِ تأثیر کارهای مخلصانه اش قرارداد که باعث تا بهش کمک کنم. هرچند هنگامیکه به اون کوچولوی محبوب کمک می کردم، به حجمِ کارهام اضافه می شد ولی کمک به اون را نوعی کمک به خودم می دونستم. آخه او مخلصانه و دور از هر ریایی سعی و کوشش فراوانی به خرج می داد و وقتی را که صَرفِ کمک کردن به او می کردم، درواقع زمانی بود که هرچه بیشتر با پاکی و اِخلاص آشنا می شدم و کلّی درس از اون کوچولو یادمی گرفتم. آره، اون معلّم قشنگ و مهربونِ من شده بود و با زحماتِ شبانه روزی اش یه عالمه چیز یادم می داد. تا اونجایی که می دونم از نظرِ مالی و دنیوی آنچه حقّش بود از او دریغ شد و بعدها ازش بی خبر موندم. هرجا هست آرزوی توفیقش را دارم. آه، دیدی؟ بازم یادم رفت حرف نزنم. بگذریم؛ برگردم به بحثِ اصلی: شاید بینِ هم دانشگاهیهام تنها کسی باشم که با این کتاب کنار اومده و این نشون می ده تا چه حدّ از دیگران دور هستم. آره، من میانِ جمع منزوی هستم. بینِشون هستم امّا توی عالمِ دیگری هستم. شیوه های یادگیری و کار و حتّی برنامه نویسیهایم با سایرین کاملاً متفاوت است. دنیا را جورِ دیگه ای می بینم. شیوۀ برخوردم با مسائل و خصوصاً مواردِ تکنیکیِ کارهای حرفه ایم همچون شیوۀ یادگیریم از سایرین کاملاً متمایز است و این موضوع باعث شده است تا در پَسِ موفّقیّتهای ظاهریم در اون زمینه ها، غیرِ طبیعی بودنِ روشم مخفی بمونه و این عیبِ بزرگ همچنان باقی بمونه. این خیلی بد است چون نمی تونم سرعتم را با سایرین تطبیق بدَم. یعنی یکجور ناهماهنگی! البتّه چیزی که اینهمه مدّت درست نشد، احتمالِ اینکه از این ببعد هم درست بشه، خیلی کم است. اصلاً مگه فرقی هم می کنه؟ نه، نمی کنه. برای فردی مثلِ من که در بینِ جمع تنها است و شاید چند صباحِ دیگری توی این میهمانی نخواهدماند، فرقی نمی کنه.

- نقّاشی

همه میگن: نقّاشی کردن یک هنر است. امّا ازنظرِ من خیلیها به درستی حتّی نقّاشی و خالقِ آنرا درک نمی کنند و تقدیر و تمجیدشون فقط یک ژِستِ اجتماعی است. حقیقتش اینه که من هنرِ نقّاش را در خطوطی که روی کاغذ کشیده نمی دونم بلکه معتقدم که او چیزها را اونطور که هست می بینه و سایرین این توانایی را ندارند. یعنی «او چیزی را که درست دیده، ترسیم می کنه» و سایرین «چیزی را که درست ندیده اند، نقّاشی می کنند!» می دونی که نقّاشی، سبکهای مختلفی داره و آنچه من گفتم صرفاً شاملِ ناتریالیسم و رِئالیسم نمیشه بلکه حتّی در تخیّلی ترین سَبکها نیز هنرمند تونسته بمراتب بهتر از سایرین تخیّلات، تصوّرات و آرزوهای خودش را ببینه. پس آنچه را که نقش زده، همون چیزهایی است که درست و به دقّت دیده. من کسی را می شناختم که شاید اگر نقّاشی را از کودکی دنبال کرده بود، یعنی اگه گذاشته بودند که او کاری را که دوست داره اِدامه بده، شاید امروز نمایشگاههای بزرگی از نقّاشیهای او برگزارمی شد. والدینش از سَرِ دلسوزی او را بجای حضور در کلاسهای طرّاحی و نقّاشی، به کلاسهای درسی و کمک درسی فرستادند. باور نمی کنی که او با چه دقّتِ بی نظیری نقشِ چشم و اَبرو می زد. البتّه او نگذاشت که والدینش مجدّداً این اشتباه را تکرارکنند و بنحوی مجوّزِ اونها را برای عضوِ کوچکترِ خانواده، آنهم برای حضور در کلاسِ خطّ گرفت. نمی دونم آخرش چطورشد و این توانائیِ استثنائیش به کجا رسید. خصوصاً اینکه زمینۀ فوق العادّه ای در گرافیک کامپیوتری داشت و من اگر صفحه ای را که او طرّاحی کرده بود می دیدم، به خودم اِجازه نمی دادم حتّی کوچکترین اِظهارِ نظری بکنم. اتّفاقی یکی از نقّاشیهای کوچکش را لای قرآن کوچیکم حفظ کرده ام. دیروز که برای مدّتِ کوتاهی، اونهم بعد از مدّتها رفتم سراغِ تختِ خواب، کنارِ بالشم چشمم به اون جلد قرآن خورد. دلم تنگ بود و یک تفعّلی به قرآن زدم. همون صفحه ای آمد که دست خطّ او درونش قرارداشت. مطالب مهمّی در اون آیات بود. ناگهان به فکر توانائیِ بی نظیر او در نقّاشی افتادم. باخودم فکرکردم که توی اوّلین فرصت مطلبی درمورد هنرِ واقعیِ نقّاش بنویسم وامروز یعنی هنگامی که داریم به پیشوازِ تولّدِ 13 می ریم، قلمِ تقریر برداشتم و اینچنین جسته و گریخته نوشتم. می بینی؟ بازم نتونستم! بازم نتونستم با اون تبسّم به خدای خودم، نگاه کنم و ساکت بمونم. چرا نمی تونم؟ اینجا فقط یک مکانی هست که اِسمش حرفِ دل است. آره فقط اِسمش اینه. حرفِ دل اینجا نمی گنجه. حرفِ دل فقط توی دشت و صحرا و توی تنهایی میانِ یک سرزمین پهناور، جاییکه فقط خدا و سایر مخلوقاتش هست و هیچ انسانی حضورنداره، به زبون میاد. جایی که آدم می تونه از تَهِ دِل برای خدا، فقط خدا، یعنی کسیکه از پدر و مادر به آدم نزدیکتر است، گریه کنه. آره، از تَهِ دل، جاییکه حرفهای دل قرارداره. من توی این زندان، زندانی که میله هاش آدمهای جاهل، خُرافه پَرست، دروغگو و فرصت طلب هست، جایی برای تبسّم به خدا کنارگذاشته ام. جاییکه اسمش را تنهایی در میانِ جمع گذاشته ام. آره، یکی از اتاقهای مخفیِ قلعۀ سرسبزِ ساعد. اتاقی که این غاصبین و متجاوزین، حتّی پس از اِشغال همۀ اتاقها، نه تنها نمی توانند دَرَش را بازکنند بلکه حتّی نمی توانند دَرَش را بیابند. تنها جاییکه می تونم تنها بشینم و با تبسّم به خدا، اون دردی که در دل دارم را بجای حرفِ دل عرضِ حال کنم. آخه نوشتنِ حرفِ دل در این محلّ ارزشِ بیشتری داره یا درد دل با خدا توی اون محفلِ تبسّم. تبسّمِ من به خدا و تبسّمِ خدا به من. همون وعده هایی که داده و من نمی دونم چطوری.....

- آموزشِ با ترکِ موقعیّت

وقتیکه می خواهی به کسی که از صمیمِ قلب دوستش داری، چیزی را بیاموزی و اهمیّتِ اَمری را اِنتقال بدَهی، از شیوه های مختلفی بهره می بری. ممکنه سعی و تلاشِ فراوانی بکنی. بهترین نمونه پیامبرِ عزیزمون یعنی محمّدِ مصطفی(ص) است. تلاشِ بی وقفۀ او برای آموزش مردم و دورکردنشون از جهالت تاحدّی بود که خداوند در قرآن به ایشان تذکّرداد و گفت که: لازم نیست تا این حدّ یعنی تا جائیکه سلامتیت را هم به خطر بی اندازی، به فکرِ کمک به دیگران باشی. امّا کی هست که بتونه تلاشهای بی وقفۀ اون عزیزترین و همچنین اَئِمّۀ اَطهار را اِنکارکنه. اونها به شیوه های مختلف مفاهیمِ عظیمی را به انسانها انتقال دادند تاجائیکه آخرین ترفندِ آموزش، یعنی «ترکِ موقعیّت» را اینبار بصورتِ طولانی مدّت، به موقعِ اِجراء گذاشتند. درسته؛ غیبتِ مهدی موعود(عج) همین شیوۀ آموزش است. توضیحش خیلی ساده است. درست مثل هنگامی است که سعی می کنی اون کسی را که از صمیمِ قلب دوست داری و می دونی نمی تونه بدون تو در آرامش باشه، برای اینکه روی پای خودش بایسته و اهمیّتِ شرایطی را که در اون هست را بهتر درک کنه، تنها می زاری امّا از دور، اونطوری که حتّی اِلاِمکان متوجّه نشه، مراقبش می مونی. جوری که او فکرکنه کاملاً رهایش کرده ای. هردو زَجر می کشید امّا تلخیِ دَوا است. آره، تلخی دارو. دارو هرچقدر هم تلخ باشه، باعثِ درمان و بهبودی است. پس به تلخیَش می اَرزد. حتّی ممکنه اون عزیز، توی دِلَش تو را به خیلی چیزها متّهم کنه امّا بالاخره یک روزی می فهمه؛ حتّی اگه سالها از این ماجرا بگذره و دیگه تو توی این دنیا نباشی. البتّه ممکنه همه چیز به هم بریزه و اونطور که می خواستی نشه. یعنی شیطون باعث بشه تا ناامّیدی و بدبینی جایِ تلاش و کوششِ بیشتر را بگیره. اینجا دیگه آدم نمی دونه چکار باید بکنه؟ حتّی دیگه بهِت فرصت نمی دن تا از خودت و اندیشۀ خودت دفاع کنی. متّهمَت می کنند و هزارتا بدبختیِ دیگه. فقط می تونی به خدا نگاه کنی و از او بخواهی یکجوری رازِ نیّتت را براشون آشکارکنه. مهمّ این بوده که هر دو، سختی را تحمّل کرده اید و نیّت کاملاً خیر بوده و اصولاً زمان، زمانِ ترکِ موقعیّت بوده است. حالا از خودم می پرسم: آیا قرارهست در زمانِ غیبَتِ اون اِمامِ عزیز، ناامّید بشم و یا اینکه به تلاش و کوششم بی افزایم؟ اگه من شاهدِ نحوۀ قضاوتِ نادرستِ دیگران بوده ام، آیا معنیَش این نیست که باید از اون پندارها و رفتارهای نه چندان درست، درسِ عبرت بگیرم و خودم مرتکبِ این اِشتباه نشم؟ اگه منهم ناامّید بشم، پس دیگه اسمِ خودم را چجور معلّمی می تونم بزارم. البتّه مقام معلّم بَسی والاتر از آن است که فردِ بی مقداری همچون من بخواهد درباره اش لافِ سُخن بزنه و فقط کِنایه از موقعیِّتی بود که روزی در آن شرایط بایستی چیزی را به محبوبی اِنتقال می دادم. کلامِ آخر اینکه نمی تونه ناامّیدی از ترکِ حضورِ معلّم، توجیحی داشته باشه ولی چکارکنم؟ اینکه فقط به زبان بگم ناامّید نیستم کافی است؟ آیا حقیقتِ درونم را مخفی نکرده ام؟ پس هیچ نمی گویم و فقط با تبسّم چشم به خدایِ خودم می دوزم. آره خداجون، من انگیزه ای برای اونهمه کارهای تخصّصی و نیز تحصیلات با اون دروسِ حجیم ندارم امّا خودت خوب می دونی که از هیچ چیز کم نگذاشته ام و حتّی توی این چند روز، با دقّت شبکه های کامپیوتریِ شهرستانها را با تمامِ تنظیماتِ پیچیده به مرکز متّصل کرده ام و درسهایم را با بیداریهایی که کشیده ام، مطالعه کرده ام. کارهایی که کوچکترین ایده ای از آینده شان درنظرم نمی آید و اصلاً نمی دانم چرا دارم ادامه شان می دهم. پس آیا راهی جز تبسّم در محضرِ تو دارم؟ دستکم اینجا کُمَکم کن تا فقط همون تبسّمی که می خواهم، برروی لبهایی که باید بسته بمونند باقی بمونه و همونجوری پیشِت بیام.