۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 26/11/1385

- روزِ عشق

داریم دوباره به 29 بهمن نزدیک میشیم. روز سپندارمذگان که چیزی شبیه والنتاین است. منم می خوام به باران سیل آسای 6ام دیماهی قسم بخورم و فریادی بزنم از سرِ عشق. آنچنان که توی سرزمینِ لطیفِ ماه، آب بشنود و از خواب بیدارشود و بیاد آورد آزادگیِ حُرّ را در سرزمینِ کربلا؛ آنجا که عشق حرف اوّل و آخر را می زد و حُرّ، این آزادۀ بی همتا، درس عشق را به هر ساعدی آموخت. آخه می دونی، حُرّ، به معنیِ آزاده است. و کسی که به این نام از همان ابتدای چشم گشودن به این دنیایِ فانی خوانده شود، یقیناً لیاقتِ ذاتیی داره که کائنات این هدیۀ یا نشانه ای از هدیۀای بس بزرگ را به او پیش کش کرده است. یعنی او فارغ از هر عامل مادّیی می تونی بدون تعلّقِ خاطر به محدودیّتهای زمان و اجتماع، در نهایتِ آزادگی، تصمیم بگیره و خودش و دیگری را از محدودیّت نجات بده. من به این آزاده ایمان دارم. امام حسین هم به اون آزاده ایمان داشت. مگه نه؟ وقتی مناسبتی همچون والنتاین و یا سپندارمذگان را بخاطر می آورم، متوجّۀ منظورِ نهایی بنیان گذارانش می شودم و از خودم شرمنده می شم. اونها سعی کردند تا منِ نوعی بفهمم که اینجوری، یعنی با اعلامِ بی قید و شرط و پذیرفتنِ هرنوع عواقبی، باید در آستانِ معشوق، ابرازِ عشق کرد. البتّه خجالتِ من از خودم به این دلیل نیست که این کار را نکرده ام بلکه به دلیلِ این است که به اندازۀ کافی قدم پیش ننهاده ام و خودم را در زندانِ نامرئیِ تحجّرات و وابستگیها محبوس کرده ام. ولی برای آنروز به آب، در سرزمینِ ماه، باردیگر ابرازِ مِهر می کنم؛ با صدای بلند، با فریادی به رسائیِ این نوشته ها. شاید وعده های باری تعالی اینجا محقّق افتد و مقبولِ درگاه یارشویم و سرزمینِ عشق دوباره..... و اینبار برای همیشه. باشه؟

- آه، حیوان

در زمانِ جنگِ ایران و عراق بود که برای طیِّ دوره های امدادگریِ بالینیِ قبل از اعزام به منطقۀ جنگی، در یکی از بیمارستانها مشغول به آموختن شدم. شیفتِ شب بود. واردِ اتاقی شده بودم که همه اش خانمهای مسن و پیر بودند و بی صدا چشم به جایی دوخته بودند. اگر هم حرفی می زدند، غالباً غیرِ قابلِ فهم بود. افرادِ با تجربه می گفتند که اینها سکتۀ قلبی و مغزی کرده اند و انتظارِ سکتۀ مغزیِ دیگری نیز از آنها می رود. درواقع اینجا در انتظارِ مرگِ آنها هستیم! این حرفها ازنظرِ پزشکی و نیز اخلاقی درست نبود امّا دیدگاه ها اینگونه بود. برای منهم چنین گفته هایی بسیار ناخوشایند بود ولی چکارمی تونستم انجام بدم؟ یک شب صحنۀ بسیارِ زشتی دیدم. تویِ همون اتاق متوجّه شدم که همۀ سِرمها تمام شده اند و پرستاران نیز همچنان در ایستگاهِ پرستاری محفلِ گرمی داشتند و اِنگارنه اِنگار بایستی چیزی را بررسی می کردند. همون موقع بود که براساسِ نوبتِ ساعتی، یکی از خانم پرستارانِ بسیار جوان برای اندازه گیریِ فُرمالیتۀ ضربان، تنفس و فشارِ خون وارد اتاق شد. من بی درنگ پرسیدم: خانم ببخشید، اگه مایعِ سرم تمام بشه، هوامی کشه؟ اونهم که به عنوانِ یک فردِ آگاه موردِ سؤال قرارگرفته بود، قبل از اینکه متوجّۀ شرایط بشه، جلوِ همه گفت: آره. بی درنگ بهش گفتم: خانم بنظر میرسه که مدّتِ زیادی هست که همۀ این سرمها تمام شده باشه. من منتظرِ جواب موندم امّا اون چیزی نگفت و سریع سعی کرد به یکی از سرمها وَربره امّا جوّ اتاق جلوِ اون آدمهای درحالِ مرگ خیلی سنگین شده بود و او طاقت نیاورد و با سرعت از اتاق فرارکرد. چند لحظه بعد یک آقا پرستار که خیلی از خودش مطمئن بود بجای اون خانم آمد. سعی کردم دوباره اون شرایط را ایجادکنم امّا این بابا خیلی حریف بود. کوچکترین توجّهی به من نکرد ولی کاربسیار بسیار زشت تری اَزش سَرزد. خدای من؛ او خیلی راحت کیسۀ سرمها را با سرعت عوض می کرد بدونِ اینکه هوای داخلِ لوله های سِتهای سرمها را خالی کنه. یعنی اینکه از اون اوّل که مایعهای سرم وارد لوله ها می شدند، تا زمانیکه به سوزنش که داخلِ رگهای دست اون بیچاره ها می رسید، هوای داخلِ لوله ها به سمتِ مجاری عروقی بیماران هدایت می شد و درواقع توی بدنِ اونها و در سیستمِ خونرسانیشون خالی می شد! ای بابا، چیزی شبیه به آمپولِ هوا امّا با مقدارِ تزریقِ هوای کمتر. خلاصه، صدایِ منِ بچّه سال که شانزده سال بیشتر نداشتم به جایی نرسید و همه اِنگارنه اِنگار که اتّفاقی رخ داده باشه، فعّالیّتهای روزانه و البتّه شبانه هشان را ادامه دادند. یادم هست که اون شب بازهم دیدم بعد از اون جریان، همه توی ایستگاهِ پرستاری، دورِ هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل می شنیدند و من نیز که از کنارشون می گذشتم، با دیدۀ تحقیر و کینه ورزانۀ اونها روبرو می شدم.

ازطرفِ دیگه شنیده ام که فیلها هنگامِ مردنشون که فرامی رسه، از گله خارج شده و منزوی می شن. وقتی که دیگه چندان نایِ ایستادن و حرکت نداشته باشند، قبل از اینکه از پا دربیان، حضراتِ کفتارها و لاشخورها زحمتِ خلاص کردنِ فیلِ مهربون را می کشند. ولی صد رحمت به همون حیوانها. آخه اونها می زارند که فیلِ پیر بره بیرون و اونجوری که راحت تر است، خلاص بشه. دیگه نمیان یک اتاق به اسمِ انتظارِ مرگ درست کنند و دستِ آخر خودشون یواشکی به منتظرانِ مرگ، با وجدانِ راحت هوا تزریق کنند! شاید بعد از اینهمه سال، اون بیمارستان دیگه از این مسائل نداشته باشه و با مدیریّتهای جدید دیگه شاهدِ چنین مسائلی نباشیم ولی من هیچوقت اون آدمها را فراموش نمی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: