۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 04/06/1385

- ستاره يا آب!

از نوارِ كاست «جونِ من و جونِ شما» از سعيد شهروز ترانۀ «ستاره» كه سرودۀ «بابك صحرائي» هست، به شكل عجيبي به دلم مي نشينه. ببين چه استعاره ها و تشبيهات و ادواتِ بديعِ ادبي را در خودش قرارداده؟ آيا مي شد عشق را از اين قشنگتر توصيف كرد؟ من اين شعر فوق العادّه را به عشقم آب؛ آره، همون آبِ باصفاي زيبا و مهربون و محبوبم؛ يعني تنها كِسم در همۀ عالم، تقديم مي كنم البتّه با چشمي گريان و بُغضي كهنه در گلو چون هروقت مي شنومش، مثلِ چندتا شعر و ترانۀ ديگه، اشك توي چشمام جمع ميشه ولي نمي زارم ديگران متوجّه بشن. بجز چند روزِ پيش كه يكنفر متوجّه شد:

ستاره، هنوز بيداري؛ بازم امشب خواب نداري نكنه تو هم مثلِ من، عاشق و چشم انتظاري

نكنه تو هم تو شَبا، خسته از غبارِ جادّه خوابِ مهتاب و مي بيني، كه مياد پاي پياده

نكنه هجومِ ابرها، تو رو هم از ما بگيره ستاره براي بودن، ديگه فردا خيلي ديره

حالا كه خورشيد طلسمِ قلعۀ سنگي خوابه نَكنِه عِشقا دروغه، نَكنِه دنيا سرآبه

با كدوم بهونه بايد، شبا از تو كوچه دزديد گلِ سرخِ عاشقي را، به غريبه ها نبخشيد

ستاره، همه غرورم، پيشكشِ نازِ تو باشه تو بمون تا چشماي من، با سفيدي آشنا شِه

من اگه اسيرِ خاكم، تو كه جات تو آسمونه دل خوشم به اينكه هر شب، تو بياي رو بومِ خونه

همنشينِ ابر و ماهي، توي اون همه سياهي نكنه اينقدِه دور شي، كه ديگه منو نخواهي

- خجالت مي كشم

وقتي غذا مي خورم، خجالت مي كشم. از خودم و همه چيز خجالت مي كشم. بعضي وقتها دلم مي خواد آب بشم و برم توي زمين. آخه مگه من كي هستم كه اجازه داشته باشم از اين نعمت بهره برداري كنم؟ مگه به كدوم وظيفه ام عمل كرده ام؟ مگه...؟ از يكسو كارهايي وجوددارند كه نبايد انجام مي دادم و از سوي ديگر، وظايفي كه بر دوشم بوده است و بهشون عمل نكرده ام. آره، دردِ آب. غمِ آب. عشقِ آب منو داره مي سوزونه. داره از پا درم مياره. بخدا ديگه طاقتش را ندارم. دلم مي خواد يه روز، توي يكي از همون گامبالينيها، بي افتم و ديگه بلند نشم. آدمي مثلِ من، حق نداره لب به غذا بزنه.

- رمضان

يادته چقدر التماس كردم؟ چقدر زجّه زدم؟ توي اون ماهِ رمضون، شديدتر از ماهِ رمضون قبليش، به درگاهت افتادم. تا جايي كه نمي خواستم سر از خاكِ درِت بردارم. باورم نمي شد كه داره ميهماني رمضان تموم ميشه. باورم نمي شد؛ ولي تموم شد امّا من سر از خاك درت برنداشتم و گريه كردم و ادامه دادم. چشمۀ چشمام بارها و بارها خشكيد و دوباره جوشيد. جز آب، آبِ مقدّس، آبي كه بزرگترين آيتِ پاكي ذاتِ مقدّست است، به موجود ديگري رو نكردم. از دامِ سرآبها، يكي پس از ديگري رهيدم و اينك در آستانۀ رمضاني ديگر آرزو مي كنم كه چنانچه توفيق حضور نصيبم كردي، پايانش را نبينم و اگر وقت بازگشت به سرزمينِ آغازينم به دست خودم باشد، در همين ماهِ مبارك باشد. مگر تو آغاز و پايان نيستي؟ مگر تو ظاهر و باطن نيست؟ پس مي داني كه ظاهر ضعيف و رنجورم ناشي از عشقِ بي دريغ به آب است. مي داني كه... آه خداي من! پس كو اون وعده هاي برحقّت؟ تو هموني هستي كه ايوب نبي(ع) را در آني جوان كردي. هموني هستي كه خِضرِ پيامبر(ع) را هزاران سال زنده نگه داشتي. هموني هستي كه عيسي(ع) را بدون پدر از مادر پاك و مقدّسش بعنوانِ پيامبري در گهواره متولّدساختي. پس اگه بخواهي مي توني. خودت گفتي تا بگويي «كن فَيكن». پس ترا به وجود مباركت قسم مي دهم تا آب را به دنياي من بازگرداني. من بدونِ آب، عشق را گم كرده ام. كسي كه عشق را گم كنه، ديگه ايمان نداره. عشق هموني هست كه امام حسين(ع) توي اون صحراي داغ و سوزان با اون طفلِ معصوم درحضورِ قرنها به نمايش گذاشت. اون قدرتِ عشق بود كه اونجوري دردِ ازدست دادنِ علي اصغرش را اونهم در دستهاي خودش، همچون نازخريدنِ معشوق به جان پذيرفت. اگه آب برگرده، همه كاري براش مي كنم. همه كار. تا پاي جان. تا آخرين نفس. تا آخرين قطرۀ خون. البتّه اگه تا اون وقت، زنده باشم چون ديگه طاقت ندارم. كوچكترين منظرۀ عاطفي را كه مي بينم، كمترين نشانه از آب را كه بيادميارم، بُغضي سنگينتر از قبل گلوم را مي فشاره. قنوتِ نمازم توي گلوم گم ميشه. نفسم.... خدايا؛ چطور دلت مياد عاشقترين بنده ات را اينگونه بي آب بزاري؟ من خاك پاي آبم پس اون را بهم بده و به دامانم بازگردان. اون و باد، ابر، قاصدك و شبنم، همشون برام عزيزن. خيلي عزيز. مطمئنّم و شك ندارم كه خوب مي دونه چقدر خونوادش را دوست دارم. اون مي دونه كه عاشقش هستم و باد را گرامي مي دارم.

يادگار 26/05/1385

- شقايق شاهد اصلي عشق

ديروز يكي از همكارانِ با احساس كه تا حدّي از درون ملتهبم آگاه است، راز شقايق را برايم فرستاد. خيلي زيباست امّا نمي دونم شعر از كيست!

شقايق گفت با خنده:

نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش، حديثِ ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يكي از روزهايي كه زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت، تمامِ غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت

زِ رَه آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت:

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود امّا

طبيبان گفته بودندش

اگر يك شاخه گل آرد

ازآن نوعي كه من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آن دَم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت: بسي كوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يك دم هم نياسوده كه افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاكم جداكرد و

به رَه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشكر از خدا مي كرد

پس از چندي

هوا چون كوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي كه تاول داشت گفت: امّا چه بايد كرد؟

در اين صحرا كه آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل كه جايي نيست؛ خودش هم تشنه بود امّا!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمامِ هست او بودم

دلم مي سوخت امّا راه پايان كو؟

نه حتّي آب، نسيمي در بيابان كو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

كه ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوكم شد

دلش لبريز ماتم شد كمي انديشه كرد؛ آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان كاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زِ هَم بشكافت

زِ هَم بشكافت

امّا! آه

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي كرد

و هر چيزي كه هرجا بود با غم رو به رو مي كرد

نمي دانم چه مي گويم؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

كه تو تاجِ سَرَم هستي

دواي دلبرَم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد

يادگار 25/05/1385

- روزگار

بازم بصورت كاملاً اتّفاقي يك شعر جالب ديدم كه با آدرسش در اينجا مي آورم. اونجا نوشته از آقاي سياوش قميشي است. البتّه علّت اصلي جلب توجّهم اين بود كه: هرچند من نوارهاي غيرمجاز را گوش نمي كنم و اصولاً علي رغم علاقه ام به موسيقي، كمتر نوارگوش مي دهم امّا باتوجّه به مأموريتهاي زيادي كه بايد به اين سو و آنسو بروم، نوارهايي كه رانندگان مختلف براي جلوگيري از خواب آلودگي و شايد هم براساس يك عادت نه چندان درست، مي زارند را مي شنوم. غالباً نوارهاي جالبي نيستند امّا يكروز اين شعر را شنيدم و حال عجيبي بهم دست داد. خودم را كنترل كردم و حالت روانيم را بروزندادم امّا خيلي دلم مي خواست كه بنويسمش؛ تا اينكه شعرِ كاملش را پيداكردم. مي زارمش اينجا تا يادم باشه كه عاشقِ آب هستم. قاصدك و شبنم را دوست دارم و به ابر و باد احترامي از صميم قلب مي زارم. آره آبِ عزيز، دوستت دارم. همونجوري كه مي گفتي. ولي نه، از اونهم بيشتر:

من همون جزيره بودم خاكي و صميمي و گرم

واسه عشق بازي موجا قامتم يه بسترِ نرم

يه عزيز دردونه بودم پيش چشم خيس موجا

يه نگين سبز خالص توي انگشتر دريا

تا كه يك روز تو رسيدي روي قلبم پا گذاشتي

غصه هاي عاشقي رو تو وجودم جاگذاشتي

زير رگبار نگاهت دلم انگار زيرو رو شد واسه ي داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تو نفس كشيدي انگار نفسم بريد تو سينه ابر و باد و دريا گفتن: حس عاشقي همينه

اومدي تو سرنوشتم بي بهونه پا گذاشتي امّا تا قايقي اومد از منو دلم گذشتي

رفتي با قايق عشقت سوي روشني فردا من و دل امّا نشستيم چشم به راهت لب دريا

حالا رو خاك وجودم نه گلي هست نه درختي لحظه هاي بي تو بودن ميگذره امّا به سختي

دل تنها و غريبم داره اين گوشه مي ميره امّا حتّي وقت مردن باز سراغتو مي گيره

مي رسه روزي كه ديگه قعر دريا مي شه خونم امّا تو درياي عشقت باز يه گوشه اي مي مونم

اينم آدرسش:

http://khastedel2.persianblog.com

امّا نمي تونم شعري كه در يادگار 16/3/1384 تقديم به آب كردم را از چشمام دوركنم. پس دوباره مي نويسمش. خيلي قشنگ است و البتّه با احساس؛ پس با اشكهام آبياريش مي كنم تا دوباره درخت عشق و معرفت سرسبزبشه:

دِلَكم از آدما بگذر، دلِ اين آدما سنگه براي گفتنِ دَردام، قافيه تنگه و تنگه

توي شهرِ آرزوها، مي سازم يه خونه رو آب مي سازم شهري با اشكام، بادلي پر از تلاطم

مي سپرم دل به يه معشوق كه هميشه آشنامه مثلِ يك چراغِ روشن، روشني بخشِ شبامه

دل سپردن كارِ ما بود، بي توقّع، بي بهانه از همون لحظه اوّل، لحظه هامون عاشقانه

چه كسي عشق و مي دونه، كي مي دونه چي مي گيم ما؟ چجوري بگيم تو اين دل مي گذره چه شور و غوغا؟

آدماي توي قصّه، بياين باهم بخونيم به همه بگيم كه ما هم معني عشقو مي دونيم

تا ديگه اين منِ عاشق، نگه كه آدما سنگن نگه كه تو جادّه عشق، آدما بي پا و لنگن

گرفته شده از نوارِ سفر و هديه به آبِ عزيزم

يادگار 24/05/1385

- روزگار

ديروز كه داشتم دنبال اون شعر قشنگِ حافظ مي گشتم، چشمم به يك شعر جالب ديگه هم كه مدّتها قسمتيش را زمزمه مي كردم، افتاد. با تمام تلاشي كه كردم فقط تونستم دوبيتش را پيداكنم تازه بدون اسم شاعر!

دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد

سعادت آن كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد

يادگار 23/05/1385

- روزگار

چند مدّتي دنبال اين شعرمي گشتم كه مرحومِ پدرم اونوقتها برامون مي خواندند. آخرش امروز پيداش كردم:

اين چه شور است كه در دورِ قمر ميبينم همه آفاق پر از فتنه و شرّ ميبينم

هر كسي روزبهي مي طلبد از ايّام علّت آن است كه هر روز تبر ميبينم

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است عاقلان را همه در خونِ جگر مي بينم

اسب تازي شده مجروح به زير پالان طوق زرّين همه بر گردن خَر مي بينم

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر پسران را همه بدخواه پدر ميبينم

هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد هيچ شفقّت نه پدر را به پسر ميبينم

پندِ حافظ بشنو خواجه برو نيكي كن كه من اين پند بِه از گنج و گوهر ميبينم

يادگار 17/05/1385

- حسّ

چندين روز پيش يكجور احساسِ عجيب بر وجودم حاكم شد. نمي دونم چجوري بايد وصفش كنم! احساس مي كردم يك جايي، داره يه طورهايي ميشه و اتّفاقاتي رخ ميده كه آخرش يك ارتباطي با من پيدامي كنه. همون موقع بيت شعري را كه توي نوارِ كاست مرحوم آغاسي بود به ذهنم متبادرشد. دائماً همون بيتِ شعر، توي حافظۀ عجيب و غريبِ من مي چرخيد و يادي از آب مي كردم. مدّتي گذشت و توي اوّلين فرصت رفتم سراغ داشبورد ماشين و نوار را برداشتم و توي راديوپخشِ خودرو قراردادم. اونقدر صبركردم تا به همون بيت رسيد. چندبار بهش گوش دادم و اون احساس عجيب به شكلهاي مختلف توي وجودم عرضِ اندام مي كرد. دست آخر يك خودكار برداشتم و توي دفترچه يادداشت بسيار كوچكي كه در جيبم هست، همون بيتِ سحرآميز را نوشتم. بارها سعي كردم تا اون نوشته را به اينجا انتقال بدم ولي ابداً وقت نمي كردم. يكي دو هفته سپري شد و اتّفاقاتي هم رخ داد. مكرّراً اين بيت به ذهنم برگشت و صدبار سعي كردم تا درخلالِ گرفتاريهام، يك سَري به اين مجموعه بزنم و به اصطلاح قلم فرسايي كنم امّا نمي شد. تا اينكه ديروز پس از ديدنِ يك وبلاگ كه برام خيلي خيلي مهمّ است و بعد از مدّتها بروز شد، احساس كردم روزِ موعود فرارسيده و دستِ تقدير ديگه اجازه مي ده يك چند خطّي براي دلِ خودم بنويسم. خلاصه نشستم پشت كامپيوتر و متنهايي كه قراربود ترجمه كنم، تايپ كردم. وقتيكه همه صفحه ها را تايپ كردم، ديدم كه وقت زيادآوردم. آره همون معجزه اي كه منتظرش بودم بوقوع پيوسته بود. من بعد از دوهفته تونسته بودم يك وقت آزاد پيداكنم! فوري رفتم سراغ قرآن و يك راهكار طلب كردم. استادكريم هم سنگِ تموم گذاشت و بهم حكايتِ ابلاغِ رسالتِ پيامبرانِ الوالعظم را يادآوري كرد و وعده هاي ياريش را خاطرنشان ساخت. منم با دلي سرشار از عشقِ به آب و امّيدِ به باري تعالي شروع به نوشتن كردم. اون شعر قشنگ از اين قراراست:

خبر آمد، خبري در راه است سرخوش آن دل كه از آن آگاه است

- آبشار بي آب بود!

چند روزِ پيش من را بردن آبشار مارگون. يك جاي بسيار باصفايي است كه زيبائي طبيعت و بزرگي خدا را به نمايش مي زاره. حقيقتش را بخواهي من سفركردن و گشتن توي طبيعت را خيلي دوست دارم امّا بدون آب نه. اصلاً دلم نمي خواست پام را اونجا بزارم و ابداً روحيّۀ حضور در اونجا را نداشتم و صرفاً بخاطر اِجبار گريزناپذيرِ جمع و بعنوان راننده به اونجا رفتم. شب هم در نزديكي آبشار خوابيديم و فردا صبحش بهمراه سايرين ولي بازهم با اجبار جهت مشاهدۀ اون آبشار زيبا كوه پيمايي كرديم. خداي من؛ چقدر بزرگ و زيبا بود! چه جمعيّتي اونجا حاضربودند! ذرّاتِ غبارگونه آب كه از برخورد شديد آبِ آبشار به زمين در ابتداي يك رودخانه تشكيل شده بود، بمرور هركه را كه اطراف آبشار قرارداشت، خيس مي كرد. همه خوشحال بودند و مي خنديدند و شادي مي كردند. خيس مي شدند و بيشتر شادي مي كردند بجز من! من هنگاميكه به اون آبشار خيره مي شدم، نمي تونستم حتّي يك لحظه آب را از ذهنم بيرون كنم. اون آبي كه مردم مي ديدند، آبي نبود كه من مي خواستم ببينم. آرزويم همواره اين بود كه خودم آب را به چنين جاهايي كه جز عظمت و شكوه خلقت آنهم در زيباترين شكل ممكنه است، ببرم. آره، آبشارِ پر آب، بدونِ آب بود. بهمين خاطر دلِ من با تمام اون منظرۀ باورنكردني و بيادماندني، حتّي لحظه اي آرام و قرارنداشت و سرخوش نبود. من تنها كسي بودم كه در آن زمان و آن مكان از حقيقتِ آب آگاه بود و واقف به حكايتِ اسرارآميزش. عشقِ من، آب...

- بوي ليلي

بازم يك سرِ ديگه به همون نوارِ كاست جاي داره:

ذكرِ حقّ دل را تسلّي مي دهد آهِ مجنون بوي ليلي مي دهد

آره، فقط توي اين دوران، همين دورانِ تنهايي و افسردگي، يعني دورانِ زجر و فراغ آب، فقط ذكرِ حقّ مي تونه آرامش بخش باشه. توي اداره، همكاران درموردِ نزديك شدنِ ايّام ماه مبارك رمضان حرف مي زنند. بعضيهاشون هم مي نالن و شِكوِه و شكايت از سختيهاش مي كنند! من نگاهشون مي كنم و در دل مي گم: محفل ناز و اَدا نزديك ميشه. جاي گريه ها و خريدارِ واقعيشون معلوم ميشه. يادم مياد: هنگاميكه ماه رمضانِ پارسال تمام مي شد، چه حالي داشتم و چقدر ناراحت بودم. گريه مي كردم و نمي تونستم غم سنگيني كه در دلم بود را به كسي بگم. آخه تنها جايي كه برام مونده بود، همين ماه رمضان بود كه صاحب منزل يعني خدا وعده داده بود كه دربست همۀ حرفهامون را گوش مي كنه. بياد شبهاي قدرش افتادم كه توي خلوت گريه مي كردم و براي صاحبخانه از آنچه برمن گذشته بود حرف مي زدم. درست مثلِ يك دختربچّه كه شكايتها و آرزوهاش را به باباش ميگه، شده بودم. همه چيزم را به خدا مي گفتم. اون لحظاتِ روزه داري كه گاهاً براي برخي سخت و دشوار بود، براي من عيش بود چون درواقع در اون لحظات به خدا نزديكترمي شدم و خواستهاي نهاني دلم را راحتتر بهش مي گفتم. از همه چيز باهاش حرف مي زدم. از ماه، خاك، قاصدك، رودخانه، باد و مهمتر از همه آبِ عزيزم. يادم است كه هرچه به عيد فِطر نزديكتر مي شديم، من كمتر مي تونستم باور كنم كه حتّي يك روز بعد از ماهِ رمضان زنده بمونم. بخاطرِ همين هست كه بعد از اون ماه تا حالا، تقريباً اكثر روزها را روزه بوده ام. گاهي پنج يا شش روزِ هفته را روزه گرفته ام ولي هنوز نتونستم آرام بگيرم. حالا كه داريم دوباره به اين ماه مبارك نزديك ميشيم، من خوشحالم. خوشحالم كه مي تونم از همون روز اوّلش، خودم را در آغوش يار رهاكنم. خداي من؛ چقدر حرفها دارم كه بايد بهت بزنم. آخه من ديگه فقط تو را دارم. بابام كه از همه بهتر منو درك مي كرد، سالهاي سال پيش اومد پيش خودت، آبِ عزيز هم كه رفته توي ماه و هَر از گاهي نظري به من مي اندازه و چيزي نميگه! مثل زمانيكه برادرم فوت شده بود، ديگه منو توي آغوشش نمي گيره و آرومم نمي كنه. الآنم كه دارم اين چيزها را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده. نمي دونم روزي كه آب را ملاقات كنم، چه حالي خواهم بود؟ آيا همين اشكها توي چشمهام حلقه مي زنند و يا اينكه لحظه اي خواهدبود كه آب از بي توجّهي به معجزۀ عشق، دامنكشان بر سنگِ قبرم قدم برخواهدداشت؟!

- تحوّلِ بي روح

بزرگترين برادرم چندي پيش بالاخره تونست منو تكان بدهد. اون هرطوري بود و با هر منطقي كه امكان داشت، منو متقاعدكرد كه كارِ بزرگي براي خودمون انجام بدم. نمي دونست توي دلم چه غوغايي برپاست و اصلاً نمي خوام ذرّه اي به نفعِ خودم قدمي بردارم. اون نمي دونست كه من بدون آب، اون آبِ عزيز و مهربون، حاضر نيستم خلوتِ اشك آلودم را با عالمي از رفاه و تسهيلاتِ مادّي عوض كنم. بهرحال بنا به راهنماييهاي او كه فردي بسيار بسيار مؤمن و باتجربه و البتّه يكي از مديرانِ ممتاز و درستكارِ ارشد اين آب و خاك هست، علي رغمِ ميلِ درونيم اقداماتِ بزرگي كردم كه جز دركنارِ آب، حاضر به انجامش نبودم. درواقع اون منو وادار به كاري كرد كه سالها پيش نه تنها اينكارها را بلكه مواردي بس بزرگتر و ارزشمندتر را پيشبيني كرده بودم و صرفاً بخاطرِ غيبتِ آب، يعني اوني كه همه آرزوها و زندگيم بود، دست از آن كارها كشيده بودم! برادرم نمي دونست كه چرا تا اين حدّ به اين پيشرفت مالي و اجتماعي مبادرت نورزيده بودم؟ آخه نكتۀ مهمتر اين بود: وقتيكه آب حضورنداشته باشه، سياهي و مكر و سرآب جاش را پر مي كنه. و اگه در چنين شرايطي به سوي تموّل حركت كنيم، درواقع تمام اون امكانات را دراختيار سياهي و سرآبها قرارداده ايم. آره، من دارم با دستِ خودم اونهمه رفاه و امكانات را دراختيار سرآبها قرارمي دم. حدوداً دو سالِ ديگه اين فرآيند به ثمرمي نشينه و چيزهايي كه حقّ مسلّمِ آب بوده، به سرآب مي رسه! امّا يك چيزي تهِ دلم ميگه: نترس؛ وعدۀ خداوند حتماً محقّق خواهدشد. يقيناً حقّ به حقدار خواهدرسيد. امّا ازطرفِ ديگه از خودم مي پرسم: آخه چطور مي تونم شاهد رفاه سرآبها با اون نيّتهاي پليدشون كه در عرصۀ عمر كوتاه من بارها و بارها و به عينيّت برايم آشكار شده است، باشم؟ نه، نه، نه؛ اين دشوارترين شرايطي است كه ممكنه تحمّل كنم. آخه چجوري مي تونم...؟ اگه آب يك كمي فرصت داده بود و يك كمي بيشتر صبر كرده بود و خودش را به اون راحتي توي سراشيبي قرارنداده بود، اينهمه سبزي و آزادگي در اختيار او قرارمي گرفت. ولي امّيدوارم كه چنين شود. امّيدوارم يك روزي شاهدش باشم. آيا ممكنه اون روز نزديك باشه؟ به راستي نمي دونم و نمي تونم درك كنم كه با اينهمه سختيي كه تحمّل كرده ام، چگونه است كه هنوز دل به امّيدِ وصالِ آب و عشقبازي كهكشان داده ام؟ آيا همون روزه هاي پياپي باعث نشده اند كه همون مقدار كمِ ايماني كه در وجودِ اين حقير بوده، باقي بمونه؟ چه چيزي جز يادداشتهاي قرآني در اختيارم بود؟ آيا نورِ امّيدي كه از دور در اين غارِ زندانِ طولاني، سوسو مي زد جز با ديدگان روزه و تقرّب جويي به درگاهِ آن خداوندِ عشق، قابل رؤيت بود؟ يقيناً پاسخ منفي است چراكه من باتمامِ وجود، لبۀ پرتگاه ناامّيدي را تجربه كرده ام و از ترسِ افتادن در آن، بارها و بارها با چشماني پر از خون و اشك به خداي آب پناه برده ام. روزي نبوده است كه در نماز يا زيرِ آبِ باران، آب را از آن حكيمِ مدبّر تقاضا نكنم. بخدا راست مي گم.

يادگار 19/04/1385

- پيشگويي

توي قرآن صراحتاً ذكرشده كه عِلمِ غيب صرفاً مربوط به باري تعالي است و به رسول اكرم(ص) نيز دستورداده شده است تا به مردم بگويند كه: من اگر از آينده خبرداشتم، بنفع خودم قدم برمي داشتم. ازطرفِ ديگه مي ديدم كه يكجور حالتِ پيشگويي را براي خودم احساس مي كنم. حتّي بنظرم مي رسيد كه بشكل شگفت انگيزي مي تونم بگم كه چه اتّفاقي در كوتاه مدّت رخ ميده! امّا نمي تونستم قبول كنم و حدس مي زدم كه حتماً اشتباهي دركاراست. آخرش هم با كلّي دقّت متوجّه شدم: جريان «پِژواك خاطره» هست. من به اين نتيجه رسيدم: آنچه را درحالِ مشاهده هستم، شايد بخاطرِ نوعي اختلال، بشكلي در حافظه ام همچون صدايي كه در يك سالن بزرگ و خالي و يا در يك درّه مي پيچد، پژواك مي كند. همين امر باعث ميشه كه باكمي تجسّم، تصوّركنم كه اين رويداد را از قبل مي دانستم. آره؛ اسمشو گذاشته ام: «پژواك در حافظه». من اينو يكجور اختلال مي دونم و سعي مي كنم كه باهاش مبارزه كنم. شايد بعضي از آدمهاي ديگه هم اينجوري باشند و اونها هم تصوّرمي كنند كه اتّفاقات و رويدادهاي روزمرّه را قبلاً ديده اند؛ شايد اونها هم دچار چنين اختلالي شده باشند؛ مگه نه؟

- چِك

معمولاً از بازي با چك و اينجور چيزها بشدّت پرهيزمي كنم. حتّي از خريد اجناس كم قيمتِ قسطي هم خودم را دورمي كشم امّا توي چندروزِ گذشته مجبورشدم دهها ميليون تومان را براي معاملاتِ ضروري و اجتناب ناپذير بوسيلۀ همون دسته چكهايم جابجاكنم. عجيبتر اينكه درست درزمانيكه قراربود دهها ميليون تومان به حسابم ريخته بشه، سيستمهاي ارتباطي و ماهواره اي بانك خراب شدند! حالا چكهاي من دست مردم بود و پولهايم توي هوا! يه آدم پولدار كه اسير سيستم بانكي شده بود! باتوجّه به اينكه حرفۀ خودم هم كامپيوتر است و با عالمي از ارتباطاتِ ناپايدارِ كامپيوتري سر و كاردارم، توي دلم هزارتا لعنت به طرّاحانِ اينجور سيستمهاي ناپايدار كردم. متأسّفانه در بسياري از قسمتها توسعۀ كمّيتي فداي كيفيت شده است و اينجوري مي خواهند كه وارد بازارِ رقابت جهاني هم بشوند! كاشكي افزايشِ كمّيتي صرفاً درخصوصِ تعداد عملياتِ روزانه بود، آخه اونها رفته اند سراغ تنوّعِ هرچه بيشترِ خدمات و افزايش تعداد و گونه هاي آنها، بدونِ اينكه به پايداري سيستمهاشون و بسترۀ سخت افزاري اجراي اونها نظري بيافكنند! خلاصه با لطفِ خدا مسئلۀ من يعني همون مشكلِ بانك يكجورايي اونهم بصورت استثنايي و براساسِ اخطارهايي كه به حضرات دادم حلّ شد. درواقع بين دو سه روز مجبورشده بودم بيش از صد و چند ميليون تومان گردش چك را تحمّل كنم. باوركن هيچوقت دلم نمي خواست وارد اينجور شرايط و جريانها بشم ولي مجبورشدم. اين يك قسمت از زندگيمون هست؛ مگه نه؟

- بدبخت

يكي ديگشون جلو چشمام هست. درست مثلِ كبك كه سرش را كرده توي برف و چون چيزي را نمي بينه، فكرمي كنه كه ديگران هم اونو نمي بينند. خداي من! آنچنان كثافتكاريي كرده كه يكي از بدترين تنبيهاتِ اجتماعي را براش درنظرگرفته اند. اون داره ايام تنبيهش را مي گذراند امّا نمي دونه كه خيليها از اون رسوايي مطّلعند ولي ابداً به روي خودشون نميارن. عجيب اينجاست كه خيلي خوب با شرايط كنارآمده و به قول معروف ككش هم نگزيده. شايد اگه من جاش بودم، خودم را نابودمي كردم يا دستكم از شرم خودم را توي خرابه اي مخفي مي كردم. يادم آمد به روزهايي كه داشت براي ديگران پاپوش مي بافت. روزهايي كه با زندگي مردم بازيها كرد. روزهايي كه خدا را بنده نبود و هركاري ازدستش برمي آمد، انجام داد. حتّي همين اواخر هم يك خيانت آبدارِ ديگه به دوستاش كرد. ديدي كه خدا چه برسرش آورد؟ اون اعتباري نداره و در شرايطِ شكننده اي قرارش داده اند كه با اشاره اي، زندگيش به جهنّمي تبديل ميشه. خداي من، آخه آيا اونهمه نامرديها و نامردميها ارزش اين شرايط را داشت؟ باهمۀ اينها يك سؤال برام بي پاسخ مونده: اين درسته كه داره يكجورايي تنبيه ميشه ولي اون بدبختهايي كه دردها و رنجها را بخاطر اين فردِ پليد تحمّل كردند و آسيبها ديدند، چي مي شن؟ خساراتي كه تحمّل كردند و شايد هرگز جبران نشه چطوري بايد تلافي بشه؟ اگه ايشون هرنوع تنبيهي را تحمّل كنه، خساراتي كه به اونها واردشده، جبران نخواهدشد؛ يعني اينكه تنبيهات ايشون اثر و فايده اي براي آن زيان ديده ها نداره!

- ماه

آب بهم گفته بود كه هميشه با حلولِ ماهِ شبِ چهارده انقلابي درونم رخ ميده. شايد به همين خاطر هست كه هرماه، هرچه قرصِ ماه كاملتر و روشن تر ميشه، من بيشتر از هميشه آب، همون عزيزترين را بهتر و واضحتر در درونِ ماه مي بينم. اصلاً شايد ارتباطِ من با آب ازطريقِ ماه بخاطرِ همين باشه. من آب را توي ماه مي بينم. چشم بهم دوخته و پِلك هم نمي زنه. شايد مواظبم هست تا ببينه آيا دست از پا خطا مي كنم يا اينكه بهش وفادارم؟ ولي حصولِ عشق خودش قاطعترين نشانۀ سربلندي در آزمونهاست. اون خودش مي دونه كه عاشقش هستم. شايد بخاطر همين هم هست كه چشم از من برنمي داره؟!