۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 04/06/1385

- ستاره يا آب!

از نوارِ كاست «جونِ من و جونِ شما» از سعيد شهروز ترانۀ «ستاره» كه سرودۀ «بابك صحرائي» هست، به شكل عجيبي به دلم مي نشينه. ببين چه استعاره ها و تشبيهات و ادواتِ بديعِ ادبي را در خودش قرارداده؟ آيا مي شد عشق را از اين قشنگتر توصيف كرد؟ من اين شعر فوق العادّه را به عشقم آب؛ آره، همون آبِ باصفاي زيبا و مهربون و محبوبم؛ يعني تنها كِسم در همۀ عالم، تقديم مي كنم البتّه با چشمي گريان و بُغضي كهنه در گلو چون هروقت مي شنومش، مثلِ چندتا شعر و ترانۀ ديگه، اشك توي چشمام جمع ميشه ولي نمي زارم ديگران متوجّه بشن. بجز چند روزِ پيش كه يكنفر متوجّه شد:

ستاره، هنوز بيداري؛ بازم امشب خواب نداري نكنه تو هم مثلِ من، عاشق و چشم انتظاري

نكنه تو هم تو شَبا، خسته از غبارِ جادّه خوابِ مهتاب و مي بيني، كه مياد پاي پياده

نكنه هجومِ ابرها، تو رو هم از ما بگيره ستاره براي بودن، ديگه فردا خيلي ديره

حالا كه خورشيد طلسمِ قلعۀ سنگي خوابه نَكنِه عِشقا دروغه، نَكنِه دنيا سرآبه

با كدوم بهونه بايد، شبا از تو كوچه دزديد گلِ سرخِ عاشقي را، به غريبه ها نبخشيد

ستاره، همه غرورم، پيشكشِ نازِ تو باشه تو بمون تا چشماي من، با سفيدي آشنا شِه

من اگه اسيرِ خاكم، تو كه جات تو آسمونه دل خوشم به اينكه هر شب، تو بياي رو بومِ خونه

همنشينِ ابر و ماهي، توي اون همه سياهي نكنه اينقدِه دور شي، كه ديگه منو نخواهي

- خجالت مي كشم

وقتي غذا مي خورم، خجالت مي كشم. از خودم و همه چيز خجالت مي كشم. بعضي وقتها دلم مي خواد آب بشم و برم توي زمين. آخه مگه من كي هستم كه اجازه داشته باشم از اين نعمت بهره برداري كنم؟ مگه به كدوم وظيفه ام عمل كرده ام؟ مگه...؟ از يكسو كارهايي وجوددارند كه نبايد انجام مي دادم و از سوي ديگر، وظايفي كه بر دوشم بوده است و بهشون عمل نكرده ام. آره، دردِ آب. غمِ آب. عشقِ آب منو داره مي سوزونه. داره از پا درم مياره. بخدا ديگه طاقتش را ندارم. دلم مي خواد يه روز، توي يكي از همون گامبالينيها، بي افتم و ديگه بلند نشم. آدمي مثلِ من، حق نداره لب به غذا بزنه.

- رمضان

يادته چقدر التماس كردم؟ چقدر زجّه زدم؟ توي اون ماهِ رمضون، شديدتر از ماهِ رمضون قبليش، به درگاهت افتادم. تا جايي كه نمي خواستم سر از خاكِ درِت بردارم. باورم نمي شد كه داره ميهماني رمضان تموم ميشه. باورم نمي شد؛ ولي تموم شد امّا من سر از خاك درت برنداشتم و گريه كردم و ادامه دادم. چشمۀ چشمام بارها و بارها خشكيد و دوباره جوشيد. جز آب، آبِ مقدّس، آبي كه بزرگترين آيتِ پاكي ذاتِ مقدّست است، به موجود ديگري رو نكردم. از دامِ سرآبها، يكي پس از ديگري رهيدم و اينك در آستانۀ رمضاني ديگر آرزو مي كنم كه چنانچه توفيق حضور نصيبم كردي، پايانش را نبينم و اگر وقت بازگشت به سرزمينِ آغازينم به دست خودم باشد، در همين ماهِ مبارك باشد. مگر تو آغاز و پايان نيستي؟ مگر تو ظاهر و باطن نيست؟ پس مي داني كه ظاهر ضعيف و رنجورم ناشي از عشقِ بي دريغ به آب است. مي داني كه... آه خداي من! پس كو اون وعده هاي برحقّت؟ تو هموني هستي كه ايوب نبي(ع) را در آني جوان كردي. هموني هستي كه خِضرِ پيامبر(ع) را هزاران سال زنده نگه داشتي. هموني هستي كه عيسي(ع) را بدون پدر از مادر پاك و مقدّسش بعنوانِ پيامبري در گهواره متولّدساختي. پس اگه بخواهي مي توني. خودت گفتي تا بگويي «كن فَيكن». پس ترا به وجود مباركت قسم مي دهم تا آب را به دنياي من بازگرداني. من بدونِ آب، عشق را گم كرده ام. كسي كه عشق را گم كنه، ديگه ايمان نداره. عشق هموني هست كه امام حسين(ع) توي اون صحراي داغ و سوزان با اون طفلِ معصوم درحضورِ قرنها به نمايش گذاشت. اون قدرتِ عشق بود كه اونجوري دردِ ازدست دادنِ علي اصغرش را اونهم در دستهاي خودش، همچون نازخريدنِ معشوق به جان پذيرفت. اگه آب برگرده، همه كاري براش مي كنم. همه كار. تا پاي جان. تا آخرين نفس. تا آخرين قطرۀ خون. البتّه اگه تا اون وقت، زنده باشم چون ديگه طاقت ندارم. كوچكترين منظرۀ عاطفي را كه مي بينم، كمترين نشانه از آب را كه بيادميارم، بُغضي سنگينتر از قبل گلوم را مي فشاره. قنوتِ نمازم توي گلوم گم ميشه. نفسم.... خدايا؛ چطور دلت مياد عاشقترين بنده ات را اينگونه بي آب بزاري؟ من خاك پاي آبم پس اون را بهم بده و به دامانم بازگردان. اون و باد، ابر، قاصدك و شبنم، همشون برام عزيزن. خيلي عزيز. مطمئنّم و شك ندارم كه خوب مي دونه چقدر خونوادش را دوست دارم. اون مي دونه كه عاشقش هستم و باد را گرامي مي دارم.

هیچ نظری موجود نیست: