۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 23/05/1385

- روزگار

چند مدّتي دنبال اين شعرمي گشتم كه مرحومِ پدرم اونوقتها برامون مي خواندند. آخرش امروز پيداش كردم:

اين چه شور است كه در دورِ قمر ميبينم همه آفاق پر از فتنه و شرّ ميبينم

هر كسي روزبهي مي طلبد از ايّام علّت آن است كه هر روز تبر ميبينم

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است عاقلان را همه در خونِ جگر مي بينم

اسب تازي شده مجروح به زير پالان طوق زرّين همه بر گردن خَر مي بينم

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر پسران را همه بدخواه پدر ميبينم

هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد هيچ شفقّت نه پدر را به پسر ميبينم

پندِ حافظ بشنو خواجه برو نيكي كن كه من اين پند بِه از گنج و گوهر ميبينم

هیچ نظری موجود نیست: