۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 26/05/1385

- شقايق شاهد اصلي عشق

ديروز يكي از همكارانِ با احساس كه تا حدّي از درون ملتهبم آگاه است، راز شقايق را برايم فرستاد. خيلي زيباست امّا نمي دونم شعر از كيست!

شقايق گفت با خنده:

نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش، حديثِ ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يكي از روزهايي كه زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت، تمامِ غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشكيده تنم در آتشي مي سوخت

زِ رَه آمد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت:

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود امّا

طبيبان گفته بودندش

اگر يك شاخه گل آرد

ازآن نوعي كه من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آن دَم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت: بسي كوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يك دم هم نياسوده كه افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاكم جداكرد و

به رَه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشكر از خدا مي كرد

پس از چندي

هوا چون كوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي كه تاول داشت گفت: امّا چه بايد كرد؟

در اين صحرا كه آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل كه جايي نيست؛ خودش هم تشنه بود امّا!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمامِ هست او بودم

دلم مي سوخت امّا راه پايان كو؟

نه حتّي آب، نسيمي در بيابان كو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

كه ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوكم شد

دلش لبريز ماتم شد كمي انديشه كرد؛ آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان كاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زِ هَم بشكافت

زِ هَم بشكافت

امّا! آه

صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي كرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي كرد

و هر چيزي كه هرجا بود با غم رو به رو مي كرد

نمي دانم چه مي گويم؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

كه تو تاجِ سَرَم هستي

دواي دلبرَم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد

هیچ نظری موجود نیست: