۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 17/05/1385

- حسّ

چندين روز پيش يكجور احساسِ عجيب بر وجودم حاكم شد. نمي دونم چجوري بايد وصفش كنم! احساس مي كردم يك جايي، داره يه طورهايي ميشه و اتّفاقاتي رخ ميده كه آخرش يك ارتباطي با من پيدامي كنه. همون موقع بيت شعري را كه توي نوارِ كاست مرحوم آغاسي بود به ذهنم متبادرشد. دائماً همون بيتِ شعر، توي حافظۀ عجيب و غريبِ من مي چرخيد و يادي از آب مي كردم. مدّتي گذشت و توي اوّلين فرصت رفتم سراغ داشبورد ماشين و نوار را برداشتم و توي راديوپخشِ خودرو قراردادم. اونقدر صبركردم تا به همون بيت رسيد. چندبار بهش گوش دادم و اون احساس عجيب به شكلهاي مختلف توي وجودم عرضِ اندام مي كرد. دست آخر يك خودكار برداشتم و توي دفترچه يادداشت بسيار كوچكي كه در جيبم هست، همون بيتِ سحرآميز را نوشتم. بارها سعي كردم تا اون نوشته را به اينجا انتقال بدم ولي ابداً وقت نمي كردم. يكي دو هفته سپري شد و اتّفاقاتي هم رخ داد. مكرّراً اين بيت به ذهنم برگشت و صدبار سعي كردم تا درخلالِ گرفتاريهام، يك سَري به اين مجموعه بزنم و به اصطلاح قلم فرسايي كنم امّا نمي شد. تا اينكه ديروز پس از ديدنِ يك وبلاگ كه برام خيلي خيلي مهمّ است و بعد از مدّتها بروز شد، احساس كردم روزِ موعود فرارسيده و دستِ تقدير ديگه اجازه مي ده يك چند خطّي براي دلِ خودم بنويسم. خلاصه نشستم پشت كامپيوتر و متنهايي كه قراربود ترجمه كنم، تايپ كردم. وقتيكه همه صفحه ها را تايپ كردم، ديدم كه وقت زيادآوردم. آره همون معجزه اي كه منتظرش بودم بوقوع پيوسته بود. من بعد از دوهفته تونسته بودم يك وقت آزاد پيداكنم! فوري رفتم سراغ قرآن و يك راهكار طلب كردم. استادكريم هم سنگِ تموم گذاشت و بهم حكايتِ ابلاغِ رسالتِ پيامبرانِ الوالعظم را يادآوري كرد و وعده هاي ياريش را خاطرنشان ساخت. منم با دلي سرشار از عشقِ به آب و امّيدِ به باري تعالي شروع به نوشتن كردم. اون شعر قشنگ از اين قراراست:

خبر آمد، خبري در راه است سرخوش آن دل كه از آن آگاه است

- آبشار بي آب بود!

چند روزِ پيش من را بردن آبشار مارگون. يك جاي بسيار باصفايي است كه زيبائي طبيعت و بزرگي خدا را به نمايش مي زاره. حقيقتش را بخواهي من سفركردن و گشتن توي طبيعت را خيلي دوست دارم امّا بدون آب نه. اصلاً دلم نمي خواست پام را اونجا بزارم و ابداً روحيّۀ حضور در اونجا را نداشتم و صرفاً بخاطر اِجبار گريزناپذيرِ جمع و بعنوان راننده به اونجا رفتم. شب هم در نزديكي آبشار خوابيديم و فردا صبحش بهمراه سايرين ولي بازهم با اجبار جهت مشاهدۀ اون آبشار زيبا كوه پيمايي كرديم. خداي من؛ چقدر بزرگ و زيبا بود! چه جمعيّتي اونجا حاضربودند! ذرّاتِ غبارگونه آب كه از برخورد شديد آبِ آبشار به زمين در ابتداي يك رودخانه تشكيل شده بود، بمرور هركه را كه اطراف آبشار قرارداشت، خيس مي كرد. همه خوشحال بودند و مي خنديدند و شادي مي كردند. خيس مي شدند و بيشتر شادي مي كردند بجز من! من هنگاميكه به اون آبشار خيره مي شدم، نمي تونستم حتّي يك لحظه آب را از ذهنم بيرون كنم. اون آبي كه مردم مي ديدند، آبي نبود كه من مي خواستم ببينم. آرزويم همواره اين بود كه خودم آب را به چنين جاهايي كه جز عظمت و شكوه خلقت آنهم در زيباترين شكل ممكنه است، ببرم. آره، آبشارِ پر آب، بدونِ آب بود. بهمين خاطر دلِ من با تمام اون منظرۀ باورنكردني و بيادماندني، حتّي لحظه اي آرام و قرارنداشت و سرخوش نبود. من تنها كسي بودم كه در آن زمان و آن مكان از حقيقتِ آب آگاه بود و واقف به حكايتِ اسرارآميزش. عشقِ من، آب...

- بوي ليلي

بازم يك سرِ ديگه به همون نوارِ كاست جاي داره:

ذكرِ حقّ دل را تسلّي مي دهد آهِ مجنون بوي ليلي مي دهد

آره، فقط توي اين دوران، همين دورانِ تنهايي و افسردگي، يعني دورانِ زجر و فراغ آب، فقط ذكرِ حقّ مي تونه آرامش بخش باشه. توي اداره، همكاران درموردِ نزديك شدنِ ايّام ماه مبارك رمضان حرف مي زنند. بعضيهاشون هم مي نالن و شِكوِه و شكايت از سختيهاش مي كنند! من نگاهشون مي كنم و در دل مي گم: محفل ناز و اَدا نزديك ميشه. جاي گريه ها و خريدارِ واقعيشون معلوم ميشه. يادم مياد: هنگاميكه ماه رمضانِ پارسال تمام مي شد، چه حالي داشتم و چقدر ناراحت بودم. گريه مي كردم و نمي تونستم غم سنگيني كه در دلم بود را به كسي بگم. آخه تنها جايي كه برام مونده بود، همين ماه رمضان بود كه صاحب منزل يعني خدا وعده داده بود كه دربست همۀ حرفهامون را گوش مي كنه. بياد شبهاي قدرش افتادم كه توي خلوت گريه مي كردم و براي صاحبخانه از آنچه برمن گذشته بود حرف مي زدم. درست مثلِ يك دختربچّه كه شكايتها و آرزوهاش را به باباش ميگه، شده بودم. همه چيزم را به خدا مي گفتم. اون لحظاتِ روزه داري كه گاهاً براي برخي سخت و دشوار بود، براي من عيش بود چون درواقع در اون لحظات به خدا نزديكترمي شدم و خواستهاي نهاني دلم را راحتتر بهش مي گفتم. از همه چيز باهاش حرف مي زدم. از ماه، خاك، قاصدك، رودخانه، باد و مهمتر از همه آبِ عزيزم. يادم است كه هرچه به عيد فِطر نزديكتر مي شديم، من كمتر مي تونستم باور كنم كه حتّي يك روز بعد از ماهِ رمضان زنده بمونم. بخاطرِ همين هست كه بعد از اون ماه تا حالا، تقريباً اكثر روزها را روزه بوده ام. گاهي پنج يا شش روزِ هفته را روزه گرفته ام ولي هنوز نتونستم آرام بگيرم. حالا كه داريم دوباره به اين ماه مبارك نزديك ميشيم، من خوشحالم. خوشحالم كه مي تونم از همون روز اوّلش، خودم را در آغوش يار رهاكنم. خداي من؛ چقدر حرفها دارم كه بايد بهت بزنم. آخه من ديگه فقط تو را دارم. بابام كه از همه بهتر منو درك مي كرد، سالهاي سال پيش اومد پيش خودت، آبِ عزيز هم كه رفته توي ماه و هَر از گاهي نظري به من مي اندازه و چيزي نميگه! مثل زمانيكه برادرم فوت شده بود، ديگه منو توي آغوشش نمي گيره و آرومم نمي كنه. الآنم كه دارم اين چيزها را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده. نمي دونم روزي كه آب را ملاقات كنم، چه حالي خواهم بود؟ آيا همين اشكها توي چشمهام حلقه مي زنند و يا اينكه لحظه اي خواهدبود كه آب از بي توجّهي به معجزۀ عشق، دامنكشان بر سنگِ قبرم قدم برخواهدداشت؟!

- تحوّلِ بي روح

بزرگترين برادرم چندي پيش بالاخره تونست منو تكان بدهد. اون هرطوري بود و با هر منطقي كه امكان داشت، منو متقاعدكرد كه كارِ بزرگي براي خودمون انجام بدم. نمي دونست توي دلم چه غوغايي برپاست و اصلاً نمي خوام ذرّه اي به نفعِ خودم قدمي بردارم. اون نمي دونست كه من بدون آب، اون آبِ عزيز و مهربون، حاضر نيستم خلوتِ اشك آلودم را با عالمي از رفاه و تسهيلاتِ مادّي عوض كنم. بهرحال بنا به راهنماييهاي او كه فردي بسيار بسيار مؤمن و باتجربه و البتّه يكي از مديرانِ ممتاز و درستكارِ ارشد اين آب و خاك هست، علي رغمِ ميلِ درونيم اقداماتِ بزرگي كردم كه جز دركنارِ آب، حاضر به انجامش نبودم. درواقع اون منو وادار به كاري كرد كه سالها پيش نه تنها اينكارها را بلكه مواردي بس بزرگتر و ارزشمندتر را پيشبيني كرده بودم و صرفاً بخاطرِ غيبتِ آب، يعني اوني كه همه آرزوها و زندگيم بود، دست از آن كارها كشيده بودم! برادرم نمي دونست كه چرا تا اين حدّ به اين پيشرفت مالي و اجتماعي مبادرت نورزيده بودم؟ آخه نكتۀ مهمتر اين بود: وقتيكه آب حضورنداشته باشه، سياهي و مكر و سرآب جاش را پر مي كنه. و اگه در چنين شرايطي به سوي تموّل حركت كنيم، درواقع تمام اون امكانات را دراختيار سياهي و سرآبها قرارداده ايم. آره، من دارم با دستِ خودم اونهمه رفاه و امكانات را دراختيار سرآبها قرارمي دم. حدوداً دو سالِ ديگه اين فرآيند به ثمرمي نشينه و چيزهايي كه حقّ مسلّمِ آب بوده، به سرآب مي رسه! امّا يك چيزي تهِ دلم ميگه: نترس؛ وعدۀ خداوند حتماً محقّق خواهدشد. يقيناً حقّ به حقدار خواهدرسيد. امّا ازطرفِ ديگه از خودم مي پرسم: آخه چطور مي تونم شاهد رفاه سرآبها با اون نيّتهاي پليدشون كه در عرصۀ عمر كوتاه من بارها و بارها و به عينيّت برايم آشكار شده است، باشم؟ نه، نه، نه؛ اين دشوارترين شرايطي است كه ممكنه تحمّل كنم. آخه چجوري مي تونم...؟ اگه آب يك كمي فرصت داده بود و يك كمي بيشتر صبر كرده بود و خودش را به اون راحتي توي سراشيبي قرارنداده بود، اينهمه سبزي و آزادگي در اختيار او قرارمي گرفت. ولي امّيدوارم كه چنين شود. امّيدوارم يك روزي شاهدش باشم. آيا ممكنه اون روز نزديك باشه؟ به راستي نمي دونم و نمي تونم درك كنم كه با اينهمه سختيي كه تحمّل كرده ام، چگونه است كه هنوز دل به امّيدِ وصالِ آب و عشقبازي كهكشان داده ام؟ آيا همون روزه هاي پياپي باعث نشده اند كه همون مقدار كمِ ايماني كه در وجودِ اين حقير بوده، باقي بمونه؟ چه چيزي جز يادداشتهاي قرآني در اختيارم بود؟ آيا نورِ امّيدي كه از دور در اين غارِ زندانِ طولاني، سوسو مي زد جز با ديدگان روزه و تقرّب جويي به درگاهِ آن خداوندِ عشق، قابل رؤيت بود؟ يقيناً پاسخ منفي است چراكه من باتمامِ وجود، لبۀ پرتگاه ناامّيدي را تجربه كرده ام و از ترسِ افتادن در آن، بارها و بارها با چشماني پر از خون و اشك به خداي آب پناه برده ام. روزي نبوده است كه در نماز يا زيرِ آبِ باران، آب را از آن حكيمِ مدبّر تقاضا نكنم. بخدا راست مي گم.

هیچ نظری موجود نیست: