۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 19/04/1385

- پيشگويي

توي قرآن صراحتاً ذكرشده كه عِلمِ غيب صرفاً مربوط به باري تعالي است و به رسول اكرم(ص) نيز دستورداده شده است تا به مردم بگويند كه: من اگر از آينده خبرداشتم، بنفع خودم قدم برمي داشتم. ازطرفِ ديگه مي ديدم كه يكجور حالتِ پيشگويي را براي خودم احساس مي كنم. حتّي بنظرم مي رسيد كه بشكل شگفت انگيزي مي تونم بگم كه چه اتّفاقي در كوتاه مدّت رخ ميده! امّا نمي تونستم قبول كنم و حدس مي زدم كه حتماً اشتباهي دركاراست. آخرش هم با كلّي دقّت متوجّه شدم: جريان «پِژواك خاطره» هست. من به اين نتيجه رسيدم: آنچه را درحالِ مشاهده هستم، شايد بخاطرِ نوعي اختلال، بشكلي در حافظه ام همچون صدايي كه در يك سالن بزرگ و خالي و يا در يك درّه مي پيچد، پژواك مي كند. همين امر باعث ميشه كه باكمي تجسّم، تصوّركنم كه اين رويداد را از قبل مي دانستم. آره؛ اسمشو گذاشته ام: «پژواك در حافظه». من اينو يكجور اختلال مي دونم و سعي مي كنم كه باهاش مبارزه كنم. شايد بعضي از آدمهاي ديگه هم اينجوري باشند و اونها هم تصوّرمي كنند كه اتّفاقات و رويدادهاي روزمرّه را قبلاً ديده اند؛ شايد اونها هم دچار چنين اختلالي شده باشند؛ مگه نه؟

- چِك

معمولاً از بازي با چك و اينجور چيزها بشدّت پرهيزمي كنم. حتّي از خريد اجناس كم قيمتِ قسطي هم خودم را دورمي كشم امّا توي چندروزِ گذشته مجبورشدم دهها ميليون تومان را براي معاملاتِ ضروري و اجتناب ناپذير بوسيلۀ همون دسته چكهايم جابجاكنم. عجيبتر اينكه درست درزمانيكه قراربود دهها ميليون تومان به حسابم ريخته بشه، سيستمهاي ارتباطي و ماهواره اي بانك خراب شدند! حالا چكهاي من دست مردم بود و پولهايم توي هوا! يه آدم پولدار كه اسير سيستم بانكي شده بود! باتوجّه به اينكه حرفۀ خودم هم كامپيوتر است و با عالمي از ارتباطاتِ ناپايدارِ كامپيوتري سر و كاردارم، توي دلم هزارتا لعنت به طرّاحانِ اينجور سيستمهاي ناپايدار كردم. متأسّفانه در بسياري از قسمتها توسعۀ كمّيتي فداي كيفيت شده است و اينجوري مي خواهند كه وارد بازارِ رقابت جهاني هم بشوند! كاشكي افزايشِ كمّيتي صرفاً درخصوصِ تعداد عملياتِ روزانه بود، آخه اونها رفته اند سراغ تنوّعِ هرچه بيشترِ خدمات و افزايش تعداد و گونه هاي آنها، بدونِ اينكه به پايداري سيستمهاشون و بسترۀ سخت افزاري اجراي اونها نظري بيافكنند! خلاصه با لطفِ خدا مسئلۀ من يعني همون مشكلِ بانك يكجورايي اونهم بصورت استثنايي و براساسِ اخطارهايي كه به حضرات دادم حلّ شد. درواقع بين دو سه روز مجبورشده بودم بيش از صد و چند ميليون تومان گردش چك را تحمّل كنم. باوركن هيچوقت دلم نمي خواست وارد اينجور شرايط و جريانها بشم ولي مجبورشدم. اين يك قسمت از زندگيمون هست؛ مگه نه؟

- بدبخت

يكي ديگشون جلو چشمام هست. درست مثلِ كبك كه سرش را كرده توي برف و چون چيزي را نمي بينه، فكرمي كنه كه ديگران هم اونو نمي بينند. خداي من! آنچنان كثافتكاريي كرده كه يكي از بدترين تنبيهاتِ اجتماعي را براش درنظرگرفته اند. اون داره ايام تنبيهش را مي گذراند امّا نمي دونه كه خيليها از اون رسوايي مطّلعند ولي ابداً به روي خودشون نميارن. عجيب اينجاست كه خيلي خوب با شرايط كنارآمده و به قول معروف ككش هم نگزيده. شايد اگه من جاش بودم، خودم را نابودمي كردم يا دستكم از شرم خودم را توي خرابه اي مخفي مي كردم. يادم آمد به روزهايي كه داشت براي ديگران پاپوش مي بافت. روزهايي كه با زندگي مردم بازيها كرد. روزهايي كه خدا را بنده نبود و هركاري ازدستش برمي آمد، انجام داد. حتّي همين اواخر هم يك خيانت آبدارِ ديگه به دوستاش كرد. ديدي كه خدا چه برسرش آورد؟ اون اعتباري نداره و در شرايطِ شكننده اي قرارش داده اند كه با اشاره اي، زندگيش به جهنّمي تبديل ميشه. خداي من، آخه آيا اونهمه نامرديها و نامردميها ارزش اين شرايط را داشت؟ باهمۀ اينها يك سؤال برام بي پاسخ مونده: اين درسته كه داره يكجورايي تنبيه ميشه ولي اون بدبختهايي كه دردها و رنجها را بخاطر اين فردِ پليد تحمّل كردند و آسيبها ديدند، چي مي شن؟ خساراتي كه تحمّل كردند و شايد هرگز جبران نشه چطوري بايد تلافي بشه؟ اگه ايشون هرنوع تنبيهي را تحمّل كنه، خساراتي كه به اونها واردشده، جبران نخواهدشد؛ يعني اينكه تنبيهات ايشون اثر و فايده اي براي آن زيان ديده ها نداره!

- ماه

آب بهم گفته بود كه هميشه با حلولِ ماهِ شبِ چهارده انقلابي درونم رخ ميده. شايد به همين خاطر هست كه هرماه، هرچه قرصِ ماه كاملتر و روشن تر ميشه، من بيشتر از هميشه آب، همون عزيزترين را بهتر و واضحتر در درونِ ماه مي بينم. اصلاً شايد ارتباطِ من با آب ازطريقِ ماه بخاطرِ همين باشه. من آب را توي ماه مي بينم. چشم بهم دوخته و پِلك هم نمي زنه. شايد مواظبم هست تا ببينه آيا دست از پا خطا مي كنم يا اينكه بهش وفادارم؟ ولي حصولِ عشق خودش قاطعترين نشانۀ سربلندي در آزمونهاست. اون خودش مي دونه كه عاشقش هستم. شايد بخاطر همين هم هست كه چشم از من برنمي داره؟!

يادگار 28/03/1385

- پدر

استادي دارم كه براشون احترام زيادي قائلم. حقيقتش را بخواهي، از بچّگي يه جورِ خاصّي بهشون نگاه مي كردم. خونۀ مرحوم پدرشون توي خيابونِ ما بود و اون وقتها گاهي اوقات مي ديدمشون كه فرزندِ خردسالشون را اونجا مي آوردند. البتّه من خيلي كوچيك بودم. سالها بعد، تابستونها توي كلاسهاي تابستونه بود كه با ايشون آشنا شدم. آخه اونوقتها، تابستون كه مي شد، مي رفتيم كلاسهاي تقويتي و درسهاي سالِ آينده را مي خونديم كه البتّه روش درستي نبود. ايشون هم ناظم بودند ولي نمي دونم كه چرا تصويرشون توي ذهنم مي ماند. تا اينكه چندسالِ پيش افتخارِ معاشرت و همنشيني با ايشون و خانوادهشان نصيبم شد. واي خداي من، از صميمِ قلب آرزوداشتم كه ايشون پدرم مي بودند. خيلي دوستشون داشتم ولي هيچوقت ميسّرنشد كه بهشون بگم. من ازطريقِ فرزندشون كه ديگه همكارم شده بود و صميمانه باهم كارمي كرديم، چنين سعادتي نصيم گشته بود. يادمه يه شب تا صبح توي خونشون درگيرِ پروژه اي بسياردشوار بوديم. ما نتونستيم تا صبح استراحت كنيم چون بايد پروژه را براي اوّلين پرواز آماده مي كرديم. خيلي بهمون سخت گذشت و جدّاً تلاش كرديم. با مشكلاتِ پيش بيني نشده روبرو شده بوديم و ايشون يكي دوبار بهمون سرزدند. يادمه وقتي دست گرمشون را كه پشت شونه هام احساس كردم، به چند دقيقه نكشيد كه مشكلمون حلّ شد. كارها تندتر جلو رفت و.... يه روز كه باهم رفته بوديم فرودگاه و منتظربوديم تا فرزندشون از تهران برگردند، باتوجّه به اينكه پرواز ايشون خيلي تأخيرداشت، مدّت زيادي تونستم از مصاحبت با استاد فيض ببرم. چندبارِ ديگه هم مثلِ همون موقع توفيق مصاحبت با ايشان نصيبم شد و هردفعه بيش از پيش آرزوي فرزنديشون در دلم غوغا بپاكرد. مي دونستم كه چندسالِ قبل، ايشون به بيماريي مبتلا شده بودند كه براي ماهها پاههاشون فلج شده بود. وقتيكه برام از خاطرتاتِ شيرين و بي پايانشون تعريف مي كردند، سراپا گوش بودم و لذّت مي بردم. يادمه توي فرودگاه رفتم و براي هردومون آب ميوه گرفتم. مي دوني؛ من توي تعارفات خيلي دست و پاچولوفتي هستم امّا نمي دونم چرا وقتي با استاد بودم، خيلي راحت مي تونستم پيش قدم بشم! مي دونم كه آرزوي فرزندي ايشون براي من يك آرزوي دست نيافتني است امّا حتّي الآن كه دارم اين مطالب را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده است. من حدود 17 سال از وجودِ پدري بهره بردم كه شايد در كمترعرصه اي سررشته نداشت و منبعِ علم و دانش و كمالات بود. بعد از اون بود كه سالها، درست همون سالهايي كه يك پسر، بيش از هروقتِ ديگري به وجود پدر نيازداره، از داشتنش محروم شدم؛ و حالا داشتم كسي را ميافتم كه نهالِ عشق را دروجودم از كودكي كاشته بود. عنصري مايۀ پيوندمان بود كه بزرگترين قسمِ خلقت، يعني عشق، عشقي با پاكي آب حلقۀ اتّصالش گشته بود. امّا دورِ گردون و حسودان و منفعت طلبان، اين مِهرِ لطيف را از من ربودند. من با ازدست دادنش، نه تنها آرزوي فرزندي بلكه پاكي آب را ازدست دادم. نمي دونم چرا هنوز نتونستم با اين مسئله كناربيام. بُغض گلوم را فشارمي ده. دلم مي خواد به همۀ عالم، با صدايي بلند بگم و فريادبزنم كه من اونو مي خوام. من استادم را مي خوام. من قصّه هاي زندگيش را مي خوام. من آب را مي خوام و به عشقش پايبندموندم. امّا نمي دونم چرا كسي صدام را نمي شنود؟! مگه ميشه؟ آخه اگه فرياد نزده بودم پس چرا صدام گرفته؟ پس چرا گلويم اينقدر دردمي كنه؟ يعني تمام اين دردِ كهنه كه حالا با نوشتنِ اين قسمت دوباره و دوباره شدّت يافته، تنها ناشي از اون بُغضِ چندساله هست؟ پس خدا كجاست؟ مگه نمي بينه كه پسري در آرزوي پدري، پدري كه سرچشمۀ آب «يعني عشقِ اون پسر»، داره سينه مي چاكه و خودش را به زمين مي زنه؟ پس چرا فرشته ها اونجا نشسته اند و كاري نمي كنند؟ چرا كائنات اينگونه ساكت مونده؟ چرا وقتي به ماه مي نگرم، آب را مي بينم كه با حالتي حاكي از خجالت، سعي در پنهان شدن مي كنه؟ چي شده؟ چرا اون كلاغِ شومِ بدقدم مي تونه همه چيز را ازم بگيره؟ چيه؟ آيا من كه يك مردِ 37 ساله هستم، نمي تونم آرزوي پدر داشته باشم؟ مگه همه در تخمينِ سنّ و سالِ من اشتباه نمي كنند؟ مگه تقريباً همه سنّ من را 10 سال كمتر محاسبه نمي كنند؟ تاجاييكه كارم به اِرائۀ چند كارت شناسائي مي كشه تا شايد قبول كنند كه من 27ساله نيستم! خدايا، اون پدر را كه اونجوري از من گرفتي، چرا اين يكي را برام باقي نگذاشتي؟ دلت خونك شد؟ آخرش اَشكم جاري شد و براي اينكه ديگران متوجّه نشوند، خيلي سريع با گوشۀ آستينم پاكشون كردم. امّا بُغضِ گلوم را چه كنم؟ خدايا، نمي تونم اون صحنه ها و اون لحظات را فراموش كنم. نمي تونم خاطراتم را ازبين ببرم. نمي دونم چكاركنم؟ آخه در پسِ تمامِ اون خاطرات، صداقتي بكر نهفته است. رازي لطيف و زلال. من با تمامِ وجود و از سرِ صدق و دور از هرگونه ريا به استادم عشق مي ورزيدم ولي هرگز به زبان جاري نكردم. تنها آب محرم اَسرارِ من بود. آره، آب و فقط آب. منهم براي او همينطور بودم. آيا نميشه حالا كه بازم روزۀ روزه گرفته ام، و با روزه گرفتن اينجوري خودم را مثلِ يك پسربچّه كه چيزي را از پدرش مي خواد و براي متقاعدكردنِ او، خودش را به زمين مي زنه و زجّه سرميده شده ام، دستِ مِهرِ پدري را يكبارِ ديگه روي شونه هام احساس كنم و با اشك شوق، آب را به آغوش بكشم و عشقبازي كنم؟ شايد لياقتش را نداشتم امّا چرا؟ چرا؟ چرا بايد اينهم يكي از اَسراري باشه كه جز با آب نمي تونم سَرِ سِر بگشايم و از نعمتِ وجودِ آب، اون آبِ زلال، توي اين كويرِ سرآب بي بهره بمونم و با لبهايي چاك چاك مشمولِ ترحّمِ اين و آن بشم؟ نه، نه، نه؛ من اين فراغ و اين ذلّت و خواري را نمي پذيرم. نمي تونم چيزي جز خاطرات و آرزوهايم را زمين بگذارم و دست به دستِ اونهايي بدم كه از سَرِ ترحّم دست به سويم درازكرده اند. نمي خوام لب بگشايم و رازِ دل جز در محضرِ آب برزبان جاري سازم. خدايا؛ با اين لبِ تشنه، قلبي خسته و روحي آزرده، با آخرين تواني كه در بدن دارم، به سويت مي ايستم و سَرم را كه از فرطِ خستگي و ناتواني، به سختي راست نگاه داشته ام و كمي به سمت راست متمايل گشته را بسويت مي چرخانم و مي گويم:

آنقدر در مي زنم تا دَر به رويم وا كني

- عيبّ ديوانگي

پروين اعتصامي، اين شاعرۀ معصوم گفته:

ما نمي پوشيم عيبِ خويش، امّا ديگران عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند

ننگها ديديم اَندر دفتر و طومارشان دفتر و طومارِ ما را زان سبب پيچيده اند

- سرآب

بازم سرآب. اينبار رُك و پوسكنده بهش گفتم. گفتم كه مي دونم سرآب هست. باورش نشد كه جدّي مي گم. آخه اون كه نمي دونه آب چيه و منظورِ من از آب كدوم هست. امّا اين تنها سرآب و آخرين سرآبي نبود كه ديدم. از طرفِ ديگه دختركي كه قاعدتاً بايد سنّش كم باشه مدّتي هست كه پيشمون با نام كارآموز داره مثلاً كارآموزي مي كنه. مدّتها باهاش كاري نداشتم و توي عالم خودم بودم. روزها سپري شد تا اينكه تونستم تاحدودي بپذيرمش. يك روز كه سَرِ صحبت بازشده بود، حرف از عرفان بميان آورد و بيت شعري خواند و از من خواست تا شاعرش را حدس بزنم. من شك نداشتم كه شاعر بايد مولانا باشد امّا مشخّص شد كه او خودش اين تك بيتي را سروده است. درست شبيه مولانا. عجيب بود؛ چرا كه با صحبتهايي كه داشتيم، معلوم شد كه برداشتِ نسبتاً صحيحي از عرفان دارد. آخه وقتيكه از من پرسيد كه عارف هستم يا نه؟ خيلي سريع بهش پاسخ دادم: بدون «طائرِ قدس» و يا «خِضرِ زمان» نمي تونم عارف بشم و او به زيركي بحث را ادامه داد و اشاره به بعضي از رفتارهاي من كرد. چند ساعتي گيج بودم. دو سه روزي فكرم را مشغول كرد امّا با نشانه هايي فهميدم كه او هم سرآب است. آره؛ او هم جلوه اي ديگر از سرآب است. يعني اينكه آب نيست. آب فقط هَموني هست كه من و اُستادم مي دونيم. استادي كه آرزوي فرزنديش را داشتم و هنگاميكه براي كاري خدمتشون رسيده بودم، ديدم كه چگونه آجرها را براي كارِ كارگران به داخل ساختمان پرتاب مي كرد و با خونِ جگر سعي در بناي سرپناهي براي عزيزانش داشت. اي كاش من نيز توفيق حضور در زيرِ اون سقف را ميافتم و عمري كمرِ خدمت به ايشان را مي بستم. اين عشق من بود كه آب از آن خبرداشت و دارد. من دنيايي از سرآبها را به گوشۀ نگاهي از آب نمي بازم. مستي را در آغوشش تجربه كردم و جز در دانمنش هوشيارنخواهم شد. آب، دوستت دارم.

يادگار 12/03/1385

- توان

اين ترم بايد 31 واحد بگذرونم. 15 واحد توي يك دانشگاه و 16 واحد ديگه در دانشگاهِ ديگه! پروژه ها و برنامه نويسيهاي عجيب و غريب براي اِداره دارم و بايد بتونم درمدّتِ كوتاهي بخشهاي مختلف اداره را براي جذبِ ميلياردها تومان مبالغ مربوط به قراردادهاي چندگانه آماده كنم. برنامه نويسيهاي دانشگاه هم بجاي خودشون باقي هستند و بايد به اموراتِ متفرّقه ازجمله مسائلِ مربوط به خانه و مدرسۀ بچّه هم رسيدگي كنم. بحمدالله تاحالا كم نياورده ام ولي خيلي دلم مي خواست كه مي تونستم مثلِ بقيه، يك كمي به كارهايي كه واقعاً آرزشون را دارم بپردازم. هنرِ هفتم، تحقيقاتِ نرم افزاري و شبكه هاي گسترده را خيلي دوست دارم. آه، عاشقِ طبيعت هستم و دلم مي خواد برم مسافرت. حتّي كشورِ خارجيي را هم براي مسافرت درنظردارم. نمي دونم كي مي تونم به اين چيزها برسم.

- هُدهُد

چندوقتِ پيش داشتم متونِ اَدبي باحالي را مطالعه مي كردم. اَشعار خداي عاشقان، مولانا بود. وقتيكه به حكايتِ هُدهُد و بالقيس رسيدم، نمي دونم چطورشد كه يكهو دلم شكست. دردِ عجيبي تمامِ وجودم را فراگرفت. توي تنهايي خودم به همون سورۀ قرآن كه حكايت سليمانِ نبي(ع) را نقل كرده و دِرايتِ بالقيس و پيك خوشبختيي بنام هُدهُد را خاطرنشان كرده است، انديشيدم و آهسته گريستم. رازي در اين داستان وجودداره كه باتمامِ وجود احساسش مي كنم.

- ساقي

بارها و بارها اين شعر را خوانده ام كه:

الا يا ايها السّاقي اَدِركأساً وناولها كه عشق آسان نمود اوّل ولي افتاده مشكلها

ولي هرگز به عمق معني اش پي نبرده بودم تا امروز صبح. امروز صبح حالِ عجيبي داشتم. ناخداگاه اين بيت به ذهنم خطوركرد و باصداي آشكار اون را چندبار به زبان آوردم. هردفعه، بيشتر از دفعۀ پيشين برام معني پيدامي كرد. خداي من؛ كاملاً به عمقِ مفاهيمِ اصيلي كه در پسِ اين بيت وجودداشت، پي مي بردم. اوّل معني «مشكلها» و بعد معني «ساقي» و سپس بخشِ عربيش برايم آشكارشد. باتمامِ وجود داشتم اين بيت را مي خواندم و تكرارمي كردم. آره، يك پردۀ ديگه هم عقب رفت و پشت پرده را ديدم و گريستم ولي از اَعماقِ وجود ناليدم:

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست راستي آن ناديدنيها ديدني است

- ماه

چند روزي بود كه من و ماه از هم قهركرده بوديم. ديگه توي آسمون پيداش نبود. منم چندان مايل به ديدنش نبودم. البتّه ظاهراً ولي خدا مي دونه كه چقدر تهِ دلم مي خواست تا آب و ماه را ببيبنم. چند شبِ پيش، يواشكي توي آسمون دنبالش گشتم. به سختي پيداش كردم. دزدكي بهشون نگاه كردم و بعد كم كم، آشكارا بهشون خيره شدم. اونا هم متوجّه شدند. خداي من؛ اون هِلالِ باريك در مدّتِ كوتاهي درخشان و درخشانتر شد. تاحالا اينقدر درخشندگي ازش نديده بودم. گويي مرده اي داره زنده ميشه! مثلِ اينكه مي خواست يه چيزي بهم بگه. شايد يه رازِ ديگه بود. نمي دونم اون چي مي خواست بهم بگه. راستش را بخواهي، يه چيزي هست كه به كسي نگفتم. مربوط به خوابي هست كه يكي دو هفتۀ پيش ديدم. بنظرم خوابِ خوبي نبود و احساس مي كردم كه آبروي كسي درخطر است. من اين موضوع را ازهمه مخفي كردم چون رؤياي عجيبي بود. هنوزم توي دلم نگهش داشته ام. هرچند براش دعا كردم ولي يه حسّ بهم ميگه كه....

يادگار 26/02/1385

- حمّام

زيرِ دوشِ حمّام، وقتيكه با تمامِ وجودم آب را احساس مي كنم، نوعي احساسِ آرامش بهم دست ميده. آرامشي وصف ناشدني. احساس مي كنم كه توي مركزِ پاكيها قراردارم و هر دعايي بكنم، اِجابت ميشه. چون آب پاك است. پاكترين است.

- عشقِ واقعي

يه روز يكي از همكارهام را ديدم كه خيلي داغون هست. چيزي نگفتم تا اينكه خودش اومد پيشم و يكي از محرمانه ترين اَسرارِ زندگيش را بهم گفت. عاشق دختري بود و حاضربود تا براش جون بده. كلّي هم توي چند سالِ گذشته با هم قرار و مدار گذاشته بودند و همكارم منتظر فرصتِ مناسب براي ازدواج بود تا اينكه يكي از اقوام اون دختر كه درآمدي از خارج كشور داشت برايش درنظرگرفته شده بود. آدمي بسيار پولدار ولي نه چندان خوب! خلاصۀ داستان اينكه قرارشده بود دخترخانم دستِ ردّ به سينۀ همكارِ عاشقِ ما بزنه. اونها خيلي باهم بحث كرده بودند تا جايي كه پدرِ همكارم هم كمي صداي مكالمۀ تلفني اش را شنيده بود امّا روي خودش نياورده بود و دستِ آخر هم همكارِ بنده توي اون حال آمد پيشِ من. ازش پرسيدم كه: آيا واقعاً مي خواهي كمكت كنم؟ گفت: آره. گفتم پس گوشي تلفن را بردار و بهش زنگ بزن. باهاش قراربزار و هرطورشده باهاش حرف بزن. التماسش كن. خودت را بشكن. خوردكن. غرورت را زيرِ پات بزار. هركاري كه حتّي در شأنت نيست انجام بده. پرسيد: چرا؟ من نمي تونم خودم را اينجوري خورد كنم و بشكنم! جوابش دادم: عزيزم، اگه امروز اينكار را نكني، سالها بعد كه با مشكلاتي برخوردي، به خودت مي پيچي و مي گي: اگه اون روزها تلاشِ بيشتري كرده بودم، اون كسي را كه بهترين انسانِ دنيا بود و عشقم بود را ازدست نمي دادم. اگه الآن خودت را نشكني، اونموقع خورد مي شي؛ نابود مي شي و هرگز خودت را نمي بخشي. ضمناً اگه توي اين گير و دار تونستي دلش را بدست بياري، چه بهتر و به مرادِ دلت رسيدي. اون آدمي نبود كه به راحتي بتونه خودش را بشكنه. چند روزِ بعد دوباره همديگر را ملاقات كرديم. گفت: خودم را شكستم. هركاري تونستم كردم. پرسيدم: حالت بهتره؟ پاسخِ مثبت داد و گفت: حالا ديگه مي دونم هركاري ميشده كرده ام. مي دونم كه ديگه اون من را نمي خواد و اون آقا را به من ترجيح داده است ولي خودم را شكستم. اضافه كرد: درسته كه از شكستنم ناراحت هستم ولي مي دونم كه سالهاي بعد ديگه خوردنمي شم. او از من تشكر كرد و رفت. امروزم ديدمش. خيلي سرحال بود. غمي كه تهِ دلش بود ديگه نمي تونست آزارش بده. امّا نكته اي را كه هرگز بهش نگفتم اين بود: اون دختر، نابودشد. او سالها بعد بايد كفّارۀ گناهش را به بدترين نحو و شديدترين وضع پس بده. شكسته شدنِ كنوني همكارم، سالها بعد آنچنان در زندگي اون خانم خودش را نشان خواهدداد كه او به دردِ يك سرطانِ مزمنِ طولاني مدّت راضي تر خواهدبود تا ادامۀ زندگي اش با حقّي كه از آن مرد بجاي مانده است. آتشي جان و زندگيش را طعمۀ حريق خواهدكرد كه دو حالت خارج نخواهدبود: يا ابداً به منشأ و خواستگاهِ آن آتش واقف نخواهدشد و بياد نخواهدآورد كه چه كاري در گذشته انجام داده است كه دچارِ چنين عاقبتي شده است و يا اينكه متوجّه مي شود و بياد مي آورد ولي نمي تواند حتّي در خلوتِ خود به زبان جاري سازد. چنين انسانهايي حتّي جرأتِ خودكشي را هم ندارند هرچند كه روزي چندبار آرزوي مرگ مي كنند. اين رازي بود كه به او نگفتم امّا مي دانم كه حتماً آن دختر اينگونه دچار عذاب مادام العمر خواهدشد!

- ورزش

وقتي مي رم ورزشگاه، صبحِ گاه است و كسي جز يك نگهبانِ خُل وضع حضورنداره. شايد بيش از يكساعتِ بعد، افرادِ ديگر مي آيند. همون اوّل، لباسهام را عوض مي كنم و شروع به ورزش و دو مي كنم. گاهي هم بارفيكس مختصري مي زنم. بعضي وقتها تا 15 دور، دورِ زمين مي گردم. استراحتِ مختصري مي كنم و بعد با ديگران كمي دو و سپس نرمش كارمي كنم. اينبار توي سالن قراربود مربّي به همه نرمش بده. منم رفتم اونجا. هركاري او مي كرد، انجام دادم. شايد نزديك به 90% نرمشها را درحدّ قابل قبولي انجام دادم. خيلي خسته شدم و بهم سخت گذشت ولي خوب بود. نمي دونم آيا بازم فرصتِ اينجور كارها نصيبم ميشه يا نه؟ آخه....

- مخاطبين

بعضي از همكارانم، مترصّد اين هستند كه هرچه زودتر، نوشته هاي من را بخونند. آخه من نسخه اي از اين نوشته ها را در شبكۀ كامپيوتري محلِ كارم قرارداده ام. نمي دونم چه چيزي در اين نوشته ها مي بينند و چي مي خوان پيداكنند؟ چون ابداً اين نوشته ها را مخاطب محور تنظيم نكرده ام بلكه براي دلِ خودم، آب و ماه مي نويسم. حرفهاي دل است. اين موضوع من را بياد جرياناتي مي اندازه؛ يادمه چندبار بصورتِ ناگهاني درشرايطي قرارگرفتم كه بايد بين آدمهاي مهمّي، توي مراكز اَرشدِ تصميم گيري وزارتي، سخنراني كنم. تا چند لحظۀ قبلش اصلاً نمي دونستم بايد اينكار را انجام بدم و آمادگي نداشتم. شايد اگر بهم مي گفتند، از حضور در آن مكانها سربازمي زدم ولي درمقابلِ كارِ انجام شده قرارگرفته بودم. خيلي جالب بود چون خداوندِ مهربون توانايي به من مي داد تا بتونم از پَسِ همشون بربيام. از رؤسا گرفته تا رقبا و دشمنان و خورده گيران. اين هنر چيزي نيست كه بخودي خود در من بوجود آمده باشد؛ هرچند كه مرحومِ پدرم هم هميشه و در هر محفلي، مركز مجلس بود و سخنران و سخن آور؛ ولي من خودم را در چنين سطحي نمي بينم بلكه معتقدم كه صرفاً در اون لحظات، خداي مهربون حفظِ آبروم مي كرد و اين توانائي را در وجودِ من به نمايش مي گذاشت. حالا هم بنحوِ ديگه اي همون توانايي ظهوركرده است چون مي بينم كه هركسي برداشت خاصّي از تك تك نوشته هام داره. درواقع رمزهايي را در جاي جاي نوشته هام براي آينده ام ذخيره كرده ام تا در آينده چيزهايي را بيادم بيارند. تجربيات و خاطرات و تعهّداتم. تلخكاميها و موفّقيتهام. رمزهايي كه بسهولت كشف نمي شن بلكه باعث مي شن جز خودم، آب و ماه هيچكس پيامِ اصليشون را درك نكنه. آخه يادگرفته ام كه اگه بخوام چيزي را مخفي كنم، بهترين جا همونجايي هست كه همه مي تونند ببينندش. شايد فقط يكنفر باشه كه مي تونه اين نوشته ها را كشفِ رمز كنه و اون را هم خودم خواسته ام. اون كليدي در دست داره كه اسمش كليدِ حجّت است. كليدي كه با همون كليد، حجّت براش تمام خواهدشد.

- دوقلوهاي افسانه اي

اونوقتها توي تلويزيون كارتوني پخش مي شد بنام دوقلوهاي افسانه اي. كارتونِ جالبي بود چون هروقت اونها دستهاشون را به هم مي دادند، نيروي سحرآميزي ايجاد و كاربزرگي انجام مي شد. عالَمي سعي كردند تا اونها را ازهم جداكنند و از هدفشون بازدارند. داستان مدّتها طول كشيد ولي دستِ آخر با پافشاري و قدرتِ ارادۀ آن دو، همه چيز حلّ شد و به هدفشون رسيدند. جالبتراينكه هرچه برروي رسيدنِ به هدفِ مقدّسشون پافشاري بيشتري مي كردند و مشكلاتِ بيشتري را تحمّل مي نمودند، اِمدادهاي غيبي هم بيشتر و بيشتر مي شد تا جايي كه به وقوعِ يك انقلاب در يك كشورِ پهناور و به سرنگوني حاكمي جبّار انجاميد. آره، همون دوقلوها باعث شدند. بخدا توي زندگي ما هم همينطور است. خيليها اگه قدرِ دوقلوي افسانه ايشان را مي دانستند، مي تونستند عالمي را دگرگون كنند ولي حيف كه تقريباً همه، خيلي ساده و ارزان دوقلويشان را با كوچكترين بهانه ازدست مي دهند. خيلي دلم مي سوزه. آخه چرا...؟

- آب چيه؟

آب، بيشتر از ماه، خاك، قاصدك، شبنم و باد توجّه ديگران را در نوشته هاي من به خودش جلب كرده است. بارها از من پرسيده اند كه آب چي هست و يا كي هست؟ گاهي اوقات هم فرضيه هاي عجيبي را اِرائه كرده اند كه حتّي از قدرتِ تصوّرِ من خارج بوده است. حقيقتش اينه كه آب يك حقيقت است. توي زندگي من آب مهمترين پديده اي است كه وجودداره امّا اين موضوع فقط به من منحصر نميشه بلكه اگه هرفردِ ديگه اي هم منصفانه به زندگي واقعي خودش بنگر، آبي را كه ريشه در زلاليهاي حيات داره خواهدديد. فرق من با بسياري ديگه اينه كه منصفانه در محكمۀ درونم تن به اعتراف دادم و ارزشِ آب، همون آبِ زندگي بخشِ زندگيم را اعلام كردم. من به پاكيش قسم خوردم و ماه را شاهدِ گفته هام گرفتم. آب براي من موجودي مقدّس است كه ريشه در تمام خاطراتِ پرارزشم دارد. مي پرسي كدام خاطرات؟ خب معلومه؛ هر خاطره اي كه در اون من براساسِ عقايدِ واقعي و از عمقِ وجودم به كاري دست زده ام. خاطراتي كه در اونها خطرها را پذيرفته ام، تا ديروقت كاركرده ام و بخاطرِ ازدست دادنِ سلامتيم، دست از فعّاليت نكشيده ام، به پول و مال و منال پشت كرده ام تا يار، آرام بگيرد و هر لحظۀ ديگري كه كوچكترين ريا در اعمالم نبوده است، نقشِ آب در خاطراتم، نقشي اصلي و لاينفك است. امّا يك نكتۀ ظريف هم وجود داره و اون اينكه: چه در فارسي و عربي و چه در انگليسي و آلماني و چند زبانِ ديگر، دو حرفِ اوّلِ حروفِ الفبا در كنارِ هم، صدايي همچون آب را تداعي مي كند. آيا اين بخودي خود طليعۀ زيبايي از گزينش اين واژگان نيست؟ چه خواسته اينكه براي من آب بمراتب فراتر از اينها است و تقريباً در هر دعايي كه در محضرِ يار هستم، نامي از او مي برم. آب واقعيتي است آشكار. آشكارتر از آنچه كه به چشم آيد! حتّي در يك انبارِ تنگ و تاريك كالا هم آبِ روشني بخشِ خاطرات واعتقاداتم است. آره، حتّي دخمه اي همچون يك انبار مي تونه منشأِ ظهورِ روشنايي آب باشه. بخدا راست مي گم.

- LED

اين سه حرفِ انگليسي، سرنامِ كلماتي هستند كه براي توضيح عنصرِ مهمّي از اِلِمانهاي الكترونيكي بكارگرفته مي شوند. قطعۀ الكترونيكيي كه با روشن شدنش مي تونه پيامي را به ما بده و بعنوانِ مثال وضعيتي را براي ما روشن كنه. امّا گاهي اوقات مي تونه با روشن شدنش، جلوِ بزرگترين خطرات را بگيره. يادمه بارها و بارها باعث شد تا سِرّي، مخفي بمونه و... مي بيني؟ بعضي وقتها عنصري به اين كوچكي مي تونه خدماتي به اون بزرگي و بيادماندني ازخودش بجاي بگذاره. حتّي ذكرِ اسمش هم مي تونه....

- پايگاه داده

استاد توي يك محفلِ خصوصي ازم پرسيد: با اِس. كيو. اِل چطوري؟ گفتم گذاشتمش كنار. جاخورد و پرسيد: پس با اوراكل چطوري؟ بازم گفتم: اونم گذاشتم كنار. بيشتر تعجّب كرد و پرسيد: پس ديتابيس با چي كارمي كني؟ گفتم با ديتابيسهاي شناور! با تعجّب بيشتر سؤالاتش را ادامه داد و منهم اونو متوجّۀ يك موضوعِ مهمّ كردم و آن اين بود كه با ساختنِ محيطهاي نرم افزاري كنوني اونهم بصورت كلاينت/سرور يا سرويس دهنده/سرويس گيرنده، عملاً فشارهاي مضاعفي را داريم خيلي چشم بسته به روي سِروِرها وارد مي كنيم درحاليكه منابع فراواني همچون كامپيوترهاي بيشمارِ محلّي را ناديده گرفته و از منابعِ قدرتمندشون استفاده نمي كنيم. يادت هست كه اونجوري كشور را صرفاً براساسِ تقليد و عدمِ جامع نگري درگيرِ عقب ماندگيهاي دِلفي كرديم و حالا باشتاب و بدون تحقيقاتِ اصولي و بنيادي داريم به سمت گودالها و سياه چالهاي دات نت مي ريم؟ خداي من، چرا اين آدمها بايد كلّي به خودشون و دنياي پيرامونشون ضرربزنند تا بتونند بفهمند كه تنها با كمي انديشۀ بيشتر و اصولي تر مي تونستند از پيش آمدنِ چنين بحرانهايي جلوگيري كنند. هروقت اساتيد مي خوان توي كلاسهام درموردِ مبحثِ جديدي مطلب بگن، همون اوّل روش متمركز مي شم و تحليلش مي كنم. حتّي گاهي اوقات به راهِ حلهايي كه خودم سالها پيش براي چنين مواردي درنظرگرفته بوده ام مي انديشم و وقتي ميبينم كه اونها راهِ حلهاي ديگر و متفاوتي ارائه مي كنند، تعجّب مي كنم. حتّي توي كتابها هم همون راه حلها و تفاسير را مي بينم. خداي من، اشتباه پشتِ سرِ اشتباه. چرا اينقدر لقمه را دورِ سرشون چرخونده اند؟ چندبار هم شيوۀ خودم را براشون شرح دادم و موجبِ تعجّب حاضران شدم. خوششون اومد ولي بعد از اون ديگه چيزي نگفتم. فقط توي دلم مرور مي كنم. چرا اونها توي اينهمه مدّت سعي نكردند تا از قدرتِ ابتكار خودشون استفاده كنند و راه حلّ جديدي را ارائه بدن؟ آيا اينهمه تقليد و بسط و گسترشِ نظرياتِ ديگران جز خسارت و عقب ماندگي چيزي به ارمغان آورد؟ اگه آدمِ ساده اي مثل من تونسته اينجوري توي خلوتِ خودش و جايي كه به هيچ مهندسي دسترسي نداشته، چنين راه كارهاي خوبي پيداكنه، اونهايي كه بمراتب از من باهوشترند و منابع و امكاناتِ بيشتري دراختياردارند يقيناً بهتر و بيشتر از من مي تونستند راهگشا باشند؛ ولي چرا نشدند؟ چرا نشدند؟ آب، لااقل تو به من جواب بده. خواهش مي كنم.

- دوست

توي اين مدّت خيلي توي خودم فرورفتم و فكركردم. تجربياتم را دائماً به خودم متذكرشدم و مهمترين كاري كه كردم اين بود تا همه را از خيلِ دوستان و مدّعيانِ دوستي خارج كردم تا بتونم ارزيابي صحيحتري نسبت به همشون داشته باشم. مِلاكها و معيارهام را دوباره تصحيح كردم. توي اونهمه آدمِ محترم، كلّي آشغال پيداكردم كه جز منيت و ظاهر چيزي نداشتند. فهميدم به عدّه اي دلداده بوده ام كه آموزه هاي زشتي همچون صنف گرايي و برخي خِصالِ نكوهيده را در قالبهاي زيبا و مقبول اجتماعي به خوردِ اين و اون مي داده اند و من نيز بدونِ كنكاش، آنها را دوست خطاب مي كرده ام. وقتيكه از نو سعي در شناختن انسانها كردم، گنجينه هايي يافتم. آدمهاي پاكي كه در عين نداري، توانِ بالايي داشتند و ذرّه اي دست از پا خطا نمي كنند. هيچ توقّع اضافه اي از ديگران ندارند و خالصانه و ساده و بي غلّ و غشّ خواسته هاشون را به زبان مي آورند. يكيشون دائماً كنارم مي ايسته و هرجا مي رم، باهام مياد. از نظرش، حتّي يك دقيقه با من بودن هم غنيمت است. پسرِ پاك و مهربوني هست كه آنچه در دل داره به كسي نمي گه. قد بلند و سبزه و زحمتكش. يكي ديگشون مظلومترين آدمي هست كه مي شناسم. كافيه متوجّۀ كوچكترين منبع در اينترنت بشه. تا صبح هم كه شده، كلّي اطّلاعات و نمونه از اينترنت بيرون ميكشه. به همه كمك مي كنه و وقتيكه از موبايلِ شخصيش براي كارهاي اداري استفاده مي كنه و مورد تذكر من قرارمي گيره مي گه: به حرفهاي تو رسيده ام و مي خوام مثلِ تو باشم. مي خوام خدمت كنم و چيزي از سازمان توي اموالِ من وارد نشه. اون بندۀ خدا نمي دونه كه توي عالمِ خوبيها و به گَردِ پاشم نمي رسم. يكي ديگه هم هست كه تا شب يكسره كارمي كنه و توقّعي نداره جز آموختن. يكي ديگه هم فرسنگها اونطرفتر غمِ اين و اون را مي خوره و هركاري بتونه براي ديگران انجام ميده. توي سينۀ كوچكش اسرارها داره و صندقچۀ اَسراري كه روش را با گلهايي تزئين كرده تا ديگران ابداً متوجّه وجودش نشن. اون، يك نابغه هست كه بينِ آدمهاي عادّي داره زندگي مي كنه و از هرآنچه كه مي تونه، پاسداري و مراقبت مي كنه. وقتي به خودم آمدم و اينها را ديدم، از گذشتۀ خودم شرمنده شدم. خجالت كشيدم. من مدّتها عمرم را به پاي افرادي ريخته بودم كه در پسِ مهربونيهايي كه به من مي كردند، براي مردمِ ديگر چيزي جز نكبت و بدبختي نداشتند. سيستمهايي را طرّاحي كرده بودند تا منيتِ خودشون را اِرضاء كنند و دائماً و مستمرّاً بار روي بار و مشكلات مردم مي گذاشته اند. افرادي كه استفاده از بيت المال را حقّ خودشون مي دونستند درحاليكه كمترين خدمتِ واقعي را به خلق كرده بودند. توي دلشون خوشحال بودند كه به پيرزني كمك كرده اند درحاليكه منيتشون باعث شده بود تا فراموش كنند كه قوانيني كه خودشون به تصويب رسانيده بودند باعث شده كه اون پيرزن و هزاران آدمِ ديگه به بدبختي و سختي بي افتند. وقتيكه به آب مي انديشيدم و در شهرِ قرآن قدم مي زدم، در گوشه اي براي چندمين بار كتيبه اي ديدم كه روي آن نوشته بود: هرگز از بندگان فقير روي برنگردان. روي اون كتيبه نوشته هايي بود كه به من حكم مي كرد تا گردِ افرادي بگردم كه با سيلي روي خودشون را سرخ نگه مي دارند. فرهنگياني كه يك عمر به مردم خدمت كرده اند و آه ندارند تا با ناله سوداكنند. افرادي كه هرگز كسي به نداريشان واقف نمي شود ولي اونها براي تدارك سرپناهي تا گلو غرقِ قرض و سختي هستند.

- انتخابِ محصول

در انتخابِ شوينده ها و موادّ آرايشي كه با سلامتِ افراد سر و كاردارد بايد نهايتِ دقّت را داشت. چندي پيش براي انتخاب شامپوي موي سر مجبور به تحقيق شدم چراكه متوجّه شدم بعضي از شامپوهاي ساخت داخل، بمرورِ زمان تغيير محتوايي پيداكرده اند و علي رغم ظاهر ثابتشون، بي اثر و يا مضرّ شده اند. برسي و تحقيق زيادي كردم و متأسّفانه مجبور شدم تا به سراغ شركتهاي خارجي برم. وقتي مدارك و محصولاتشون را خصوصاً از لابراتوارهاي معتبر بررسي كردم، متوجّه شدم كه چقدر راحت توي اينهمه سال از منابع مهمّي غافل مونده بودم. با وسواس عجيبي مسئله را پيگيري كردم و تونستم محصولاتي با فرمولاسيونِ مناسب پيداكنم. البتّه فقط به شامپو بسنده نكردم و درمورد سايرِ محصولات نيز تحقيق كردم. منابع بسيار باارزشي پيداكردم و وقتيكه سعي به تهيۀ محصولات برگزيده كردم، با مشكل روبرو شدم. هيچ جا اونها را نداشتند. خداي من! فقط من بودم كه متوجّه محصولات خوب شده بودم و خيلِ كثيري از اين مردم غافل بوده اند. طبعاً فروشندگان نيز فقط به خواست بازار توجّه كرده بودند و دنيايي از محصولاتِ فاقدِ ارزش و حتّي مخرّب و مضرّ دراختيار اين مردمِ بدخت قرارداده بودند. با تمامِ مشغله اي كه داشتم، متوقّف نشدم و گشتم و گشتم تا اينكه منابع اصلي را پيداكردم. خيلي عجيب بود. نمايندگي رسمي اون محصول، صرفاً يك فردِ بازاري بود و بجاي اينكه پوشش كلّي به كلّيۀ محصولاتِ اون كمپاني بده و در اين پوشش بيشتر به محصولاتِ پرفروشتر بپردازه، صرفاً به محصولاتِ كاملاً پرفروش پرداخته بود و تعمّداً از ساير محصولاتِ مهمّ چشمپوشي كرده بود و خودش را هم نمايندگي رسمي اعلام نموده بود. درحاليكه مركز ديگري وجودداشت كه باتوجّه به مشتريان خاصّ همچون من، رأساً اقدام به تهيه ساير محصولات كرده بود ولي مغازه دارها از وجودِ او بعنوانِ نمايندگي رسمي غافل مانده بودند. آره عزيزم، اينجوري با سلامت مردم جهت كسبِ درآمد و منافع بيشتر بازي مي كنند. بيادِ يكي از عزيزانم افتادم كه با مشكل عدمّ تناسبِ هورموني مواجه شده بود و يكي دو سالِ پيش مجبور شدم به شكل محرمانه اي براي مشكلِ موهاي او تحقيق كنم. اون موقع هم با چنين مشكلاتي روبروشدم و هرچند راهِ حلّي پيدا كرده بودم امّا اينك راه حلّي بمراتب بهتر و كارآتر يافته بودم. آره، حالا مي تونم مشكلِ اونهمه موي اضافي اون مهربون را حلّ كنم. اي كاش.... البتّه فقط توي محصولاتِ بهداشتي و آرايشي و طبّي نچرخيدم بلكه سراغ كمپاني معروفِ اينتل رفتم و محصولاتي همچون مادِربردها و پردازنده هاش را برّرسي كردم. نمي دوني چه به سرشون آوردم. ايميل بود كه پشتِ ايمل مي زدم و پاسخ مي گرفتم. من از نقص در فلان محصولشون مي گفتم و اونها پاسخ مي دادند. راستش را بخواهي هنوز قانع نشده ام و دوباره بايد تحقيقاتم را ازسر بگيرم. آخرش مجبورشون مي كنم تا محصولاتشون را كامل كنند.

- بيمارانِ رواني

بخدا جنايت است؛ از جنايتم بدتر. بعضي آدمها بخاطرِ سختيها و ناكاميهايي كه كشيده اند در آستانۀ فروپاشي هستند و بعضي آدمهاي بي رحم بدون عنايت به اين موضوع، خيلي راحت اونها را تحتِ فشار قرارمي دن. به اونها ظلم مي كنند. مسخرشون مي كنند. مراعاتشون را نمي كنند. تركشون مي كنند. وعده و عيدهاي دروغين بهشون مي دن و بهشون تهمت وارد مي كنند. ببين: تمام اين كارها به خودي خود بد هستند امّا هنگاميكه در حقّ كسيكه در آستانۀ فروپاشي رواني است، روا مي شوند، ممكن است به اِزمِحلالِ كاملِ او و تبديل شدنش به يك بيمارِ رواني منجر بشن. اگر يك روزي بهشون بگي كه تو باعث شدي فلاني دچار فلان بيماري رواني همچون شيزوفرنيا بشه؛ اظهار تعجّب مي كنند و دَم از اِنكارمي زنند. آخرش هم اگه يك كمي انصاف داشته باشند مي گن: من قبول دارم كه فلان كارِ بد را انجام داده ام ولي اين موضوع كاري به بيماري فلاني نداره. درست مثل كسي كه در آستانۀ سقوط از يك بلندي قرارگرفته است و درحالِ ازدست دادنِ تعادلش بوده است و توسّط يك از خدا بي خبرها، هُل داده شده و از اون بالا به طرفِ پايين سقوط مي كنه و ناقص العضو و يا مرحوم ميشه. و هنگاميكه اون از خدا بي خبر را موردِ مؤاخذه قرارمي دي مي گه: مگه من چكار كردم؟ فقط يه آدم را آهسته هُل دادم. درست مثل الآن كه آروم به تو فشارميارم. اين تقصيرِ خودش بود كه افتاد! من اگه جرمي مرتكب شده باشم تنها همون چند ميليمتر تكان دادنِ يك موجودبوده است!... آره، اينها اينجوري هستند. ولي خدايي هست و يك روزي مكافاتِ عملشون را خواهندديد.

- قيافه شناسي

بچّه بودم كه با اين علم آشنا شدم. بيشتر تحتِ تأثير نوشته هاي گرلينگ هالدر و برخي از روانشناسان قرارگرفته بودم و كتابهاي خيلي قديمي و ناياب را از جاهاي عجيب و غريب پيدامي كردم. در تحليلِ قيافه و رفتار ديگران پيشرفت كردم ولي ابداً كار خوبي نبود. همين چندسالِ پيش فكرمي كردم اينجوركارها خوب هست و بعنوانِ مثال شِرلوك هُلمز را اُلگو قرارمي دادم. ولي يه روزي فهميدم كه اگه قدرتِ خدادايي در اين زمينه، مثلِ ساير افراد دارم، كافي است و بيشتر از اون نوعي تجسّسِ غيرِ مجاز در احوالِ خصوصي ديگران است. يك مسلمان مجاز به تجسّس و غيبت نيست. توي شهرِ قرآن، توي كوچه اي، خرابه اي وجودداره كه يك ديوار سالم داره. روي اون ديوار تابلويي قرارداره كه با خطّ زشتي روش نوشته شده: غيبت و تجسس در حالِ ديگران همچون خوردن گوشت مردارِ برادرت است.

- زندگي دوباره

مي دونم اگه دوباره به اين دنيا بيام، چجوري بايد زندگي كنم. مي دونم سراغ چه چيزي و چه كسي بايد برم. حتّي يك لحظه ام را تلف نخواهم كرد. يكي از بچّه ها كه همراهم آمده بود، ديد كه من سؤالاتِ عجيب و تكنيكيي از فروشنده ها مي پرسم. حتّي ديد كه يك دكتر به مناظرۀ من و فروشند ه، خيره مانده است. به من گفت: همه از كارِ شما تعجّب مي كنند. آخه هركسي به اين مغازه ها مياد، سَرِ قيمتها چانه ميزنه امّا شما بجاي بررّسي قيمتها، در موردِ كيفيت و نوعِ محصول سؤالاتِ عجيبي را مطرح مي كنيد كه تاكنون كسي از فروشنده نپرسيده است. آره؛ اون درست مي گفت. من آموخته ام كه با دقّت به زندگي نگاه كنم. وقتم را صرفِ اصلِ موضوع كنم و كمتر به حاشيه بپردازم. ديگه خوب مي دونم كه زندگي چي هست و از كجا شروع ميشه. خوب مي دونم چطور بايد زندگي كرد. خوب مي دونم چطور بايد چه چيزي را انتخاب كنم. امّا ديگه چيزي از اوّل شروع نميشه. من 37 سالم شده و به سالهاي قبل برنخواهم گشت. فرصتهاي بسياري را ازدست داده ام. شايد دوقلوي افسانه ايم را ازدست داده باشم. يكي از بچّه ها مي گفت: با اين تجربياتت اگه مي خواستي ازدواج كني خوب مي تونستي... گفتم آره؛ درست مي گي ولي..... من حتّي قانونِ 10 سال را هم تقريباً فهميده ام. خوب مي دونم كه مي تونه باعث معجزه بشه. مي تونه خوشبختي بباربياره امّا... آگه دوباره زنده بشم...... آب.

- حلّيت

توي يادگار 31/1/1385 جريان اون پيرزني كه نمي خواست روحِ اون مرده را حلال كنه برات گفتم. باورت نميشه. پسرِ اون مرحوم آمد دنبالِ اون پيرزن و التماس كرد. گفت مادرش را درخواب ديده كه كاملاً عريان است. به پاي اون پيرزن افتاد تا حلّيت از جانبِ مادرش بطلبه. دستِ آخر پيرزن را سَرِ خاك مادرش برد. پيرزن مادر، پدر و برادرش را حلال كرد و گفت: امشب راحت بخوابيد. وقتيكه موضوع را براي من تعريف كرد سخت در شگفت آمدم. بهش گفتم: اگر من جاي شما بودم، نمي تونستم اونها را حلال كنم. آره، واقعاً برام سخت بود. آخه همين الآنشم چنين حالتي دارم. واقعاً نمي تونم بعضيها را حلال كنم. بي صبرانه منتظرِ روزي هستم تا در محضرِ خداوند، حقّ بستانم. آرزوهام را پس بگيرم. بغضهاي گلويم را....

- محصولِ تضادّ

از طرفِ پدري از تبارِ شاهزادگان و علما و نجَبا هستم و ازطرفِ مادري از تبارِ تجّار و ملاّكين و معتمدين. امّا مادر و پدرم اختلافِ سطحِ عميق دانش و معلومات داشتند و من در چنين خانه اي پرورش يافتم. از سوي ديگر، وقتيكه كه به نياكانِ پدريم مي نگرم، فندق العلما را ميابم كه گويا در 16 سالگي به اجتهادرسيد امّا خود نيز از شاهزادگانِ قَجَر بود و اين مدّعا در شجره نامه تأييد مي شود. آري، عالمي كه از شاهزادگان است. آموختۀ فاميلِ مدرّسي هاي شيراز امّا با سِير و سلوكي متفاوت از خويشانم هستم. پوستي بسيار ظريف و حسّاس دارم امّا استخوانبنديي محكم بگونه اي كه در دوران مدرسه اگر با تهديدِ لگد روبرو مي شدم، تنها با مورّب گرفتنِ ساقِ پايم و اِصابت با ساقِ پاي مهاجم، دردِ جانكاهي در بدنش مي دويد تا جايي كه نقش بر زمين مي شد. و اگر مشتِ كسي به مشتم مي خورد از درد به خود مي پيچيد. بدني جمع و جور و لاغر دارم و قوي بنيه و چارشانه نيستم امّا اينگونه ام. مقاومتم درمقابلِ بعضي شرايط عجيب است درحاليكه حتّي نسبت به نورِ آفتاب نيز زود احساسِ سوزش مي كنم. اينها همه چيزهاي متضادّ است. امّا نعمت است. خداوند به من اين امكان را داده است كه درآنِ واحد بتونم عضو بيش از يك مجموعه باشم! تعجّب نكن. اين ويژگي باعث شده تا بتونم بين افراد و آحادِ مختلفِ اجتماع بدونِ بروزِ تضادِّ جدّي عبوركنم و بر خزانۀ اندوخته ها وتجربياتم افزوده شود. ولي نكتۀ مهمتر اين است كه اين خصيصه صرفاً به من منحصر نمي شود بلكه تفاوت من با سايرين در اين است كه من به وجودِ آن پي برده ام و ديگران از امتيازاتِ خاصِّ خودشان غافل مانده اند. آره، هر انساني بگونه اي موردِ لطفِ باري تعالي قرارگرفته است و از مجموعه توانائيهايي برخوردارشده است تا بتواند در اين دنياي وانفسا، گليمش را از آب بيرون بكشد. اي كاش همۀ آدمها به توانائيهاي خداداي و ذاتيشون آگاه مي شدند و با استفادۀ صحيح از آن، شكرانه اش را بجاي مي آوردند. بقولِ سعدي:

از دست و زبانِ كه برآيد كز عهدۀ شكرش بدر آيد؟

يادگار 24/02/1385

- وقت

تو دوتا دانشگاه درس مي خونم. كار هم بايد بكنم. دنبالِ بقيۀ كارهاي زندگيمم بايد برم. اونوقت تازه بهتر از همه تكاليفم را انجام مي دم و چيزي را ازقلم نمي اندازم. براي همۀ امتحانها هم آماده ام. ديروز امتحان داشتيم و دانشجوها سعي كردند تا من را هم به صِنفِ خودشون دربيارن. به زور از كلاس بيرونم بردند تا امتحان لغوبشه. زيرِ بارنرفتم و مقاومت كردم. حرف هيچكدومشون را قبول نكردم. يكي از خانمها توي فاصلۀ يك قدميم، مواظبم بود تا از جام تكون نخورم و به سمت كلاس نرم. سؤالهاي بي مورد مي پرسيد و من به اِزاءِ هر پاسخِ كوتاه يادآوري مي كردم كه بايد برم و امتحان بدم. تا حركت مي كردم، به سايرين اشاره مي كرد تا بيان و مانعم بشن. آخرش خيلي محكم گفتم كه: هرچي بگيد، برعكسش را انجام مي دم. هرطورشده بود رفتم. استادم آمدند و همه را مجبور به امتحان دادن كردند. باوركن اونها نمي خواستند سر به تنِ من باشه ولي تهديدهاشون برام ابداً مهمّ نبود. من خودم هستم و تحتِ تأثير ديگران قرارنمي گيرم. سختيهاي زندگي به من اينجور آموخته است كه تنها حرفِ معشوق را وَقع نهم. من با تمام مشغله ها، خواسته هام و افسردگيهام دارم دروسِ دوتا دانشگاه را مي خونم ولي اونها باداشتنِ اونهمه وقت، اونجوري همه چيز را نابودمي كنند! چرا؟ چرا نمي فهمند كه دارند اينگونه وقتشون را به پاي آن ناكجاآبادها تلف مي كنند؟ چرا قدرِ عشق را نمي دانند؟ چرا زلالي آب را نمي بينند؟ و مهمتر از همه؛ چرا من را كه به ديارِ ديگري تعلّق دارم را از حركت وامي دارند؟ اونهمه سال بس نبود؟ اونهمه بازيها كه با من كردند، كافي نبود؟

- واي

پنجشنبه بود كه توي خيابان، درحال مأموريت بودم كه منظرۀ عجيبي را ديدم. باورنكردني بود. تغييري در يكي از مهربونهاي عالم. داستاني كه بايد باورمي كردم ولي نمي تونستم. صدبار سعي كردم تا وانمودكنم كه اشتباه كرده ام. سعي كردم تا ناديده بگيرم. شرايطِ سختي بود چون نمي تونستم باوركنم. بعداز ظهر به جايي، نزدِ سفركرده اي پناه بردم. به او گفتم. گريستم و از اون ناعدالتي شكوه كردم. فرداشم توي عالمِ دعا پروازكردم و شبها توي شهرِ قرآن دنبالِ معرفت گشتم و چراغ دست گرفتم. اونجاها بود كه يكنفر دستم را گرفت و با خودش به اينبر و اونبر برد. من نمي فهميدم كجا هستم ولي من را توي زمان به خاطرات برد و نمونه هايي را نشونم داد تا بيادبيارم كه آينده چگونه است. بعد، از دور، آينده اي را نشانم داد. سالهاي سال بعد. چيز جالبي نبود امّا بهرحال پاسخِ من بود. دردم زيادترشد. قبول نكردم. نمي خواستم رنجِ عزيزي را ببينم. گريستم و به يار پناه بردم. دو سه روزي سپري شد و مي دونستم طبق معمول، از شبِ دوّمِ بعد از چنين واقعه هايي، خواب مي بينم. همينطورهم شد! خوابهاي مختلف و درهم و برهم. نمي دونم تقدير چه درنظردارد؟! آخرش بياد آن نكته اي كه هميشه فراموش مي كنم افتادم: فريبِ ظاهر را نخور و براساسِ تجسّماتِ رفتارهاي ديگران قضاوت نكن. آنچه صلاح است، آن شود و ناظر و حكيم و مدبّرِ عالم، تدبير امور مي كند. كسي جز به تلافي رفتار و انديشه هايش مجازات نمي شود و حقّ حكم لايتغير است. درجايي كه لازم باشد عفو مي كند و آنكه را لايق باشد نجات مي دهد. تو فقط بايد از او بخواهي، دعاي خير كني و آنچه در دل داري با او بگويي. تمنّاي درونت را فقط به او بگو.

- ترحّم

هيچ مي دوني فردي كه در حقّت ترحّم مي كند، حتّي اگر واقعاً و از صميمِ قلب به تو علاقه مند باشد، روزي به نابوديت خواهد انديشيد. رازش چندان پيچيده نيست. كافي است كه خودت را با حيواناتِ اهلي مقايسه كني. وقتي كسي در حقّ حيواني ترحّم مي كند، درواقع به موجودي لطف كرده كه او يك موجود هوشيار و منطقي نيست و ابداً قدرتِ استنتاجِ برتر همچون انسان را ندارد. پس هردو از اين امر لذّت مي برند. آن حيوان به نوايي رسيده است و آن انسان، ثوابي برده است و حيوان را درست در سطح انتظاراتش مي بيند. امّا هنگاميكه در حقِ انساني ترحّم شود و اين ترحّم همچنان ادامه يابد، كار به اين چيزها ختم نمي شود بلكه نوعي حقّ نابجا در فردِ ترحّم كننده ايجادمي گردد. حتّي اگر به ازدواج بيانجامد كه البتّه فاجعه است. علّت اينكه از ازدواج يادكردم صرفاً اين بود كه اين امر بالاترين حالتي است كه در آن، يك فردِ ترحّم كننده احساس خواهدكرد كه به حقّش رسيده است و مي تونستم به اِهداءِ فرصت اشتغال مثال بزنم. درواقع ياري رساندن و كمك كردن با ترحّم كردن بسيار متفاوت است. از زمين تا آسمان تفاوت وجوددارد. وقتي مي خواهي به كسي چيزي بدهي، بايد بگونه اي باشد كه او احساس كند تا تلاشي كرده است و حقّش است. هرگز نگذار تا او تصوّر كند كه تو آدمِ بخشنده اي هستي و بدان: هنگاميكه چنين احساسي به تو دست داد، به احتمالِ زياد، بجاي اينكه به او كمك كرده باشي، در حقّش ترحّم كرده اي. آره، به همين سادگي خودت و او را نابود نموده اي. به صحراي ناكجا آبادي پاي نهاده اي كه دنباله اي جز وهم و توقّعِ بي جا نخواهدداشت ولي مشكلِ اصلي اش اين است كه عواقبِ آن، سالهاي سال بعد خودش را نشان خواهدداد و نه اينك! اين مفسدۀ ترحّم است. بهمين علّت است كه پدرها و مادرها به فرزندانشون ترحّم نمي كنند بلكه درحقّشان پدري و مادري مي كنند. اونها شيوۀ نان درآوردن را به آنها مي آموزند و نه اينكه نان خوردن را! پدر و مادرِ درست، اينگونه اند.

- نوشتن

از نويسندگي لذّت مي برم. مي تونم مدّتها بنويسم. از همه چيز و همه جا بگم. در هر عرصه اي پابگذارم. من از همه بريده ام و تجربه به من آموخت تا در انتخاب دوست ساده نگيرم و دقّتِ مضاعف داشته باشم. عشق را سرلوحۀ كارم قرارداده ام. حتّي بندرت كسي به گوشي موبايلم زنگ مي زنه. تنها ليستِ محدودي در اون وجودداره. آره، يه ليست از افرادي كه مي تونند بهم تماس بگيرند. جالب اينجاست كه يكيشون ابداً نمي دونه كه مجاز هست و من نيز هيچوقت بهش نگفتم. حقيقتش را بخواهي، چندين بار سعي كردم تا اون را هم حذف كنم ولي نتونستم. برام سخت بود چون او... حتّي هنگامي كه ليستِ محدودي كه موبايلم در اختيارم قرارمي داد، پرشده بود و به اِقتضاي شرايط مي بايست شمارۀ جديدي را در آن وارد مي كردم، بازهم شماره هاي اون فردِ پاك و مقدّس را از ليست خارج نكردم. سالها اونو بدونِ هيچ تماسي حفظ كرده ام؛ تا اينكه قبل از نوروزِ سالِ 1385 بود كه تصميم گرفتم تا موبايل را كناربزارم. موبايلم را خاموش كردم و جز درمواردِ ضروري روشنش نكردم. خيليها براي تبريكات ايامِ نوروز و روزهاي شادباشِ ديگر برايم پيامِ كوتاه فرستاده بودند امّا تقريباً هيچكدومشون را دريافت نكردم چراكه در سيستم مخابراتي براي مدّتِ طولانيي پيامها ذخيره نمي مانند و ازبين مي روند. بارها و بارها گِلِّگيها شنيدم و بالبخندي، توضيحِ كوتاهي دادم امّا... آه، از موضوع دورنشم! توي اين تنهايي فقط با كتاب سرو كار دارم. يعني مطالعه را به هرچيزي ترجيح مي دم. وقتي مي خوام توي جمعي شركت كنم و فيض ببرم، معاشرانم را كتاب برمي گزينم و وقتي بخوام توي اون جمع حرف بزنم، مي نويسم. حتّي هنگاميكه وسايلِ نوشتن دراختيارندارم و بعنوانِ مثال درحالِ پياده روي و يا رانندگي هستم نيز در تدارك و تدوينِ جملاتِ قابلِ نوشتن هستم. بسيار مطالبي درنظر مي گذرانم و متأسّفانه اندكي از آنها را فرصتِ رشتۀ تحرير ميابم.

- رَبِّ الشرَحلي صَدري وَ يسِّرلي اَمري وَحلُل عُقدَتاً مِن لِساني يفقَهو قَولي

كلامِ پاك تنها در سينۀ پاكان اثرمي كند و جايي در وجودِ منحرفان ندارد. اين معجزۀ كلامِ حقّ است. بخدا هركه بيشتر در عالمِ گمراهي فرو رود، كمتر به گفته ها و نوشته هايي كه از ضميرهاي پاك، نورافشاني مي كنند، التفات ميابد و گويي اينكه مُهر بَر گوشهايش زده اند. حتّي معاشرانش نيز روز به روز فريبكارتر خواهندشد و چهره و قيافه اش دگرگون امّا هنگاميكه در آينه مي نگرد، فقط خودش را مي بيند و جز زيبايي چيزي درنظرش نمي آيد. پليدي را زيبا مي بيند و در نيلِ به آن، جري تر مي شود. خداوند نيز پاكان را با وسايل و شرايطي رفته رفته از او دور و دورتر مي سازد تا آنجا كه ديگر... اين وعدۀ الهي است و سنّت اِستدراج نام دارد.

- نگاه

به ماه كه قرصِ كامل شده بود نگاهِ گذرايي كردم. نمي تونستم باوركنم كه آب... ماه روشن شده بود. روشنتر از هميشه. سعي كرد جلبِ توجّهم كنه. بالاخره نگاهش كردم. خجالت مي كشيدم. آب را ديدم. داشت نگاهم مي كرد. لبخندي به لب داشت. چرا؟ مي خواست چيزي به من بگه. نمي تونستم بايستم و به حرفهاش گوش كنم. خيلي ناراحت بودم. رفتم. مدّتي بعد يه سري به ديارِ قرآن زدم. اونجا شنيدم كه خدا داشت به همه مي گفت: «اون شب پيامبرِ اعظم(ص) را از مكه به بيت المقدّس بردم تا چيزهايي را ببيند.» امّا او چه چيز را بايستي مي ديد؟ دلم مي خواست برگردم پيشِ آب و ازش بپرسم. آخه اونموقع ها او برداشتهاي قشنگش را برام توضيح مي داد و نكته هايي از قرآن را كه متوجّه نبودم، به ظرافت درك مي كرد. آره، همون قرآني كه باعثِ پيوندِ من و اون شده بود. بزار يادت بيارم. نزديك يكهفته بود كه آب به جويبارِ ديگري رفته بود. منهم اونو توي انتخابش آزادگذاشته بودم. اون مثلِ هميشه نگرانِ وقت بود و من سعي كرده بودم رفتاري از خودم بروز بدم كه او دركمالِ راحتي راهش را انتخاب كنه. اون روزها خيلي بهم سخت مي گذشت چون مي دونستم كه اون داره به جويباري قدم مي زاره كه انتهايي جز تباهي نداره. بايد صبرمي كردم تا خودش اينو مي فهميد. او مي رفت و برمي گشت. از من سؤالاتي مي پرسيد و من بايد با احتياط پاسخ مي دادم. چيه؟ تعجّب نداره. احتياط. آره، احتياط. آخه نبايد انديشه هاي خودم را به او القاء مي كردم. آخه من به پاكي آب ايمان داشتم. بايد مي زاشتم تا خودش موضوع را درك كنه. مي دونستم كه مي تونه؛ چون اون آب بود. آره، آب. همون زندگي بخش. پس در پاسخ به سؤالاتش صرفاً به نكاتِ كلّي مي پرداختم و گاهي پرسشش را با پرسشِ ديگري پاسخ مي دادم. يكهفته اي گذشت و او برگشت پيشِ من. صورتم خشكيده بود و بدنم سراسر محتاج روحبخشي او. دست درازنكردم. نزديك نشدم. احترام گذاشتم امّا كوچكترين عملي كه باعث بشه تا او وسوسه بشه و از اون جويي كه برگزيده، منصرف بشه، از من سرنزد. ديدم آمد پيشم و ساكت ماند. نمي دونستم چكاربايد بكنم. داشتم مي سوختم امّا لب نمي گشودم و وانمودمي كردم كه همه چيز عادّي است. نزديكهاي غروب بود كه او تاب نياورد و لب به سخن گشود. خداي من! او متوجّه پستي آن جويبار شده بود. فهميده بود كه آنجا تله اي بيش نيست و اگر در آن جاري مي شد، قبل از رسيدن به سرمنزلِ سعادت، تباه مي شود و ذرّه ذرّه در زمينِ منيتش نابودمي گشد. او شروع به گريستن كرد و از دستم لب به شكايت گشود. مي پرسيد كه چرا به او نگفتم؟ چرا توضيح ندادم؟ برايش آهسته آهسته و با چشماني گريه آلود شرح دادم. سؤال كردم: اگر به تو مي گفتم، آيا حملِ بر حسادتِ من نمي كردي؟ آيا قبول مي كردي؟ امّا او گفت كه: منتظرِ گفتنِ من بوده است! هردو مي گريستيم. نمي دونم چقدر طول كشيد ولي كم كم قبول كرد كه نمي تونستم چيزي بگم. نكته اي كه مي خواستم بهش برسه اين بود كه يقين حاصل كنه كه من اونو مقدّسترين موجودِ زندگيم مي دونم و اون اينو فهميد. فهميد كه بهش ايمان داشتم و مي دونستم كه بالاخره درست را از نادرست تشخيص خواهدداد. فهميد كه بهش اعتماددارم. فهميد كه قبولش دارم امّا متوجّۀ لبهاي خشكم شد. متوجّه شد كه به سختي گام برمي دارم و آتشِ درونم بي آبِ وجودش آرام نخواهدگرفت. صميمانه و با محبّت با من سخن گفت. دلجويي كرد امّا من نمي توانستم.... با خود و خدايم عهدي بسته بودم و نمي دانستم كه چه زماني به عهدم مانده است. يادمه كه باهم قرارگذاشتيم تا براي داوري به نزدِ خدا توي شهر و ديار قرآن برويم. روي پَتويي در كنارِ ديواري نشستم. نسيم خنكي مي وزيد. مي دونم كه از ابتكاراتِ آب بود. ماه اونجا را روشن كرده بود و يواشكي داشت بهمون نگاه مي كرد. توي شهرِ قرآن ما را پيش مادر و پدرمون، يعني حضرتِ آدم و حوّا(عليهماالسلام) بردن. خداي من! يادم نمي ره. اونها درسِ عشق را بهمون يادآورشدند. دوباره توي كوچه و پس كوچه هاش چرخيديم. اينبار به حضرتِ موسي(ع) و بردار بزرگوارشون حضرتِ هارون(ع) رسيديم و ديديم كه خداوند داره به حضرتِ موسي(ع) مي گه كه: «برادرت را ياورِ تو قراردادم.» سرم پايين بود و خجالت مي كشيدم. چطور من زمانِ وعده را درنيافته بودم؟ ديگه شب شده بود. باشرمندگي رو به آب كردم و عذرِ تقصير خواستم. او خيلي مهربون بود. من كه هنوز لب به آب نگشوده بودم را با عطوفت پذيرفت. باهم دوباره پيمان بستيم. مي گريستيم و عهدِ عشق مي بستيم. گريه ها سرمي داديم و در دل مي خنديدم. دنياي ما فراتر از اين دنياي كوچك بود. اونشب جشنِ تولّد بود. جشنِ تولّدِ خواهرِ آب. يات مياد؟ توي يادگارِ 13/3/1384 نوشته بودم. آره، همون شبنم. اونشب قاصدك با اون جست و خيزهاش روي دستهاي باد براي گرفتنِ جشنِ تولّدِ خواهرش لحظه شماري مي كرد. اي بابا؛ بازم كه فراموش كردي! قاصدك، برادرِ آب است و باد هم پدرِ مهربونش. آخه اَبر يعني مادرِ آب اونشب نبودش و نتونسته بود خودش را به جمعِ اونها برسونه. نمي دونم چرا ولي حتماً حكمتي داشت. ابر چند روز قبل به ديدنِ نياكانش رفته بود تا بقولِ معروف تجديدِ قوايي بكنه و هنوز نتونسته بود برگرده. منو آب تصميم گرفتيم تا شبنم، قاصدك و ابرِ با عظمت را خوشحال كنيم. پس خيلي محرمانه و بي سر و صدا وسايل و ابزارِ جشنِ تولّدِ شبنم را فراهم كرديم. خداي من، اونشب چقدر خوش گذشت. خدايا...

- انگليسي

خيلي به آموختنِ زبان خصوصاً انگليسي علاقه دارم. دستِ خودم نيست. ازش لذّت مي برم. توي دانشگاهِ قبليم، توي همه كلاسها نفرِ اوّل شدم. توي اين يكي دانشگاه هم نمرۀ بيست گرفتم. ولي اگه توي كنكور شركت كنم، فكرنمي كنم نمرۀ خوبي بگيرم! خنده داره، مگه نه؟ زبانهاي ديگه را هم دوست دارم. بعضي وقتها به آلماني توجّه مي كنم. زيرنويسهاي عربي كه روي صفحۀ تلويزيون براي فيلمهايي كه به زبانِ انگليسي پخش مي شن هم برام خيلي جالب است. برعكسشم همينطور. اگه فيلمي به زبانِ عربي باشه و زيرنويسش انگليسي، بازم لذّت مي برم. بيشتر، فيلمهايي را كه قبلاً به زبانِ فارسي دوبله شده اند و ديده ام را ترجيح مي دهم و دلم مي خواد كه اونها را به زبانِ انگليسي دوباره ببينم. هروقت هم توي حرفه ام گيركرده ام، تونستم تقريباً به راحتي از پَسِ متونِ تخصّصي انگليسي بربيام. نمي دونم چرا اينقدر از آموزشِ غيرِ كلاسيك زبان لذّت مي برم.

- عجيبه

خداوند چندوقتِ پيش به من توفيقي داد تا با آدمِ مهربون و مؤمني آشنا بشم. خيلي كارش درسته و البتّه رحيم القلب. فكركنم يك سالي ميشه؛ شايدم بيشتر. آشنايي ما ازطريقِ اينترنت و خيلي اتّفاقي بود. او فرسنگها از من دور است و هرگز همديگر را نديده ايم امّا با هم ارتباطِ اينترنتي يا تلفني داشتيم. نمي دونم چرا اينجوريه؟! آخه هركي كه خوب هست و بهش اِرادت پيدا مي كنم، عملاً از دسترسم دور است. گويي مُهرِ تنهايي بر روي پيشانيم نقش بسته. مي دونم كه حكمتي در كار است. بهرحال ازنظرِ من، او يك نابغۀ مؤمن هست. گاهي اوقات دلم براش تنگ ميشه. آره، تنگ ميشه. درسته كه هرگز زيارتشون نكرده ام ولي بهرحال نوعي ارتباطِ انساني بينِ ما برقرارشده است. اي بابا؛ گاهي اوقات فكرمي كنم: كتابِ داستانِ زندگي من بگونه اي ورق خورده كه بايد از كنار چنين فرزانه هايي عبور كنم تا به سرزميني كه نمي دانم كجاست و چگونه است آنهم براي مأموريتي كه نمي دانم چه است، برسم!

- فرمولِ معجزه

عجب عنواني برگزيدم؟! «فرمولِ معجزه». آخه من فكر مي كنم معجزاتِ الهي هميشه تداوم داره و بوقوع مي پيونده. مثلِ همين قرآن. امّا معجزات صرفاً قرآن نيستند. چيزهاي ديگه هم هست. فكركردي اينهايي كه دستشون به مراكز تحقيقاتي بزرگ مثل ناسا مي رسه، مي تونه نوعي معجزه در پشتِ خودش داشته باشه؟ بله، مي تونه. خيليهاشون عاشقند. اونها در راهِ عشق قدم برداشته اند. با شجاعت و تحمّلِ شرايط. اونها به خيلي چيزها نه گفته اند و عشقشون را به همه چيز ترجيح داده اند. علم توي خونۀ دلِ عاشقان خونه مي كنه. اي كاش همه اين واقعيت بزرگ را درك مي كردند. اي كاش مي فهميدند كه ظاهرِ انسانها تفسيرِ حقيقي درونشون نيست. چه بسيار مردماني كه در نزديكي ما هستند و ما قدرشون را نمي دانيم. يكيشون را زشت مي پنداريم؛ اون يكي را گدايي مفلس و يكي ديگه را.... حتّي يكي را زن و ديگري را مرد مي دانيم. اين يكي را استاد و اون يكي را بي سواد. يكي را متأهل و اون يكي را مجرّد. همه اش به ظواهر بسنده كرده ايم. جامِ جم در نزديكيمون است و ما ازدستش مي ديم. واي خداي من! اگه اين مردم مي دونستند كه اگه نزدِ يكي از همون آدمهاي بظاهرعادّي مي تونند دنيايي از گوهرِ معرفت بيابند و خوشبختي دنيا و آخرت را به خانه ببرند، آيا به اين راحتي، اين فرمولهاي معجزه را سرسري رها مي كردند؟ آيا سختي وصالِ اون فرزانگان را با جان و دل تحمّل نمي كردند؟

- تكنولوژي

درسته كه اين يكي ماشينم از تكنولوژي بالاتري برخورداره ولي بازم ناقص هست. نمي دونم چرا نكاتِ فنّي را تمام و كمال مدّنظر قرارنمي دن! كار مي كنند ولي ناقص. تكنولوژي به اين خوبي را بكارمي گيرند ولي به كمال نمي رسونندش. وقتي به موتورش و سيستمهاي سوخت رساني جديدش نگاه مي كنم، مُخم سوت مي كشه و درك مي كنم كه ترفندهاي عجيبي را بكاربسته اند امّا حيف كه همه جانبه ننگريسته اند. هنوز دارم روي سيستمهاي ايمني و امنيتيش كارمي كنم.

- دكترا!

دكتراي مملكت رو هم ديديم. استادي كه فقط بلد هست درس بده و شده دكتر. فول پروفسورِ ايران. هنوز نفهميده كه مشكلِ اين كشور از آموزشهاش ناشي ميشه. هنوز نفهميده كه ما از عالمانِ بي عمل بيشتر از عاملانِ بي علم ضربه خورده ايم. نظامِ آموزشِ عالي كشور بايد تكان بخورد. بايد حضورِ اساتيدي را ترقيب كنه كه دستِ كم كتابي را با نام خود تأليف كرده باشند. من اساتيدِ بسيار دلسوزي داشتم كه هدفي جز تربيتِ دانشجويانِ عامل نداشتند. من دلسوزيهايي از آنان ديدم كه فراتر از همون حضراتِ دكتر بود. وقتي مي ديدم كه چگونه تمامِ تلاششون را در جهتِ انتقالِ دانشِ كاربردي به دانشجويان مي كنند، تعجّب مي كردم. حالا كه حضراتي را مي بينم كه فقط مدارك بلندبالاي علمي را همچون لباسِ مزينِ عروس بدنبال مي كشند و به آن مي نازند و كاسبي مي كنند، آتش مي گيرم. استادي كه حتّي از اِعلامِ مرجعِ درسي طفره ميره تا مبادا دانشجويان، پي به بي سواديش ببرند! كتابي را معرّفي مي كنه كه ابداً در دسترس قرارنمي گيره و بعدش با زيركي يك دانشجوي ساده، مشخّص ميشه كه تمامِ مطالبِ گفته شده از يك سايتِ هندي بدست آمده است! نظامِ آموزشِ عالي كشورِ ما بايد باداشتنِ چنين اساتيدي مطمئن باشه كه متخصّصاني را به بازارِ كار عرضه خواهدكرد كه در وحلۀ اوّل ضرر هستند و در مرحلۀ دوّم دوباره و چندباره بايد آنچه را كه در دانشگاهها به آنها آموخته اند را در بازارِ كار بياموزند و اين يعني تأخير در حركت بسوي پيشرفت. چند روزِ پيش مجبور شدم تا مطالبِ كتاب را براي دانشجويان توضيح بدم. مطالبِ پيچيده و بي ارزش. اونها چندبار مطالعه كرده بودند امّا متوجّه نشده بودند. وقتي كه توضيح دادم، متوجّه شدم كه مطلب را گرفتند. هيچ ترفندي دركارنبود فقط به شيوۀ صحيحي براشون توضيح دادم. اونطور كه لازم بود. يكي از نزديكانم كه مجبورشده بود تا ويراستاري كتابي را با مشقّاتِ فراوان انجام دهد و بهمين دليل مسلّط به مجموعۀ آفيسِ ميكروسافت شده بود، بعد از مدّتي سرِ كلاس حاضرشد و به تربيتِ داوطلبانِ آموختنِ اپراتوري كامپيوتر پرداخت. او عالمي بود كه علاوه برداشتنِ مدرك تحصيلي، زجركشيده بود و در شرايطِ دشوار كاركرده بود و يكي از بزرگترين افتخاراتِ من همين بود كه مدّتي توانسته بودم در معيتش كمك كوچكي بكنم. باورنمي كني، آخر تِرم كه مي شد، شاگرداش گريه مي كردند و نمي خواستند اونو ازدست بدن. اونها عاشقش مي شدند چراكه مي ديدند كه او بي ادّعا داره دانشي را دراختيارشون مي زاره كه با رنج و زحمتِ فراوان كسب كرده. او يك استادِ واقعي بود. براي من هم همينطور. من اونو خيلي خيلي دوست دارم ماه اينو مي دونه.

يادگار 16/02/1385

- ابزارِ معجزات

يادت هست كه درموردِ گروه هاي خوني و خصوصاً اونهايي كه كامل هستند، در يادگار 31/1/1385 چيزهايي نوشتم؟ ديدي كه بمرورِ زمان و در طي ساليان و اعصار و نسلها، رفته رفته گروههاي خوني كاملتري شكل گرفتند و اينك حدودِ 3% كلِّ مردمِ دنيا داراي گروهِ خوني كاملي هستند كه هر سه پروتئينِ آ، بِ و اِرهاش را دارامي باشند. يعني گروهِ خونيشون آ. ب. مثبت هست. ديدي كه براساسِ تحقيقاتِ انجام شده و نمونه گيريهاي آماري نه تنها مقاومتِ اين گروه نسبت به بيماريها بيشتر شده بلكه از هوشِ بالاتري برخوردارشده اند. خب، مي توني درموردِ ترشّحاتِ طبيعي بدنشون، همچون بزاقِ دهانِ اين افراد هم بينديشي. مسلّماً نوعي تكامل در سايرِ موادّ خونيشون نيز پيدا ميشه. در رطوبتِ دستشون هم مي تونه اينجوري باشه. منظورم هرآنچه كه بنوعي منشإِ داخلِ بدني داشته باشه. درسته كه در طي قرنها رفته رفته اين تكامل آنهم در حدّ 3% درصد حادث شده است امّا شيوۀ ديگري بنامِ موتاژن يا جهش ژنتيكي هم مي تونه چنين حالاتي را پديد بياره. بنا به دلايلي مي دونم كه نوعي حالتِ مقاومت درمقابلِ پيري در وجودِ چنين افرادي وجودداره و به اصطلاح مي گيم اونها ديرتر پير و شكسته مي شن. امّا نكتۀ مهمتر اين است كه افرادي كه با اونها زندگي مي كنند نيز رفته رفته تحتِ تأثيرِ همين خصوصيت قرارمي گيرند. بيا به هزارها سال پيشتر برگرديم. به زمان معجزاتِ حضرتِ عيسي مسيح(ع). ايشون قدرتي ماورائي به حكم خداوند داشتند و بعنوانِ مثال كور را شفا مي دادند. يعني آن قدرتِ متافيزيكي ايشون بصورتِ مادّي و در همين دنيا جلوه ميافت. چه بسا كه ايشون و ساير افرادي كه چنين كراماتي را داشته اند، داراي ويژگيهاي متمايزي در ساختارِ وجوديشان شده بودند. يعني انسانهايي كه در ابعادِ مختلف بنا به خواست ايزدِ منّان، تكامل يافته اند. حضرت مهدي(عج) و حضرت خِضرِ نبي(ع) كه هردو زنده هستند نيز مي توانند اينگونه باشند. مگه نه؟ آره، ميشه اينجوري باشه. ما اينك فقط نمونۀ كوچكي از اين تكامل را بصورتِ گروههاي خوني كامل داريم مشاهده مي كنيم امّا دانش ما درحالِ حاضر تا همين حدّ محدود است و نمي تونيم علّت واقعي و اصلي تجسّم مادّي اون معجزات را درك كنيم. نمي خواد جاي دوري بريم. آخه ما مي دونيم كه بعضي آدمها توانائيهايي همچون هيپنوتيزم مستقيم مغناطيسي دارند. اونها فقط با يك نگاه كردن در چشم ديگران، باعث مي شوند تا افراد به خوابِ ناگهاني و عميقي فروروند. من دبيرِ زيستشناسيي مي شناسم كه توانائي خواندن يا حسّ كردنِ انديشۀ افرادي همچون من را داشت و جالبتر اينكه مي دونست كه هربار كه مرتكب اين عمل ميشه، من مي فهمم. يادمه هنگاميكه هردو دستم را در دو دستِ خودش مي گرفت، در تمامِ بدنم احساسِ سرماي عجيبي مي كردم و در چشمانم چشم مي دوخت و درهمان لحظات، كوهي از اطّلاعاتِ نه چندان مفهوم را در درونم احساس مي كردم كه ظاهراً او بدنبالِ آنها بود و شايد چيزهايي درموردِ آيندۀ من حسّ مي كرد. اون لحظات ساكت بوديم و به چشمِ يكديگر چشم مي دوختيم. شرايطم بگونه اي بود و آنچنان غافلگيرمي شدم كه حتّي فرصتِ خجالت كشيدن هم نميافتم.

- انتشارِ فكر

فردي را مي شناسم كه حالتِ عجيبي را در اطرافيانش اِلقاء مي كنه. فقط كافيه كه به چيزي فكركنه يا متوجّۀ نقصاني بشه. به چند ثانيه نمي كشه كه يكي از اطرافيان، چيزي در اون مورد ميگه و يا كاري انجام مي ده! اون ابداً بصورتِ اِرادي اينكار را انجام نميده. تازه، اوّلاش فكرمي كرد موضوع اتّفاقي هست امّا رفته رفته بر او مسلّم شد كه يك واقعيتي بنامِ انتشارِ فكروجودداره. اون ناراحت است چون هيچ كنترلي تاحالا نتونسته روي اين موضوع پياده كنه. اون يه آدمِ عجيبه و كسي از اين توانائي و سايرِ توانائيهاي عجيبِ ديگه اش خبرنداره. خودشم نمي خواد كسي چيزي بدونه. خيلي عادّي داره توي همين جامعه زندگي مي كنه و حتّي نزديكانش هم چندان اطّلاعي درموردِ اينجور چيزهاش ندارند. فقط فكرمي كنند كه اون خيلي باهوش است امّا خودش اينجوري فكرنمي كنه. نمي دونم؛ شايد يه روزي بتونه بر اين نگرانيش غلبه كنه و بفهمه چطور مي تونه اين توانائيش (انتشارِ فكر) را مهاركنه.

- تلقين

يادمه يه روز توي شرايطي شروع به تلقين كردنِ مستقيم به يه فرشته كردم. آره، فرشته! آخه اون خيلي خوب بود. بنظرِ من خودش را اونطور كه بايد و شايد قبول نداشت. مي دونست كه مي تونه كارهاي جالبي بكنه ولي هميشه قبل از پايانِ داستان، كوتاه مي آمد و يا به قولِ معروف مي بُريد تا اينكه يكي مثل من پيدا ميشد و اونو ترقيب به ادامۀ كار و به پايان رساندنش مي كرد. ازنظرِ من اون فوق العادّه بود و فقط بخاطرِ سياستِ تربيتيي كه در دورانِ كودكيش، پدر و مادرش بخرج داده بودند، بنوعي دچار نوعي واكنشهاي دفاعي شده بود. آخه اونطور كه اون برام تعريف كرده بود، پدر و مادرش هيچوقت نگذاشته بودند تا او به علاقمنديهاش برسه. او كلاس نقّاشي دوست داشت امّا اونها او را جهتِ كلاسهاي ديگه تدارك كرده بودند. او به كلاسهاي هنري ديگه متمايل بود درحاليكه والدينش اونو توي عالم ديگري نگه داشته بودند تا زمانيكه ليسانسش را گرفت. يه روز توي عالم خواب و بيداريش، تا اونجا كه تونستم بهش گفتم كه اون يكي از موفّقترينها خواهدشد. شرايطِ مناسبِ محيطي فراهم نبود و كمي هوا سرد بود امّا چندماهِ بعد ديدم كه معجزه كرده بود. طرّاحيش را ديدم. خيلي حرفه اي بود. در عينِ حرفه اي بودن، فوق العادّه زيبا كاركرده بود. هيچ چيزي را ازقلم نينداخته بود. اين كمترين چيزي بود كه از او انتظارداشتم. هميشه فكرمي كردم يه روزي، شاهد شاهكارهاش باشم. خداوكيلي اون روزها هرچي در توان داشتم صرفِ او كردم و آخرش هم گوشه اي از اون تلإلؤِ جوهر درونش را ديدم. اي كاش مي شد.... بهرحال ديگه نديدمش. كارهاش را هم نديدم. حتّي نمي دونم به كجا رسيد و چكاركرد. بصورتِ اتّفاقي، چند تا تصوير كوچك كه از چشم طرح زده بود، لاي قرآنِ جيبيم جاي گذاشت. يادگارهاي بسيار ارزشمندي هستند. هروقت مي بينمشون، بيادِ اونهمه توانائي مي افتم كه در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، اونهم درونِ سينه اي پاك و كوچولو، مخفي مونده و جهاني در حسرتِ جلوه گريش عمر به پايان مي رساند!

- نوشتن

نمي دونم چه ام شده؟! روزهاي گذشته با اينكه مطالب زيادي براي نوشتن داشتم، ننوشتم. بعدشم كه كلّي نوشتم، همه اش را پاك كردم. همين الآنم نمي دونم چي شد كه نوشتم. تقريباً برام فرق چنداني نمي كنه. آخه آدمي كه براي خودش مي نويسه، چه فرقي مي كنه اگه اونهايي را كه مي خوادبنويسه، توي ذهنش ازنظر بگذرونه. من اينجوري شدم. توي خلوتِ خودم با خودم گفتم و ننوشتم! ديشب حالِ خاصّي داشتم و رفتم سراغِ قرآن. داستانِ حضرتِ يوسف(ع) و برادرشان حضرت بنيامين(ع) را ديدم. اونجايي كه ايشان چهل سال صبركردند تا زمانِ وصال رسيد و حضرتِ يعقوب(ع) نيز با علم و آگاهي و دانش خدايشون همۀ اون چهل سال صبرپيشه كردند تا فرزندِ محبوبشون يعني حضرت يوسف(ع) را دوباره درآغوش كشند. چهل سال صبر!! بيادِ اين شعر حافظ افتادم:

يوسفِ گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور كلبۀ احزان شود روزي گلستان، غم مخور

شايد بخاطرِ همين سرخوشي بود كه امروز دوباره نوشتم.

- واكنش دفاعي

تعارض رواني يا واكنش دفاعي نوعي واكنش است نسبت به شرايطِ نامطلوبِ پيراموني. حالات و انواعِ مختلف دارد. مثل خيالبافي و غيره. امّا من بيماري «شيزو فرنيا» و يا برخي ديگر از اين نوع بيماريهاي رواني را نيز نوعي واكنش دفاعي مي دونم. ببين: وقتي شرايط بگونه اي غيرِ قابلِ تحمّل بشه كه فرد ديگه تاب و تحمّل نداشته باشه، ممكنه بيهوش بشه، ممكنه قاطي بكنه و ممكنه رفتارِ عجيبي از خودش بروزبده. اصلاً همين افرادي كه ما اونها را ديوانه مي دانيم، اونها بشكلي ارتباطشون را با جهانِ پيرامون قطع كرده اند. توي عالمِ خودشون هستند. ديگه نيازي نيست تا بخواهند حفظِ ظاهركنند و جلوِ ديگران لباس مرتّبي بپوشند. حتّي مي تونند عريان و كثيف بين مردم بگردند و به نگاههاي تمسخرآميز ديگران ذرّه اي اعتنا نكنند. اونها به نوعي واكنش دفاعي دست يافته اند و ديگه نمي خواهند از اون لاك دفاعي خارج بشن. اين يك سيستم محافظتي طبيعي است كه براي بقاءِ انسانها به اين شكل بروز مي كنه. پس اونها وجوددارند و زنده هستند. عقل دارند امّا از ما مخفي اش كرده اند. اونها مي فهمند امّا نه تنها نمي خواهند افرادي همچون ما را بفهمند بلكه ابداً تمايل ندارند تا ديگران اونها را درك كنند. اونها آزاد شده اند. خوشا بحالِ اونها. خوش بحالشون. توي دنياشون، نه ظلمي به كسي مي كنند و نه كسي به اونها ظلم مي كنه. خاطراتِ شيرينشون را نگه داشته اند و دارند پرواز مي كنند. اونها طاهر و پاك هستند.

- بايد

بزرگوارِ مؤمني را مي شناسم كه اخيراً متوجّه شده كه يكي از نزديكانش داره وارد اين نوع واكنش دفاعي ميشه. اون آدم بسيار با خدايي هست و داره سعي مي كنه تا جلوِ اين موضوع را بگيره امّا بنظرِ من نمي تونه و نبايد سعي كنه؛ چون اون فرد تنها به اين وسيله مي تونه بقاء خودش را ادامه بده. اون بايد وارد چنين شرايطي بشه تا بحرانها را از سربگذرونه. اين خواست و تصوّر من نيست بلكه يك فرآيندِ طبيعي و اجتناب ناپذيراست. اين چيزي نيست كه بشه به راحتي از وقوعش جلوگيري كرد چراكه شرايطِ محيطي باعثِ چنين بحرانهاي روحيي شده اند و از توان كنترلي او خارج است. انسانها فقط زماني در چنين لاك دفاعيي وارد مي شوند كه همۀ درها، بله، همه درها برويشان بسته باشه و هيچگونه آيندۀ روشني را متصوّر نباشند. بحث از يك مشكل و دو مشكل نيست بلكه بحث از عوامل متعدّد است. عواملي كه اگر حلّ شدني بودند، كار به اينجاها نمي كشيد. بنظرِ من، ديوانگي يا جنون ابداً چيزِ بدي نيست بلكه يك دارو است. يك دورۀ درماني است. درماني اجتماعي-فردي و نه فردي-اجتماعي!!

يادگار 11/02/1385

- 10 سال

بازم همون دَهِ كزايي! آره، همون 10 سالِ مرموز. چند وقتِ پيشِ دهمين سالي بود كه به جمع وزارت نيروئيها پيوستم. يعني ده سالِ پيش با اونها شروع به همكاري كردم. همون 10 سالي كه برام كلّي رمز و راز در خودش داره، دوباره خودنماياند! شايد جالب باشه ولي بهرحال تونستم يك كمي از اون اَسرار را بفهمم. مي دوني؟ توي كلاس كه نشسته بودم، متوجّه شدم كه به اِزاءِ هر دانشجويي، يك نمونۀ ذهني در خاطراتِ ساليانِ دورِ تحصيلم دارم. درست همون تيپها و ذكاوتها و حماقتها! امّا نكتۀ مهمّ اين بود كه معادل اساتيد، كسي در خاطراتم نداشتم و همين امر باعث شد كه كم كم متوجّۀ بعضي چيزهاي شگفت انگيز بشم. ببين: من با جمعي از متولّدينِ 58 آشناشدم و خواسته يا ناخواسته درگير داستانها و حتّي خاطراتِ تكاندهندهشان اونهم غالباً در زمان تحصيلاتِ دانشگاهيشون شدم. نكته همينجا است. اگه منهم با اونها وارد دانشگاه شده بودم، همون اشتباهات را مرتكب مي شدم. آخه بعضي از اشتباهاتِ اونها با توجّه به شرايط بسيار نامساعدِ اجتماعي حاكم، به قيمتِ تمامِ زندگي ايشان تمام شده است. چه بساكه اگه منهم قاطيشون بودم، به مراتب بيش از اونها لطمه مي ديدم. ولي من وارد همون جوّ شدم اَمّا با 10 سال تجربۀ بيشتر. 10 سال مهارت اجتماعي و احساسي و عاطفي بيشتر. بگونه اي كه ابداً تحتِ تأثيرِ اون شرايط قرارنگرفته ام؛ حتّي تبديل به يك مردِ نامرئي شده ام. اونها كم كم متوجّه شدند كه من تحتِ هيچ شرايطي تأثيرنمي پذيرم و رفته رفته از ذهنشون پاك شدم تا جايي كه در انجام برخي كارها كه عقل سالم شرطِ احتياط را واجب مي داند، ابداً متوجّۀ حضورِ من نيستند و.... خلاصه اينم قسمتي از اون رازِ 10 سال!

- يادآوري

خيلي سعي كردم تا يه چيزهايي را فراموش كنم. حتّي اجازه دادم تا نوعي بدبيني هم در درونم جوانه بزنه ولي نشد و همه چيز ديروز، ديشب و امروز جوري پيش رفت كه چيزهاي حسّاسي برام يادآوري بشه. گويي برنامه ريزي شده بود! پشتِ سرِ هم؛ تا جايي كه امروز خيلي تصادفي به يك وبلاگ ختم شد. خداي من! اينها چه معنيي مي تونند داشته باشند؟ چرا نبايد بتونيم بعضي چيزها را كناربزاريم درحاليكه همۀ شواهد دلالت بر جدائيها مي كنند؟ چطوري ميشه آدمها بدونند كه چه بايد بكنند و كجا بايد بروند؟ چرا نمي تونيم توي عالمِ محبّت آميزِ درونمون، با خودمون تنها باشيم. چرا حقّ نداريم در را به روي خاطرات ببنديم؟ چرا حتّي يك دليل، حتّي يك دليل وجودنداره تا به راهي قدم بگذاريم امّا ناگهان هزارتا شاهد و نشونه ظاهرميشه تا نتونيم خودمون را گم و گوركنيم؟ آيا اين يه بازي معمولي روزگار هست و يا نوعي آزمون پيچيده براي اينكه ثابت كنيم كه در انتخابهامون كاملاً با اراده ايستاده ايم؟ چرا بايد از كساني دفاع كنيم كه خودشون حتّي ذرّه اي براي اعتبار خود و ديگران ارزش قائل نيستند؟ چرا بايد به افراد بي تفاوتي بينديشيم كه....؟ اينها همه اش امتحان است. اينجا جايست كه ما بايد ثابت كنيم كه خوبيم و صبور و باخدا. بايد نشون بديم كه انديشه اي پاك در درونمون است و نمي زاريم بديها، نقش زشت بر پيكرِ زيباي درونمون بزنند. بايد به آنچه كه روزي گفته ايم و قول داده ايم، پايبند بمونيم. امّا اگه اشتباه كرده باشيم چه؟ اگه درست را از نادرست و سَره را از ناسَره تشخيص نداده باشيم چي؟ اگه انسانهاي پليد را جاي آدمهاي پاك و طاهر.... نه، نه، خدا نمي زاره ما قرباني فريبهاي شيطان بشيم. اون بنده هاش را يه جوري راهنمايي مي كنه. فقط كافيه كه لياقتش را كسب كنيم اونوقت مي تونيم معني نشانه ها را درست تر درك كنيم.