۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 24/02/1385

- وقت

تو دوتا دانشگاه درس مي خونم. كار هم بايد بكنم. دنبالِ بقيۀ كارهاي زندگيمم بايد برم. اونوقت تازه بهتر از همه تكاليفم را انجام مي دم و چيزي را ازقلم نمي اندازم. براي همۀ امتحانها هم آماده ام. ديروز امتحان داشتيم و دانشجوها سعي كردند تا من را هم به صِنفِ خودشون دربيارن. به زور از كلاس بيرونم بردند تا امتحان لغوبشه. زيرِ بارنرفتم و مقاومت كردم. حرف هيچكدومشون را قبول نكردم. يكي از خانمها توي فاصلۀ يك قدميم، مواظبم بود تا از جام تكون نخورم و به سمت كلاس نرم. سؤالهاي بي مورد مي پرسيد و من به اِزاءِ هر پاسخِ كوتاه يادآوري مي كردم كه بايد برم و امتحان بدم. تا حركت مي كردم، به سايرين اشاره مي كرد تا بيان و مانعم بشن. آخرش خيلي محكم گفتم كه: هرچي بگيد، برعكسش را انجام مي دم. هرطورشده بود رفتم. استادم آمدند و همه را مجبور به امتحان دادن كردند. باوركن اونها نمي خواستند سر به تنِ من باشه ولي تهديدهاشون برام ابداً مهمّ نبود. من خودم هستم و تحتِ تأثير ديگران قرارنمي گيرم. سختيهاي زندگي به من اينجور آموخته است كه تنها حرفِ معشوق را وَقع نهم. من با تمام مشغله ها، خواسته هام و افسردگيهام دارم دروسِ دوتا دانشگاه را مي خونم ولي اونها باداشتنِ اونهمه وقت، اونجوري همه چيز را نابودمي كنند! چرا؟ چرا نمي فهمند كه دارند اينگونه وقتشون را به پاي آن ناكجاآبادها تلف مي كنند؟ چرا قدرِ عشق را نمي دانند؟ چرا زلالي آب را نمي بينند؟ و مهمتر از همه؛ چرا من را كه به ديارِ ديگري تعلّق دارم را از حركت وامي دارند؟ اونهمه سال بس نبود؟ اونهمه بازيها كه با من كردند، كافي نبود؟

- واي

پنجشنبه بود كه توي خيابان، درحال مأموريت بودم كه منظرۀ عجيبي را ديدم. باورنكردني بود. تغييري در يكي از مهربونهاي عالم. داستاني كه بايد باورمي كردم ولي نمي تونستم. صدبار سعي كردم تا وانمودكنم كه اشتباه كرده ام. سعي كردم تا ناديده بگيرم. شرايطِ سختي بود چون نمي تونستم باوركنم. بعداز ظهر به جايي، نزدِ سفركرده اي پناه بردم. به او گفتم. گريستم و از اون ناعدالتي شكوه كردم. فرداشم توي عالمِ دعا پروازكردم و شبها توي شهرِ قرآن دنبالِ معرفت گشتم و چراغ دست گرفتم. اونجاها بود كه يكنفر دستم را گرفت و با خودش به اينبر و اونبر برد. من نمي فهميدم كجا هستم ولي من را توي زمان به خاطرات برد و نمونه هايي را نشونم داد تا بيادبيارم كه آينده چگونه است. بعد، از دور، آينده اي را نشانم داد. سالهاي سال بعد. چيز جالبي نبود امّا بهرحال پاسخِ من بود. دردم زيادترشد. قبول نكردم. نمي خواستم رنجِ عزيزي را ببينم. گريستم و به يار پناه بردم. دو سه روزي سپري شد و مي دونستم طبق معمول، از شبِ دوّمِ بعد از چنين واقعه هايي، خواب مي بينم. همينطورهم شد! خوابهاي مختلف و درهم و برهم. نمي دونم تقدير چه درنظردارد؟! آخرش بياد آن نكته اي كه هميشه فراموش مي كنم افتادم: فريبِ ظاهر را نخور و براساسِ تجسّماتِ رفتارهاي ديگران قضاوت نكن. آنچه صلاح است، آن شود و ناظر و حكيم و مدبّرِ عالم، تدبير امور مي كند. كسي جز به تلافي رفتار و انديشه هايش مجازات نمي شود و حقّ حكم لايتغير است. درجايي كه لازم باشد عفو مي كند و آنكه را لايق باشد نجات مي دهد. تو فقط بايد از او بخواهي، دعاي خير كني و آنچه در دل داري با او بگويي. تمنّاي درونت را فقط به او بگو.

- ترحّم

هيچ مي دوني فردي كه در حقّت ترحّم مي كند، حتّي اگر واقعاً و از صميمِ قلب به تو علاقه مند باشد، روزي به نابوديت خواهد انديشيد. رازش چندان پيچيده نيست. كافي است كه خودت را با حيواناتِ اهلي مقايسه كني. وقتي كسي در حقّ حيواني ترحّم مي كند، درواقع به موجودي لطف كرده كه او يك موجود هوشيار و منطقي نيست و ابداً قدرتِ استنتاجِ برتر همچون انسان را ندارد. پس هردو از اين امر لذّت مي برند. آن حيوان به نوايي رسيده است و آن انسان، ثوابي برده است و حيوان را درست در سطح انتظاراتش مي بيند. امّا هنگاميكه در حقِ انساني ترحّم شود و اين ترحّم همچنان ادامه يابد، كار به اين چيزها ختم نمي شود بلكه نوعي حقّ نابجا در فردِ ترحّم كننده ايجادمي گردد. حتّي اگر به ازدواج بيانجامد كه البتّه فاجعه است. علّت اينكه از ازدواج يادكردم صرفاً اين بود كه اين امر بالاترين حالتي است كه در آن، يك فردِ ترحّم كننده احساس خواهدكرد كه به حقّش رسيده است و مي تونستم به اِهداءِ فرصت اشتغال مثال بزنم. درواقع ياري رساندن و كمك كردن با ترحّم كردن بسيار متفاوت است. از زمين تا آسمان تفاوت وجوددارد. وقتي مي خواهي به كسي چيزي بدهي، بايد بگونه اي باشد كه او احساس كند تا تلاشي كرده است و حقّش است. هرگز نگذار تا او تصوّر كند كه تو آدمِ بخشنده اي هستي و بدان: هنگاميكه چنين احساسي به تو دست داد، به احتمالِ زياد، بجاي اينكه به او كمك كرده باشي، در حقّش ترحّم كرده اي. آره، به همين سادگي خودت و او را نابود نموده اي. به صحراي ناكجا آبادي پاي نهاده اي كه دنباله اي جز وهم و توقّعِ بي جا نخواهدداشت ولي مشكلِ اصلي اش اين است كه عواقبِ آن، سالهاي سال بعد خودش را نشان خواهدداد و نه اينك! اين مفسدۀ ترحّم است. بهمين علّت است كه پدرها و مادرها به فرزندانشون ترحّم نمي كنند بلكه درحقّشان پدري و مادري مي كنند. اونها شيوۀ نان درآوردن را به آنها مي آموزند و نه اينكه نان خوردن را! پدر و مادرِ درست، اينگونه اند.

- نوشتن

از نويسندگي لذّت مي برم. مي تونم مدّتها بنويسم. از همه چيز و همه جا بگم. در هر عرصه اي پابگذارم. من از همه بريده ام و تجربه به من آموخت تا در انتخاب دوست ساده نگيرم و دقّتِ مضاعف داشته باشم. عشق را سرلوحۀ كارم قرارداده ام. حتّي بندرت كسي به گوشي موبايلم زنگ مي زنه. تنها ليستِ محدودي در اون وجودداره. آره، يه ليست از افرادي كه مي تونند بهم تماس بگيرند. جالب اينجاست كه يكيشون ابداً نمي دونه كه مجاز هست و من نيز هيچوقت بهش نگفتم. حقيقتش را بخواهي، چندين بار سعي كردم تا اون را هم حذف كنم ولي نتونستم. برام سخت بود چون او... حتّي هنگامي كه ليستِ محدودي كه موبايلم در اختيارم قرارمي داد، پرشده بود و به اِقتضاي شرايط مي بايست شمارۀ جديدي را در آن وارد مي كردم، بازهم شماره هاي اون فردِ پاك و مقدّس را از ليست خارج نكردم. سالها اونو بدونِ هيچ تماسي حفظ كرده ام؛ تا اينكه قبل از نوروزِ سالِ 1385 بود كه تصميم گرفتم تا موبايل را كناربزارم. موبايلم را خاموش كردم و جز درمواردِ ضروري روشنش نكردم. خيليها براي تبريكات ايامِ نوروز و روزهاي شادباشِ ديگر برايم پيامِ كوتاه فرستاده بودند امّا تقريباً هيچكدومشون را دريافت نكردم چراكه در سيستم مخابراتي براي مدّتِ طولانيي پيامها ذخيره نمي مانند و ازبين مي روند. بارها و بارها گِلِّگيها شنيدم و بالبخندي، توضيحِ كوتاهي دادم امّا... آه، از موضوع دورنشم! توي اين تنهايي فقط با كتاب سرو كار دارم. يعني مطالعه را به هرچيزي ترجيح مي دم. وقتي مي خوام توي جمعي شركت كنم و فيض ببرم، معاشرانم را كتاب برمي گزينم و وقتي بخوام توي اون جمع حرف بزنم، مي نويسم. حتّي هنگاميكه وسايلِ نوشتن دراختيارندارم و بعنوانِ مثال درحالِ پياده روي و يا رانندگي هستم نيز در تدارك و تدوينِ جملاتِ قابلِ نوشتن هستم. بسيار مطالبي درنظر مي گذرانم و متأسّفانه اندكي از آنها را فرصتِ رشتۀ تحرير ميابم.

- رَبِّ الشرَحلي صَدري وَ يسِّرلي اَمري وَحلُل عُقدَتاً مِن لِساني يفقَهو قَولي

كلامِ پاك تنها در سينۀ پاكان اثرمي كند و جايي در وجودِ منحرفان ندارد. اين معجزۀ كلامِ حقّ است. بخدا هركه بيشتر در عالمِ گمراهي فرو رود، كمتر به گفته ها و نوشته هايي كه از ضميرهاي پاك، نورافشاني مي كنند، التفات ميابد و گويي اينكه مُهر بَر گوشهايش زده اند. حتّي معاشرانش نيز روز به روز فريبكارتر خواهندشد و چهره و قيافه اش دگرگون امّا هنگاميكه در آينه مي نگرد، فقط خودش را مي بيند و جز زيبايي چيزي درنظرش نمي آيد. پليدي را زيبا مي بيند و در نيلِ به آن، جري تر مي شود. خداوند نيز پاكان را با وسايل و شرايطي رفته رفته از او دور و دورتر مي سازد تا آنجا كه ديگر... اين وعدۀ الهي است و سنّت اِستدراج نام دارد.

- نگاه

به ماه كه قرصِ كامل شده بود نگاهِ گذرايي كردم. نمي تونستم باوركنم كه آب... ماه روشن شده بود. روشنتر از هميشه. سعي كرد جلبِ توجّهم كنه. بالاخره نگاهش كردم. خجالت مي كشيدم. آب را ديدم. داشت نگاهم مي كرد. لبخندي به لب داشت. چرا؟ مي خواست چيزي به من بگه. نمي تونستم بايستم و به حرفهاش گوش كنم. خيلي ناراحت بودم. رفتم. مدّتي بعد يه سري به ديارِ قرآن زدم. اونجا شنيدم كه خدا داشت به همه مي گفت: «اون شب پيامبرِ اعظم(ص) را از مكه به بيت المقدّس بردم تا چيزهايي را ببيند.» امّا او چه چيز را بايستي مي ديد؟ دلم مي خواست برگردم پيشِ آب و ازش بپرسم. آخه اونموقع ها او برداشتهاي قشنگش را برام توضيح مي داد و نكته هايي از قرآن را كه متوجّه نبودم، به ظرافت درك مي كرد. آره، همون قرآني كه باعثِ پيوندِ من و اون شده بود. بزار يادت بيارم. نزديك يكهفته بود كه آب به جويبارِ ديگري رفته بود. منهم اونو توي انتخابش آزادگذاشته بودم. اون مثلِ هميشه نگرانِ وقت بود و من سعي كرده بودم رفتاري از خودم بروز بدم كه او دركمالِ راحتي راهش را انتخاب كنه. اون روزها خيلي بهم سخت مي گذشت چون مي دونستم كه اون داره به جويباري قدم مي زاره كه انتهايي جز تباهي نداره. بايد صبرمي كردم تا خودش اينو مي فهميد. او مي رفت و برمي گشت. از من سؤالاتي مي پرسيد و من بايد با احتياط پاسخ مي دادم. چيه؟ تعجّب نداره. احتياط. آره، احتياط. آخه نبايد انديشه هاي خودم را به او القاء مي كردم. آخه من به پاكي آب ايمان داشتم. بايد مي زاشتم تا خودش موضوع را درك كنه. مي دونستم كه مي تونه؛ چون اون آب بود. آره، آب. همون زندگي بخش. پس در پاسخ به سؤالاتش صرفاً به نكاتِ كلّي مي پرداختم و گاهي پرسشش را با پرسشِ ديگري پاسخ مي دادم. يكهفته اي گذشت و او برگشت پيشِ من. صورتم خشكيده بود و بدنم سراسر محتاج روحبخشي او. دست درازنكردم. نزديك نشدم. احترام گذاشتم امّا كوچكترين عملي كه باعث بشه تا او وسوسه بشه و از اون جويي كه برگزيده، منصرف بشه، از من سرنزد. ديدم آمد پيشم و ساكت ماند. نمي دونستم چكاربايد بكنم. داشتم مي سوختم امّا لب نمي گشودم و وانمودمي كردم كه همه چيز عادّي است. نزديكهاي غروب بود كه او تاب نياورد و لب به سخن گشود. خداي من! او متوجّه پستي آن جويبار شده بود. فهميده بود كه آنجا تله اي بيش نيست و اگر در آن جاري مي شد، قبل از رسيدن به سرمنزلِ سعادت، تباه مي شود و ذرّه ذرّه در زمينِ منيتش نابودمي گشد. او شروع به گريستن كرد و از دستم لب به شكايت گشود. مي پرسيد كه چرا به او نگفتم؟ چرا توضيح ندادم؟ برايش آهسته آهسته و با چشماني گريه آلود شرح دادم. سؤال كردم: اگر به تو مي گفتم، آيا حملِ بر حسادتِ من نمي كردي؟ آيا قبول مي كردي؟ امّا او گفت كه: منتظرِ گفتنِ من بوده است! هردو مي گريستيم. نمي دونم چقدر طول كشيد ولي كم كم قبول كرد كه نمي تونستم چيزي بگم. نكته اي كه مي خواستم بهش برسه اين بود كه يقين حاصل كنه كه من اونو مقدّسترين موجودِ زندگيم مي دونم و اون اينو فهميد. فهميد كه بهش ايمان داشتم و مي دونستم كه بالاخره درست را از نادرست تشخيص خواهدداد. فهميد كه بهش اعتماددارم. فهميد كه قبولش دارم امّا متوجّۀ لبهاي خشكم شد. متوجّه شد كه به سختي گام برمي دارم و آتشِ درونم بي آبِ وجودش آرام نخواهدگرفت. صميمانه و با محبّت با من سخن گفت. دلجويي كرد امّا من نمي توانستم.... با خود و خدايم عهدي بسته بودم و نمي دانستم كه چه زماني به عهدم مانده است. يادمه كه باهم قرارگذاشتيم تا براي داوري به نزدِ خدا توي شهر و ديار قرآن برويم. روي پَتويي در كنارِ ديواري نشستم. نسيم خنكي مي وزيد. مي دونم كه از ابتكاراتِ آب بود. ماه اونجا را روشن كرده بود و يواشكي داشت بهمون نگاه مي كرد. توي شهرِ قرآن ما را پيش مادر و پدرمون، يعني حضرتِ آدم و حوّا(عليهماالسلام) بردن. خداي من! يادم نمي ره. اونها درسِ عشق را بهمون يادآورشدند. دوباره توي كوچه و پس كوچه هاش چرخيديم. اينبار به حضرتِ موسي(ع) و بردار بزرگوارشون حضرتِ هارون(ع) رسيديم و ديديم كه خداوند داره به حضرتِ موسي(ع) مي گه كه: «برادرت را ياورِ تو قراردادم.» سرم پايين بود و خجالت مي كشيدم. چطور من زمانِ وعده را درنيافته بودم؟ ديگه شب شده بود. باشرمندگي رو به آب كردم و عذرِ تقصير خواستم. او خيلي مهربون بود. من كه هنوز لب به آب نگشوده بودم را با عطوفت پذيرفت. باهم دوباره پيمان بستيم. مي گريستيم و عهدِ عشق مي بستيم. گريه ها سرمي داديم و در دل مي خنديدم. دنياي ما فراتر از اين دنياي كوچك بود. اونشب جشنِ تولّد بود. جشنِ تولّدِ خواهرِ آب. يات مياد؟ توي يادگارِ 13/3/1384 نوشته بودم. آره، همون شبنم. اونشب قاصدك با اون جست و خيزهاش روي دستهاي باد براي گرفتنِ جشنِ تولّدِ خواهرش لحظه شماري مي كرد. اي بابا؛ بازم كه فراموش كردي! قاصدك، برادرِ آب است و باد هم پدرِ مهربونش. آخه اَبر يعني مادرِ آب اونشب نبودش و نتونسته بود خودش را به جمعِ اونها برسونه. نمي دونم چرا ولي حتماً حكمتي داشت. ابر چند روز قبل به ديدنِ نياكانش رفته بود تا بقولِ معروف تجديدِ قوايي بكنه و هنوز نتونسته بود برگرده. منو آب تصميم گرفتيم تا شبنم، قاصدك و ابرِ با عظمت را خوشحال كنيم. پس خيلي محرمانه و بي سر و صدا وسايل و ابزارِ جشنِ تولّدِ شبنم را فراهم كرديم. خداي من، اونشب چقدر خوش گذشت. خدايا...

- انگليسي

خيلي به آموختنِ زبان خصوصاً انگليسي علاقه دارم. دستِ خودم نيست. ازش لذّت مي برم. توي دانشگاهِ قبليم، توي همه كلاسها نفرِ اوّل شدم. توي اين يكي دانشگاه هم نمرۀ بيست گرفتم. ولي اگه توي كنكور شركت كنم، فكرنمي كنم نمرۀ خوبي بگيرم! خنده داره، مگه نه؟ زبانهاي ديگه را هم دوست دارم. بعضي وقتها به آلماني توجّه مي كنم. زيرنويسهاي عربي كه روي صفحۀ تلويزيون براي فيلمهايي كه به زبانِ انگليسي پخش مي شن هم برام خيلي جالب است. برعكسشم همينطور. اگه فيلمي به زبانِ عربي باشه و زيرنويسش انگليسي، بازم لذّت مي برم. بيشتر، فيلمهايي را كه قبلاً به زبانِ فارسي دوبله شده اند و ديده ام را ترجيح مي دهم و دلم مي خواد كه اونها را به زبانِ انگليسي دوباره ببينم. هروقت هم توي حرفه ام گيركرده ام، تونستم تقريباً به راحتي از پَسِ متونِ تخصّصي انگليسي بربيام. نمي دونم چرا اينقدر از آموزشِ غيرِ كلاسيك زبان لذّت مي برم.

- عجيبه

خداوند چندوقتِ پيش به من توفيقي داد تا با آدمِ مهربون و مؤمني آشنا بشم. خيلي كارش درسته و البتّه رحيم القلب. فكركنم يك سالي ميشه؛ شايدم بيشتر. آشنايي ما ازطريقِ اينترنت و خيلي اتّفاقي بود. او فرسنگها از من دور است و هرگز همديگر را نديده ايم امّا با هم ارتباطِ اينترنتي يا تلفني داشتيم. نمي دونم چرا اينجوريه؟! آخه هركي كه خوب هست و بهش اِرادت پيدا مي كنم، عملاً از دسترسم دور است. گويي مُهرِ تنهايي بر روي پيشانيم نقش بسته. مي دونم كه حكمتي در كار است. بهرحال ازنظرِ من، او يك نابغۀ مؤمن هست. گاهي اوقات دلم براش تنگ ميشه. آره، تنگ ميشه. درسته كه هرگز زيارتشون نكرده ام ولي بهرحال نوعي ارتباطِ انساني بينِ ما برقرارشده است. اي بابا؛ گاهي اوقات فكرمي كنم: كتابِ داستانِ زندگي من بگونه اي ورق خورده كه بايد از كنار چنين فرزانه هايي عبور كنم تا به سرزميني كه نمي دانم كجاست و چگونه است آنهم براي مأموريتي كه نمي دانم چه است، برسم!

- فرمولِ معجزه

عجب عنواني برگزيدم؟! «فرمولِ معجزه». آخه من فكر مي كنم معجزاتِ الهي هميشه تداوم داره و بوقوع مي پيونده. مثلِ همين قرآن. امّا معجزات صرفاً قرآن نيستند. چيزهاي ديگه هم هست. فكركردي اينهايي كه دستشون به مراكز تحقيقاتي بزرگ مثل ناسا مي رسه، مي تونه نوعي معجزه در پشتِ خودش داشته باشه؟ بله، مي تونه. خيليهاشون عاشقند. اونها در راهِ عشق قدم برداشته اند. با شجاعت و تحمّلِ شرايط. اونها به خيلي چيزها نه گفته اند و عشقشون را به همه چيز ترجيح داده اند. علم توي خونۀ دلِ عاشقان خونه مي كنه. اي كاش همه اين واقعيت بزرگ را درك مي كردند. اي كاش مي فهميدند كه ظاهرِ انسانها تفسيرِ حقيقي درونشون نيست. چه بسيار مردماني كه در نزديكي ما هستند و ما قدرشون را نمي دانيم. يكيشون را زشت مي پنداريم؛ اون يكي را گدايي مفلس و يكي ديگه را.... حتّي يكي را زن و ديگري را مرد مي دانيم. اين يكي را استاد و اون يكي را بي سواد. يكي را متأهل و اون يكي را مجرّد. همه اش به ظواهر بسنده كرده ايم. جامِ جم در نزديكيمون است و ما ازدستش مي ديم. واي خداي من! اگه اين مردم مي دونستند كه اگه نزدِ يكي از همون آدمهاي بظاهرعادّي مي تونند دنيايي از گوهرِ معرفت بيابند و خوشبختي دنيا و آخرت را به خانه ببرند، آيا به اين راحتي، اين فرمولهاي معجزه را سرسري رها مي كردند؟ آيا سختي وصالِ اون فرزانگان را با جان و دل تحمّل نمي كردند؟

- تكنولوژي

درسته كه اين يكي ماشينم از تكنولوژي بالاتري برخورداره ولي بازم ناقص هست. نمي دونم چرا نكاتِ فنّي را تمام و كمال مدّنظر قرارنمي دن! كار مي كنند ولي ناقص. تكنولوژي به اين خوبي را بكارمي گيرند ولي به كمال نمي رسونندش. وقتي به موتورش و سيستمهاي سوخت رساني جديدش نگاه مي كنم، مُخم سوت مي كشه و درك مي كنم كه ترفندهاي عجيبي را بكاربسته اند امّا حيف كه همه جانبه ننگريسته اند. هنوز دارم روي سيستمهاي ايمني و امنيتيش كارمي كنم.

- دكترا!

دكتراي مملكت رو هم ديديم. استادي كه فقط بلد هست درس بده و شده دكتر. فول پروفسورِ ايران. هنوز نفهميده كه مشكلِ اين كشور از آموزشهاش ناشي ميشه. هنوز نفهميده كه ما از عالمانِ بي عمل بيشتر از عاملانِ بي علم ضربه خورده ايم. نظامِ آموزشِ عالي كشور بايد تكان بخورد. بايد حضورِ اساتيدي را ترقيب كنه كه دستِ كم كتابي را با نام خود تأليف كرده باشند. من اساتيدِ بسيار دلسوزي داشتم كه هدفي جز تربيتِ دانشجويانِ عامل نداشتند. من دلسوزيهايي از آنان ديدم كه فراتر از همون حضراتِ دكتر بود. وقتي مي ديدم كه چگونه تمامِ تلاششون را در جهتِ انتقالِ دانشِ كاربردي به دانشجويان مي كنند، تعجّب مي كردم. حالا كه حضراتي را مي بينم كه فقط مدارك بلندبالاي علمي را همچون لباسِ مزينِ عروس بدنبال مي كشند و به آن مي نازند و كاسبي مي كنند، آتش مي گيرم. استادي كه حتّي از اِعلامِ مرجعِ درسي طفره ميره تا مبادا دانشجويان، پي به بي سواديش ببرند! كتابي را معرّفي مي كنه كه ابداً در دسترس قرارنمي گيره و بعدش با زيركي يك دانشجوي ساده، مشخّص ميشه كه تمامِ مطالبِ گفته شده از يك سايتِ هندي بدست آمده است! نظامِ آموزشِ عالي كشورِ ما بايد باداشتنِ چنين اساتيدي مطمئن باشه كه متخصّصاني را به بازارِ كار عرضه خواهدكرد كه در وحلۀ اوّل ضرر هستند و در مرحلۀ دوّم دوباره و چندباره بايد آنچه را كه در دانشگاهها به آنها آموخته اند را در بازارِ كار بياموزند و اين يعني تأخير در حركت بسوي پيشرفت. چند روزِ پيش مجبور شدم تا مطالبِ كتاب را براي دانشجويان توضيح بدم. مطالبِ پيچيده و بي ارزش. اونها چندبار مطالعه كرده بودند امّا متوجّه نشده بودند. وقتي كه توضيح دادم، متوجّه شدم كه مطلب را گرفتند. هيچ ترفندي دركارنبود فقط به شيوۀ صحيحي براشون توضيح دادم. اونطور كه لازم بود. يكي از نزديكانم كه مجبورشده بود تا ويراستاري كتابي را با مشقّاتِ فراوان انجام دهد و بهمين دليل مسلّط به مجموعۀ آفيسِ ميكروسافت شده بود، بعد از مدّتي سرِ كلاس حاضرشد و به تربيتِ داوطلبانِ آموختنِ اپراتوري كامپيوتر پرداخت. او عالمي بود كه علاوه برداشتنِ مدرك تحصيلي، زجركشيده بود و در شرايطِ دشوار كاركرده بود و يكي از بزرگترين افتخاراتِ من همين بود كه مدّتي توانسته بودم در معيتش كمك كوچكي بكنم. باورنمي كني، آخر تِرم كه مي شد، شاگرداش گريه مي كردند و نمي خواستند اونو ازدست بدن. اونها عاشقش مي شدند چراكه مي ديدند كه او بي ادّعا داره دانشي را دراختيارشون مي زاره كه با رنج و زحمتِ فراوان كسب كرده. او يك استادِ واقعي بود. براي من هم همينطور. من اونو خيلي خيلي دوست دارم ماه اينو مي دونه.

هیچ نظری موجود نیست: