۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 26/02/1385

- حمّام

زيرِ دوشِ حمّام، وقتيكه با تمامِ وجودم آب را احساس مي كنم، نوعي احساسِ آرامش بهم دست ميده. آرامشي وصف ناشدني. احساس مي كنم كه توي مركزِ پاكيها قراردارم و هر دعايي بكنم، اِجابت ميشه. چون آب پاك است. پاكترين است.

- عشقِ واقعي

يه روز يكي از همكارهام را ديدم كه خيلي داغون هست. چيزي نگفتم تا اينكه خودش اومد پيشم و يكي از محرمانه ترين اَسرارِ زندگيش را بهم گفت. عاشق دختري بود و حاضربود تا براش جون بده. كلّي هم توي چند سالِ گذشته با هم قرار و مدار گذاشته بودند و همكارم منتظر فرصتِ مناسب براي ازدواج بود تا اينكه يكي از اقوام اون دختر كه درآمدي از خارج كشور داشت برايش درنظرگرفته شده بود. آدمي بسيار پولدار ولي نه چندان خوب! خلاصۀ داستان اينكه قرارشده بود دخترخانم دستِ ردّ به سينۀ همكارِ عاشقِ ما بزنه. اونها خيلي باهم بحث كرده بودند تا جايي كه پدرِ همكارم هم كمي صداي مكالمۀ تلفني اش را شنيده بود امّا روي خودش نياورده بود و دستِ آخر هم همكارِ بنده توي اون حال آمد پيشِ من. ازش پرسيدم كه: آيا واقعاً مي خواهي كمكت كنم؟ گفت: آره. گفتم پس گوشي تلفن را بردار و بهش زنگ بزن. باهاش قراربزار و هرطورشده باهاش حرف بزن. التماسش كن. خودت را بشكن. خوردكن. غرورت را زيرِ پات بزار. هركاري كه حتّي در شأنت نيست انجام بده. پرسيد: چرا؟ من نمي تونم خودم را اينجوري خورد كنم و بشكنم! جوابش دادم: عزيزم، اگه امروز اينكار را نكني، سالها بعد كه با مشكلاتي برخوردي، به خودت مي پيچي و مي گي: اگه اون روزها تلاشِ بيشتري كرده بودم، اون كسي را كه بهترين انسانِ دنيا بود و عشقم بود را ازدست نمي دادم. اگه الآن خودت را نشكني، اونموقع خورد مي شي؛ نابود مي شي و هرگز خودت را نمي بخشي. ضمناً اگه توي اين گير و دار تونستي دلش را بدست بياري، چه بهتر و به مرادِ دلت رسيدي. اون آدمي نبود كه به راحتي بتونه خودش را بشكنه. چند روزِ بعد دوباره همديگر را ملاقات كرديم. گفت: خودم را شكستم. هركاري تونستم كردم. پرسيدم: حالت بهتره؟ پاسخِ مثبت داد و گفت: حالا ديگه مي دونم هركاري ميشده كرده ام. مي دونم كه ديگه اون من را نمي خواد و اون آقا را به من ترجيح داده است ولي خودم را شكستم. اضافه كرد: درسته كه از شكستنم ناراحت هستم ولي مي دونم كه سالهاي بعد ديگه خوردنمي شم. او از من تشكر كرد و رفت. امروزم ديدمش. خيلي سرحال بود. غمي كه تهِ دلش بود ديگه نمي تونست آزارش بده. امّا نكته اي را كه هرگز بهش نگفتم اين بود: اون دختر، نابودشد. او سالها بعد بايد كفّارۀ گناهش را به بدترين نحو و شديدترين وضع پس بده. شكسته شدنِ كنوني همكارم، سالها بعد آنچنان در زندگي اون خانم خودش را نشان خواهدداد كه او به دردِ يك سرطانِ مزمنِ طولاني مدّت راضي تر خواهدبود تا ادامۀ زندگي اش با حقّي كه از آن مرد بجاي مانده است. آتشي جان و زندگيش را طعمۀ حريق خواهدكرد كه دو حالت خارج نخواهدبود: يا ابداً به منشأ و خواستگاهِ آن آتش واقف نخواهدشد و بياد نخواهدآورد كه چه كاري در گذشته انجام داده است كه دچارِ چنين عاقبتي شده است و يا اينكه متوجّه مي شود و بياد مي آورد ولي نمي تواند حتّي در خلوتِ خود به زبان جاري سازد. چنين انسانهايي حتّي جرأتِ خودكشي را هم ندارند هرچند كه روزي چندبار آرزوي مرگ مي كنند. اين رازي بود كه به او نگفتم امّا مي دانم كه حتماً آن دختر اينگونه دچار عذاب مادام العمر خواهدشد!

- ورزش

وقتي مي رم ورزشگاه، صبحِ گاه است و كسي جز يك نگهبانِ خُل وضع حضورنداره. شايد بيش از يكساعتِ بعد، افرادِ ديگر مي آيند. همون اوّل، لباسهام را عوض مي كنم و شروع به ورزش و دو مي كنم. گاهي هم بارفيكس مختصري مي زنم. بعضي وقتها تا 15 دور، دورِ زمين مي گردم. استراحتِ مختصري مي كنم و بعد با ديگران كمي دو و سپس نرمش كارمي كنم. اينبار توي سالن قراربود مربّي به همه نرمش بده. منم رفتم اونجا. هركاري او مي كرد، انجام دادم. شايد نزديك به 90% نرمشها را درحدّ قابل قبولي انجام دادم. خيلي خسته شدم و بهم سخت گذشت ولي خوب بود. نمي دونم آيا بازم فرصتِ اينجور كارها نصيبم ميشه يا نه؟ آخه....

- مخاطبين

بعضي از همكارانم، مترصّد اين هستند كه هرچه زودتر، نوشته هاي من را بخونند. آخه من نسخه اي از اين نوشته ها را در شبكۀ كامپيوتري محلِ كارم قرارداده ام. نمي دونم چه چيزي در اين نوشته ها مي بينند و چي مي خوان پيداكنند؟ چون ابداً اين نوشته ها را مخاطب محور تنظيم نكرده ام بلكه براي دلِ خودم، آب و ماه مي نويسم. حرفهاي دل است. اين موضوع من را بياد جرياناتي مي اندازه؛ يادمه چندبار بصورتِ ناگهاني درشرايطي قرارگرفتم كه بايد بين آدمهاي مهمّي، توي مراكز اَرشدِ تصميم گيري وزارتي، سخنراني كنم. تا چند لحظۀ قبلش اصلاً نمي دونستم بايد اينكار را انجام بدم و آمادگي نداشتم. شايد اگر بهم مي گفتند، از حضور در آن مكانها سربازمي زدم ولي درمقابلِ كارِ انجام شده قرارگرفته بودم. خيلي جالب بود چون خداوندِ مهربون توانايي به من مي داد تا بتونم از پَسِ همشون بربيام. از رؤسا گرفته تا رقبا و دشمنان و خورده گيران. اين هنر چيزي نيست كه بخودي خود در من بوجود آمده باشد؛ هرچند كه مرحومِ پدرم هم هميشه و در هر محفلي، مركز مجلس بود و سخنران و سخن آور؛ ولي من خودم را در چنين سطحي نمي بينم بلكه معتقدم كه صرفاً در اون لحظات، خداي مهربون حفظِ آبروم مي كرد و اين توانائي را در وجودِ من به نمايش مي گذاشت. حالا هم بنحوِ ديگه اي همون توانايي ظهوركرده است چون مي بينم كه هركسي برداشت خاصّي از تك تك نوشته هام داره. درواقع رمزهايي را در جاي جاي نوشته هام براي آينده ام ذخيره كرده ام تا در آينده چيزهايي را بيادم بيارند. تجربيات و خاطرات و تعهّداتم. تلخكاميها و موفّقيتهام. رمزهايي كه بسهولت كشف نمي شن بلكه باعث مي شن جز خودم، آب و ماه هيچكس پيامِ اصليشون را درك نكنه. آخه يادگرفته ام كه اگه بخوام چيزي را مخفي كنم، بهترين جا همونجايي هست كه همه مي تونند ببينندش. شايد فقط يكنفر باشه كه مي تونه اين نوشته ها را كشفِ رمز كنه و اون را هم خودم خواسته ام. اون كليدي در دست داره كه اسمش كليدِ حجّت است. كليدي كه با همون كليد، حجّت براش تمام خواهدشد.

- دوقلوهاي افسانه اي

اونوقتها توي تلويزيون كارتوني پخش مي شد بنام دوقلوهاي افسانه اي. كارتونِ جالبي بود چون هروقت اونها دستهاشون را به هم مي دادند، نيروي سحرآميزي ايجاد و كاربزرگي انجام مي شد. عالَمي سعي كردند تا اونها را ازهم جداكنند و از هدفشون بازدارند. داستان مدّتها طول كشيد ولي دستِ آخر با پافشاري و قدرتِ ارادۀ آن دو، همه چيز حلّ شد و به هدفشون رسيدند. جالبتراينكه هرچه برروي رسيدنِ به هدفِ مقدّسشون پافشاري بيشتري مي كردند و مشكلاتِ بيشتري را تحمّل مي نمودند، اِمدادهاي غيبي هم بيشتر و بيشتر مي شد تا جايي كه به وقوعِ يك انقلاب در يك كشورِ پهناور و به سرنگوني حاكمي جبّار انجاميد. آره، همون دوقلوها باعث شدند. بخدا توي زندگي ما هم همينطور است. خيليها اگه قدرِ دوقلوي افسانه ايشان را مي دانستند، مي تونستند عالمي را دگرگون كنند ولي حيف كه تقريباً همه، خيلي ساده و ارزان دوقلويشان را با كوچكترين بهانه ازدست مي دهند. خيلي دلم مي سوزه. آخه چرا...؟

- آب چيه؟

آب، بيشتر از ماه، خاك، قاصدك، شبنم و باد توجّه ديگران را در نوشته هاي من به خودش جلب كرده است. بارها از من پرسيده اند كه آب چي هست و يا كي هست؟ گاهي اوقات هم فرضيه هاي عجيبي را اِرائه كرده اند كه حتّي از قدرتِ تصوّرِ من خارج بوده است. حقيقتش اينه كه آب يك حقيقت است. توي زندگي من آب مهمترين پديده اي است كه وجودداره امّا اين موضوع فقط به من منحصر نميشه بلكه اگه هرفردِ ديگه اي هم منصفانه به زندگي واقعي خودش بنگر، آبي را كه ريشه در زلاليهاي حيات داره خواهدديد. فرق من با بسياري ديگه اينه كه منصفانه در محكمۀ درونم تن به اعتراف دادم و ارزشِ آب، همون آبِ زندگي بخشِ زندگيم را اعلام كردم. من به پاكيش قسم خوردم و ماه را شاهدِ گفته هام گرفتم. آب براي من موجودي مقدّس است كه ريشه در تمام خاطراتِ پرارزشم دارد. مي پرسي كدام خاطرات؟ خب معلومه؛ هر خاطره اي كه در اون من براساسِ عقايدِ واقعي و از عمقِ وجودم به كاري دست زده ام. خاطراتي كه در اونها خطرها را پذيرفته ام، تا ديروقت كاركرده ام و بخاطرِ ازدست دادنِ سلامتيم، دست از فعّاليت نكشيده ام، به پول و مال و منال پشت كرده ام تا يار، آرام بگيرد و هر لحظۀ ديگري كه كوچكترين ريا در اعمالم نبوده است، نقشِ آب در خاطراتم، نقشي اصلي و لاينفك است. امّا يك نكتۀ ظريف هم وجود داره و اون اينكه: چه در فارسي و عربي و چه در انگليسي و آلماني و چند زبانِ ديگر، دو حرفِ اوّلِ حروفِ الفبا در كنارِ هم، صدايي همچون آب را تداعي مي كند. آيا اين بخودي خود طليعۀ زيبايي از گزينش اين واژگان نيست؟ چه خواسته اينكه براي من آب بمراتب فراتر از اينها است و تقريباً در هر دعايي كه در محضرِ يار هستم، نامي از او مي برم. آب واقعيتي است آشكار. آشكارتر از آنچه كه به چشم آيد! حتّي در يك انبارِ تنگ و تاريك كالا هم آبِ روشني بخشِ خاطرات واعتقاداتم است. آره، حتّي دخمه اي همچون يك انبار مي تونه منشأِ ظهورِ روشنايي آب باشه. بخدا راست مي گم.

- LED

اين سه حرفِ انگليسي، سرنامِ كلماتي هستند كه براي توضيح عنصرِ مهمّي از اِلِمانهاي الكترونيكي بكارگرفته مي شوند. قطعۀ الكترونيكيي كه با روشن شدنش مي تونه پيامي را به ما بده و بعنوانِ مثال وضعيتي را براي ما روشن كنه. امّا گاهي اوقات مي تونه با روشن شدنش، جلوِ بزرگترين خطرات را بگيره. يادمه بارها و بارها باعث شد تا سِرّي، مخفي بمونه و... مي بيني؟ بعضي وقتها عنصري به اين كوچكي مي تونه خدماتي به اون بزرگي و بيادماندني ازخودش بجاي بگذاره. حتّي ذكرِ اسمش هم مي تونه....

- پايگاه داده

استاد توي يك محفلِ خصوصي ازم پرسيد: با اِس. كيو. اِل چطوري؟ گفتم گذاشتمش كنار. جاخورد و پرسيد: پس با اوراكل چطوري؟ بازم گفتم: اونم گذاشتم كنار. بيشتر تعجّب كرد و پرسيد: پس ديتابيس با چي كارمي كني؟ گفتم با ديتابيسهاي شناور! با تعجّب بيشتر سؤالاتش را ادامه داد و منهم اونو متوجّۀ يك موضوعِ مهمّ كردم و آن اين بود كه با ساختنِ محيطهاي نرم افزاري كنوني اونهم بصورت كلاينت/سرور يا سرويس دهنده/سرويس گيرنده، عملاً فشارهاي مضاعفي را داريم خيلي چشم بسته به روي سِروِرها وارد مي كنيم درحاليكه منابع فراواني همچون كامپيوترهاي بيشمارِ محلّي را ناديده گرفته و از منابعِ قدرتمندشون استفاده نمي كنيم. يادت هست كه اونجوري كشور را صرفاً براساسِ تقليد و عدمِ جامع نگري درگيرِ عقب ماندگيهاي دِلفي كرديم و حالا باشتاب و بدون تحقيقاتِ اصولي و بنيادي داريم به سمت گودالها و سياه چالهاي دات نت مي ريم؟ خداي من، چرا اين آدمها بايد كلّي به خودشون و دنياي پيرامونشون ضرربزنند تا بتونند بفهمند كه تنها با كمي انديشۀ بيشتر و اصولي تر مي تونستند از پيش آمدنِ چنين بحرانهايي جلوگيري كنند. هروقت اساتيد مي خوان توي كلاسهام درموردِ مبحثِ جديدي مطلب بگن، همون اوّل روش متمركز مي شم و تحليلش مي كنم. حتّي گاهي اوقات به راهِ حلهايي كه خودم سالها پيش براي چنين مواردي درنظرگرفته بوده ام مي انديشم و وقتي ميبينم كه اونها راهِ حلهاي ديگر و متفاوتي ارائه مي كنند، تعجّب مي كنم. حتّي توي كتابها هم همون راه حلها و تفاسير را مي بينم. خداي من، اشتباه پشتِ سرِ اشتباه. چرا اينقدر لقمه را دورِ سرشون چرخونده اند؟ چندبار هم شيوۀ خودم را براشون شرح دادم و موجبِ تعجّب حاضران شدم. خوششون اومد ولي بعد از اون ديگه چيزي نگفتم. فقط توي دلم مرور مي كنم. چرا اونها توي اينهمه مدّت سعي نكردند تا از قدرتِ ابتكار خودشون استفاده كنند و راه حلّ جديدي را ارائه بدن؟ آيا اينهمه تقليد و بسط و گسترشِ نظرياتِ ديگران جز خسارت و عقب ماندگي چيزي به ارمغان آورد؟ اگه آدمِ ساده اي مثل من تونسته اينجوري توي خلوتِ خودش و جايي كه به هيچ مهندسي دسترسي نداشته، چنين راه كارهاي خوبي پيداكنه، اونهايي كه بمراتب از من باهوشترند و منابع و امكاناتِ بيشتري دراختياردارند يقيناً بهتر و بيشتر از من مي تونستند راهگشا باشند؛ ولي چرا نشدند؟ چرا نشدند؟ آب، لااقل تو به من جواب بده. خواهش مي كنم.

- دوست

توي اين مدّت خيلي توي خودم فرورفتم و فكركردم. تجربياتم را دائماً به خودم متذكرشدم و مهمترين كاري كه كردم اين بود تا همه را از خيلِ دوستان و مدّعيانِ دوستي خارج كردم تا بتونم ارزيابي صحيحتري نسبت به همشون داشته باشم. مِلاكها و معيارهام را دوباره تصحيح كردم. توي اونهمه آدمِ محترم، كلّي آشغال پيداكردم كه جز منيت و ظاهر چيزي نداشتند. فهميدم به عدّه اي دلداده بوده ام كه آموزه هاي زشتي همچون صنف گرايي و برخي خِصالِ نكوهيده را در قالبهاي زيبا و مقبول اجتماعي به خوردِ اين و اون مي داده اند و من نيز بدونِ كنكاش، آنها را دوست خطاب مي كرده ام. وقتيكه از نو سعي در شناختن انسانها كردم، گنجينه هايي يافتم. آدمهاي پاكي كه در عين نداري، توانِ بالايي داشتند و ذرّه اي دست از پا خطا نمي كنند. هيچ توقّع اضافه اي از ديگران ندارند و خالصانه و ساده و بي غلّ و غشّ خواسته هاشون را به زبان مي آورند. يكيشون دائماً كنارم مي ايسته و هرجا مي رم، باهام مياد. از نظرش، حتّي يك دقيقه با من بودن هم غنيمت است. پسرِ پاك و مهربوني هست كه آنچه در دل داره به كسي نمي گه. قد بلند و سبزه و زحمتكش. يكي ديگشون مظلومترين آدمي هست كه مي شناسم. كافيه متوجّۀ كوچكترين منبع در اينترنت بشه. تا صبح هم كه شده، كلّي اطّلاعات و نمونه از اينترنت بيرون ميكشه. به همه كمك مي كنه و وقتيكه از موبايلِ شخصيش براي كارهاي اداري استفاده مي كنه و مورد تذكر من قرارمي گيره مي گه: به حرفهاي تو رسيده ام و مي خوام مثلِ تو باشم. مي خوام خدمت كنم و چيزي از سازمان توي اموالِ من وارد نشه. اون بندۀ خدا نمي دونه كه توي عالمِ خوبيها و به گَردِ پاشم نمي رسم. يكي ديگه هم هست كه تا شب يكسره كارمي كنه و توقّعي نداره جز آموختن. يكي ديگه هم فرسنگها اونطرفتر غمِ اين و اون را مي خوره و هركاري بتونه براي ديگران انجام ميده. توي سينۀ كوچكش اسرارها داره و صندقچۀ اَسراري كه روش را با گلهايي تزئين كرده تا ديگران ابداً متوجّه وجودش نشن. اون، يك نابغه هست كه بينِ آدمهاي عادّي داره زندگي مي كنه و از هرآنچه كه مي تونه، پاسداري و مراقبت مي كنه. وقتي به خودم آمدم و اينها را ديدم، از گذشتۀ خودم شرمنده شدم. خجالت كشيدم. من مدّتها عمرم را به پاي افرادي ريخته بودم كه در پسِ مهربونيهايي كه به من مي كردند، براي مردمِ ديگر چيزي جز نكبت و بدبختي نداشتند. سيستمهايي را طرّاحي كرده بودند تا منيتِ خودشون را اِرضاء كنند و دائماً و مستمرّاً بار روي بار و مشكلات مردم مي گذاشته اند. افرادي كه استفاده از بيت المال را حقّ خودشون مي دونستند درحاليكه كمترين خدمتِ واقعي را به خلق كرده بودند. توي دلشون خوشحال بودند كه به پيرزني كمك كرده اند درحاليكه منيتشون باعث شده بود تا فراموش كنند كه قوانيني كه خودشون به تصويب رسانيده بودند باعث شده كه اون پيرزن و هزاران آدمِ ديگه به بدبختي و سختي بي افتند. وقتيكه به آب مي انديشيدم و در شهرِ قرآن قدم مي زدم، در گوشه اي براي چندمين بار كتيبه اي ديدم كه روي آن نوشته بود: هرگز از بندگان فقير روي برنگردان. روي اون كتيبه نوشته هايي بود كه به من حكم مي كرد تا گردِ افرادي بگردم كه با سيلي روي خودشون را سرخ نگه مي دارند. فرهنگياني كه يك عمر به مردم خدمت كرده اند و آه ندارند تا با ناله سوداكنند. افرادي كه هرگز كسي به نداريشان واقف نمي شود ولي اونها براي تدارك سرپناهي تا گلو غرقِ قرض و سختي هستند.

- انتخابِ محصول

در انتخابِ شوينده ها و موادّ آرايشي كه با سلامتِ افراد سر و كاردارد بايد نهايتِ دقّت را داشت. چندي پيش براي انتخاب شامپوي موي سر مجبور به تحقيق شدم چراكه متوجّه شدم بعضي از شامپوهاي ساخت داخل، بمرورِ زمان تغيير محتوايي پيداكرده اند و علي رغم ظاهر ثابتشون، بي اثر و يا مضرّ شده اند. برسي و تحقيق زيادي كردم و متأسّفانه مجبور شدم تا به سراغ شركتهاي خارجي برم. وقتي مدارك و محصولاتشون را خصوصاً از لابراتوارهاي معتبر بررسي كردم، متوجّه شدم كه چقدر راحت توي اينهمه سال از منابع مهمّي غافل مونده بودم. با وسواس عجيبي مسئله را پيگيري كردم و تونستم محصولاتي با فرمولاسيونِ مناسب پيداكنم. البتّه فقط به شامپو بسنده نكردم و درمورد سايرِ محصولات نيز تحقيق كردم. منابع بسيار باارزشي پيداكردم و وقتيكه سعي به تهيۀ محصولات برگزيده كردم، با مشكل روبرو شدم. هيچ جا اونها را نداشتند. خداي من! فقط من بودم كه متوجّه محصولات خوب شده بودم و خيلِ كثيري از اين مردم غافل بوده اند. طبعاً فروشندگان نيز فقط به خواست بازار توجّه كرده بودند و دنيايي از محصولاتِ فاقدِ ارزش و حتّي مخرّب و مضرّ دراختيار اين مردمِ بدخت قرارداده بودند. با تمامِ مشغله اي كه داشتم، متوقّف نشدم و گشتم و گشتم تا اينكه منابع اصلي را پيداكردم. خيلي عجيب بود. نمايندگي رسمي اون محصول، صرفاً يك فردِ بازاري بود و بجاي اينكه پوشش كلّي به كلّيۀ محصولاتِ اون كمپاني بده و در اين پوشش بيشتر به محصولاتِ پرفروشتر بپردازه، صرفاً به محصولاتِ كاملاً پرفروش پرداخته بود و تعمّداً از ساير محصولاتِ مهمّ چشمپوشي كرده بود و خودش را هم نمايندگي رسمي اعلام نموده بود. درحاليكه مركز ديگري وجودداشت كه باتوجّه به مشتريان خاصّ همچون من، رأساً اقدام به تهيه ساير محصولات كرده بود ولي مغازه دارها از وجودِ او بعنوانِ نمايندگي رسمي غافل مانده بودند. آره عزيزم، اينجوري با سلامت مردم جهت كسبِ درآمد و منافع بيشتر بازي مي كنند. بيادِ يكي از عزيزانم افتادم كه با مشكل عدمّ تناسبِ هورموني مواجه شده بود و يكي دو سالِ پيش مجبور شدم به شكل محرمانه اي براي مشكلِ موهاي او تحقيق كنم. اون موقع هم با چنين مشكلاتي روبروشدم و هرچند راهِ حلّي پيدا كرده بودم امّا اينك راه حلّي بمراتب بهتر و كارآتر يافته بودم. آره، حالا مي تونم مشكلِ اونهمه موي اضافي اون مهربون را حلّ كنم. اي كاش.... البتّه فقط توي محصولاتِ بهداشتي و آرايشي و طبّي نچرخيدم بلكه سراغ كمپاني معروفِ اينتل رفتم و محصولاتي همچون مادِربردها و پردازنده هاش را برّرسي كردم. نمي دوني چه به سرشون آوردم. ايميل بود كه پشتِ ايمل مي زدم و پاسخ مي گرفتم. من از نقص در فلان محصولشون مي گفتم و اونها پاسخ مي دادند. راستش را بخواهي هنوز قانع نشده ام و دوباره بايد تحقيقاتم را ازسر بگيرم. آخرش مجبورشون مي كنم تا محصولاتشون را كامل كنند.

- بيمارانِ رواني

بخدا جنايت است؛ از جنايتم بدتر. بعضي آدمها بخاطرِ سختيها و ناكاميهايي كه كشيده اند در آستانۀ فروپاشي هستند و بعضي آدمهاي بي رحم بدون عنايت به اين موضوع، خيلي راحت اونها را تحتِ فشار قرارمي دن. به اونها ظلم مي كنند. مسخرشون مي كنند. مراعاتشون را نمي كنند. تركشون مي كنند. وعده و عيدهاي دروغين بهشون مي دن و بهشون تهمت وارد مي كنند. ببين: تمام اين كارها به خودي خود بد هستند امّا هنگاميكه در حقّ كسيكه در آستانۀ فروپاشي رواني است، روا مي شوند، ممكن است به اِزمِحلالِ كاملِ او و تبديل شدنش به يك بيمارِ رواني منجر بشن. اگر يك روزي بهشون بگي كه تو باعث شدي فلاني دچار فلان بيماري رواني همچون شيزوفرنيا بشه؛ اظهار تعجّب مي كنند و دَم از اِنكارمي زنند. آخرش هم اگه يك كمي انصاف داشته باشند مي گن: من قبول دارم كه فلان كارِ بد را انجام داده ام ولي اين موضوع كاري به بيماري فلاني نداره. درست مثل كسي كه در آستانۀ سقوط از يك بلندي قرارگرفته است و درحالِ ازدست دادنِ تعادلش بوده است و توسّط يك از خدا بي خبرها، هُل داده شده و از اون بالا به طرفِ پايين سقوط مي كنه و ناقص العضو و يا مرحوم ميشه. و هنگاميكه اون از خدا بي خبر را موردِ مؤاخذه قرارمي دي مي گه: مگه من چكار كردم؟ فقط يه آدم را آهسته هُل دادم. درست مثل الآن كه آروم به تو فشارميارم. اين تقصيرِ خودش بود كه افتاد! من اگه جرمي مرتكب شده باشم تنها همون چند ميليمتر تكان دادنِ يك موجودبوده است!... آره، اينها اينجوري هستند. ولي خدايي هست و يك روزي مكافاتِ عملشون را خواهندديد.

- قيافه شناسي

بچّه بودم كه با اين علم آشنا شدم. بيشتر تحتِ تأثير نوشته هاي گرلينگ هالدر و برخي از روانشناسان قرارگرفته بودم و كتابهاي خيلي قديمي و ناياب را از جاهاي عجيب و غريب پيدامي كردم. در تحليلِ قيافه و رفتار ديگران پيشرفت كردم ولي ابداً كار خوبي نبود. همين چندسالِ پيش فكرمي كردم اينجوركارها خوب هست و بعنوانِ مثال شِرلوك هُلمز را اُلگو قرارمي دادم. ولي يه روزي فهميدم كه اگه قدرتِ خدادايي در اين زمينه، مثلِ ساير افراد دارم، كافي است و بيشتر از اون نوعي تجسّسِ غيرِ مجاز در احوالِ خصوصي ديگران است. يك مسلمان مجاز به تجسّس و غيبت نيست. توي شهرِ قرآن، توي كوچه اي، خرابه اي وجودداره كه يك ديوار سالم داره. روي اون ديوار تابلويي قرارداره كه با خطّ زشتي روش نوشته شده: غيبت و تجسس در حالِ ديگران همچون خوردن گوشت مردارِ برادرت است.

- زندگي دوباره

مي دونم اگه دوباره به اين دنيا بيام، چجوري بايد زندگي كنم. مي دونم سراغ چه چيزي و چه كسي بايد برم. حتّي يك لحظه ام را تلف نخواهم كرد. يكي از بچّه ها كه همراهم آمده بود، ديد كه من سؤالاتِ عجيب و تكنيكيي از فروشنده ها مي پرسم. حتّي ديد كه يك دكتر به مناظرۀ من و فروشند ه، خيره مانده است. به من گفت: همه از كارِ شما تعجّب مي كنند. آخه هركسي به اين مغازه ها مياد، سَرِ قيمتها چانه ميزنه امّا شما بجاي بررّسي قيمتها، در موردِ كيفيت و نوعِ محصول سؤالاتِ عجيبي را مطرح مي كنيد كه تاكنون كسي از فروشنده نپرسيده است. آره؛ اون درست مي گفت. من آموخته ام كه با دقّت به زندگي نگاه كنم. وقتم را صرفِ اصلِ موضوع كنم و كمتر به حاشيه بپردازم. ديگه خوب مي دونم كه زندگي چي هست و از كجا شروع ميشه. خوب مي دونم چطور بايد زندگي كرد. خوب مي دونم چطور بايد چه چيزي را انتخاب كنم. امّا ديگه چيزي از اوّل شروع نميشه. من 37 سالم شده و به سالهاي قبل برنخواهم گشت. فرصتهاي بسياري را ازدست داده ام. شايد دوقلوي افسانه ايم را ازدست داده باشم. يكي از بچّه ها مي گفت: با اين تجربياتت اگه مي خواستي ازدواج كني خوب مي تونستي... گفتم آره؛ درست مي گي ولي..... من حتّي قانونِ 10 سال را هم تقريباً فهميده ام. خوب مي دونم كه مي تونه باعث معجزه بشه. مي تونه خوشبختي بباربياره امّا... آگه دوباره زنده بشم...... آب.

- حلّيت

توي يادگار 31/1/1385 جريان اون پيرزني كه نمي خواست روحِ اون مرده را حلال كنه برات گفتم. باورت نميشه. پسرِ اون مرحوم آمد دنبالِ اون پيرزن و التماس كرد. گفت مادرش را درخواب ديده كه كاملاً عريان است. به پاي اون پيرزن افتاد تا حلّيت از جانبِ مادرش بطلبه. دستِ آخر پيرزن را سَرِ خاك مادرش برد. پيرزن مادر، پدر و برادرش را حلال كرد و گفت: امشب راحت بخوابيد. وقتيكه موضوع را براي من تعريف كرد سخت در شگفت آمدم. بهش گفتم: اگر من جاي شما بودم، نمي تونستم اونها را حلال كنم. آره، واقعاً برام سخت بود. آخه همين الآنشم چنين حالتي دارم. واقعاً نمي تونم بعضيها را حلال كنم. بي صبرانه منتظرِ روزي هستم تا در محضرِ خداوند، حقّ بستانم. آرزوهام را پس بگيرم. بغضهاي گلويم را....

- محصولِ تضادّ

از طرفِ پدري از تبارِ شاهزادگان و علما و نجَبا هستم و ازطرفِ مادري از تبارِ تجّار و ملاّكين و معتمدين. امّا مادر و پدرم اختلافِ سطحِ عميق دانش و معلومات داشتند و من در چنين خانه اي پرورش يافتم. از سوي ديگر، وقتيكه كه به نياكانِ پدريم مي نگرم، فندق العلما را ميابم كه گويا در 16 سالگي به اجتهادرسيد امّا خود نيز از شاهزادگانِ قَجَر بود و اين مدّعا در شجره نامه تأييد مي شود. آري، عالمي كه از شاهزادگان است. آموختۀ فاميلِ مدرّسي هاي شيراز امّا با سِير و سلوكي متفاوت از خويشانم هستم. پوستي بسيار ظريف و حسّاس دارم امّا استخوانبنديي محكم بگونه اي كه در دوران مدرسه اگر با تهديدِ لگد روبرو مي شدم، تنها با مورّب گرفتنِ ساقِ پايم و اِصابت با ساقِ پاي مهاجم، دردِ جانكاهي در بدنش مي دويد تا جايي كه نقش بر زمين مي شد. و اگر مشتِ كسي به مشتم مي خورد از درد به خود مي پيچيد. بدني جمع و جور و لاغر دارم و قوي بنيه و چارشانه نيستم امّا اينگونه ام. مقاومتم درمقابلِ بعضي شرايط عجيب است درحاليكه حتّي نسبت به نورِ آفتاب نيز زود احساسِ سوزش مي كنم. اينها همه چيزهاي متضادّ است. امّا نعمت است. خداوند به من اين امكان را داده است كه درآنِ واحد بتونم عضو بيش از يك مجموعه باشم! تعجّب نكن. اين ويژگي باعث شده تا بتونم بين افراد و آحادِ مختلفِ اجتماع بدونِ بروزِ تضادِّ جدّي عبوركنم و بر خزانۀ اندوخته ها وتجربياتم افزوده شود. ولي نكتۀ مهمتر اين است كه اين خصيصه صرفاً به من منحصر نمي شود بلكه تفاوت من با سايرين در اين است كه من به وجودِ آن پي برده ام و ديگران از امتيازاتِ خاصِّ خودشان غافل مانده اند. آره، هر انساني بگونه اي موردِ لطفِ باري تعالي قرارگرفته است و از مجموعه توانائيهايي برخوردارشده است تا بتواند در اين دنياي وانفسا، گليمش را از آب بيرون بكشد. اي كاش همۀ آدمها به توانائيهاي خداداي و ذاتيشون آگاه مي شدند و با استفادۀ صحيح از آن، شكرانه اش را بجاي مي آوردند. بقولِ سعدي:

از دست و زبانِ كه برآيد كز عهدۀ شكرش بدر آيد؟

هیچ نظری موجود نیست: