۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 11/02/1385

- 10 سال

بازم همون دَهِ كزايي! آره، همون 10 سالِ مرموز. چند وقتِ پيشِ دهمين سالي بود كه به جمع وزارت نيروئيها پيوستم. يعني ده سالِ پيش با اونها شروع به همكاري كردم. همون 10 سالي كه برام كلّي رمز و راز در خودش داره، دوباره خودنماياند! شايد جالب باشه ولي بهرحال تونستم يك كمي از اون اَسرار را بفهمم. مي دوني؟ توي كلاس كه نشسته بودم، متوجّه شدم كه به اِزاءِ هر دانشجويي، يك نمونۀ ذهني در خاطراتِ ساليانِ دورِ تحصيلم دارم. درست همون تيپها و ذكاوتها و حماقتها! امّا نكتۀ مهمّ اين بود كه معادل اساتيد، كسي در خاطراتم نداشتم و همين امر باعث شد كه كم كم متوجّۀ بعضي چيزهاي شگفت انگيز بشم. ببين: من با جمعي از متولّدينِ 58 آشناشدم و خواسته يا ناخواسته درگير داستانها و حتّي خاطراتِ تكاندهندهشان اونهم غالباً در زمان تحصيلاتِ دانشگاهيشون شدم. نكته همينجا است. اگه منهم با اونها وارد دانشگاه شده بودم، همون اشتباهات را مرتكب مي شدم. آخه بعضي از اشتباهاتِ اونها با توجّه به شرايط بسيار نامساعدِ اجتماعي حاكم، به قيمتِ تمامِ زندگي ايشان تمام شده است. چه بساكه اگه منهم قاطيشون بودم، به مراتب بيش از اونها لطمه مي ديدم. ولي من وارد همون جوّ شدم اَمّا با 10 سال تجربۀ بيشتر. 10 سال مهارت اجتماعي و احساسي و عاطفي بيشتر. بگونه اي كه ابداً تحتِ تأثيرِ اون شرايط قرارنگرفته ام؛ حتّي تبديل به يك مردِ نامرئي شده ام. اونها كم كم متوجّه شدند كه من تحتِ هيچ شرايطي تأثيرنمي پذيرم و رفته رفته از ذهنشون پاك شدم تا جايي كه در انجام برخي كارها كه عقل سالم شرطِ احتياط را واجب مي داند، ابداً متوجّۀ حضورِ من نيستند و.... خلاصه اينم قسمتي از اون رازِ 10 سال!

- يادآوري

خيلي سعي كردم تا يه چيزهايي را فراموش كنم. حتّي اجازه دادم تا نوعي بدبيني هم در درونم جوانه بزنه ولي نشد و همه چيز ديروز، ديشب و امروز جوري پيش رفت كه چيزهاي حسّاسي برام يادآوري بشه. گويي برنامه ريزي شده بود! پشتِ سرِ هم؛ تا جايي كه امروز خيلي تصادفي به يك وبلاگ ختم شد. خداي من! اينها چه معنيي مي تونند داشته باشند؟ چرا نبايد بتونيم بعضي چيزها را كناربزاريم درحاليكه همۀ شواهد دلالت بر جدائيها مي كنند؟ چطوري ميشه آدمها بدونند كه چه بايد بكنند و كجا بايد بروند؟ چرا نمي تونيم توي عالمِ محبّت آميزِ درونمون، با خودمون تنها باشيم. چرا حقّ نداريم در را به روي خاطرات ببنديم؟ چرا حتّي يك دليل، حتّي يك دليل وجودنداره تا به راهي قدم بگذاريم امّا ناگهان هزارتا شاهد و نشونه ظاهرميشه تا نتونيم خودمون را گم و گوركنيم؟ آيا اين يه بازي معمولي روزگار هست و يا نوعي آزمون پيچيده براي اينكه ثابت كنيم كه در انتخابهامون كاملاً با اراده ايستاده ايم؟ چرا بايد از كساني دفاع كنيم كه خودشون حتّي ذرّه اي براي اعتبار خود و ديگران ارزش قائل نيستند؟ چرا بايد به افراد بي تفاوتي بينديشيم كه....؟ اينها همه اش امتحان است. اينجا جايست كه ما بايد ثابت كنيم كه خوبيم و صبور و باخدا. بايد نشون بديم كه انديشه اي پاك در درونمون است و نمي زاريم بديها، نقش زشت بر پيكرِ زيباي درونمون بزنند. بايد به آنچه كه روزي گفته ايم و قول داده ايم، پايبند بمونيم. امّا اگه اشتباه كرده باشيم چه؟ اگه درست را از نادرست و سَره را از ناسَره تشخيص نداده باشيم چي؟ اگه انسانهاي پليد را جاي آدمهاي پاك و طاهر.... نه، نه، خدا نمي زاره ما قرباني فريبهاي شيطان بشيم. اون بنده هاش را يه جوري راهنمايي مي كنه. فقط كافيه كه لياقتش را كسب كنيم اونوقت مي تونيم معني نشانه ها را درست تر درك كنيم.

هیچ نظری موجود نیست: