۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 12/03/1385

- توان

اين ترم بايد 31 واحد بگذرونم. 15 واحد توي يك دانشگاه و 16 واحد ديگه در دانشگاهِ ديگه! پروژه ها و برنامه نويسيهاي عجيب و غريب براي اِداره دارم و بايد بتونم درمدّتِ كوتاهي بخشهاي مختلف اداره را براي جذبِ ميلياردها تومان مبالغ مربوط به قراردادهاي چندگانه آماده كنم. برنامه نويسيهاي دانشگاه هم بجاي خودشون باقي هستند و بايد به اموراتِ متفرّقه ازجمله مسائلِ مربوط به خانه و مدرسۀ بچّه هم رسيدگي كنم. بحمدالله تاحالا كم نياورده ام ولي خيلي دلم مي خواست كه مي تونستم مثلِ بقيه، يك كمي به كارهايي كه واقعاً آرزشون را دارم بپردازم. هنرِ هفتم، تحقيقاتِ نرم افزاري و شبكه هاي گسترده را خيلي دوست دارم. آه، عاشقِ طبيعت هستم و دلم مي خواد برم مسافرت. حتّي كشورِ خارجيي را هم براي مسافرت درنظردارم. نمي دونم كي مي تونم به اين چيزها برسم.

- هُدهُد

چندوقتِ پيش داشتم متونِ اَدبي باحالي را مطالعه مي كردم. اَشعار خداي عاشقان، مولانا بود. وقتيكه به حكايتِ هُدهُد و بالقيس رسيدم، نمي دونم چطورشد كه يكهو دلم شكست. دردِ عجيبي تمامِ وجودم را فراگرفت. توي تنهايي خودم به همون سورۀ قرآن كه حكايت سليمانِ نبي(ع) را نقل كرده و دِرايتِ بالقيس و پيك خوشبختيي بنام هُدهُد را خاطرنشان كرده است، انديشيدم و آهسته گريستم. رازي در اين داستان وجودداره كه باتمامِ وجود احساسش مي كنم.

- ساقي

بارها و بارها اين شعر را خوانده ام كه:

الا يا ايها السّاقي اَدِركأساً وناولها كه عشق آسان نمود اوّل ولي افتاده مشكلها

ولي هرگز به عمق معني اش پي نبرده بودم تا امروز صبح. امروز صبح حالِ عجيبي داشتم. ناخداگاه اين بيت به ذهنم خطوركرد و باصداي آشكار اون را چندبار به زبان آوردم. هردفعه، بيشتر از دفعۀ پيشين برام معني پيدامي كرد. خداي من؛ كاملاً به عمقِ مفاهيمِ اصيلي كه در پسِ اين بيت وجودداشت، پي مي بردم. اوّل معني «مشكلها» و بعد معني «ساقي» و سپس بخشِ عربيش برايم آشكارشد. باتمامِ وجود داشتم اين بيت را مي خواندم و تكرارمي كردم. آره، يك پردۀ ديگه هم عقب رفت و پشت پرده را ديدم و گريستم ولي از اَعماقِ وجود ناليدم:

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست راستي آن ناديدنيها ديدني است

- ماه

چند روزي بود كه من و ماه از هم قهركرده بوديم. ديگه توي آسمون پيداش نبود. منم چندان مايل به ديدنش نبودم. البتّه ظاهراً ولي خدا مي دونه كه چقدر تهِ دلم مي خواست تا آب و ماه را ببيبنم. چند شبِ پيش، يواشكي توي آسمون دنبالش گشتم. به سختي پيداش كردم. دزدكي بهشون نگاه كردم و بعد كم كم، آشكارا بهشون خيره شدم. اونا هم متوجّه شدند. خداي من؛ اون هِلالِ باريك در مدّتِ كوتاهي درخشان و درخشانتر شد. تاحالا اينقدر درخشندگي ازش نديده بودم. گويي مرده اي داره زنده ميشه! مثلِ اينكه مي خواست يه چيزي بهم بگه. شايد يه رازِ ديگه بود. نمي دونم اون چي مي خواست بهم بگه. راستش را بخواهي، يه چيزي هست كه به كسي نگفتم. مربوط به خوابي هست كه يكي دو هفتۀ پيش ديدم. بنظرم خوابِ خوبي نبود و احساس مي كردم كه آبروي كسي درخطر است. من اين موضوع را ازهمه مخفي كردم چون رؤياي عجيبي بود. هنوزم توي دلم نگهش داشته ام. هرچند براش دعا كردم ولي يه حسّ بهم ميگه كه....

هیچ نظری موجود نیست: