۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 28/03/1385

- پدر

استادي دارم كه براشون احترام زيادي قائلم. حقيقتش را بخواهي، از بچّگي يه جورِ خاصّي بهشون نگاه مي كردم. خونۀ مرحوم پدرشون توي خيابونِ ما بود و اون وقتها گاهي اوقات مي ديدمشون كه فرزندِ خردسالشون را اونجا مي آوردند. البتّه من خيلي كوچيك بودم. سالها بعد، تابستونها توي كلاسهاي تابستونه بود كه با ايشون آشنا شدم. آخه اونوقتها، تابستون كه مي شد، مي رفتيم كلاسهاي تقويتي و درسهاي سالِ آينده را مي خونديم كه البتّه روش درستي نبود. ايشون هم ناظم بودند ولي نمي دونم كه چرا تصويرشون توي ذهنم مي ماند. تا اينكه چندسالِ پيش افتخارِ معاشرت و همنشيني با ايشون و خانوادهشان نصيبم شد. واي خداي من، از صميمِ قلب آرزوداشتم كه ايشون پدرم مي بودند. خيلي دوستشون داشتم ولي هيچوقت ميسّرنشد كه بهشون بگم. من ازطريقِ فرزندشون كه ديگه همكارم شده بود و صميمانه باهم كارمي كرديم، چنين سعادتي نصيم گشته بود. يادمه يه شب تا صبح توي خونشون درگيرِ پروژه اي بسياردشوار بوديم. ما نتونستيم تا صبح استراحت كنيم چون بايد پروژه را براي اوّلين پرواز آماده مي كرديم. خيلي بهمون سخت گذشت و جدّاً تلاش كرديم. با مشكلاتِ پيش بيني نشده روبرو شده بوديم و ايشون يكي دوبار بهمون سرزدند. يادمه وقتي دست گرمشون را كه پشت شونه هام احساس كردم، به چند دقيقه نكشيد كه مشكلمون حلّ شد. كارها تندتر جلو رفت و.... يه روز كه باهم رفته بوديم فرودگاه و منتظربوديم تا فرزندشون از تهران برگردند، باتوجّه به اينكه پرواز ايشون خيلي تأخيرداشت، مدّت زيادي تونستم از مصاحبت با استاد فيض ببرم. چندبارِ ديگه هم مثلِ همون موقع توفيق مصاحبت با ايشان نصيبم شد و هردفعه بيش از پيش آرزوي فرزنديشون در دلم غوغا بپاكرد. مي دونستم كه چندسالِ قبل، ايشون به بيماريي مبتلا شده بودند كه براي ماهها پاههاشون فلج شده بود. وقتيكه برام از خاطرتاتِ شيرين و بي پايانشون تعريف مي كردند، سراپا گوش بودم و لذّت مي بردم. يادمه توي فرودگاه رفتم و براي هردومون آب ميوه گرفتم. مي دوني؛ من توي تعارفات خيلي دست و پاچولوفتي هستم امّا نمي دونم چرا وقتي با استاد بودم، خيلي راحت مي تونستم پيش قدم بشم! مي دونم كه آرزوي فرزندي ايشون براي من يك آرزوي دست نيافتني است امّا حتّي الآن كه دارم اين مطالب را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده است. من حدود 17 سال از وجودِ پدري بهره بردم كه شايد در كمترعرصه اي سررشته نداشت و منبعِ علم و دانش و كمالات بود. بعد از اون بود كه سالها، درست همون سالهايي كه يك پسر، بيش از هروقتِ ديگري به وجود پدر نيازداره، از داشتنش محروم شدم؛ و حالا داشتم كسي را ميافتم كه نهالِ عشق را دروجودم از كودكي كاشته بود. عنصري مايۀ پيوندمان بود كه بزرگترين قسمِ خلقت، يعني عشق، عشقي با پاكي آب حلقۀ اتّصالش گشته بود. امّا دورِ گردون و حسودان و منفعت طلبان، اين مِهرِ لطيف را از من ربودند. من با ازدست دادنش، نه تنها آرزوي فرزندي بلكه پاكي آب را ازدست دادم. نمي دونم چرا هنوز نتونستم با اين مسئله كناربيام. بُغض گلوم را فشارمي ده. دلم مي خواد به همۀ عالم، با صدايي بلند بگم و فريادبزنم كه من اونو مي خوام. من استادم را مي خوام. من قصّه هاي زندگيش را مي خوام. من آب را مي خوام و به عشقش پايبندموندم. امّا نمي دونم چرا كسي صدام را نمي شنود؟! مگه ميشه؟ آخه اگه فرياد نزده بودم پس چرا صدام گرفته؟ پس چرا گلويم اينقدر دردمي كنه؟ يعني تمام اين دردِ كهنه كه حالا با نوشتنِ اين قسمت دوباره و دوباره شدّت يافته، تنها ناشي از اون بُغضِ چندساله هست؟ پس خدا كجاست؟ مگه نمي بينه كه پسري در آرزوي پدري، پدري كه سرچشمۀ آب «يعني عشقِ اون پسر»، داره سينه مي چاكه و خودش را به زمين مي زنه؟ پس چرا فرشته ها اونجا نشسته اند و كاري نمي كنند؟ چرا كائنات اينگونه ساكت مونده؟ چرا وقتي به ماه مي نگرم، آب را مي بينم كه با حالتي حاكي از خجالت، سعي در پنهان شدن مي كنه؟ چي شده؟ چرا اون كلاغِ شومِ بدقدم مي تونه همه چيز را ازم بگيره؟ چيه؟ آيا من كه يك مردِ 37 ساله هستم، نمي تونم آرزوي پدر داشته باشم؟ مگه همه در تخمينِ سنّ و سالِ من اشتباه نمي كنند؟ مگه تقريباً همه سنّ من را 10 سال كمتر محاسبه نمي كنند؟ تاجاييكه كارم به اِرائۀ چند كارت شناسائي مي كشه تا شايد قبول كنند كه من 27ساله نيستم! خدايا، اون پدر را كه اونجوري از من گرفتي، چرا اين يكي را برام باقي نگذاشتي؟ دلت خونك شد؟ آخرش اَشكم جاري شد و براي اينكه ديگران متوجّه نشوند، خيلي سريع با گوشۀ آستينم پاكشون كردم. امّا بُغضِ گلوم را چه كنم؟ خدايا، نمي تونم اون صحنه ها و اون لحظات را فراموش كنم. نمي تونم خاطراتم را ازبين ببرم. نمي دونم چكاركنم؟ آخه در پسِ تمامِ اون خاطرات، صداقتي بكر نهفته است. رازي لطيف و زلال. من با تمامِ وجود و از سرِ صدق و دور از هرگونه ريا به استادم عشق مي ورزيدم ولي هرگز به زبان جاري نكردم. تنها آب محرم اَسرارِ من بود. آره، آب و فقط آب. منهم براي او همينطور بودم. آيا نميشه حالا كه بازم روزۀ روزه گرفته ام، و با روزه گرفتن اينجوري خودم را مثلِ يك پسربچّه كه چيزي را از پدرش مي خواد و براي متقاعدكردنِ او، خودش را به زمين مي زنه و زجّه سرميده شده ام، دستِ مِهرِ پدري را يكبارِ ديگه روي شونه هام احساس كنم و با اشك شوق، آب را به آغوش بكشم و عشقبازي كنم؟ شايد لياقتش را نداشتم امّا چرا؟ چرا؟ چرا بايد اينهم يكي از اَسراري باشه كه جز با آب نمي تونم سَرِ سِر بگشايم و از نعمتِ وجودِ آب، اون آبِ زلال، توي اين كويرِ سرآب بي بهره بمونم و با لبهايي چاك چاك مشمولِ ترحّمِ اين و آن بشم؟ نه، نه، نه؛ من اين فراغ و اين ذلّت و خواري را نمي پذيرم. نمي تونم چيزي جز خاطرات و آرزوهايم را زمين بگذارم و دست به دستِ اونهايي بدم كه از سَرِ ترحّم دست به سويم درازكرده اند. نمي خوام لب بگشايم و رازِ دل جز در محضرِ آب برزبان جاري سازم. خدايا؛ با اين لبِ تشنه، قلبي خسته و روحي آزرده، با آخرين تواني كه در بدن دارم، به سويت مي ايستم و سَرم را كه از فرطِ خستگي و ناتواني، به سختي راست نگاه داشته ام و كمي به سمت راست متمايل گشته را بسويت مي چرخانم و مي گويم:

آنقدر در مي زنم تا دَر به رويم وا كني

- عيبّ ديوانگي

پروين اعتصامي، اين شاعرۀ معصوم گفته:

ما نمي پوشيم عيبِ خويش، امّا ديگران عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند

ننگها ديديم اَندر دفتر و طومارشان دفتر و طومارِ ما را زان سبب پيچيده اند

- سرآب

بازم سرآب. اينبار رُك و پوسكنده بهش گفتم. گفتم كه مي دونم سرآب هست. باورش نشد كه جدّي مي گم. آخه اون كه نمي دونه آب چيه و منظورِ من از آب كدوم هست. امّا اين تنها سرآب و آخرين سرآبي نبود كه ديدم. از طرفِ ديگه دختركي كه قاعدتاً بايد سنّش كم باشه مدّتي هست كه پيشمون با نام كارآموز داره مثلاً كارآموزي مي كنه. مدّتها باهاش كاري نداشتم و توي عالم خودم بودم. روزها سپري شد تا اينكه تونستم تاحدودي بپذيرمش. يك روز كه سَرِ صحبت بازشده بود، حرف از عرفان بميان آورد و بيت شعري خواند و از من خواست تا شاعرش را حدس بزنم. من شك نداشتم كه شاعر بايد مولانا باشد امّا مشخّص شد كه او خودش اين تك بيتي را سروده است. درست شبيه مولانا. عجيب بود؛ چرا كه با صحبتهايي كه داشتيم، معلوم شد كه برداشتِ نسبتاً صحيحي از عرفان دارد. آخه وقتيكه از من پرسيد كه عارف هستم يا نه؟ خيلي سريع بهش پاسخ دادم: بدون «طائرِ قدس» و يا «خِضرِ زمان» نمي تونم عارف بشم و او به زيركي بحث را ادامه داد و اشاره به بعضي از رفتارهاي من كرد. چند ساعتي گيج بودم. دو سه روزي فكرم را مشغول كرد امّا با نشانه هايي فهميدم كه او هم سرآب است. آره؛ او هم جلوه اي ديگر از سرآب است. يعني اينكه آب نيست. آب فقط هَموني هست كه من و اُستادم مي دونيم. استادي كه آرزوي فرزنديش را داشتم و هنگاميكه براي كاري خدمتشون رسيده بودم، ديدم كه چگونه آجرها را براي كارِ كارگران به داخل ساختمان پرتاب مي كرد و با خونِ جگر سعي در بناي سرپناهي براي عزيزانش داشت. اي كاش من نيز توفيق حضور در زيرِ اون سقف را ميافتم و عمري كمرِ خدمت به ايشان را مي بستم. اين عشق من بود كه آب از آن خبرداشت و دارد. من دنيايي از سرآبها را به گوشۀ نگاهي از آب نمي بازم. مستي را در آغوشش تجربه كردم و جز در دانمنش هوشيارنخواهم شد. آب، دوستت دارم.

هیچ نظری موجود نیست: