- پدر
استادي دارم كه براشون احترام زيادي قائلم. حقيقتش را بخواهي، از بچّگي يه جورِ خاصّي بهشون نگاه مي كردم. خونۀ مرحوم پدرشون توي خيابونِ ما بود و اون وقتها گاهي اوقات مي ديدمشون كه فرزندِ خردسالشون را اونجا مي آوردند. البتّه من خيلي كوچيك بودم. سالها بعد، تابستونها توي كلاسهاي تابستونه بود كه با ايشون آشنا شدم. آخه اونوقتها، تابستون كه مي شد، مي رفتيم كلاسهاي تقويتي و درسهاي سالِ آينده را مي خونديم كه البتّه روش درستي نبود. ايشون هم ناظم بودند ولي نمي دونم كه چرا تصويرشون توي ذهنم مي ماند. تا اينكه چندسالِ پيش افتخارِ معاشرت و همنشيني با ايشون و خانوادهشان نصيبم شد. واي خداي من، از صميمِ قلب آرزوداشتم كه ايشون پدرم مي بودند. خيلي دوستشون داشتم ولي هيچوقت ميسّرنشد كه بهشون بگم. من ازطريقِ فرزندشون كه ديگه همكارم شده بود و صميمانه باهم كارمي كرديم، چنين سعادتي نصيم گشته بود. يادمه يه شب تا صبح توي خونشون درگيرِ پروژه اي بسياردشوار بوديم. ما نتونستيم تا صبح استراحت كنيم چون بايد پروژه را براي اوّلين پرواز آماده مي كرديم. خيلي بهمون سخت گذشت و جدّاً تلاش كرديم. با مشكلاتِ پيش بيني نشده روبرو شده بوديم و ايشون يكي دوبار بهمون سرزدند. يادمه وقتي دست گرمشون را كه پشت شونه هام احساس كردم، به چند دقيقه نكشيد كه مشكلمون حلّ شد. كارها تندتر جلو رفت و.... يه روز كه باهم رفته بوديم فرودگاه و منتظربوديم تا فرزندشون از تهران برگردند، باتوجّه به اينكه پرواز ايشون خيلي تأخيرداشت، مدّت زيادي تونستم از مصاحبت با استاد فيض ببرم. چندبارِ ديگه هم مثلِ همون موقع توفيق مصاحبت با ايشان نصيبم شد و هردفعه بيش از پيش آرزوي فرزنديشون در دلم غوغا بپاكرد. مي دونستم كه چندسالِ قبل، ايشون به بيماريي مبتلا شده بودند كه براي ماهها پاههاشون فلج شده بود. وقتيكه برام از خاطرتاتِ شيرين و بي پايانشون تعريف مي كردند، سراپا گوش بودم و لذّت مي بردم. يادمه توي فرودگاه رفتم و براي هردومون آب ميوه گرفتم. مي دوني؛ من توي تعارفات خيلي دست و پاچولوفتي هستم امّا نمي دونم چرا وقتي با استاد بودم، خيلي راحت مي تونستم پيش قدم بشم! مي دونم كه آرزوي فرزندي ايشون براي من يك آرزوي دست نيافتني است امّا حتّي الآن كه دارم اين مطالب را مي نويسم، اشك توي چشمام حلقه زده است. من حدود
آنقدر در مي زنم تا دَر به رويم وا كني
- عيبّ ديوانگي
پروين اعتصامي، اين شاعرۀ معصوم گفته:
ما نمي پوشيم عيبِ خويش، امّا ديگران عيبها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
ننگها ديديم اَندر دفتر و طومارشان دفتر و طومارِ ما را زان سبب پيچيده اند
- سرآب
بازم سرآب. اينبار رُك و پوسكنده بهش گفتم. گفتم كه مي دونم سرآب هست. باورش نشد كه جدّي مي گم. آخه اون كه نمي دونه آب چيه و منظورِ من از آب كدوم هست. امّا اين تنها سرآب و آخرين سرآبي نبود كه ديدم. از طرفِ ديگه دختركي كه قاعدتاً بايد سنّش كم باشه مدّتي هست كه پيشمون با نام كارآموز داره مثلاً كارآموزي مي كنه. مدّتها باهاش كاري نداشتم و توي عالم خودم بودم. روزها سپري شد تا اينكه تونستم تاحدودي بپذيرمش. يك روز كه سَرِ صحبت بازشده بود، حرف از عرفان بميان آورد و بيت شعري خواند و از من خواست تا شاعرش را حدس بزنم. من شك نداشتم كه شاعر بايد مولانا باشد امّا مشخّص شد كه او خودش اين تك بيتي را سروده است. درست شبيه مولانا. عجيب بود؛ چرا كه با صحبتهايي كه داشتيم، معلوم شد كه برداشتِ نسبتاً صحيحي از عرفان دارد. آخه وقتيكه از من پرسيد كه عارف هستم يا نه؟ خيلي سريع بهش پاسخ دادم: بدون «طائرِ قدس» و يا «خِضرِ زمان» نمي تونم عارف بشم و او به زيركي بحث را ادامه داد و اشاره به بعضي از رفتارهاي من كرد. چند ساعتي گيج بودم. دو سه روزي فكرم را مشغول كرد امّا با نشانه هايي فهميدم كه او هم سرآب است. آره؛ او هم جلوه اي ديگر از سرآب است. يعني اينكه آب نيست. آب فقط هَموني هست كه من و اُستادم مي دونيم. استادي كه آرزوي فرزنديش را داشتم و هنگاميكه براي كاري خدمتشون رسيده بودم، ديدم كه چگونه آجرها را براي كارِ كارگران به داخل ساختمان پرتاب مي كرد و با خونِ جگر سعي در بناي سرپناهي براي عزيزانش داشت. اي كاش من نيز توفيق حضور در زيرِ اون سقف را ميافتم و عمري كمرِ خدمت به ايشان را مي بستم. اين عشق من بود كه آب از آن خبرداشت و دارد. من دنيايي از سرآبها را به گوشۀ نگاهي از آب نمي بازم. مستي را در آغوشش تجربه كردم و جز در دانمنش هوشيارنخواهم شد. آب، دوستت دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر