- ابزارِ معجزات
يادت هست كه درموردِ گروه هاي خوني و خصوصاً اونهايي كه كامل هستند، در يادگار
- انتشارِ فكر
فردي را مي شناسم كه حالتِ عجيبي را در اطرافيانش اِلقاء مي كنه. فقط كافيه كه به چيزي فكركنه يا متوجّۀ نقصاني بشه. به چند ثانيه نمي كشه كه يكي از اطرافيان، چيزي در اون مورد ميگه و يا كاري انجام مي ده! اون ابداً بصورتِ اِرادي اينكار را انجام نميده. تازه، اوّلاش فكرمي كرد موضوع اتّفاقي هست امّا رفته رفته بر او مسلّم شد كه يك واقعيتي بنامِ انتشارِ فكروجودداره. اون ناراحت است چون هيچ كنترلي تاحالا نتونسته روي اين موضوع پياده كنه. اون يه آدمِ عجيبه و كسي از اين توانائي و سايرِ توانائيهاي عجيبِ ديگه اش خبرنداره. خودشم نمي خواد كسي چيزي بدونه. خيلي عادّي داره توي همين جامعه زندگي مي كنه و حتّي نزديكانش هم چندان اطّلاعي درموردِ اينجور چيزهاش ندارند. فقط فكرمي كنند كه اون خيلي باهوش است امّا خودش اينجوري فكرنمي كنه. نمي دونم؛ شايد يه روزي بتونه بر اين نگرانيش غلبه كنه و بفهمه چطور مي تونه اين توانائيش (انتشارِ فكر) را مهاركنه.
- تلقين
يادمه يه روز توي شرايطي شروع به تلقين كردنِ مستقيم به يه فرشته كردم. آره، فرشته! آخه اون خيلي خوب بود. بنظرِ من خودش را اونطور كه بايد و شايد قبول نداشت. مي دونست كه مي تونه كارهاي جالبي بكنه ولي هميشه قبل از پايانِ داستان، كوتاه مي آمد و يا به قولِ معروف مي بُريد تا اينكه يكي مثل من پيدا ميشد و اونو ترقيب به ادامۀ كار و به پايان رساندنش مي كرد. ازنظرِ من اون فوق العادّه بود و فقط بخاطرِ سياستِ تربيتيي كه در دورانِ كودكيش، پدر و مادرش بخرج داده بودند، بنوعي دچار نوعي واكنشهاي دفاعي شده بود. آخه اونطور كه اون برام تعريف كرده بود، پدر و مادرش هيچوقت نگذاشته بودند تا او به علاقمنديهاش برسه. او كلاس نقّاشي دوست داشت امّا اونها او را جهتِ كلاسهاي ديگه تدارك كرده بودند. او به كلاسهاي هنري ديگه متمايل بود درحاليكه والدينش اونو توي عالم ديگري نگه داشته بودند تا زمانيكه ليسانسش را گرفت. يه روز توي عالم خواب و بيداريش، تا اونجا كه تونستم بهش گفتم كه اون يكي از موفّقترينها خواهدشد. شرايطِ مناسبِ محيطي فراهم نبود و كمي هوا سرد بود امّا چندماهِ بعد ديدم كه معجزه كرده بود. طرّاحيش را ديدم. خيلي حرفه اي بود. در عينِ حرفه اي بودن، فوق العادّه زيبا كاركرده بود. هيچ چيزي را ازقلم نينداخته بود. اين كمترين چيزي بود كه از او انتظارداشتم. هميشه فكرمي كردم يه روزي، شاهد شاهكارهاش باشم. خداوكيلي اون روزها هرچي در توان داشتم صرفِ او كردم و آخرش هم گوشه اي از اون تلإلؤِ جوهر درونش را ديدم. اي كاش مي شد.... بهرحال ديگه نديدمش. كارهاش را هم نديدم. حتّي نمي دونم به كجا رسيد و چكاركرد. بصورتِ اتّفاقي، چند تا تصوير كوچك كه از چشم طرح زده بود، لاي قرآنِ جيبيم جاي گذاشت. يادگارهاي بسيار ارزشمندي هستند. هروقت مي بينمشون، بيادِ اونهمه توانائي مي افتم كه در گوشه اي از اين دنياي بزرگ، اونهم درونِ سينه اي پاك و كوچولو، مخفي مونده و جهاني در حسرتِ جلوه گريش عمر به پايان مي رساند!
- نوشتن
نمي دونم چه ام شده؟! روزهاي گذشته با اينكه مطالب زيادي براي نوشتن داشتم، ننوشتم. بعدشم كه كلّي نوشتم، همه اش را پاك كردم. همين الآنم نمي دونم چي شد كه نوشتم. تقريباً برام فرق چنداني نمي كنه. آخه آدمي كه براي خودش مي نويسه، چه فرقي مي كنه اگه اونهايي را كه مي خوادبنويسه، توي ذهنش ازنظر بگذرونه. من اينجوري شدم. توي خلوتِ خودم با خودم گفتم و ننوشتم! ديشب حالِ خاصّي داشتم و رفتم سراغِ قرآن. داستانِ حضرتِ يوسف(ع) و برادرشان حضرت بنيامين(ع) را ديدم. اونجايي كه ايشان چهل سال صبركردند تا زمانِ وصال رسيد و حضرتِ يعقوب(ع) نيز با علم و آگاهي و دانش خدايشون همۀ اون چهل سال صبرپيشه كردند تا فرزندِ محبوبشون يعني حضرت يوسف(ع) را دوباره درآغوش كشند. چهل سال صبر!! بيادِ اين شعر حافظ افتادم:
يوسفِ گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور كلبۀ احزان شود روزي گلستان، غم مخور
شايد بخاطرِ همين سرخوشي بود كه امروز دوباره نوشتم.
- واكنش دفاعي
تعارض رواني يا واكنش دفاعي نوعي واكنش است نسبت به شرايطِ نامطلوبِ پيراموني. حالات و انواعِ مختلف دارد. مثل خيالبافي و غيره. امّا من بيماري «شيزو فرنيا» و يا برخي ديگر از اين نوع بيماريهاي رواني را نيز نوعي واكنش دفاعي مي دونم. ببين: وقتي شرايط بگونه اي غيرِ قابلِ تحمّل بشه كه فرد ديگه تاب و تحمّل نداشته باشه، ممكنه بيهوش بشه، ممكنه قاطي بكنه و ممكنه رفتارِ عجيبي از خودش بروزبده. اصلاً همين افرادي كه ما اونها را ديوانه مي دانيم، اونها بشكلي ارتباطشون را با جهانِ پيرامون قطع كرده اند. توي عالمِ خودشون هستند. ديگه نيازي نيست تا بخواهند حفظِ ظاهركنند و جلوِ ديگران لباس مرتّبي بپوشند. حتّي مي تونند عريان و كثيف بين مردم بگردند و به نگاههاي تمسخرآميز ديگران ذرّه اي اعتنا نكنند. اونها به نوعي واكنش دفاعي دست يافته اند و ديگه نمي خواهند از اون لاك دفاعي خارج بشن. اين يك سيستم محافظتي طبيعي است كه براي بقاءِ انسانها به اين شكل بروز مي كنه. پس اونها وجوددارند و زنده هستند. عقل دارند امّا از ما مخفي اش كرده اند. اونها مي فهمند امّا نه تنها نمي خواهند افرادي همچون ما را بفهمند بلكه ابداً تمايل ندارند تا ديگران اونها را درك كنند. اونها آزاد شده اند. خوشا بحالِ اونها. خوش بحالشون. توي دنياشون، نه ظلمي به كسي مي كنند و نه كسي به اونها ظلم مي كنه. خاطراتِ شيرينشون را نگه داشته اند و دارند پرواز مي كنند. اونها طاهر و پاك هستند.
- بايد
بزرگوارِ مؤمني را مي شناسم كه اخيراً متوجّه شده كه يكي از نزديكانش داره وارد اين نوع واكنش دفاعي ميشه. اون آدم بسيار با خدايي هست و داره سعي مي كنه تا جلوِ اين موضوع را بگيره امّا بنظرِ من نمي تونه و نبايد سعي كنه؛ چون اون فرد تنها به اين وسيله مي تونه بقاء خودش را ادامه بده. اون بايد وارد چنين شرايطي بشه تا بحرانها را از سربگذرونه. اين خواست و تصوّر من نيست بلكه يك فرآيندِ طبيعي و اجتناب ناپذيراست. اين چيزي نيست كه بشه به راحتي از وقوعش جلوگيري كرد چراكه شرايطِ محيطي باعثِ چنين بحرانهاي روحيي شده اند و از توان كنترلي او خارج است. انسانها فقط زماني در چنين لاك دفاعيي وارد مي شوند كه همۀ درها، بله، همه درها برويشان بسته باشه و هيچگونه آيندۀ روشني را متصوّر نباشند. بحث از يك مشكل و دو مشكل نيست بلكه بحث از عوامل متعدّد است. عواملي كه اگر حلّ شدني بودند، كار به اينجاها نمي كشيد. بنظرِ من، ديوانگي يا جنون ابداً چيزِ بدي نيست بلكه يك دارو است. يك دورۀ درماني است. درماني اجتماعي-فردي و نه فردي-اجتماعي!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر