۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

يادگار 30/1/1386

- جهان کجاست؟

موضوعی را می خوام بگم که همیشه گفته اند: نگو! درموردِ واقعیّتِ این جهان است. جهانی که خِلقتِ کوچکی از خداوند است. خداوندی که اصلاً مادّه نیست. تو واقعاً فِکرکردی که کُلّ این جهانِ مادّی در کُجا واقع هست؟ مَگه هرچیزی، یک جایی قرارنگرفته؟ مگه این اِقتِضای مادّه بودنش نیست؟ پس خودش کُجاست؟ کِلید همینجاست. آره، از همینجا می تونی به خیلی چیزها پی ببری. بهش فِکرکُن. مَگه از خدا نیست؟ مگه قبلش خدا کجا بوده؟ توی چه سَرزمینی بوده؟ تو هوا ایستاده بوده؟ توی فضایی شبیه فضای بینِ کهکِشانها بوده؟ کُجا بوده؟ بَعدِش که جهان مادّه را آفریده، این جهان را کُجا قرارداده؟ کفِ دَستِش؟ روی شونه اش؟ کُجا؟ مَگه خُدا مادّه است؟ نه. مُسلّماً نه. پس کُلّ جهانِ مادّه را کُجا قرارداده؟

- از خودش...

یک نِشونه برای رسیدن به پاسخ وجودداره. خیلی مُهمّ هست. آدم. آره، آدم. مگه نمی گه: از روحِ خودم دَرِش دمیدم؟ مگه نمی گه: اَشرَفِ مخلوقات هست؟ پس اَگه دقّت کنی به این تناقض می رسی که: یک چیزِ غیرِ مادّی توی جهانِ مادّی محبوس شده. روحِ خدایی که از خودِ خدا است و اِختیاردار یا مُختار هست، توی کالبدِ مادّی گیرافتاده. تازه بعد از مُردن و خلاص شدن از این جسمِ مادّی باید در جسمِ اَثیری قراربگیره که شبیه به این جسمِ دنیوی است امّا لَطیف... این تناقض یک سَرنَخِ باحال است. یک سَرنَخِ دیگه هم وجودداره: پوچگرایان. اونها یک چیزهایی فهمیده اند امّا مُنحَرف شده اند و به ناکجا آباد رفته اند. یک چیزی را اِحساس کرده اند امّا دُرست دَرکِش نکرده اند. بازم سَرنِخ وجودداره. قانونهای نسبیّت مثلِ نسبیّتِ اَنیشتین. برای نزدیک شدن به یک جسم، نیازی نیست که تو به سَمتِش حرکت کنی، بلکه حتّی اَگِه اون هم به سمتِ تو حرکت داده بشِه، بازهم بهش نزدیک می شی. توی یک دنیای مَجازی مثلِ تَصاویر و خصوصاً بازیهای کامپیوتری، درواقع تو پُشتِ کامپیوتر نشسته ای ولی می بینی که داری واردِ اُتاقهای مختلف می شی. هیچ حرکتی نمی کنی امّا این اِحساس بهت دَست میده که داری حرکت می کنی. بعضیها درحینِ بازی، وقتی هَیَجان زده می شن، فریادمی زنند: رَفتم اونجا؛ واردش شدم؛ کُشتمِش و.... اینم همون قانونِ نسبیّت هست. اُتاقها دارن بهت نزدیک می شن. توی اون عالمِ مَجازی، همه چیز داره به تو نزدیک میشه و یا از تو دورمی شه. این دُنیا هم همینطور هست. داره توی ذِهنِ نهانیِ غیرِ مادّی ات شکل می گیره. تو در ذهنِ نهانیَت مُرتکِبِ اَعمالی می شی. نیکی می کنی؛ بَد می کنی؛ اِطاعَت می کنی و یا کُفرمی وَرزی. واردِ سَرزمینهایی می شی. مریض می شی و یا حتّی می میری. توی این دنیای مادّی که بَنا به اِقتضای مادّی اش، نیاز به «جا» و «مکانی» داره امّا جا و مکانی جُز مادّه نمی تواند داشته باشد. پس اَصلاً وجودندارد. توی ذِهنِ نهانیِ تو نَقش بسته. تو توی اون دنیای مَجازیِ نهانی داری زندگی می کنی و مهمتر از همه، داری فِکر می کنی؛ خیالپردازی می کنی و تصَوّرمی کنی. دنیاهای مَجازی دیگری می سازی؛ مِثلِ بازیهای کامپیوتری و یا فیلمها و تئاترها. اَصلاً اِرادَتِ انسانها به هُنرِ هفتم ریشه در همین اَمرداره. فیلمِ ماتریکس تونست خیلی بیشتر از سایرِ فیلمهایی که قبل از آن ساخته شده بود، این مفهوم را توضیح بدهد. هرچند که این فیلم نیز مثلِ همون پوچگرایان در جاهایی منحرف شد و به اِصطلاح کم آورد.

- اونی که فهمید

می گن:

این مُدّعیان در طَلَبَش بی خبَرانند آنرا که خبَر شد، خبَری بازنیامَد.

و یا اینکه می گن:

آنکه را اَسرارِ حقّ آموختند مُهرکردند، مُهرکردند و دَهانش دوختند

ولی چرا؟ چرا اونهایی که این موضوع را فهمیدند و بهتر بگم: دَرکِش کردند، چیزی نگفتند؟ آیا بهشون دستوردادند که نگن؟ نه بابا. مشکل مُستمِع هست. می گن:

مُستمِع صاحِب سُخن را بَر سَرِ ذوق آورد

من و اَمثالِ من توانِ دَرکِش را نداشتیم.

- قدرتِ خارق العادّه

گاهی می گن: فلانی توانائیهای خارق العادّه ای داره. با نِگاهش تونست فُلان کار را انجام بدِه. فُلانی خیلی آرام هست. اِطمینانِ قلبِ عجیبی داره. هیچ چیزی نمی تونه اون را مُتِزلزل کنه. اَز کِنارِ فُلانی که رَدّ می شم، اِحساس می کنم یک میدانِ مغناطیسی قوی اِحاطه اش کرده است و..... خُب عزیزم، اگه تمامِ این جهانِ هستی براَساسِ ذهنیّتِ نهانیِ تو شکل گرفته است، خُب اَگه بتونی به خودت و اَندیشۀ نهانی اَت مُسلّط بشی، می تونی قوانینِ جدیدی دَرونش ایجادکنی. نِظام نُوینی را پایه بگذاری. از محدودیّتهای زمان و مَکانِ این دنیای مَجازیِ نهانی تا حدودی نِجات پیداکنی. مگه مُرتاضهایِ بَدبَخت چکارمی کنند؟ اونها با زجردادنِ جِسمِ خودشون، اون را ضعیف و بی اِعتبار می کنند. بعبارتِ بهتر: از محدودیّتش تا حدودی نِجات پیدامی کنند. طِبق قوانینِ این دنیای مَجازی، باید بخورَند و بیاشامند تا این بَسترِ مادّیِ دنیای مَجازیِ نهانی سالم بمونه. خُب حالا بیا و بَراَساسِ همین قانون، این بَستر را داغون کُن. ضعیف میشه و گوشه ای از این پَرده می رِه کِنار. اَگه اون بَدبَختها راهِ دُرُستِش را اِنتخاب می کردند، گوشه های بیشتری از این پرده می رفت کِنار.

پَرده بالا رفت و دیدم هَست و نیست راستی آن نادیدنیها، دیدنی است

راهِ دُرُستش همونی است که دَر مَکاتِبِ اِلهی آمده است. اِسلام هم کاملترینشون است. اَصلاً قرآن مَگه چی هست؟ حرفهای همونی هست که تمامِ این نِظام را آفریده. همونی که این قوانین و تناقضات را ساخته. اون گفته که نبایَد مثلِ مُرتاضهای بَدبَخت ریاضتِ نادُرُست کِشید. اون راههایی را پیشِ رویمان قرارداده تا با رُعایَت کردنش توی این بازی سَربُلَند بیرون بیاییم. تازه سَرنَخهای باحالتری هم بهمون نشون داده و ما اَز سَرِ غفلَت دَرکِشون نکردیم. حِکایتِ اَصحابِ کهف، مُعجزاتِ پیغمبران و یا عُمرِ طولانیِ بَرخیها ازجُمله همین اِمامِ زمانِ خودمون(عج) و حضرت عیسی مسیح(ع) و یا خِضرِ نبیّ(ع) و.... بابا کُجایِ کاری؟ توی زِندگیِ خودمون. نمی خواد جای دوری بری و دنبالِ اونهایی که بَعد از مُردَنِشون دوباره توی بیمارستان و یا حتّی درونِ تابوت زنده شده اند، بگردی. خودِ خودِ خودمون هم همینطوریم. چندبار مُشکِلاتِ پیچیدۀ من به شکلِ عجیبی حلّ شد؟ دیگه بهش عادت کرده ام. یک رَوَندِ برنامه ریزی شده را اِحساس می کنم. حتّی بَرخی وَقایع را می تونم قبل از وُقوعشون حَدس بزنم. مَگه فقط من اینجوریم. همه کم و بیش اینجوری هستند. مَگه فقط من پنج-شش بار از مرگِ حتمی نِجات پیداکرده ام؟ این تجربه را خیلیهای دیگه هم داشته اند. فقط لازم بود بهش دُرُست بی اندیشم.

- دُنیای پلاسمایی

بعضی وقتها اون دیدۀ بَصیرت بازمی شه. اِحساس می کنی این اِتّفاقات را قبلاً جایی دیده ای. بعض وقتها برام رفتارهای خصمانۀ دیگران، مُزحِک و بی اَهَمّیِت بنظرمی رسه. نمی دونم چجوری بگم. اَصلاً می دونم که طرَفِ مُقابلم چی می خواد از دَهانش بیرون بیاد. همین دیروز شاید بطورِ ناخواسته موضوع را کنترل کردم. قبل از اِظهار و اَدای کلِمات توَسُطِ دیگری، دَستکاریشون کردم. تازه دارم می فهمم چرا بسیاری از پیامبران، چوپان بودند و مدّتها در دَشت و صحرا، تنها بودند. تازه؛ پیغمبَرِ اسلام، حضرتِ محمّد(ص) مدّتها توی غارِ حراء شب را به روز و روز را به شب می رسوند. خیلی باید اَحمق باشم که فِکرکنم اون به سُنّتِ جاهلی و بدون دست یافتن به حقایقی از این کائنات و بدونِ برنامه ریزی اَساسی دست به این کار می زده. خیلی باید ساده لوح باشم که فِکرکنم حضرتِ اِبراهیم(ع) براَثرِ مُبارزاتِ بعد از رِسالَتش لغبِ «خلیل الله» یعنی «دوستِ خدا» را بدست آورده باشه. اون اوّل با جان و دل تونست خدا را درک کنه. تونست بفهمتش. تونست عاشقش بشه. بعد پیغمبرشد. خدا مُفتی مُفتی اون را دوستِ خودش اِعلام نکرد. از بَحث خارج نشم. این حالتهایی که توضیح دادم اَبداً به من محدود نمی شه. خیلیهای دیگه هم اینطوری می شن. همه اینجوری می شن. یکی کمتر و یکی بیشتر. یکجوری همه می دونند که تمام وقایعِ دنیا، ظاهری هست و همه چیز می گذره. قتلها، کُشتارهای دَستِ جمعی، جنگها و ظلمها گذشت. زندگی اِدامه پیداکرد. همه توی دِلِشون می دونن که این وقایع ظاهری هست. اونهایی که این دانستۀ نهانی که در ضمیرِ ناخودآگاهشون جای داره را به قِسمتهای اِرادی و خودآگاهِ ذهنشون می آورند و حقایقِ جهانِ هستی را بیشتر و بهتر درک می کنند، دُنیای پیرامونی را بگونه ای دیگر می بینند. واقعیّتی را در پَس همون اَجسامی که ما نِظاره گرشون هستیم می بینند. تفسیرش سخت هست ولی برای تبیینِ موضوع اِشاره به جهانِ پلاسمایی می کنم. وقتی کسی براشون شاخ و شونه می کشه و یا حتّی تهدیدشون می کنه، خیلی ساده و با اِقتدار ازکنارش می گذرند. گویی با تسلّطِ محدودی که نسبَت به این دنیا پیداکرده اند، همه چیز را به کنترلِ خودشون درمیارن. ترسی در وجودشون اِحساس نمی کنند. برقانونِ «عمل و عکس العملِ مادّی» اِحاطه پیداکرده اند. هر بَدخواهی را در نُطفه خفِه می کنند و خصم را زمین گیر می کنند. چه بَسا کسی با هیکلی ضعیف درمقابلِ چندتا آدمِ شرورِ ثدرتمند بایستد و اونها را به وحشت بی اندازد. حتّی اگر هم حَریفشون نشده و براَساسِ قوانینِ مادّی با ضرب و شتم، مجروح بشه، بازهم چون به اَصلِ موضوع و صوری بودنِ تمامِ اَعمال و وقایع در این دنیای مَجازیِ نهانی واقف هست، خم به اَبرو نمیاره و راهِ راستینِ خودش را اِدامه میده. دُرُست همچون مُبارزانِ راهِ روشنایی که همواره درمُقابلِ جَبّارانِ زمانِ خودشون ایستادگی کرده اند.

- عشق

خُب، با این تفاسیر، جایگاهِ اَعمال کجا خواهدبود؟ اَعمال، همان سامان دادن و برنامه ریزیهایی است که براَساسِ نیّاتِ اَفرد از آنها سَرخواهدزد. همونی که ما بهش می گیم اَعمالِ اختیاری و اِرادی. بهمین دلیل است که اَعمالِ نیک بدون داشتنِ نیّتِ نیکو موردِ قبول نیست. قرآن و اَحادیث اینجوری حُکم می کنند. یعنی باید اِبتدا با نیّتی صالح آمادۀ انجام کاری بشیم و سِپَس توی اون دنیای مَجازیِ نهانی شروع به بُروزِ نیّاتمان با نامِ اَعمال کنیم. نکته اینجاست. ما خود، اِراده هستیم. همون «کُن فیَکُون» که خدا گفته. ما اینجوری شدیم «اَشرَفِ مَخلوقات». امّا یک سَرنخِ قوی و اِنکارناپذیرِ دیگه هم وجودداره. عِشق. آره، عِشق. خیلیها عِشق و اِزدواج و اینجورچیزها را در یک ردیف می بینند درحالیکه عِشق مَعنا و مفهومی بمراتب گسترده تر از این حرفها داره. آمیزشِ حقیقی هنگامی رُخ می ده که دو روح درهَم بیامیزند. یعنی چیزی بمراتب فراتر از تماسِ جسمی. اِزدواج اَگر قِداسَتی داشته باشه، صِرفاً بهمین خاطر است. اگه فقط به ظواهر و آثارشون بَسَندِه بشِه، درواقع پیوند در حدّ همان جهانِ مجازیِ نهانی رُخ داده است. اصلاً اِزدواجی رُخ نداده است. حُکم طَلاق نیز می تواند دراِدامۀ این زندگی صادر و جاری گردد. ولی اَگر دو نفر از اَعماقِ وجود به یکدیگر علاقه مند شده باشند، درواقع این روحشان است که با هَم مَمزوج شده است و در اِدامۀ راه حتّی اَگر در ظاهر جُدایی رُخ دهد، هرگز از یکدیگر جدانخواهندشد. نشانه اش این است که حتّی اَگر فرسنگها از یکدیگر دورشده باشند، بازهم همدیگر را اِحساس می کنند و بدُنبالِ نیمۀ دیگرِ خود می گردند:

گلی گم کرده ام می جویَم او را به هَر گل می رِسَم، می بویَم او را

این همون عشِقِ نوعِ دوّم هست. آره، عِشقِ مَجازی که پیش درآمدِ واقعیِ عشقِ حقیقی هست. همونی که در یادگارِ 2/1/1386 دربارۀ سه نوع عشق نوشتم. کسی که عشقِ مَجازی را درک نکرده باشه، نمی تونه به عِشقِ حقیقی، یعنی عشق به ذاتِ لایزالِ اِلهی دست پیداکنه. دقت کن: گفتم «دَر ک کرده باشه»، نگفتم «تجربه کرده باشه». فرقِ «آب» و «سَرآب» هَم به همین ظریفی هست. کسی که واقعاً عاشقِ آب باشه و آب را درک کرده باشه، حتّی زمانیکه از دست یافتن به اون ناامّید میشه، بازهم به سُراغِ سَرآبها نمی رِه. توضیح می دم: فرض کن کسی توی بیابان درحالِ جان باختن هست. دیگه یقین داره دَستِش به آب نمی رِسِه. ممکن است در اوجِ ناامّیدی، دِل به سَرآبهایی که می بینه ببنده. شاید تو دِلِش بگه: بزار در این آخرین لحَظات، دَستِکم به همین سَرآبها دِل خوش کنیم. این فرد علی رغمِ اینکه تشخیص داده است که اینها سَرآب هستند و آب نیستند، بازهم تیری توی تاریکی انداخته است و به دنبالِ سَرآب رفته. او واقعاً عاشقِ آب نبوده. عِلم داشته ولی دِل نداشته. عاشق تا آخرین لحظۀ عمرش به آب وفادارمی مونه.

- اِشتباه

اَگه دوتا روح، یعنی دوتا واقعیّتِ اِنسانی دَر هَم بیامیزند، توی این دنیای مَجازیِ نهانی، به توان و قدرتِ شِگرفی دست می یابند. علّتش را حالا میشه درک کرد. چون اونها به محدودیّتها غلبه کرده اند. اینجا بَحثِ یافتنِ همجنس و یا هم نوع درکار نیست بلکه دوتا اِراده، دوتا واقعیّت و دوتا اَشرف بهم رسیده اند. اونجا تجَمّعِ نیرو وجودداره. چیزی شبیه به کارتونِ دوقلوهای اَفسانه ای. حالا ممکن است که یکی در دامِ اِشتباه بی اُفته. یکجور دام. سَرآبی را بجای آب و به تصوّرِ آب، قبول کنه. فکرمی کنی چی میشه؟ واضح است. پایدار نمی مونه. هیچوقت خورشید پُشتِ اَبر نمیمونه.

۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

يادگار 22/1/1386

- تنهایی

یکجایی بصورتِ کاملاً اتّفاقی چشمم به این جملات افتاد:

خداوندا، آنکس که مرا در تنهاترین تنهاییم، تنها گذاشت؛ در تنهاترین تنهاییش، تنها مگذار

به دلم نشست و اینجا آوردمش.

- کلیدِ سه مرحله ای

اینم یکی از وقایعِ عجیبی هست که برام رُخ داد: فکرکنم چهارشنبۀ هفتۀ گذشته بود که رفتم سُراغِ قرآن. یک تفعّلی زدم و البتّه از او راهنمایی خواستم. یک کلیدِ سه مرحله ای با ترکیبِ خاصّی آمده بود. درست مثل قفلی که بایستی کلیدی را سه بار در آن بچرخانیم تا بازشود! هرچند به شدّت تحتِ تأثیرش قرارگرفته بودم امّا نمی دونستم که بزودی باید این امانت را دراختیار فرد دیگری قراربدهم. آره؛ من یک مأمور بودم. این کلیدِ سه مرحله ای از این قراربود:

اوّل آنکه: کُفر نگو و وَعدِۀ خداوند را مُحَقّق بدان. دوّم اینکه: نِعَماتی را که خداوند به تو داده است و نیز شرایطی که تو را از شیطنتِ اَفرادِ نادرست حفظ کرده است را بیادآور. و سوّم آنکه: به خداوند توکّل کن.

می بینی؟ خیلی ساده است ولی بافتِ خاصّی داره. از وقتیکه این کلیدِ سه مرحله ای را مشاهده کردم، دائماً به فکر فرو می رفتم و دلم می خواست بدونم که کُجا و با چه اَثری برای من ظاهرخواهدشد؟ روزِ جمعه صبح بود که توی دانشگاه منتظرِ استاد بودیم. ایشان دیرکرده بودند و ما که تعدادمان خیلی کم بود تقریباً بِلاتکلیف مانده بودیم. مثلِ همیشه سعی می کردم که با دیگران ارتباطِ متقابل برقرارنکنم و صرفاً به پاسخ سؤالاتِ احتمالیشان بَسَنده می کردم. امّا بصورتِ کاملاً ناخواسته با پسری که اونهم مثلِ من منتظرِ استاد بود، سَرِ صحبت بازشد. متوجّه شدم که شرایطِ خاصّی داره. او اصلاً و اَبداً جلف نبود. کاملاً معمولی و کم صحبت بود. بخاطرِ سانحه ای که در تِرمِ اوّل براش رُخ داده بود و نیز مقداری سَهل اِنگاری، خیلی از هم دوره ای هایش عقب اُفتاده بود. ناراحت بود و شرایطِ زندگیش هم بنَحوِ خاصّی بود. در مواردی سعی در راهنماییش کردم. از شیوۀ متناسب و بهترِ مطالعۀ بعضی از دروس، بخصوص زبانِ انگلیسی گرفته تا شیوۀ زندگی و باورها و نیازهای متفاوتِ زندگی. ناخواسته درمقامِ انتقالِ تجربه قرارگرفته بودم و توی چشمهای او حالَتِ خاصّی مشاهده می کردم. با دقّت به حرفهام گوش می داد. حتّی چند لحظه ای احساس کردم که توی چشمهاش اَشک حلقه زده. در یک لحظۀ خاصّ مجبورشدم اون کلیدِ سه مرحله ای را به او بگَم. بهش منبع و مأخذم را هم اِطّلاع دادم. وقتیکه داشتم به او، این اَسرار را انتقال می دادم متوجّه شدم او با شرایطِ خاصّی که داره درواقع مخاطَبِ اصلیِ اون آیاتِ قرآن بوده است و من فقط یک مأمور بودم. آره؛ من صِرفاً یک مأمور بودم. حالا چرا من برای اینکار انتخاب شده بودم، برام روشن نشد! من که توی مسئلۀ...... مدّتهاست که مانده ام. پس چرا......؟!

- دو دوزه

هنگامِ آزادسازیِ 15 نظامیِ انگلیسی، یک بازیِ دیگه هم با حکومتِ به اصطلاح مقتدرِ بریتانیای کبیر شد. از یکسو لباسِ نظامیهای انگلیسی را از تنِشون با زبان خوش درآورده بودند و لباسِ شخصی و البتّه غیرِ وَطنی به اونها پوشونده بودند که برای هر نظامی در هر جای دنیا از دست دادنِ ناموسِ ملّی محسوب می شه و از سوی دیگه رئیس جمهورِ ایران به جنابِ نخست وزیرِ بازی خوردۀ انگلیس گفت: از تو می خواهم که آنها را اذیّت نکنی! وای خدای من، کدام آدمِ عاقلی نمی تونه بفهمه که آقای «تونی بلِر» توی چه اوضاعی گیرکرده است. به او گفته میشه نیروهای وَطنیِ خودت را اذیّت نکن! اگه توی این بازیِ رسوایی، از اونها تقدیر بعمل می آورد، همه می گفتند اَوامر دشمن را گوش داده و تمامِ قوانین نظامی را برای حفظِ اعتبار ازدست رفتۀ خودش نقض کرده، و اگه اونها را اذیّت می کرد، دستش برای مردمش رو می شد. مسلّماً انگلیس در این بُحرانِ داخلی فقط بایستی راهی را انتخاب می کرد که میانه باشه. پس نظامیها را توجیه فشردۀ اطّلاعاتی کرد و احتمالاً ترساند و بعدشم یک مصاحبۀ مطبوعاتیِ اِجباریِ ساختگی. آخرش هم با سیاه بازیِ تبلیغاتی اِدامه داد امّا برنامه ریزانش ابداً به این موضوع فکرنکردند که حکومتِ مقتدری که اینچنین برنامۀ رسوایی عظیمی را برای اونها تدارک دیده است، فکرِ امروز را نیز کرده است. فقط با دیدنِ چندتا اعتراضِ شَفاهیِ ایران این تصوّر در ذهنشان نقش بست که: حالا که دیگه نظامیها دراختیارِ ایران نیستند میشه همۀ اون بازیهای تبلیغاتی را خودش بدست بگیره و.... برای من مثلِ روز روشن بود که برنامه ریزانِ ایرانی آمادگی این شرایط و شرایطِ دیگری را هم دارند و الآن بازیِ زمان و وقت را دارن اجرا می کنند. توی چنین شرایطی باید گذاشت تا حَریف کارهایی بکنه که دیگه هرگز نتونه کِتمان کنه و وقتیکه تمامِ مخفی کاریهاش توی حرکتهای بعدی اِفشاء شد، نتونه هیچ جوری توجیه کنه. بنابراین بعد از گذشتِ اینهمه مدّت وزارتِ امورِ خارجۀ ایران اعلام کرد که بزودی سی دی و فیلمهایی از تمامِ دورانِ دستگیری و نگهداریِ اون نظامیانِ بدبخت را منتشرخواهدکرد (البتّه بهمراه لحظاتِ خوشگذرانیهاشون)! درست کاری را انجام خواهندداد که از همۀ معادلاتِ دیپلماتیک خارج است. آه خدای من، اونها قراراست بعد از این رسوایی عادت کنند به شرایطِ ترس. ترس از بُحران سازیِ خارجی در اوضاعِ داخلی. درست همون بازیِ قدیمیِ اِنگلیسیها. آره، سالها پیش خودشون اینکار را توی جهان انجام دادند. توی فیلم «کیفِ انگلیسی» می تونید شیوه ای را که برای بستنِ دهان اون دخترِ متموّلِ ایرانی بکاربردند ببینی. او دیگه هیچوقت حرف نزد و اقدامِ سیاسیی انجام نداد چون اون رانندۀ انگلیسی زنده بود! آره، این شیوۀ را خودشون خلق کرده بودند و حالا در گوشۀ دیگری از دنیا با همون شیوه امّا به روشی کاملاً نوین و گسترده خودشون قربانیِ اون شدند. حالا دیگه رفتارِ غرب و خصوصاً انگلیس کاملاً تحتِ کنترلِ ایران درآمده است. هر حرکتی بکنند از قبل توسّط ایران برنامه ریزی شده و اونها را درشرایطی قرارداده اند که اون دستِ گل را به آب بدن! اون نادانها فقط یک راه داشتند که تشخیص ندادند: باید سکوت می کردند. همین و همین. «لیمپو» می گه: وقتیکه اموالِ دشمنت توی خونه ات پیدا میشه، تنها رفیقِ تو، سکوت است.

- مهندسیِ کامپیوتر

نظرم عوض شد. اونوقتها خیلی می نالیدم از اینکه دروسی را که دارن به دانشجویان می آموزند، قدیمی و منسوخ است و باعثِ خیلی از عقب ماندگیهای ایران است. البتّه هنوز هم معتقدم که شیوه ها و دروسِ غلطی وجودداره امّا پس از آشنایی بیشتر و عمیقتر با محتوای سایرِ دروس خصوصاً مباحثِ گسترده و بی پایانِ ریاضی مربوط به این رشته و ارتباطِ مرحله مرحلۀ آنها با دیگر دروسِ تخصّصیِ کامپیوتر، دریافتم که فارغ التحصیلانِ این رشته واقعاً افرادِ سخت کوش و نابغه ای هستند. اونها مفاهیمی در ذهنشون دارند که باعث میشه امتیازاتِ فوق العادّه ای داشته باشند. من حالا دیگه برای اونها ارزشِ خیلی زیادتری قائلم. دیگه می دونم میشه از اندیشه و توان اونها تا حتّی عوض کردنِ دنیا بهره ها برد. شاید خودم هرگز این رشته را تمام نکنم چون مدّتهاست که علی رغمِ تلاش فراوانم در این رشته، انگیزه ای برای تصوّر زمانِ فارغ التّحصیلی ندارم امّا دیگه به چشمِ دیگری به مهندسانِ نرم افزارِ کامپیوتر نگاه می کنم. اونها خارق العادّه هستند.

- زیباییِ حقیقی

تشخیصِ زیبایی ممکن است تحتِ شرایطِ زمانی و مکانی دستخوش تغییر بشه و به اصطلاح جَوّزَدِه بشیم! برای درکِ بهترش یک مثال می زنم:

فرض کن چندتا دختربچّه با موهای مِشکی یکجا ایستاده اند و ناگهان دخترِ دیگری با موهای طلایی و البتّه باوَقار واردِ جمع میشه. افرادی که اونجا شاهد این شرایط هستند اِحتمالِ زیادی داره که تحتِ تأثیر شرایطِ «تمایز» قراربگیرن و این دختر را بعنوان زیباترین برگزینند. امّا حقیقت این است که برای برّرسیِ زیبایی نباید به تمایز و یا منحصربفردبودن توجّه کرد. این دخترَک ممکن است صِرفاً از موهبتِ تفاوتِ رنگِ مو با سایرین برخوردار باشد و اِمتیازِ زیبایی اَرجَحتری نسبت به سایرین نداشته باشه و البتّه ممکن هم هست علاوه بر این وَجهِ تمایز، اَرجَحیّتهایی هم نسبت به دیگران داشته باشه و واقعاً از دیگران زیباتر باشه. نکتۀ مهمّ این است که زیبایی همچون «سوارکاری زیبا، سَوار بَر اَسبی زیبا» می باشد. توضیحش اینِه:

زیباییِ ظاهری همون اَسبِ زیبا است. اَسبی که به خودیِ خود زیبا است امّا فقط یک اَسبِ زیبا و سَرکِش است. امّا اون سوارِ زیبا درواقع باطنِ زیبای انسان است. کسی که از درون پاک و خالص باشه، همچون سوارکاری زیباست. بهمین دلیل است که گاهاً افرادی را مُلاقات می کنیم که علاوه بر داشتنِ جمال و زیباییِ ظاهری، به نحوِ اَحسَن از اِمکاناتِ آرایشی هم بَهره بُرده اند تا جایی که گویی خود را برای شرکت در مسابقۀ زیباترینها آماده کرده اند و همه با مشاهدۀ رخسارشان اِقرار به زیباییِ بی بَدیلیشون می کنند امّا تهِ دلمون اِحساس می کنیم خیلی هم خوشگل نیستند و فقط با چند ساعت همنشینی، دیگه متوجّۀ زیبایشون نخواهیم بود و بعبارتِ دیگه، برامون یکنواخت و تکراری می شن. برعکس ممکنه با کسی را ملاقات کنیم که چندان از زیبایی ظاهری بهره ای نداشته باشه ولی به دِلِمون می شینه و دِلِمون می خواد دائماً زیارَتِش کنیم. اینجور آدمها، روحِ زیبایی دارند؛ یعنی همون سوارکارِ زیبا. وقتیکه به داستانها و رَوایات توجّه می کنیم، متوجّه می شیم که زیبایی افرادی همچون حضرتِ یوسُف(ع)، حضرتِ عیسی(ع) و حتّی پیامبرِ اسلام(ص) همگی از این دست بوده اند. توی جامعه هم با کمی دقّت می تونیم افرادی که دارای روحِ زیبا هستند را بیابیم و حتّی اونهایی را که علاوه بر روحِ زیبا، دارای جمالِ و زیبایِ ظاهری هم هستند، پیداکنیم.

- سُرفه!

دوباره سُرفه هام شروع شد. خیلی عجیب است. من فقط دو سه روز غذا نخوردم. یعنی کم خوردم. دو روزش را گذاشتم که توی عالَمِ خودم باشم ولی روزِ سوّم سُرفه ام شُروع شد. نمی تونم اِرتباطشون را باهم درک کنم. آخه من که ضعیف نیستم؛ فقط لاغَرَم. تویِ همون یک وعدۀ غذاییم هم که درست غذا می خوردم. فکرنمی کنم از نَظرِ چیزهایی مثلِ کالری، پرُوتئین، لیپید و ویتامین و.... چیزی کم گذاشته باشم. پس چرا دوباره سُرفه؟ آخه چه ربطی به هم داره؟ اگه کم خوری و روزه موجبِ ضعفِ جسمی بشه، باید چیزی شبیهِ سَرگیجه و اینجور حالَتها رُخ بدِه. فقط اینو فهمیدم که پس از خوردنِ غذا، سُرفه ام اگه کاملاً قَطع نشه، خیلی خیلی کم میشه. شاید هم دارم اِشتباه می کنم. بهرحال این چیزی را عوض نمی کنه. من عیشِ باطنی را به خوشیِ ظاهری، دستِکم در اینجور موارد ترجیح می دم. عهدی است میانِ مَن و یار. می خوام خدام را با تبسّم نگاه کنم.

- لَبِ گور

تا حالا چندبار تا چندقدَمیِ مرگ پیش رفته ام. آره؛ حتّی مرگ را اِحساس کردم ولی لایق نبودم و گذاشتن توی این دنیا بمونم و کارهای ناتمامی که نمی دونم چی هست را به اصطلاح تموم کنم. می دونم یک قدرتِ خارق العادّه من را توی اون شرایط حفظ می کنه. یک قدرتی هست که توی شرایطِ خاصّی حسّش می کنم. نمی تونم توضیحش بدم ولی یکجوری هست. درواقع همیشه هستش و دائماً مواظبم هست. حتّی اِرتباطاتم را کنترل می کنه و افراد و جریاناتِ نامناسب را از من دور نِگه می داره ولی به شکلی غیرِ مستقیم و تدریجی. امّا در زمانِ وقوعِ حوادثی همچون سوانحِ رانندگی و یا بیماریِ حادّ، بصورتِ ناگهانی و مستقیم درگیرِ موضوع می شه و مرگ را از من دورمی کنه! قسمتِ دوّمِ همون کلیدِ سه مرحله ای است که اوایلِ یادگارِ امروز، اَزِش حَرف زدم. نمی دونم تا کی این جریان اِدامه داره و قرار است تا به کجا بی اَنجامد؟ ولی دِلم می خواد بدونم که آدمِ بی مقداری همچون من که علی رغمِ فعّالیّتهای زیاد و نیز تلاش برای انجام صَحیحِ امورات، تقریباً هیچ اَنگیزۀ مناسبی نداره، چرا باید موردِ حِمایَتِ چنین نیروی عظیمی قراربگیره؟ اگه این را یک نعمتِ الهی دَرنظربگیرم (که البتّه یقیناً نیز چنین است)، آیا می دونی چه مسئولیّتِ سنگینی دائماً داره بر دوشم اِضافه می شه؟ من که طاقتِ حتّی ذرّه ای از این مسئولیّت را ندارم. پس چرا دائماً داره زیادتر می شه؟

- کارِستان

تویِ چند روزِ گذشته علاوه بر داشتنِ درسِ زیاد، کلّی کار، اونم کارهای سنگین و فوق العادّه حسّاس ریخته بود سَرَم. نمی دونی چقدر کارکردم. کلّی نوآوری هم کردم. هزارتا رَوالِ خودکار برای کامپیوترها و خصوصاً کامپیوترهای اصلیِ شبکه ای نوشتم. خلاصه کاری کردم، کارستان. خدا خیلی بهم کمک کرد. توی بُحرانِ عجیبی گیرکرده بودم. تمام کارها ریخته بود سَرِ من. وقتی امروز داشتم به اونهمه کاری که انجام داده بودم می اندیشیدم، باوَرم نمی شد که اینهمه را خودم به تنهایی و بدنِ کُمَک گرفتن از دیگران اَنجام داده بودم. کارهایی که فقط و فقط خودم اَزِشون سَردَرمی آرَم. همین هم برام شده یک مشکلِ بزرگ. کسی را تاحالا پیدانکرده ام تا بتونم بهش این چیزها را بیاموزم. البتّه خیلی چیزها را به دیگران انتقال داده ام. تقریباً همۀ کارهای شبکه ای را به سایرین اِنتقال داده ام ولی این بخشِ کارم را نمی تونم به کسی بیاموزم. فکرنمی کنم به این راحتیها کسی پیدابشه که بتونه چنین حَجمی از اِطّلاعات و کار را تحمّل کنه. اینجور کارها نیازمندِ تسلّطِ زیاد روی هر دو مقولۀ سرپرستیِ شبکه و برنامه نویسیِ خیلی پیشرفته است. معمولاً افراد در یک زمینه اش رشد می کنند و اگه افرادی همچون من وجوددارند، صرفاً علّتش اینه که: من و اَمثالِ من بهمراهِ تکنولوژی، رُشد کرده ایم. درواقع این نیازهای افرادی همچون من بوده که باعث شده است چنین تجهیزاتِ شبکه ای فراهم بشه تا بتونیم پاسخگوی نیازهای سازمانها و مردممون باشیم. پس تنها ویژگی استثنائی ما همانا عمرِ کاریمون آنهم در این بخش است. من فقط یکنفر را می شناختم که می تونستم این اطّلاعات را در اختیارش قراربدم. او توانائی های استثنائیی داشت. خودش هم به اندازۀ من از اون توانائیهاش آگاهی نداشت. حتّی مدّتی هم باهم کارکردیم. خیلی جالب بود. اون دقیق، سَریع، منظّم، خوب، مهربون، خوش سلیقه، پُرتلاش و خلاصه فوق العادّه بود. ای کاش توی این چند روز همراهم بود و می تونست بهم کمک کنه. به هر حال تنها راه برای فرار از این شرایط اینه که اجازه بدیم تا سیستمها و نرم افزارهای جدید واردِ سازمانها بشَن تا نیروهای کنونی بتونن همزمان با راه اندازیِ این نرم افزارها و تجهیزاتِ وابسته به اونها، با مکانیزمها آشنا بشن و بصورتِ ناگهانی با غولهای قوانین، تجهیزات و نرم افزارهایی که در زمان ما به دستِ افرادِ قدیمیی همچون این حقیر ایجادشده است، مواجه نشوند. من که سعی کرده ام تا سیاسَتِ کاری سازمانم را به این سو سوق بدَم. فکرکنم تاحدودِ زیادی هم موفّق شده باشم. امّیدوارم به امّیدِ خدا، آخرین مرحلۀ سویچ کردنِ سیستمها همین یکی دو ماهِ آینده انجام بشه.

- دلخوشیِ وِبلاگی

کم کم یادگرفتم که نباید به بَه بَه و چَه چَه گفتنهای وبلاگی و اینترنتی دلخوش کرد. ببین: اگه خیلی دقّت کنی می بینی توی وبلاگها، جدای از فعّالیّتهای علمی، تجاری و یا حتّی سیاسی و فرهنگی، نوشته هایی پیدامی شه که درواقع حَرفِ دلِ اَفراد است. یکجور خالی شدن. امّا توی همون حرفهای دل، بسیاریشون به دنبالِ مخاطَب می گردند. یک پیامی برای دیگران دارند. گاهی افرادی می خوان با نوشته هاشون، خودشون را قرینِ موهبت و حتّی ترَحّمِ دیگران قراربدن. بعضیها هم به اینجا پناه آورده اند. اینها آدمهای دلسوزی هستند که نباید با دستۀ قبلی اِشتباهشون کرد. نکتۀ مهمّتر زمانی هست که در جوابِ نوشته هامون، پاسخ و یا اِظهارِ نظرهایی را دریافت می کنیم. اینجا نکتۀ ظریفی وجودداره: بسته به زمانِ انتشارِ لاگ، تعدادِ پاسخها تفاوت می کنه. مثلاً در ایران، همون اویل صبح، بعضیها منتظرِ مطالعۀ وبلاگهای تازه به روز شده هستند. و درواقع گاهاً تمایلی ندارند تا وبلاگی را دنبال کنند. فقط از آخرین بلاگهای به روز شده در چند ساعتِ اَخیر بازدید می کنند. همین و بس. یکجور تفنُن است. پس اگه همون اوّلِ صبح وبلاگ را به روز کنیم، چون اسمِ وبلاگمون در بالای لیست وبلاگهای بروزشده قرارمی گیره، بیشتر جَلبِ توجّه می کنه و به سُراغش میان. نظرات صادقانه با اِظهارِ نظراتی که صِرفاً جهتِ جَلبِ توجّه اِرائه شده اند و شاید اَهدافِ تِجاری را هم دَربَرداشته باشند، دَرهم می آمیزند و خلاصه با دنبال کردن و دادنِ پاسخِ متقابل به اون اِظهارِ نظرات، وقتِ زیادی تلف میشه. پس من رَویّه ای جدای از این شرایط را درپیش گرفتم. معمولاً در زمانی وبلاگهایم را به روز می کنم که کمتر تحتِ تأثیرِ چنین شرایطی قراربگیره و اگر هم کسی اِقدام به مطالعه می کنه و اِحیاناً اِظهارِ نظری می کنه، بیشتر خالصانه باشه و من بتونم از نظراتش بیش از پیش بهره ببَرم. ازطَرفِ دیگه، با کمترشدنِ مخاطبین، احساس کنم واقعاً دارم به اینجا پناه می آورم و در میان جمع دارم با خودم توی خَلوَتِ تنهاییِ خودم، از دِلَم به دِلَم، حَرفِ دِل می زنَم. یک چیزِ دیگه هم یادگرفتم: اگر به وبلاگی سَرزدم و اگه خواستم اِظهارِ نَظَری بنویسم؛ یا، اسم و مشخّصاتم را کامل و دقیق و رسمی می زارم و یا اصلاً اسمی نمی نویسم و از اِسمهای اِشاره ای همچون «آشنا» و «یک دوست» استفاده نمی کنم. یعنی جایی بصورتِ رَسمی اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ آمادگی ادارۀ بحثِ آشکار را داشته باشه و بحثِ آزادی درجریان باشه و در جایی بی نام اِظهارِ نظر می کنم که نویسندۀ وبلاگ نسبت به نامَم حسّاس شده باشه و نه نسبت به مطلبم! اینجا دیگه از یک اِسمِ مستعارِ اِرجاعی بهره نمی گیریم بلکه بی نام وارد می شم. آخرین بار که اینکار را انجام دادم، نوشته ام ماندگارشد!

۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

يادگار 12/1/1386

- خوراکی

سه یا چهار روز مجبورشدم بَنا به دلایلی ازجمله داشتنِ میهمان و یا مأموریّتِ اِداری، غذای خوب و زیاد بخورم. عجیب بود چونکه همین چند روز غذای مناسب کارِ خودش را کرد و سُرفه هام به شدّت کم شد. آثارِ بهبودی خیلی سریع خودش را نشون داد. وای خدای من، یعنی این بدنِ حقیر و بی فایده تا این حدّ به اینجور موادّ بی روح و بی عشق نیازداره؟ آره، بی عشق! آخه مزّۀ اصلی در جای دیگه و در چیزِ دیگری است. زیبایی و یا طعمِ خوب از جای دیگری است مگرنه به خودیِ خود، نه چیزِ زیبایی وجودداره و نه غذای خوشمزّه ای. در تمام این روزها همون دردِ قدیمی در درونم آزارم می داد و حتّی هنگامِ صَرفِ غذا باز هم به یادِ اون می افتادم. عهدکرده بودم تا چیزی نگویم و درباره اش ننویسم. فقط با تبسّمی به خدای خودم نگاه کنم. آره، زیبایی بدون اون زیبایِ واقعی وجودنداره. این یک حقیقت هست. بعبارتِ دیگه، زیبایی برای جهانِ پیرامونی نمی توان بدونِ درکِ زیباییِ جهانِ ماورائی درنظرگرفت. بهمین دلیل هست که از تناولِ اون غذاها لذّتِ چندانی نمی بردم و فقط می خوردم. پس این سلامتی ریشه در عشق نداره و من نیز....

- تولّد در 13

خیلی دلم می خواد یک جشنِ تولّدِ 13 بگیرم. خیلی جالب و استثنائی امّا به خودم قول داده ام که ساکت باشم. نمی دونم تا کی می تونم حرفهام رو توی دلم نگه دارم. ای وای! همین الآن هم دارم حرف می زنم؛ حرفِ دل. آره حرفِ دل. یعنی همون حرفی که می خوام نزنم امّا اینجا بازم وقتیکه خلوتگهِ خودم را پیدا کردم، زنجیر پاره کردم و حرف زدم. حرفی که قراربود همراهِ هزارتا حرف و آرزوی دیگه فقط در لَوای یک تبسّمِ تلخ نزدِ خالقِ خودم و کائنات، اِظهارکنم. بهر حال تولّدِ....

- ریاضی و ویراستاری

این درست است که اینهمه تعطیلی می تونست برای اکثرِ مردمِ ایران منشإ کلّی تفریح و تفرّجِ خاطر باشه امّا خدا می دونه که فَرَحِ روحِ من فقط در یک صورت ممکن است. بهرحال در خِلالِ کارها و رعایتِ مناسباتِ بی پایانِ اجتماعی و حتّی در هنگام اعزام به مأموریّتها سعی در مطالعۀ دروسِ ریاضی کردم. خیلی شبها درست استراحت نکردم و درس خوندم. آخرالاَمر هم تونستم یک چیزهایی یادبگیرم. البتّه حجمِ دروس خیلی زیاد است و با این چند روز مطالعه به جایی نمی رسم ولی این مطالعات باعث شد که بازم مثلِ سالهای سال پیش، از ریاضی خوشم بیاد. هرچند به اون شدّت نبود ولی اگه وقتِ بیشتری داشتم و بعبارتِ دیگه آزاد بودم تا فقط درس بخونم، مطمئنّم که غوغا می کردم چون مطالبِ خیلی جالبی توی این کتابها پیداکردم. کم کم دارم با «معادلات و دیفرانسیل» کنار میام. سایرِ دروسِ ریاضی را هم درک می کنم امّا از یک چیزی خیلی ناراحتم. من هیچ چیزیم مثلِ آدمهای معمولی نیست. حتّی شیوۀ یادگیریَم هم مثل بقیّه نیست. آرزوش به دلم موند و آدم نشدم. درحالیکه سایرین به جُزَواتِ این استاد و اون استاد و انواعِ کلاسهای خصوصی و رسمی دل خوش کرده اند، من اِلاّ و بالله باید از روی همون کُتبی که دیگران حتّی حاضر نیستند به یک صفحه از بخشِ دروسش نگاه کنند، درس بخونم. تِرمِ قبلی هم استادم از این کارم متعجّب موند و بهم گفت نیازی نیست این جزئیّات و اِثباتها را مطالعه بکنم و درونشون ریز بشم. ولی این کار برای من جزءِ لاینفکِّ آموزش است. این کُتب بعضاً خیلی بد ترجمه و بدتر از اون، ویراستاری شده اند! غلط زیاد دارن. یکیشون حتّی سَرفصلِ مطالب را هم مشخّص نکرده و ناقصی زیاد داره امّا تونستم باهاش کناربیام. می دونی چیه؟ دردی در دلم هست که با دیدنِ این ویراستاریهای بد، تشدید میشه. من چند سالِ پیش شاهد شرایطِ سختِ یک ویراستارِ استثنائی بودم. کسیکه من را تا اونجا تحتِ تأثیر کارهای مخلصانه اش قرارداد که باعث تا بهش کمک کنم. هرچند هنگامیکه به اون کوچولوی محبوب کمک می کردم، به حجمِ کارهام اضافه می شد ولی کمک به اون را نوعی کمک به خودم می دونستم. آخه او مخلصانه و دور از هر ریایی سعی و کوشش فراوانی به خرج می داد و وقتی را که صَرفِ کمک کردن به او می کردم، درواقع زمانی بود که هرچه بیشتر با پاکی و اِخلاص آشنا می شدم و کلّی درس از اون کوچولو یادمی گرفتم. آره، اون معلّم قشنگ و مهربونِ من شده بود و با زحماتِ شبانه روزی اش یه عالمه چیز یادم می داد. تا اونجایی که می دونم از نظرِ مالی و دنیوی آنچه حقّش بود از او دریغ شد و بعدها ازش بی خبر موندم. هرجا هست آرزوی توفیقش را دارم. آه، دیدی؟ بازم یادم رفت حرف نزنم. بگذریم؛ برگردم به بحثِ اصلی: شاید بینِ هم دانشگاهیهام تنها کسی باشم که با این کتاب کنار اومده و این نشون می ده تا چه حدّ از دیگران دور هستم. آره، من میانِ جمع منزوی هستم. بینِشون هستم امّا توی عالمِ دیگری هستم. شیوه های یادگیری و کار و حتّی برنامه نویسیهایم با سایرین کاملاً متفاوت است. دنیا را جورِ دیگه ای می بینم. شیوۀ برخوردم با مسائل و خصوصاً مواردِ تکنیکیِ کارهای حرفه ایم همچون شیوۀ یادگیریم از سایرین کاملاً متمایز است و این موضوع باعث شده است تا در پَسِ موفّقیّتهای ظاهریم در اون زمینه ها، غیرِ طبیعی بودنِ روشم مخفی بمونه و این عیبِ بزرگ همچنان باقی بمونه. این خیلی بد است چون نمی تونم سرعتم را با سایرین تطبیق بدَم. یعنی یکجور ناهماهنگی! البتّه چیزی که اینهمه مدّت درست نشد، احتمالِ اینکه از این ببعد هم درست بشه، خیلی کم است. اصلاً مگه فرقی هم می کنه؟ نه، نمی کنه. برای فردی مثلِ من که در بینِ جمع تنها است و شاید چند صباحِ دیگری توی این میهمانی نخواهدماند، فرقی نمی کنه.

- نقّاشی

همه میگن: نقّاشی کردن یک هنر است. امّا ازنظرِ من خیلیها به درستی حتّی نقّاشی و خالقِ آنرا درک نمی کنند و تقدیر و تمجیدشون فقط یک ژِستِ اجتماعی است. حقیقتش اینه که من هنرِ نقّاش را در خطوطی که روی کاغذ کشیده نمی دونم بلکه معتقدم که او چیزها را اونطور که هست می بینه و سایرین این توانایی را ندارند. یعنی «او چیزی را که درست دیده، ترسیم می کنه» و سایرین «چیزی را که درست ندیده اند، نقّاشی می کنند!» می دونی که نقّاشی، سبکهای مختلفی داره و آنچه من گفتم صرفاً شاملِ ناتریالیسم و رِئالیسم نمیشه بلکه حتّی در تخیّلی ترین سَبکها نیز هنرمند تونسته بمراتب بهتر از سایرین تخیّلات، تصوّرات و آرزوهای خودش را ببینه. پس آنچه را که نقش زده، همون چیزهایی است که درست و به دقّت دیده. من کسی را می شناختم که شاید اگر نقّاشی را از کودکی دنبال کرده بود، یعنی اگه گذاشته بودند که او کاری را که دوست داره اِدامه بده، شاید امروز نمایشگاههای بزرگی از نقّاشیهای او برگزارمی شد. والدینش از سَرِ دلسوزی او را بجای حضور در کلاسهای طرّاحی و نقّاشی، به کلاسهای درسی و کمک درسی فرستادند. باور نمی کنی که او با چه دقّتِ بی نظیری نقشِ چشم و اَبرو می زد. البتّه او نگذاشت که والدینش مجدّداً این اشتباه را تکرارکنند و بنحوی مجوّزِ اونها را برای عضوِ کوچکترِ خانواده، آنهم برای حضور در کلاسِ خطّ گرفت. نمی دونم آخرش چطورشد و این توانائیِ استثنائیش به کجا رسید. خصوصاً اینکه زمینۀ فوق العادّه ای در گرافیک کامپیوتری داشت و من اگر صفحه ای را که او طرّاحی کرده بود می دیدم، به خودم اِجازه نمی دادم حتّی کوچکترین اِظهارِ نظری بکنم. اتّفاقی یکی از نقّاشیهای کوچکش را لای قرآن کوچیکم حفظ کرده ام. دیروز که برای مدّتِ کوتاهی، اونهم بعد از مدّتها رفتم سراغِ تختِ خواب، کنارِ بالشم چشمم به اون جلد قرآن خورد. دلم تنگ بود و یک تفعّلی به قرآن زدم. همون صفحه ای آمد که دست خطّ او درونش قرارداشت. مطالب مهمّی در اون آیات بود. ناگهان به فکر توانائیِ بی نظیر او در نقّاشی افتادم. باخودم فکرکردم که توی اوّلین فرصت مطلبی درمورد هنرِ واقعیِ نقّاش بنویسم وامروز یعنی هنگامی که داریم به پیشوازِ تولّدِ 13 می ریم، قلمِ تقریر برداشتم و اینچنین جسته و گریخته نوشتم. می بینی؟ بازم نتونستم! بازم نتونستم با اون تبسّم به خدای خودم، نگاه کنم و ساکت بمونم. چرا نمی تونم؟ اینجا فقط یک مکانی هست که اِسمش حرفِ دل است. آره فقط اِسمش اینه. حرفِ دل اینجا نمی گنجه. حرفِ دل فقط توی دشت و صحرا و توی تنهایی میانِ یک سرزمین پهناور، جاییکه فقط خدا و سایر مخلوقاتش هست و هیچ انسانی حضورنداره، به زبون میاد. جایی که آدم می تونه از تَهِ دِل برای خدا، فقط خدا، یعنی کسیکه از پدر و مادر به آدم نزدیکتر است، گریه کنه. آره، از تَهِ دل، جاییکه حرفهای دل قرارداره. من توی این زندان، زندانی که میله هاش آدمهای جاهل، خُرافه پَرست، دروغگو و فرصت طلب هست، جایی برای تبسّم به خدا کنارگذاشته ام. جاییکه اسمش را تنهایی در میانِ جمع گذاشته ام. آره، یکی از اتاقهای مخفیِ قلعۀ سرسبزِ ساعد. اتاقی که این غاصبین و متجاوزین، حتّی پس از اِشغال همۀ اتاقها، نه تنها نمی توانند دَرَش را بازکنند بلکه حتّی نمی توانند دَرَش را بیابند. تنها جاییکه می تونم تنها بشینم و با تبسّم به خدا، اون دردی که در دل دارم را بجای حرفِ دل عرضِ حال کنم. آخه نوشتنِ حرفِ دل در این محلّ ارزشِ بیشتری داره یا درد دل با خدا توی اون محفلِ تبسّم. تبسّمِ من به خدا و تبسّمِ خدا به من. همون وعده هایی که داده و من نمی دونم چطوری.....

- آموزشِ با ترکِ موقعیّت

وقتیکه می خواهی به کسی که از صمیمِ قلب دوستش داری، چیزی را بیاموزی و اهمیّتِ اَمری را اِنتقال بدَهی، از شیوه های مختلفی بهره می بری. ممکنه سعی و تلاشِ فراوانی بکنی. بهترین نمونه پیامبرِ عزیزمون یعنی محمّدِ مصطفی(ص) است. تلاشِ بی وقفۀ او برای آموزش مردم و دورکردنشون از جهالت تاحدّی بود که خداوند در قرآن به ایشان تذکّرداد و گفت که: لازم نیست تا این حدّ یعنی تا جائیکه سلامتیت را هم به خطر بی اندازی، به فکرِ کمک به دیگران باشی. امّا کی هست که بتونه تلاشهای بی وقفۀ اون عزیزترین و همچنین اَئِمّۀ اَطهار را اِنکارکنه. اونها به شیوه های مختلف مفاهیمِ عظیمی را به انسانها انتقال دادند تاجائیکه آخرین ترفندِ آموزش، یعنی «ترکِ موقعیّت» را اینبار بصورتِ طولانی مدّت، به موقعِ اِجراء گذاشتند. درسته؛ غیبتِ مهدی موعود(عج) همین شیوۀ آموزش است. توضیحش خیلی ساده است. درست مثل هنگامی است که سعی می کنی اون کسی را که از صمیمِ قلب دوست داری و می دونی نمی تونه بدون تو در آرامش باشه، برای اینکه روی پای خودش بایسته و اهمیّتِ شرایطی را که در اون هست را بهتر درک کنه، تنها می زاری امّا از دور، اونطوری که حتّی اِلاِمکان متوجّه نشه، مراقبش می مونی. جوری که او فکرکنه کاملاً رهایش کرده ای. هردو زَجر می کشید امّا تلخیِ دَوا است. آره، تلخی دارو. دارو هرچقدر هم تلخ باشه، باعثِ درمان و بهبودی است. پس به تلخیَش می اَرزد. حتّی ممکنه اون عزیز، توی دِلَش تو را به خیلی چیزها متّهم کنه امّا بالاخره یک روزی می فهمه؛ حتّی اگه سالها از این ماجرا بگذره و دیگه تو توی این دنیا نباشی. البتّه ممکنه همه چیز به هم بریزه و اونطور که می خواستی نشه. یعنی شیطون باعث بشه تا ناامّیدی و بدبینی جایِ تلاش و کوششِ بیشتر را بگیره. اینجا دیگه آدم نمی دونه چکار باید بکنه؟ حتّی دیگه بهِت فرصت نمی دن تا از خودت و اندیشۀ خودت دفاع کنی. متّهمَت می کنند و هزارتا بدبختیِ دیگه. فقط می تونی به خدا نگاه کنی و از او بخواهی یکجوری رازِ نیّتت را براشون آشکارکنه. مهمّ این بوده که هر دو، سختی را تحمّل کرده اید و نیّت کاملاً خیر بوده و اصولاً زمان، زمانِ ترکِ موقعیّت بوده است. حالا از خودم می پرسم: آیا قرارهست در زمانِ غیبَتِ اون اِمامِ عزیز، ناامّید بشم و یا اینکه به تلاش و کوششم بی افزایم؟ اگه من شاهدِ نحوۀ قضاوتِ نادرستِ دیگران بوده ام، آیا معنیَش این نیست که باید از اون پندارها و رفتارهای نه چندان درست، درسِ عبرت بگیرم و خودم مرتکبِ این اِشتباه نشم؟ اگه منهم ناامّید بشم، پس دیگه اسمِ خودم را چجور معلّمی می تونم بزارم. البتّه مقام معلّم بَسی والاتر از آن است که فردِ بی مقداری همچون من بخواهد درباره اش لافِ سُخن بزنه و فقط کِنایه از موقعیِّتی بود که روزی در آن شرایط بایستی چیزی را به محبوبی اِنتقال می دادم. کلامِ آخر اینکه نمی تونه ناامّیدی از ترکِ حضورِ معلّم، توجیحی داشته باشه ولی چکارکنم؟ اینکه فقط به زبان بگم ناامّید نیستم کافی است؟ آیا حقیقتِ درونم را مخفی نکرده ام؟ پس هیچ نمی گویم و فقط با تبسّم چشم به خدایِ خودم می دوزم. آره خداجون، من انگیزه ای برای اونهمه کارهای تخصّصی و نیز تحصیلات با اون دروسِ حجیم ندارم امّا خودت خوب می دونی که از هیچ چیز کم نگذاشته ام و حتّی توی این چند روز، با دقّت شبکه های کامپیوتریِ شهرستانها را با تمامِ تنظیماتِ پیچیده به مرکز متّصل کرده ام و درسهایم را با بیداریهایی که کشیده ام، مطالعه کرده ام. کارهایی که کوچکترین ایده ای از آینده شان درنظرم نمی آید و اصلاً نمی دانم چرا دارم ادامه شان می دهم. پس آیا راهی جز تبسّم در محضرِ تو دارم؟ دستکم اینجا کُمَکم کن تا فقط همون تبسّمی که می خواهم، برروی لبهایی که باید بسته بمونند باقی بمونه و همونجوری پیشِت بیام.

۱۳۸۶ فروردین ۵, یکشنبه

يادگار 4/1/1386

- مرگِ با عزّت

نمی دونم چرا این روزها بجای اینکه به زندگیِ با عزّت فکرکنم، همّه اش تمامِ فضای ذهنم از فکر به مرگِ با عزّت پُر میشه. باورکن توی این سنّ و سال و با تجربیّاتی که داشته ام، می تونم از هرچیزی بیشترین استفاده را ببرم و اوجِ لذّت را بیرون بکشم. خدا همواره من را در شرایطی قرارداده که درموردِ هر چیزی اطّلاعاتِ زیادی بدست بیارم. با افرادِ زیادی سَرُکارداشته ام. اونها از هر قشری که بگی بوده اند. یکی می گفت: تو دیگه می دونی عشقِ واقعی چجوری هست. منم فقط اونبار بود که مجبورشدم اعتراف کنم. آره، می دونم امّا فایده ای نداره. من فقط یک عالم تجربه دارم که مثلِ جواهراتِ گرانبهایی زیرِ خروارها خاک مدفون شده اند. البتّه این موضوع مختصّ من نیست. خدا می دونه که چه آدمهایی وجوددارند که بمراتب بیشتر از من بَلَدند! در تمامِ عمرم بدنبالِ فرصتی بودم تا خاطراتِ مفید و واقعیِ افراد را بشنوم و حکمتها را خصوصاً از لا به لای حرفهای کمیابِ پیران بیرون بکشم. بیاد ندارم زمانی را که دست از این کار کشیده باشم. حتّی یک بار برای مدّتِ طولانیی سَرِ همین موضوع بینِ من و مرحوم پدرم شِکرآب شد و مدّتها باهم قهربودیم. من می خواستم چیزهایی را بدانم که مربوط به سنّ و سالم نبود و اون مرحوم هرجور می خواست حالیم کنه که من توانائیِ درک چنین واقعیّتهایی را ندارم، نمی شد و من با اِصرارِ فراوان مایل بودم چیزهایی را به من بگه که مربوط به سنینِ بالا و حکمتها و حقایقِ زندگی است. حالا که دیگه شاید فقط می تونم آخرِ خطّ را نگاه کنم، تازه فهمیده ام که چه چیزی را از او می پرسیدم و درواقع اونوقت در سنّ شانزده سالگی ابداً ظرفیّتِ فهمش را نداشته ام. بهرحال، حالا دیگه تمام فضای ذهنم مَملو از اندیشه و واژۀ «مرگِ با عزّت» است. چندبار هم سعی کردم تا به «زندگیِ با عزّت» بیندیشم ولی نمی دونم چرا نمی تونم توجیهی برای علاقۀ بدن به این دنیا پیداکنم؟ آخه تا وابستگیِ نفس به این دنیا باشه و علاقه نسبت به این زندگی قطع نشده باشه، رویدادِ مرگ دور از انتظار است و زمانیکه این وابستگی ازبین بره، روح آمادۀ سَفر میشه. می دونم که این حرفها همّه اش یک مُشت مباحثِ دَرهَم و بَرهَم هست امّا بهرحال نشانه از چیزهایی است که در ذهنم داره باسرعت و البتّه بصورتِ تکرارِ پیوسته می گذره ولی نمی تونم بصورتی مُدَوّن گردآوری و تدوینشان کنم و بدرستی اظهارکنم. هرچی هست داره بهم فشارمیاره و علی رغم اینکه تقریباً چیزی نیست که بعنوانِ علاقۀ حقیقیِ دنیویِ من محسوب بشه، شاید همین نوشته ها تنها محلّی باشند که یکجورهایی می تونم خودم را خالی کنم. البتّه این موضوع را نیز اِنکارنمی کنم که در نوشتن، جانِبِ احتیاط را رعایت می کنم و بسیاری از مقاصد را در لفّافۀ سخن می پیچم بگونه ای که هرکسی نتونه رشته های اصلی را ازشون بیرون بکشه. یک چیزِ دیگه هم هست: یکجور احساسِ گناه داره کم کم مثلِ خوره به جونم می افته. بهِم میگه: مگه قرارنشده بود ساکت باشی؟ پس چرا این چیزها را نوشتی؟ تو داری اینجوری خودت را خالی می کنی. تو داری تقلّب می کنی. تو عشقِ ابراهیموار را شکستی.....

- بازم یادگرفتم

با به روزآوریِ سایتها و بلاگها تونستم کلّی چیزهای عجیب و غریب بیاموزم. برام خیلی مهمّ بود که بتونم به بعضی چیزها واقف بشم خصوصاً توی سایتهای اصلی و باسابقۀ خارجی چراکه مهارت اونها و تجربیّاتِ بین المللیشون بسیار ذیقیمت است. آدرسها را بقرارِ ذیل گذاشته ام:

اوّل ایرانیها:

توی زنده رود به این قرار است:

http://weblog.zendehrood.com/HeartRefine

توی بلاگفا اینجوری است:

http://heartrefine.blogfa.com

امّا توی پرشین بلاگ، این آدرس هست:

http://heartrefine.persianblog.com

توی کلوب هم این آدرس را داره:

http://www.heartrefine.mycloob.com

برای پرشیَن گیگ که حالتِ خاصّی داره، این آدرس را دارم:

http://heartrefine.persiangig.com

حالا خارجی ها:

توی بلاگر یا بلاگ اِسپات که امکاناتِ فوق العادّه ای داره، این آدرس است:

http://heartrefine.blogspot.com

تو 360 درجۀ یاهو این آدرس را دارم:

http://360.yahoo.com/HeartRefine

توی اِسپیسِسِ ماکروسافت و یا همون اِم اِس اِن اینجوری هست:

http://heartrefine.spaces.live.com

و یک سایتِ اصلی که رویَش مکانیزمهایِ محرمانه ای دارم آزمایش می کنم و شرایطِ خاصّی داره. درواقع تفاوتِ اندکی که برای بعضی تحقیقات روی اون وبلاگها اِعمال می کنم، توی اون سایتِ اصلی بصورتِ مرجع درنظرگرفته میشه. ولی یک چیزی رنجم می ده. یک خاطره که مثلِ هزاران خاطرۀ دیگه نمی تونم از این ذهنِ لعنتیَم بیرونش کنم. خاطرۀ زمانی که با بحثِ وبلاگها توسّطِ محبوبترین انسانی که می شناختم، آشناشدم. اون برای اوّلین بار حدودِ سه سالِ پیش من را با وبلاگِ خودش در پِرشیَن بلاگ آشنا کرد و آموزشهای اوّلیّه را بهم داد. اون روزها شروع کردم به نوشتن امّا اینبار با گذشته فرق می کرد. دیگه نوشته هام را روی کاغذهای متفرّقه نمی نوشتم بلکه همه را توی همون بلاگ می زاشتم. دیگه از حروفِ رمز استفاده نمی کردم ولی نوشته هام را بگونه ای می نوشتم که رمزها در پَسِ جملات مخفی بشن. توی این سه سال، ارتباطم بیش از پیش با جهانِ پیرامونی قطع شد و اگر ارتباطی بود، در قالب همین سایتها تعریف می شد. درواقع این سایتها وَ بلاگها تنها جایی بودند که من حضورِ واقعی امّا پُر رَمز و راز داشتم. صادقانه ولی در عینِ آشکاری، نهان و مخفی. توی این فکر هستم که بعد از من چه بَرسَرِ این سایتها و بلاگها میاد. وقتی برای ماهها و سالها دیگه کسی اونها را به روز رسانی نکرد و نوشته ای هرچند کوچک به آنها اضافه نکرد، چه اتّفاقی رخ خواهدداد. آیا همانگونه که چندوقتِ پیش توی پرشیَن بلاگ آمدند و بلاگها را به حراج گذاشتند، همین اتّفاق برای بلاگهای من هم رُخ خواهدداد؟ اگر اینجور بشه، پس قِداست و اِصالتِ آثار چی میشه؟ بهر حال اونوقت دیگه من نیستم و روحم نیز متوجّۀ عالمِ دیگری است و دیگه اینجور مسائل براش اهمیّتی نخواهدداشت. برای روح، خیلی چیزها بی اهمیّت هست. جسمی را که در کمالِ آبروداری همواره می پوشانده تا مَبادا گوشۀ کوچکی از آن دیده شود، حالا عُریان برروی سنگِ غسّالخانه پهن شده و دارند می شویندش و روح به کارِ دیگری می پردازد. باور کن اَگه این سُرفه های پیوسته اینقدر آزارم نمی داد، بهش توجّه نمی کردم. فقط الآن بخاطرِ همین سُرفه ها دستهام تکان می خورند و نمی تونم بدرستی تایپ کنم. بعبارت دیگه اگه می شد، اَزِشون صَرفِه نظرکنم، می کردم و بهشون توجّهی نمی کردم. درست همونجوری که روح از خیلی چیزها چشمپوشی می کنه و به جای دیگری متوجّه می شه.

- جنگ شروع شد!!!

جنگ با ایران شروع شده. آره شروع شده. رسماً شروع شده امّا کسی اِظهار نمی کنه. این، قانونِ اینجور جنگها است. ایران واقعاً واردِ یک جنگِ تمام عَیارِ نظامی شده است و درحالِ دفاع از حقّ خودش هست. بزار بَرات توضیح بدم: این مانورهای نظامی که با فواصلِ زمانی کوتاه داره در گوشه و کنارِ کشور و حتّی آبهای جنوب انجام میشه، درواقع با سلاحهای واقعی انجام می شن. در پاسخ به حملاتِ دشمن داره برنامه ریزی میشه. این پانزده نفر نظامی انگلیسی که پس از تجاوز به خاک ایران و اینطرفِ مرز دستگیرشدند، اَسیرِ جنگی هستند. دیپلماتهای ایرانی هم که پس از حمله به ساختمانِ تحتِ تملّکِ رسمیِ ایران در عراق ربوده شدند، اسیرانِ ایرانی در دستِ دشمنان هستند. بنزین هم با مصوّباتِ رسمیِ مجلس جیره بندی می شه. آره، جیره بندی. موضوع کاملاً روشن است. سِلاحِ واقعی از یکسو و از سوی دیگه، اسیران. این یک جنگ است. جریانِ هسته ای هم فقط یک جنگِ روانی است. فقط یک جنگ روانی! اَصلِ داستان چیزِ دیگری است. در قطعنامۀ شورای امنیّت هم که آمده است: تحریم ایران برای واردات و صادراتِ اَسلحه. دقّت کن: نه تنها واردات بلکه صادرات! نکته اینجاست. اینها دقیقاً رعایت شرایطِ جنگی است. یکی باید بجُنبه. باید اسمِ سهامدارانِ اصلی و صاحبین کارخانه های اسلحه سازیِ بزرگ اِعلام بشه. باید یکی به مردم دنیا بگه اونها چقدر سرمایه گذاری در تبلیعاتِ اَحزاب، در زمان انتخاباتهای به اصطلاح ریاست جمهوریِ آمریکا کرده اند؟ یکی باید یک جوری آهنگ رشد و درآمد هرکدوم از اونها را از قِبَلِ درگیریهای نظامیِ دنیا بَرمَلا کُنه. بخدا دولتِ آمریکا فقط یک خریدار است. هیچکاره است. یک مُهرۀ بی مقدارِ ترسو هست. کسی هست که مجبور شد هزینه های هنگفتی را صَرفِ خرید همین تسلیحات از همون شرکتهای سازندۀ سِلاحهای پیشرفته بکنه درحالیکه گسترۀ وسیعی از این کشورِ آزاد و زیبا و فوق العادّه، زیرِ سیل داشت نابود می شد و بودجۀ کافی برای سامان دادنِ سیلزده ها دراختیارنداشت! این دولتِ بدبخت حتّی یک دانه چاهِ نفت نداره و چاههای نفتش دراختیارِ بخشِ خصوصی است. دستِ کمپانیها است. همون کمپانیهایی که در بخشِ اسلحه نیز سرمایه گذاری کرده اند. این دولتِ بدبخت برای نیازهای داخلیِ خودش باید از شرکتهای داخل سرزمینش نفت بخره. یعنی فوق العادّه آسیب پذیر است. حالا فقط تصوّرکن اگه بجای اینکه بگن مرگ بر این کشور و اون کشور، بگن مرگ بر فلان آقای صاحب کارخانۀ سازندۀ فلان سلاحِ جنگی، چه اتّفاقی می افته؟ پَتِۀ چه تشکیلاتی بصورتِ زنجیره وار روی آب می اُفته؟ بجای اینکه بخوان از اسمِ خلیجِ فارس دفاع کنند باید وقتشون را صَرفِ آشکارکردنِ هویّتِ اونهایی بکنند که با جَعلِ اسم خلیج، سعی در خلقِ بحران کرده اند. این از داستانِ هُلوکاست تکان دهنده تر است. اگه وزارتِ اطّلاعات تونست اونجوری شهرامِ جزایریِ عرب را پیداکنه، پس می تونه اطّلاعاتِ باحالی از مافیای اَسلَحِه را هم اِفشاء کنه. مافیایی که گسترشِ فراوانی در همۀ عرصه ها پیداکرده و سرمایه گذاریِ گسترده ای در بخشهای دیگری همچون موادّ مخدّر و سینما هم انجام داده. روزنامۀ کیهان هم غالباً رویِ اینجور سوژه ها خوب کارمی کرد ولی نمی دونم چرا اینبار کوتاه اومده؟! حالا وقتشه و شاید فردا دیرباشه. دِلَم می خواد قبل از رفتنم، شاهدِ این اِفشاگری باشم. حتّی اگه یک دقیقه هم از زندگیم باقی مونده باشه بازم دلم می خواد شنوندۀ این خبر باشم.

۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

يادگار 3/1/1386

- یک جای دیگه

یکجور احساس هست که این روزها خیلی داره سَربه سَرَم می زاره؛ اونم حسّ قویّی است که میگه: تو مالِ جای دیگری هستی. نمی دونم چرا نمی تونم شیراز را تحمّل کنم. گوشه هایی از تصاویرِ تلویزیونی که برخی از خیابانهای شهرهای دیگه را نشون میده باعث می شه که ناگهان احساسِ غربتِ عجیبی بکنم. نمی دونم چرا اینطوری میشم ولی فکرمی کنم مجبور به اینجاماندن شده ام. مثلِ زندان است. واقعاً علّتش را نمی فهمم ولی فقط یک احساس هست. امّا احساسی مبهم و قوی!

- قحط الرّجال

می دونستم اینجوری میشه. سالها سیستمهای فاسد باعث شدند تا چاپلوسیها و دزدیهای فراوانی از بیت المال صورت بگیره و درنهایت دولتِ اخیر تمام سعی و تلاشش را صرف سامان دادن به این زشتیهای گسترده کرد و عملاً هم هر سه قوّه وارد گود شدند و کاری کردند کارستان امّا من از همون اوّل پیشبینی کردم که به قحط الرجال برخوردمی کنند البتّه نه در سطوحِ بالای نظام بلکه در سطوح پایین مثلِ ادارات و خصوصاً شرکتهای دولتی! من خودم شاهد تعویضِ یک سیستم مدیریّتی در شرکت دولتیی بودم. حتّی تا حدودی هم کمکهایی کردم. دیدم که یک مدیرعامل بسیار متعهّد چجوری با اونهمه مشکلات سعی در دورکردنِ اهرمهای اصلیِ فسادکرد امّا دیدم که بعد از ماهها نتونست موفّق بشه؛ می دونی چرا؟ خب معلومه دیگه: چون اون حضرات سیستم و نیروهای انسانی را هم فاسد کرده بودند. اونها توسّط سایر مدیران و رؤسای وقت که هرکدوم بنحوی روزی خورِ اونها شده بودند داشتند لُب می شدند. اونها بقیّه را تربیّت کرده بودند و نظام چاپلوسی و دزدیِ رایج از بیت المال را نهادینه کرده بودند. حالا که خودشون را یکجورهایی دورکرده بودند، اون رئیس کوچولوها و کارشناس مسئولها که دَرِ دُکانشان را نزدیک به تخته شدن می دیدند، تغییر هویّت دادند. همه یک شبه مؤمن شدند. حتّی تئوریهای گستردۀ مدیریّتی را ابراز فرمودند که در نظامهای مدیریّتی قبل ادّعا می کردند اجازۀ اظهار و ارائه بهشون داده نشده بود. خدای من، چقدر خنده دار بود! داشتند مدیرعامل را فریب می دادند. مدیرعامل متعهد که دیگه اهل چاپلوسی نبود ولی اونها از طُرُقِ دیگه ای واردشدند. ظاهراً چاپلوسی نکردند امّا خودشون را فعّال نشون دادند. اون بندۀ خدا دیگه کسی را نداشت که بتونه بهشون تکیّه کنه. آخه مدیران و رئیسان و کارشناسانِ مسئول همینها بودند. مگه می شد از بیرون کسی را بیاره؟ آخرش هم سرش کلاه رفت. بازم فساد بنحوِ خزنده ای رشد کرد امّا اینبار خیلی آرامتر و البتّه حسابشده تر. من که نمی تونستم کمکِ خاصّی بکنم. از اینجور مسائل کنارکشیده ام و فقط از دور شاهد جریانات بودم. آخه اینجور مواقع فقط یک راه وجودداره و اونهم «مهندسیِ مجدّد». مطمئنّم هیچ راهِ دیگه ای وجودنداره و باید سیستم کاملاً بازسازی بشه تا دست همون حضراتی که اینجور سیستمهای پیچیده و گیردار را بَنا نهاده اند تا در چنین روزهایی با ایجاد انحصاراتی، کاسبیشون را حفظ کنند، کوتاه بشه. دلیلِ اصلیی که همون اوّل خودم را از کانونِ تصمیم گیری دورکردم این بود.

- چقدر واحدِ درسی؟!

این ترم 19 واحد گرفته ام. همه می گن دیوونه هستم. با این حجمِ کار و سختیِ زندگی اونهم توی چنین دانشگاهی که در اوجِ سختگیری هست، گرفتنِ 19 واحد، یک جنون حساب میشه. بهرحال معدّل ترم قبلم این اجازه را بهم می داد و منهم هرطور فکرکردم نتونستم از گرفتنِ این واحدها چشم پوشی کنم. این دانشگاه با اون دوتا دانشگاهِ دیگه خیلی فرق می کنه. وابسته به استاد نیست. برنامه ها همه از مرکز میاد و دروس کاملاً از پیش تعیین شده است. همه چیز سخت است و حجم مطالب خیلی بالا است. اگر تعدادِ زیادی هم بی افتن، اهمیّتی نداره. مثلِ ترم قبل. فقط از یک گروهِ 140 نفری، 90 نفر افتادند که الحمدلله من توشون نبودم. استاداش هم خیلی قوی هستند. فکرکنم نوعی گزینش علمیِ خاصّی روشون اِعمال شده باشه. ولی من توی این ترم چندتا درسِ ریاضی گرفته ام. کسی هم ندارم بهم کمک کنه. درسها فوق العادّه دشوارند و علی رغم مطالعۀ پیوسته، بازهم عقب هستم. تا حالا بالاترین نمرات را در همۀ دانشگاههایی که بودم، کسب کردم البتّه نه بخاطرِ رقابت با دیگران؛ فقط چون می خواستم درس بخونم و برای اساتید احترام قائل بودم. از بهترین دانشجوها بودم درحالیکه ابداً امّیدی به فارغ التحصیل شدن نداشتم. هیچ امّیدی به آیندۀ تحصیلیم نداشتم امّا بهترین بودم. با کسی ارتباطِ فعّال برقرارنمی کردم ولی در همۀ کلاسها حاضرمی شدم. درست نمی دونم چرا و این چه نیرویی هست که یک مردۀ متحرّک مثل من را با این انرژی به جلو رانده است؟! هرچند که این ترم دیگه می خوام بگم: خسته هستم. دیگه نمی تونم. امّا هنوز دارم ادامه می دم. چند شب هست که توی تختِ خواب نرفته ام و درس می خونم امّا حجم مطالب خیلی بالا است و حتّی نمی رسم که فقط یکبار روخونی کنم چه رسد به حلّ تمرینات. انگیزه ام که نمی دونم چی هست؟ تازه به این نتیجه رسیده ام که اسمِ «مهندسیِ نرم افزارِ کامپیوتر» درواقع باید می شده «مهندسیِ ریاضی» و خیلی هم ارتباطی با کامپیوتر نداره! خداجون، اونهمه فرمولِ ریاضی که مثلاً فکرمی کنم بلد شده ام، سرِ جلسه امتحان شروع به حرکت کردن می کنند. پرواز می کنند و سَرِ جاشون نمی ایستند. دیونه ام می کنند. مباحثِ خیلی قشنگ و لذّتبخشی هستند ولی نمی دونم چرا وقت نمی کنم تا باهاشون حال کنم. توی این دانشگاه درس دادن وظیفۀ اساتید نیست بلکه اونها برای رفعِ اشکال حاضرمی شن. حالا اگر بعضیهاشون سعی می کنند درس هم بدن، هرچند خیلی سریع از مطالب باید بگذرن ولی یک کار فوق برنامه انجام داده اند که به خودشون فشار آورده اند و برمی گرده به جوانمردی اون استاد. نمی دونم چرا عینِ یک مردۀ متحرّک همّش دارم بی اراده اینکار را ادامه می دم. بی انگیزه و بدونِ امّید به آینده دارم درس می خونم. براستی چرا با یک تصمیمِ قاطع کنار نمی زارمش؟ آخه چرا دارم ادامه اش می دم؟ چه دلیلی باعث شده تا اینهمه سختی را به جان بخرم؟ اصلاً چه فایده ای داره؟ من که توی دنیای خودم اونهم بصورتِ کاملاً تجربی داشتم با همون دانسته های کم زندگی می کردم؛ بازم می تونم همونجوری با اون چرخهای داغون ادامۀ حرکت بدم و بقیّۀ مسیر باقیمونده و کوتاهِ زندگیم را طیّ کنم. پس چرا اراده ام را ازدست داده ام و دارم همینطور درس می خونم؟ آیا اون قولی که آب از من گرفت دیگه ضامن اجرایی داره؟ دیگه همه چیز داره عوض میشه و من درست همون مردۀ متحرّک شده ام و آبی درکار نیست. نمی دونم. شاید دارم تند میرم. و یا شاید تا حالا داشتم بیراهه می رفتم.

يادگار 2/1/1386

- عشق

سه نوع عشق وجودداره: واقعی، مجازی و نادرست. واقعی همون عشقِ به الله است که در درستیِ آن هیچ شکّی نیست. عشق مجازی می تونه پایۀ مناسبی برای رسیدنِ به عشقِ واقعی بشه. عشقِ به مخلوق و همسر و فرزند از همین دست است. عشق خوب و پاکی است. امّا عشق نادرست، عشق به بدیها و مواردِ غیرِ مجاز است که نباید بهش فکرکرد. وقتی به حضرتِ ابراهیم(ع) که صاحبِ عشقِ واقعی بوده فکرمی کنم، از خودم بدجوری خجالت می کشم. آخه من توی عشق مجازی اش به جایی نرسیدم چه رسد به عشقِ واقعی. وقتیکه توی آتش بود و ملائکه ای نزدش آمد و از او پرسید که: آیا می خواهد برایش کاری کنند؟ گفت یار می داند. حتّی از آنان نخواست تا درخواستِ کمکش را به معشوقش بگویند زیرا می دانست که معشوق از حالِ عاشق کاملاً آگاه است. به این می گن عشقِ واقعی. حالا من کجا و او کجا؟ چطور می تونم از خودم، کائنات و خدای خودم خجالت نکشم. من ذکرِ عشقم را گم کرده ام. آره گم کرده ام. یعنی توی عشقِ مجازی دربیابانی سردرگم مانده ام. به آب نرسیدم. پس چطور می تونم به عشق واقعی برسم: آه، کوچه های پاکیم کو؟

- نابودیِ ریشه

می دونی چیه؟ دارن از ریشه نابودمی کنند. بزار یه مثال ملموس بزنم: فرض کن یکجایی توی خونه نشستی و مطالعه می کنی. تنها جای مناسب هست. دائماً مورچه از سَر و کولِت بالا میره. می خواهی از شرّشون راحت بشی. به دوسه تاشون میگی: برید گمشید مگرنه پدرتون را درمیارم. حالیشون نمیشه. چندتاشون را می گیری و شکنجه می دی. توی میدان مغناطیسی قرارشون می دی، توی آبِ گرم می اندازیشون و خلاصه ناقصشون می کنی تا اونها برن به بقیّه بگن تو چجور آدمِ خطرناکی هستی و باهاشون شوخی نداری. ولی اصلاً اینطوری نمیشه. بازم میان. اِنگار نه اِنگار که تو ممکنه بقیِهشون هم ناکارکنی. بالاخره به فکرِ چاره می افتی. می ری و چالشون را پیدامی کنی. یعنی اصلشون. اونجا را با سمّی، روغنی و یا نفتی مسدود می کنی. نه تنها دیگه مورچه ای از اونجا بیرون نمیاد بلکه اونهایی هم که در سطح اتاق پراکنده بودند، متواری می شن. دیگه راحت میشی. تو به اصلشون حمله کردی. حالا هم با ساختنِ فیلمهایی مثلِ 300 دارن به اصلِ ایرونیها می زنند. ببین عزیزِ من: اسلام روی موجودِ بی ریشه اثر و کارآیی نداره. اگه بتونن ریشۀ ملّتی را نابودکنند، اون را به ابتذال کشیده اند. اصلاً مبتذل یعنی بی ریشه. با هدف قراردادنِ ریشه های این ملّت ازطریقِ همین فیلمها و تحریف تواریخ می تونن ایرونیها را از ایرونی بودنِ خودشون شرمنده کنند. قبلاً خیلی از اینجور کارها کرده اند. هدف قراردادنِ میراثهای فرهنگی؛ تغییر روز چهارشنبه سوری به روز ترقّه بازی و فجایع مربوط به انفجارهای اون شب و اجبار مسئولین به جلوگیری از برگزاریِ مراسم سنّتی اش و خیلی کارهای زیرکانۀ دیگه همه و همه در همین راستا بوده. می دونی که قانون حرامزاده چجوری هست؟ اگه یکنفر حرامزاده باشه و اسلام بیاره، حتّی اگه به بالاترین مدارجِ علمی و دینی هم دست پیداکنه، اونطور که در رسالۀ علمای اعلام نوشته، هرگز حقّ نداره که پیشنماز و یا همون امامِ جماعت بشه. این ارزشِ نهانیی است که حتّی اسلام برای اصل و ریشه قائل می باشد. یعنی اسلام هم نمی تونه مشکلِ بی ریشه بودن را حلّ کنه. حالا دیگه نیازی نیست که اسلام را موردِ هجمه قراربدن. اوّل بی ریشه می کنند. ایرونی را از ایرانیّت می اندازند. همونطوری که قبائلِ آفریقایی را داغون کردند. قبائلِ سرخپوست و سیاه پوست را توی آمریکای جنوبی و استرالیا بهم ریختند. دولتِ آمریکا هم دولتی است که خرید از کمپانیهای اسلحه ساز را تضمین کرده. اگه خودش و دیگران اون خریدهای مستمر را نداشته باشند، کارش ساخته است. فرقی نمی کنه جمهوریخواه باشن و یا دمکرات. باید سلاحها خریداری بشه. پس اوّل خودش ازشون می خره. بعد باید بتونه توجیه کنه که چرا خریده و چرا باید بازم بخره. مشتری هم باید جوربشه. باید عامل مهمّی وجودداشته باشه. یک جریان یازده سپتامبری جورمی کنه. یک طالبان و جنگِ عراق و یا جریانِ هسته ای ایران. بقیشون هم همینطور هستندها. مثل اروپائیها و یا همین چین و روسیّۀ خائن. حالا باید ثباتِ منطقه ای بهم بریزد. مرکزِ ثبات فعلاً ایران است. عربستان هم توی نوبت است. باید تحریک بشن. جریان هسته ای نشد، خلیجِ فارس و اسم مجعولِ خلیج. اون نشد جریان فیلمهایی مثلِ 300 و امثالهم. خلاصه ادامه داره. یکی هم نیست که اسم اون مافیای عظیمِ اسلحه را لو بده! این چه معنیی می تونه داشته باشه؟

- 13 فروردین

روز زندگی می دونستمش ولی شاید حالا دیگه روزِ رفتن باشه. حتّی وقتی بهش فکرمی کنم، دست راستم سنگین میشه و درد خفیفی توش احساس می کنم. چجوری بگم؟ این روز معنای خاصّی برای من داره. روزِ تولّدِ هستی است. روزی مقدّس هست. روزی است که جوارِ آب را می طلبد. امّا........ خداکریمه، مگه نه؟ قرارشد حتّی نگم خدا بلکه فقط نگاهش کنم، درسته؟ بزار یکبارهم ابراهیموار عاشق باشیم و به معشوق نگاه کنیم.

يادگار 28/12/1385

- ازپادرآمدن

داشتم خوب می شدم و سَرِ پا بودم که دوباره مریض شدم. اِنگار قرارنیست خوب بشم. مثلِ اینکه بدجوری توانم را ازدست داده ام. شاید بخاطرِ.... باشه. خلاصه یکی دو روز دوباره افتادم. امّا دوباره بحمدالله بلندشدم. آخه خونه تکونی داشتیم و باید هرجورشده بود کارمی کردم. البتّه آخرِ سالی هم در محیطِ کار، بدجوری گرفتارشده بودم. اِنگار همۀ کارها را گذاشته اند برای دقیقۀ نود. اِشکالی نداره، عادتشون است. من که دیگه به این ناهنجاریها عادت کرده ام!

- طلاق!

چند شبِ پیش داشتم بصورتِ اتّفاقی برنامۀ «هزار راهِ نرفته» را نگاه می کردم. راستش را بخواهی، همون موقعی بود که دوباره از بیماری افتاده بودم و نای حرکت کردن نداشتم. برنامۀ عجیبی بود؛ افرادی را که طلاق گرفته بودند و یا درحال جداشدن بودن را دورِ هم جمع کرده بودند امّا افراد بگونه ای انتخاب شده بودند که ازنظرِ روحیّه درسطحِ بسیار بالایی بودند و افراد بسیار موفّقی شده بودند. خیلی جالب بود امّا باورش برام دشوار بود. می دونی چرا؟ آخه اونها با روحیّۀ بالا و قاطعانه از اینکه بعد از طلاق تونسته بودند راهِ صحیح را انتخاب کنند و پیشرفتهای جدّیی در زندگیشون بدست بیارن، به خودشون می بالیدند. برای زندگیِ بعدی کاملاً آماده بودند و می دونستند که دیگه چکار باید بکنند تا دوباره شکست نخورند. حتّی سراغ زوجهایی رفت که هردو یعنی زن و شوهر برای بارِ دوّم بود که تشکیلِ زندگیِ مشترک داده بودند و حتّی با داشتنِ فرزندانی از همسرانِ سابقشون، عاشقوار، به زندگی فوق العادّه و موفّقی دست یافته بودند. روانشناسان و کارشناسان هم تحلیلهای منطقیی ارائه می داند و علّتِ موفّقیّتِ اونها را در زندگیهای دوّمشون را توضیح می دادند. درواقع حکایت این بود که اونها دیگه اشتباهاتِ زندگیهای قبلیشون را تکرارنخواهندکرد و بهمین دلیل موفّقیّت در زندگیهای جدیدشون تضمین شده است. بعضیهاشون خیلی خوب تونسته بودند بعد از جداشدن، ادامۀ تحصیلات بدن و کلّی پیشرفتهای دیگه! یک کمی باخودم فکرکردم. نگاهی به دور و برم انداختم. تقریباً تمامِ مواردِ طلاقی که توی اطرافم بود را بیادآوردم. خصوصاً بینِ همکارام که خیلی هم زیادشده و ازدواجِ مجدد هم بکرّات رخ داده. دیدم همّشون به زندگیهای بسیار موفّقی دست یافته اند. همّشون توی زندگیِ جدیدشون پیشرفت کرده اند. توی فامیل، دوست و همکاران، همه جا همینطور بوده امّا بااینکه به عینه داشتم اینها را می دیدم و به اصطلاح لمس می کردم، نتونستم باور کنم. یکجای کار می لنگید! آره، یک چیزی نادیده گرفته شده بود و همون باعث می شد که نتونم این واقعیّتهای آشکار را قبول کنم. این سؤال بدجوری ذهنم را مشغول کرده که: آخه کسی که توی یک جهنّمِ کامل و تمام عیار گیرکرده و با طلاق موفّق میشه از اون جهنّم فرارکنه، چطوری حاضرمیشه کاری را که ممکنه بازهم به یک جهنّمِ مشابهِ دیگه ختم بشه، انجام می ده؟! از کجا معلوم؟ شاید توی این یکی زندگیِ مشترک هم دوباره به یک جهنّمِ دیگه برخورد بکنه؟ اصلاً مگه آدمها چقدر باهم متفاوت می تونند باشند؟ مگه چندتا «آن یافت می نشود» وجودداره؟ مهمتر اینکه: این چجور موفّقیّتی است که صرفاً بخاطر اینکه اون جهنّمِ قبلی بپا نَشه، دائماً مواظبِ رفتارِ خودشون هستند؟ پس عشقِ پاک و تمام عیار چی میشه؟ آیا تفاهم و توافق کامل و رفاقت واقعی جاش را به حرکات و رفتارِ محافظه کارانه و ناشی از ترس داده؟ من که نمی تونم با این سؤالات کناربیام. راستش را بخواهی، چند روز قبلترش، یکی از محبوبین خدا داشت درهمین موارد توی یک خلوتِ استثنائی برام حرف می زد و نتایجی شبیه آنچه که در اون برنامه دیدم را، روزها قبل از اون برام توضیح داد و حتّی از تجربیّاتِ موفّقِ خودش برام می گفت. می دونم که در پسِ همۀ اینها حکمتهایی نهفته است و قراراست چیزهایی را بیاموزم که شاید بتونم عَن قریب به مؤمنی کمک کنم امّا حقیقتش را بخواهی هنوز نتونستم هضمش کنم. آخه چجور ی میشه؟ مگه آدمها چقدر باهم تفاوت دارند؟