۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

يادگار 8/8/1384

- شبِ قدر

من درست يكسال روزگار منتظرِ شبهاي قدربودم. تمام ماه مبارك رمضان را هم خدا خدا كردم تا توفيق شب زنده داريش نصيبم بشه و البتّه لطفِ خدا نيز شاملِ حالم شد. خيلي كيف داشت؛ آخه مثلِ يك نورِ امّيد مي مونه. تمامِ شبهاي قبل و حتّي شبهاي بعدش هم موفّق به زيارتهاي مختلف و خصوصاً نماز نافله شب شدم كه براي روحيه ام فوق العادّه بود ولي يك مشكل دارم. يك مشكلِ اساسي. اونم ترسِ از ناامّيدي هست. آخه اگه اين ماهِ عزيز تموم بشه، من به چي خوش باشم؟ هيچكس نمي دونه كه در پسِ خنده هام، دردهايي نهفته است كه توي اين ايام تسكين پيدا كرده اند؛ حالا با پايانِ اين دلخوشي، بايد چكاركنم؟ پس اين شبها به خدايم گفتم و بازم مي گم كه: نگذار اين شيطانِ رجيم كه در كمينم نشسته، موفّق بشه. نگذار بتونه اين نورِ امّيدي را كه در قلبم دويده، ازم بگيره. بهش گفتم: مي دوني كه من ضعيفم. پس به تو پناه مي آورم و از تو مي خوام تا در مقابلِ او كمكم كني. خدايا يادت نره ها. من خيلي مي ترسم. خيلي زياد.

- آب

اين روزا چند نفر درمورد واقعيتِ آب ازم پرسيدند. عجيب بود كه در يكروز مي پرسيدند و اِصرارداشتند تا براشون توضيح بدم ولي نگفتم. اونها خاك و آب و ماه و گامباليني را بايد همينجوري كه توي نوشته هام، اونم نوشته هايي كه براي دلِ خودم مي نويسم را بپذيرند. چون همّشون يكجور قداستِ محرمانه برام دارند كه البتّه آب، عزيزترينشون هست. هموني كه توي اين ايام سراغِ پدربزرگش رفتم. آره آب پدربزرگِ بزرگواري داره كه منشإ اون هست. آه خداي من، توي اين ايامِ ماهِ مبارك چقدر هوامو داشتي كه گذاشتي راحت با پدربزرگِ آب خلوت كنم.

- داستانِ شگفت انگيز

داستاني را كه نوشته بودم، قرارشد تا تحويل بدم و احتمالاً براي مراحل چاپ و نشر آماده بشه. بعنوان يك تحقيقِ ادبي هم ارائه خواهدشد. وقتي داشتم نسخه نهايي براي ويراست را غلطگيري مي كردم، بدجوري بهم ريختم. باورم نمي شد كه اين چيزها را (مخصوصاً اواخرش را) خودم نوشته باشم. خدايا به من چي گذشته بود كه آنچنان انشاء و حكايت را ارائه كرده بودم؟ ولي همين امر باعث شد تا عزم جزم كنم و آماده نوشتنِ بخشِ دوّم داستان بشم. ايده ها دارند پشتِ سرِ هم به ذهنم وارد مي شن. آخه قداستِ آب و عشقِ آب، منو واداشت تا درلابلاي بازخواني اون داستان دوباره سعي در نشان دادنِ پرده هايي از زيباييهاي پنهانِ آن حكايت كنم. البتّه نسخه ترميم شده اين داستان را نيز امّيدوارم بزودي و بصورت عمومي در سايتهايي به مردمِ دنيا تقديم كنم.

- يه جور كار

ديشب تا ديروقت داشتم توي دانشگاه كارمي كردم. آره كار! براشون برنامه نوشتم تا آمارهاشون درست بشه. فايلهاي اطّلاعاتيشون باهم جوردربياد و هزارتا چيزديگه. خيلي خسته بودم و باسرعت زيادي كارمي كردم. برنامه نويسي مهارتم هست. يك آدمِ دلسوزي ازم پرسيد: چرا پروژه برنمي دارم و پول درنمي آورم؟ يه لبخند بهش تحويل دادم و گفتم: من خيلي چيزها را كنارگذاشتم. بهش گفتم: شايد يه روزي بفهمي كه تو چه عالمي به سرمي برم. اون هنوز باورنكرده. ولي من ازاينكه مي تونم قيدِ پول را بزنم، تاحدّي راضي هستم ولي نه كاملاً. نمي دونم چطورشده ولي دلم مي خواد تنها باشم. فقط بخاطرِ روابطِ اجتماعيي كه ناشي از كار و تحصيلم هست، درگير ارتباطات انسانها مي شم. دلم مي خواد آزاد باشم. يك آزاده. آره يك آزاده و نه بي تفاوت يا بي قيد بلكه يك آزاده. دلم مي خواد آزاد باشم تا بتونم به اونجايي كه از اونجا اومدم، برگردم. آره پيش خدا باشم هرچند كه خداي عزيزم همه جا هست ولي من لياقتِ دركش را ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: