۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

يادگار 17/01/1385

- آه

چشماتو وا كن آقاجون، بالهاي خستمو ببين منو نگاه كن آقاجون، دلِ شكستمو ببين

- يعني چي ميشه؟

خدا چطوري مي زاره... نمي دونم! شايد از اساس توي اشتباه بوده ام. آيا واقعاً....

- آدما!

اين آدمها اصلاً چي هستند؟ واقعيتشون چي هست؟ آيا فقط توي ذهنِ من وجوددارند و يا اينكه واقعيتِ خارجي دارن؟ اگه از خودشون بپرسم، مسلّماً مي گن وجوددارن. خب؛ خودشون به همين باور هستند. غير از اين نمي تونه باشه. ولي شايد يك خيال، يك الگوي ارزيابي و يا آزمايشگر هستند. آيا واقعاً امكان نداره كه چنين شرايط و دنيايي در ذهن پديدبياد؟ اگه خدا بخواد، نمي تونه؟ اصلاً آيا لازم هست كه هويتِ مادّي و عيني به اين چيزها داده بشه؟ نه. فقط كافي هست، اگر من وجوددارم، در ذهنم همه چيز اِلقاء بشه. يه مثالش همون فيلم سه قسمتي ماتريكس است. چندتا دليل هم وجودداره: مثلاً اگر اين دنيا يك دنياي عيني و خارج از ذهن بود، چطور مي تونست معجزاتي كه خارق عادت هستند همچون بيرون آمدنِ شترِ حضرتِ صالح(ع) از دلِ كوه و يا تبديلِ عصاي حضرتِ موسي(ع) به اژده ها كه امري غيرِ ممكن هست را توجيه كرد؟ اينجور چيزها فقط توي عالمِ تخيلات مي تونه حادث بشه و ما بايد قاعدتاً توي همون عالم باشيم. يه دليلِ ديگه هم اينه كه: چطور ممكنه خدا اجازه بده كه اونهمه ظلم و جنايت و تجاوز رخ بده. مثلِ اتّفاقاتِ فجيعي كه برسرِ مردمِ بسني و هرزگوين آوردند. بسياري از اون خسارات، خصوصاً خساراتِ عاطفيش هرگز جبران نميشه و اين از عدالتِ ذاتِ مقدّسش دور است. ما مي دونيم كه او عادل است و فقط درحالتي كه تمام اين رويدادها در ذهنمون رخ داده باشه، قابل قبول مي تونه بمونه! آره، همون القاءِ ذهني براي تجسّمِ دنيايي به اين پهناوري. توي ذهنِ من كهكشانهايي وجود داره كه براي سفركردن به آنها بايد ميليونها سال آنهم با سرعتِ نور در حركتِ باشم. امّا ازنظرِ خالق، ابداً اينجوري نيست؛ چون او مي دونه كه اين فقط يك تجسّمِ ذهني است و از بيرون كه به من نگاه مي كنه مي دونه كه فقط من وجوددارم و نه اون كهكشانها. به ديوانه ها نگاه كن! اونها توي عالمِ خودشون توي دنيايي سِيرمي كنند كه گويي در اونجا شايد رئيسي بزرگ، يك آدمِ خوشبخت و يا ممتاز باشند. توي ذهنشون شرايطِ ديگري وجودداره ولي ما كه از بيرون داريم بهشون نگاه مي كنيم، مي بينيم كه ابداً در شرايط و حالتِ مناسبي نيستند. شايد لباسهايي كثيف به تن داشته باشند و رفتاري پَرخاشجويانه و يا در حالاتِ نامطلوبِ ديگر. پس مي بيني كه ميشه در ذهن يك انسان، عالمِ ديگري مجسّم شده باشه. يه دنيايي كه وجودِ خارجي نداره!!!!

- جدّي نگير

لازم نيست كه اين حرفها را جدّي بگيري چون از هرنوع استدلالِ ديگه اي هم استفاده كني، آخرش مي موني كه حقيقت و واقعيت كدوم است. يه چيزيي شبيه به اين پرسش كه: آيا خداوند ابتدا مرغ را آفريد و يا تخم مرغ را؟

- گورستانِ سبز

ديگه وقتي نيست! بهتر است كه همين روال را حفظ كنم. مي گي كدوم روال؟ خب همين جريانِ گورستان را مي گم ديگه. ببين؛ من يه قبرستان پر از آرزوهاي زيبا و جدّي مدفون شده دارم. چه آرزوهايي را كه با دستهاي خودم، هنگاميكه غرقِ گريه بودم، توي قبر گذاشتم و ناباورانه، هنگاميكه ذرّه ذرّه خاك بر پيكرِ پاكشون مي ريختم، به پيكرِ مطهّرشون كه گاهاً آنچنان بي رحمانه موردِ تجاوز قرارگرفته بود و اينگونه جان باخته بود، مي نگريستم. به ازاءِ هر ذرّۀ خاكي كه بر پيكرِ رعناشون مي ريختم، قطرۀ اشكي از چشمانم جاري شد و با نگاهي به بالا، بالاتر از هر بالايي، خدايم را جستجو مي كردم تا همچون خردسالي كه برسرِ جنازۀ مادرش نشسته و ناباورانه به پيكرِ او نگاه مي كنه، زجّه مي زنه و به پدرش كه ايستاده نگاه مي كنه. توي اون زجّه ها و گريه ها، با چشمانش كه به چشمهاي گريه آلودِ پدرش دوخته شده، التماسِ كمك مي كنه! او داره از پدرش ملتمسانه مي خواد تا مادرش را زنده كنه! منم همينجوري به پروردگارم نگاه مي كردم. حالا ديگه دروازه بزرگِ اين قبرستان را مدّتهاست كه بسته ام و خودم را درونش حبس كرده ام. اين دروازه، درهاي بزرگ و باشكوهي داره كه از ميانِ ميله هاي عموديش، ميشه از بيرون، درونش را ديد. امّا آنچه كه ديگران مي بينند، باغي بسيار سرسبز است! مي دوني چرا؟ چون گذاشتم تا اَلفهاي هرز و هر گياهِ ديگري در ميانِ سنگِ قبرها رُشد كنند، حالا ديگه تمامِ سنگها در بين اونهمه گياه، كه درواقعِ با اشك چشمهام آبياريشون كرده ام، پنهان شده اند. براي همينم هست كه از بيرون بنظرمي رسه كه من درونِ يك باغِ سرسبز زندگي مي كنم. توي اين مدّت، خيليها سعي كردند تا بيان توي همين باغِ سرسبزِ من. ولي نزاشتم. در را بازنكردم. اصلاً نزاشتم متوجّه اون قبرها بشن. بعضيهاشون خيلي از دستم دلخورشدند امّا من چيزي نگفتم و رفتم و دوباره و دوباره، با اشكهام اونجا را آبياري كردم. آه آبِ مهربان، مونس و هم دمم، سنگِ صبورم! ديگه نمي تونم؛ ديگه وقتشه تا همون دروازه را هم كاري بكنم تا ديگه هرگز بازنشه حتّي به روي خودم. مي خوام گورِ ديگري را آبادكنم. اينبار ديگه خون خواهم گريست. مدّتهاست كه راه مي رم و گريه مي كنم امّا حالا كه ديگه وقتي نمونده بايد..... مگه من ديگه چقدر مي تونم.....؟ ديگه وقت نيست. اين يك واقعيت است. چند روزي هست كه دارم به اين موضوع مي انديشم. مدّتها زانوي غم دربقل مي گيرم و مي انديشم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم. نمي دونم؛ شايد توي اين قبرِ آخري، خودمم را هم دفن كنم. مگه اين دنيا، مجازي نيست؟ پس چه اِشكالي داره؟ امّا از يه طرفِ ديگه، وعده هاي قرآن چي ميشن؟ مخصوصاً اونجايي كه حضرتِ زكريا(ع)، توي اون محلّ مقدّس، به خدا عرضِ حال مي كنه و حكايت از پيري خودشو همسرِ مهربونش مي كنه، خدا بهش چه پاسخي مي ده؟ آره با اون كهولتِ سنّ! منم چند شبِ پيش خواب دوتا از پيامبرها را ديدم. يكيشون الوالعظم بود. و البتّه هردو زنده اند! با تمامِ اين حرفها ديگه.....

- تكنولوژي

نمي دونم با چه زبوني بايد بگم؟ برام مثلِ روز روشن هست كه دوتا انقلابِ انفورماتيكي ديگه در راه است. ببين: تا حالا يادگرفته اند كه براساسِ مهندسي سخت افزار، معماري كامپيوتر را با تكنولوژي ظاهراً پيشرفتۀ امروزي بگونه اي پايه ريزي نمايند گه انگار يك آپارتمان ده طبقه را روي يك ليوانِ بلورينِ كوچك برپا نموده اند. اونها كم كم متوجّه مي شن: بجاي اينكه سعي در يافتنِ شيوه هايي كنند كه بتونند ساختمانهاي بزرگتري را روي همون ليوان برپاكنند، از اساس همون ليوان را بزرگتر و قدرتمندتر بسازند و بدنبالش، آپارتمانهاي صد طبقه روش خواهندساخت! آخه محدوديتهاي ده ها سالِ پيش ديگه نيست. دوّمين انقلاب هم در زمينه نرم افزار خواهدبود. ابداً شكي ندارم. اين سيستمها با زبانِ بي زباني دارن مي گن كه شيوه هاي بهتري هم براي بكارگيريشون وجودداره. نمي دونم تا كي مي خوان به اينها از ديدِ يك رياضي دان نگاه كنند؟ حتّي همون رياضي دانها هم اگه با شيوه هاي اجرايي بيشتر آشنا بشن، بهتر مي تونند تئوريهاي رابطه اي را تبيين كنند. بايد يكي بهشون بگه كه چجوري بايد از لاكشون بيرون بيان. كاشكي يك كمي وقت داشتم!

هیچ نظری موجود نیست: