۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 16/3/1384

- اَشرفِ مخلوقات

وقتي خداوند خلقتِ انسان را بپايان رساند، به خودش آفرين گفت (وَ تَبارَك اللهَ اَحسَن الخالِقين). بعدشم مقامِ اشرفيتِ مخلوقات را به انسان عطا كرد. مي دوني يعني چي؟ يعني از هرچه خداوند خلقت كرده برتري. يعني خيلي حاليته.

ازطرفِ ديگه مي دونيم كه اگه لحظه اي اراده خداوند درخصوصِ تداومِ وجودِ چيزي متوقّف بشه، اون چيز ديگه وجودنخواهدداشت. اينجوري بگم كه حتّي آفريده هاي دستِ بشر هم بدونِ اراده خدا، حادث نمي شدند. خب حالا اشرف جان، با يك حسابِ دو دوتا چهارتا مي توني به اين نكته برسي كه از همه مخلوقات، چه آندسته كه مستقيماً به خواست باري تعالي آفريده شده اند و چه آن دسته كه توسّطِ همين انسانها امّا با اِذن و تداومِ اراده خداوند ايجادگرديده اند، برتري. يعني همشون را مي توني راهبري بكني. خب حالا زشت نيست كه جلوِ يك چيزي مثلِ كامپيوتر يا هر وسيله پيشرفته ديگري كم بياري؟ نشد ديگه. اَشرفِ مخلوقات نمي تونه كم بياره.

- بازم هست

تازه خدا بارها گفته كه توي آفاق و اَنفس سير كنيد تا بزرگيهاش رو ببيند. وقتي مي گه، حتماً بايد بشه. حالا باورت ميشه كه ما براي سير و سفر به فلان سيّاره لازم باشه ميليونها سال با سرعتِ نور سفر كنيم و بازم بهش نرسيم؟ نه عزيزم، يكجايي اشتباه شده. باوركن. آخه مگه ميشه اشرفِ مخلوقات نتونه دستورِ صريح آفريننده اش را اجرا كنه؟ پاشو بگرد ببين كجاي محاسباتت اشتباه بوده. تا كي مي خواهي فرقِ مؤلّفه هاي برداري فيزيكي را با سايه هاشون برروي نمودارهاي دو بعدي و بعضي وقتها سه بعدي را فرضِ مطلقِ واحد بپنداري؟!

- دريا

نمي تونم به دريا، ساحلش و يك جزيره سرسبز نينديشم. برام اونجاي رؤيايي هميشه در كنارِ آب، آبي كه همواره سرتاسرِ وجودم را تسخير كرده بود، يك آرزوي ديرينه بوده و هست. اين تنِ خاكي بايد مي تونست آبِ زلالِ مهربون را به اون سرمنزلِ سعادت و سلامت برسونه. هميشه در آرزوش بوده ام و خواهم ماند.

- آزادي

يكروزي آزاد مي شم. اونوقت مي شم يك آزاده واقعي. مي دونم اون روز فراخواهدرسيد. خدا بهم كمك خواهدكرد. يكروزي از اين اِسارتها نجات پيدا مي كنم. نمي دونم چجوري ولي خدا كريمه. اون يارِ بنده هاش است. دلم را به اون خوش مي كنم. دلم مي خواد هرچه مجنونتر و ديوانه تر ميشم، بيشتر با او تنها بمونم. يواشكي بهت مي گم: اون موجها بازم سراغم اومدند. فكرمي كنم يكي كارم داره. اگه برم دكتر حتماً از اون قرصهاي بي خيال كننده مي ده به خوردم. دلم مي خواد چه اون قرصها را بخورم و چه نخورم، با خداي خودم تنها باشم و بهش دردِدام را بگم و گلگيهامو بكنم. آخه اون خداي خودِ منه. مالِ خودمه ديگه.

كجايي اي بهارم، گلِ نازِ ديارم كجايي كه اسيرم، اسيرِ روزگارم

- رازِ دل

هميشه سنگِ صبورِ اينو آن بوده ام امّا يك مدّتي هست كه ديگه اينجوري نيستم. يكجورايي فرصتِ اينكه آدمها بخوان برام از مشكلاتشون حرف بزنند را بهشون نمي دم. بدجوري رفتم توي خودم. راستشو بخواهي، ديگه مثلِ اونموقعها طاقتشو ندارم.

- سياه شد

بازم دوباره بالاي ساقِ پام يعني تقريباً پشتِ زانوم، سياه كرد. همّش بخاطر بارفيكسهايي هست كه با پا مي زنم. آخه من با پاهام به ميله بارفيكس آويزون مي شم و به اصطلاح، دِراز و نشست مي رم. فشارِ ميله بارفيكس كه براي تحمّلِ وزنم به پشتِ زانوهام واردميشه، باعث ميشه كه اينجور كبوديها پيش بيان.

- رَم كرد

دائماً يادم مي افته به يكي كه خيلي دوستش داشتم و برام عزيز بود و البتّه هست. وقتي كه با اون ورووجك كارمي كردم و براش حلّ مسئله اي را توضيح مي دادم، ناگهان زوق زده مي شد و مثلِ فِشفِشه كلّي كار مي كرد و گاهي اوقات اَفسارِ كلام را از دستِ من بيرون مي كشيد. اونوقت بهش مي گفتم: «رَم كرد، مواظب باش نري تو زَمينِ مردم» اونم يك خنده قشنگ و شيرين مي كرد و به خودش مي آمد و با روحيّه اي شادتر به كارش مي پرداخت. خيلي قشنگ بود چون با اين ترفندها نمي گذاشتم خستگي خيلي بهش غلبه كنه. درست نمي دونم اين روش را از كي يادگرفتم ولي فكرمي كنم بايد يكي از معلّمام بهم يادداده باشن. يادش بخير. اينم مثلِ گامباليني هست.

- خاطرات

مي دونم يكروزي اين يادآوري مكرّرِ خاطراتم منو از پا درمياره. جزئيّات هم همراهشون هست. خيلي دقيق. چيزهايي كه ممكنه براي ديگران اصلاً مهم نباشه ولي توي ذهنِ من حَك شده. نمي دونم چرا اين موقع، اينجوري به من حمله ور شده اند؟ بايد مشغوليّتهايم را بيشتر كنم. نبايد بگذارم مغزم فرصتي براي يادآوري داشته باشه ولي بازم به اين راحتيها نميشه. گاهي هم اصلاً نميشه. آخه هرچي ميبينم، بدنبالش يك چيزي را بيادم ميارم. شايد علّتش اين باشه كه درتمامِ اون موارد حتّي اونهايي كه ... يك صداقتِ ويژه بر روح و ذهنم حاكم بوده است. خواستني صادقانه و از سَرِ ايمان و اعتقادِ راستين و بدون كلك.

- شكر

خدايا بخاطرِ آنچه كه بهم ندادي بيشتر شاكرم هرچند علّتِ بسياري از آنها را نمي دانم. خدايا از آنچه كه بهم دادي و بعدش ازَم گرفتي، هرچند ممكن است بسيار دردناك و طاقت فرسا بوده باشد، بيشتر از مواردِ ديگر سپاسگذارم. ولي هيچيك از اينها باعث نمي شه كه دوباره ازت درخواستشون را نداشته باشم. من ناممكنها را از تو مي خوام چون تو خدايي. خدا! يعني هموني كه غيرِ ممكنها را ممكن مي كنه. يعني خواستِ مطلق. من از تو مي خوام آنچه را كه خودت مي دوني و به كسي حتّي خودم هم جرأتِ بازگوييش را ندارم. آنچه غيرِ ممكن است، درنظرِ انسانهاي حقيري چون من غير ممكن بنظرمي رسد ولي براي تو هيچ چيز غيرِممكن نيست. خودت گفتي: اُدعوني اَستجِب لَكم. پس منم تو را مكرّراً خواندم و امّيدِ آن دارم كه جوابم دهي. يا الله.

دِلَكم از آدما بگذر، دلِ اين آدما سنگه براي گفتنِ دَردام، قافيه تنگه و تنگه

توي شهرِ آرزوها، مي سازم يه خونه رو آب مي سازم شهري با اشكام، بادلي پر از تلاطم

مي سپرم دل به يه معشوق كه هميشه آشنامه مثلِ يك چراغِ روشن، روشني بخشِ شبامه

دل سپردن كارِ ما بود، بي توقّع، بي بهانه از همون لحظه اوّل، لحظه هامون عاشقانه

چه كسي عشق و مي دونه، كي مي دونه چي مي گيم ما؟ چجوري بگيم تو اين دل مي گذره چه شور و غوغا؟

آدماي توي قصّه، بياين باهم بخونيم به همه بگيم كه ما هم معني عشقو مي دونيم

تا ديگه اين منِ عاشق، نگه كه آدما سنگن نگه كه تو جادّه عشق، آدما بي پا و لنگن

گرفته شده از نوارِ سفر و هديه به آبِ عزيزم

- وقتِ رفتن

ديگه اين توهّمات داره كاردستم ميده. دست از سَرِ اكثرِ قسمتهاي اينترنت برداشته ام. فقط مونده همين سايت. شايد بهتر باشه از اينم دست بكشم و برم سراغِ كاغذ. كاغذايي كه بعد از سياه كردنشون بايد عين خودم روونه سطلِ آشغال بشن! نمي دونم؛ شايدم اين كار را نكردم و شايدم چند ساعتِ ديگه .... .

هیچ نظری موجود نیست: