۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 25/3/1384

- زرتشت

اين پيامبر بزرگوار گفتند:

پندارِ نيك، گفتارِ نيك و كردارِ نيك

يك عالم اَسرار درون اين سه دستور نهفته است. معجزه اي در درونش دارد. بهمين دليل است كه من هيچ زرتشتي بدي نديده ام. هرگز حسادت را در وجودشون احساس نكرده ام. هيچوقت هم رفتارِ بدي ازشون نديده ام.

- تب و مردن

مي گن:

براي كسي بمير كه برات تب كنه

ولي من مي گم:

براي كسي بمير كه برات بميره!

آره عزيزم، اگه كسي را ديدي كه توي همه شرايط بهت وفادارموند و توي همه سختيها و جداييها همواره بفكرت بود، اون تنها كسي هست كه مي تونه تو رو توي آسمونِ آرزوها به يك پرواز واقعي ببره.

- فريب

نگذار فريبِ خودت را بخوري. ببين: اين تو هستي كه بايد بتوني اون دوستِ وفادارت را بشناسي مگرنه ادّعاها زياد است و مدّعيان فراوان. فكرنكن با تجربه كردنِ برخوردهاي متفاوت و طولاني مي توني اونها را بشناسي چون عملاً وقتِ زيادي براي اينجور كارها نداري. پس راهش اينه كه به حرفِ دلت گوش بدي. آهاي، حواست باشه؛ حرفِ دلت و نه هوست! آره عزيزم. اين دلِ پاك آدمي است كه مي تونه دوستِ واقعيتو بهت نشون بده. بايد خوب گوش كني. صداشو بشنوي. با چيزهاي ديگه قاطيش نكني. يكجايي هوي و هوس مياد سراقت و كسي كه آدم نيست را بعنوان يك دوست بهت معرّفي مي كنه و يكبارِ ديگه هم، اين عقلِ مخدوش است كه دوستِ واقعيتو بعنوانِ يك فرصت طلبِ هوسران برات جلوه مي ده؛ اونوقت دنبال كسي خواهي گشت كه خودت با دستهاي خودت اونو از خودت دوركردي. من حرفِ دلم را گوش مي دم. عاشقِ آب هستم. دوستش دارم. چون خاكم. يعني همون هيچكس.

- وبلاگها

چيزهاي عجيبي توشون مي بينم. آخه افرادي پيدا مي شن كه اينهمه مزخرفاتِ وقتگيرِ منو بخونند و اظهارِ نظر هم مي كنند. هرچند من بخاطرِ عنايتي كه به نوشته هام كرده اند، سپاسگذارشون هستم و خودم را شرمنده اونها مي بينم امّا برام عجيبه كه اين مطالب را كه صرفاً براي دلِ خودم و از دلِ خودم نوشته ام را مطالعه مي كنند. وقتشون را صرف چنين مطالبِ بي ارزشي مي كنند. من به وبلاگِ چندتاشون سرزدم. مفاهيمِ بزرگي در پسِ گفته هاشون بود كه درمقابلِ عرايضِ من، همچون كوهي در برابرِ تپّه شنِ بي مقداري بود. بهرحال از همشون ممنونم.

ازطرفِ ديگه توي وبلاگهاي مختلف، مطالبي شبيه به هم نوشته ام كه تفاوتهاي ريزي باهم دارند. معمولاً خودم متوجّه مي شم. درواقع يك سايتِ اصلي و چندتا وبلاگِ عمومي است. اينها را براي آينده گذاشته ام.

- سفر

بايد برم سفر. موندن، يعني راكد شدن و فاسد شدن. نمي خوام عينِ يك آبِ گنديده بشم. ولي براي رفتن بايد يك چيزهايي را رهاكنم چون صبركردن بخاطرِ اونها باعثِ عقب موندن از قافله زمان ميشه. هرچند اين موضوع كاملاً منطقي بنظرمي رسه ولي نمي دونم چرا يكجور دلهره عجيب به دلم مياد. تازه وقتي هم مي رم سراغِ قرآن، يكجورايي بحثهاي عذاب جلوم جلوه گر ميشه ولي خيلي شديد نيست. البتّه اون دلهره هم خيلي قوي نيست. شايد ... . نه بابا آخه توي اينجور موارد چجوري مي تونم به دلم سر بزنم؟ اينجا عقل است كه داره حكمروايي مطلق مي كنه. مي دونم كه بايد حرفِ دلم را بشنوم ولي نمي تونم تشخيص بدم كه آيا دلم همون حرفهاي عقلمو داره مي زنه و يا اينكه چيزِ ديگه اي مي خوادبگه. شايد نياز به مراقبه باشه و يك دوره تذكيه نفس. چه حرفها؟! منو اين حرفها؟ من كجا و اين مراتبِ عالي كجا؟ پس مگر خدا بدادم برسه مگه نه؟

يا خودِ خدا.

هیچ نظری موجود نیست: