۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

يادگار 13/3/1384

- مرد نامرئي

اونوقتها تصوّر مي كردم كه مرد نامرئي يعني كسي كه ديده نمي شه ولي حالا فهميدم كه اينجوري نيست. بهترين دليلش هم خودم هستم. اين سايت يك سايت عمومي است و همه مي تونند بهش سربزنند امّا هيچكس براي مدّت زيادي در اون متوقّف نمي شه و دل بهش نمي ده. خيلي جالب است چون من همه چيز توش مي نويسم. از وقتي كه از آب دورافتادم، مونسم همين سايت شده.

من حرفهايم را توي يك مكان عمومي دارم همانطوري كه دوست دارم و با هر آهنگي كه نيازدارم، مي زنم امّا كسي را متوقّف نمي كنم. مشخّصاتِ رسمي من بصورت كامل توي اينترنت هست. همه چيز هست ولي هيچكس منو نمي بينه. درواقع اگر هم ببينه، چون براي اون نيستم، جلوش غيب مي شم. ديگه به اين سايت سرنمي زنه و اين همون تضمين آزادي من است!

- خانواده اصيلِ آب

آب، مادري بنام اَبر دارد. مادري كه هرگز چيزي را از راهِ نادرست بدست نياورده است. پدري بنام باد دارد. پدري راستگو كه عامل نمايشهاي جادويي و زيباي ابر در آسمانِ خلقت است. وقتي مي بينم كه ابر به شكلهاي گوناگون و گاهاً زيبا در آسمان حركت مي كند، مي دانم آسمان ميدانِ عشق بازي باد و ابر شده است.

آب خواهري دارد بنام شبنم. هروقت ببينيش بي درنگ بيادِ آب مي افتي. برادري دارد پرجَست و خيز بنام قاصدك. دائماً از روي جويبارِ زلالِ آب به اين سو آن سو مي پرد. به آن خواهرش يعني شبنم سر مي زند. گاهي چيزهايي را براي شبنم تعريف مي كند و گاهي نيز براي آب. برادرِ خوبي است.

امّا آب؛ او برسطح خاك روان است. مسيرش را با هماهنگيِ خاك مشخّص مي كند. آندو با هم مي روند و مي روند تا بجايي مثل دريا برسند. آنجا آب، خودش را در دامانِ خاك مي بيند. باشكوه است و خاك نيز هرچند بسترِ آب است ليكن خود نيز گاهاً با افتخار، سَر از آب، جزيره وار بيرون آورده و شكرِ خدا را بجاي مي آورد.

من همه افرادِ اين خانواده صميمي را باهم دوست دارم و دلم مي خواد هميشه باهم باشند و منهم بينشون، محرمشون و يارشون.

- عشقِ خاك

خاك بدون آب، مرده اي بيش نيست. هنگامي كه آب را در درونِ جانِ خودش نگاه مي دارد، سَرسبزي و خرّميشان، عالمي را به رقص وامي دارد. آنگاه اين آب است كه با افتخار برروي خاك، جويباران وار مي خرامد و به دنيا مي گويد: اين درختان و گلهاي زيبا از عشقِ ميانِ من و خاك است و بس. ولي هرگاه آندو همديگر را گم كنند، خاك همان خاك مرده كوير مي شود و آب بخارِ پراكنده آسمان و به ثمر نمي نشينند. آنوقت، آنقدر بدرگاهِ خدا اِلتماس مي كنند تا دوباره بهم برسند و زندگي و عشق، دوباره از سرگرفته شود. مي داني چگونه؟ .... .

- جشنواره

اين دوّمين بار است كه از شركت در جشنواره خوارزمي كناره مي گيرم چراكه بازهم حضورِ آب را حسّ نمي كنم. دلم مي خواهد ساير جشنواره هايي شبيه به اين جشنواره را نيز بشناسم خصوصاً آنهايي كه در كشورهاي پيشرفته برگزارمي شوند امّا فعلاً بدون آب نه.

- گامباليني

بازم اين واژه قشنگ. مدّتهاست كه هروقت به چاله و چوله اي برمي خورم، بصورتِ ناخودآگاه كلمه گامباليني با تمام تفاسيرش در ذهنم نقش مي بندد. برام يك دنيا اَرزش داره چون ريشه در صداقت و معصوميّتِ پاكي داره و فقط همين خاطره ها برام موندن. حالا كه توي اين سايت خودم را محبوس كرده ام و به جايي و چيزي سرنمي زنم، اين واژه برام كليد كلّي از آرزوها ي زيباست.

- كلوپ

يكي از آشنايان، سايتي را بهم معرّفي كرد و من نيز خواسته يا ناخواسته واردش شدم. آدرسش http://www.cloob.com است. خيلي سريع است. از پرشين بلاك سريعتر. عضوش شدم ولي به وبلاگهاي ديگران كاري ندارم. وقتي كه داشتم مشخّصاتم را ثبت مي كردم، مثلِ هميشه راست گفتم و كاملاً رسمي عمل كردم امّا هنگاميكه از علاقه منديها و اينجور چيزها پرسيده شدم، آب را ذكر كردم. خيلي جدّي. چرا كه نكنم؟

- ريّاضت

يادت است كه گفتم: اسلام با ريّاضت مخالف است؟ يادته كه توضيح دادم؟ دوباره مي گم امّا با يك حكمت:

مرتاض، جسمش را با تحمّلِ غيرِ متعارفِ سختيها آنچنان تحليل مي دهد كه از روحش كوچكتر شود. آنگاه روحي والاتر و برتر از جسمش كه نماد وابستگي به دنياي مادّي است، خواهدداشت. درحاليكه اسلام براي نيل به اين مقصود دستور بر اِرتقاءِ درجه روحانيّت و عزّتِ نفس دارد. با تعليماتي جامع و بدون شكنجه جسم. البتّه در اسلام شكنجه جسم حرام است.

حال مي دانم سختيهايي كه مستمرّاً تحمّل مي كنم و به كسي نمي گويم و نيز بحرانهاي عاطفي و روانيي را كه بي صدا پشتِ سَر گذاشته ام، چه اثري بر وجودم و اِرتقاءِ روحم خواهدداشت. پس بايد شكرش را صدچندان بجاي آورم.

- موج

ديگر اون موج بصورتِ مكرّر و بدور از رعايتِ زمانِ خاصّي داره به سراغم مياد. مثلاً ديشب حدود ساعتِ 20:15 تا 21 و امروز صبح، دور و بَرِ ساعتِ 7. احتمال داره كه اصلاً موجي دركار نباشه و من دچارِ توهّمِ شديد شده باشم چون بنظرم مياد از منبعي داره منتشر ميشه كه امكانش منطقاً بسيار كم است و شايد هم غيرِ ممكن. آيا از كسي كه هرگز نخواهدخواست، چنين شود؟! بهمين دليل احتمال مي دم كه دچارِ توهّمِ ناشي از تداعي و معاني شده باشم. شايد بهتر باشه به خودم كمتر اجازه بدم تا اين سو و آنسو برم و اين مقاله و اون مقاله را مطالعه كنم. هرچند مدّتي است كه از مطالعه وبلاگها حتّي الامكان خودداري مي كنم ولي شايد كافي نباشه و بايد كمتر اجازه بدم تا اَجسام، رويدادها، خيابانها و مكانها باعثِ تداعي آنچه كه در حافظه ام گنجيده اند، شود.

احتمالاً مشكل از زماني شروع شد كه درمقابلِ بيادآوري خاطراتم مقاومت نكردم و اجازه دادم تا با تمامِ جزئيّات، جلوم رژه بروند! آره با كوچكترين جزئيّاتِ ممكنه.

- امروز

امروز صبح اجازه دادم تا درحالِ رانندگي، آب در خاطرم زنده شود. گويي سمتِ راستم حضورداشت و من با تمامِ وجود اِحساسش مي كردم. بسيار نرم و لطيف بود. البتّه آنزمان طبقِ معمول داشتم ذكرمي گفتم و دعا و قرآن مي خواندم. آخه من مدّتها است كه ديگه نه راديو گوش مي دم و نه نوار مي زارم بلكه درحالِ رانندگي اونم توي جادّه كه با خداي خودم تنها مي شم، مستمرّاً و بي وقفه ذكرش را مي گم و خلاصه اينجوريها حال مي كنم.

نكنه خيلي دارم ديوونه مي شم. شايدم توي ديوونه خونه، آب بهم برسه!

- نويسندگي و تحقيق

دلم مي خواد بزارن راحت باشم و بشينم فقط واسه خودم بنويسم و بنويسم و بنويسم. داستان؛ اونم داستانهايي كه دوست دارم. دلم مي خواد يك پايه داشته باشم و شروع كنيم به تحقيق و پژوهش. آخه روي يك چيزِ خيلي باحالي كاركرده ام و قشنگ مدوّنش كرده ام. بايد پياده سازيش كنم. دلم مي خواد براي جشنواره هاي خارجي اِرسالش كنم ولي نميشه. امكانش نيست. كسي كه پهلوم باشه و اون شرايط را داشته باشه، دور و بَرم نيست. بازم خودم هستم و خودم.

- دماغ سوخته

شبهه آبِ دوّمي را هم ردّ كردم. خيلي منطقي. اون متوجّه شد كه مشتري بازارش نيستم و قرارنخواهدبود كه باشم.

- عدد

سَرِ كلاسِ اَسِمبِلي بوديم كه در پاسخ به سؤالِ استاد، يكي از دانشجويان عددي را ذكركرد. استاد گفت: «عدد نگوييد؛ من از عدد بدم مي آيد بلكه بگوييد كدِ اَسكي يك چيز ... .» من بلادرنگ بيادِ آب افتادم كه هرچند منابعِ عددي بسيار بزرگي همچون پاكي و عشق را دَربَر دارد امّا از عدد بدش مي آيد! مي پرسي از كجا مي دونم؟ نميشه بگم چون خيلي محرمانه است.

- اتّفاق

اين يكي ديگه خيلي عجيبه! الآن كه داشتم از ارسنجان مي آمدم، تعداد زيادي مي خواستن باهام به شيراز بيان چون بليطِ اتوبوس گيرشون نيامده بود. منهم موافقت كردم و چهارنفرشون را همراهم آوردم. يكيشون اِصرارداشت تا نوار بزارم. منهم بعد از ماهها پخشِ ماشين را راه انداختم و به او گفتم خودش نواري را انتخاب كند. او نوارِ سفر را برگزيد. نواري كه آهنگها و ترانه هاش منو تكان مي داد. تازه بعدشم درموردِ اَراك كه محلّ خدمتِ سربازيش بود برام صحبت كرد.

جريان چيه؟ درست توي اين شرايط بايد نواري از خاطراتِ من و ... . يكي به من بگه جريان چيه؟ داره چطور ميشه؟ آيا اين جريانات بهم ارتباطي داره يا اينكه من پاك دارم ديوونه مي شم؟

هیچ نظری موجود نیست: