۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

يادگار 20/02/1384

- قشنگه

زندگي دنياي قشنگي از رياضيات است پس خوبيها را جمع كنيم، بديها را كم كنيم، شاديها را ضرب كنيم، غمها را تقسيم كنيم، تنفّر را جذر گرفته و محبّتها را به توان برسانيم.

آلبرت اينيشتين

- بازم ترديد

با تمام ادلّه و براهيني كه بهم مي رسه، بازم اين ترديدِ لعنتي به جونم مي افته. اين شيطانِ نامردِ قسم خورده از هر دري وارد ميشه. نمي زاره كارمون را درست انجام بديم. ولي كورخونده چون دارم سعي مي كنم كه با روي خوش و گشاده ديگران حتّي اونايي كه اشتباه كردند را بپذيرم. حالا چه موفّق بشم و چه نه، سعيم را بايد بكنم. مي دونم حالاتِ عصبانيت و خشم كه ريشه در منيتِ من داره، هنوز وجودداره ولي اين باعث نميشه كه جابزنم؛ بايد تلاشم را بكنم. خدايا كمكم كن.

- يه روزي

يه روزي دوست و همراه بسيار نزديكي داشتم كه هميشه باهم بوديم. اون دست نوشته هاي زيادي روي كاغذهاي كوچك داشت كه معمولاً توي يك قرآن كوچك جيبي من جاشون بود. روي اون نوشته ها، معمولاً جملاتي از سهراب سپهري نقش مي بست. اون عزيز، هنرمند هم بود امّا كسي قدرِ هنرش را نمي دونست. گاهي اوقات نقش بسيار زيبايي از چشم و ابرويي با مشخّصاتِ بسيار ريز نيز روي اين كاغذهاي كوچك مي آورد. ديروز هنگام مطالعه قرآن، چشمم به اون نوشته ها و اون تصوير فوق العادّه افتاد. عجيب بود چون من تصوّر مي كردم كه هيچ يادگاري از اين دست از او دراختيارم نيست. بااينكه بارها و بارها اون قرآن را گشوده بودم ولي متوجّه اينهمه يادگارهاي بامفهوم او نشده بودم! ولي حالا و بعد از اين مدّتِ طولاني بايد مي ديدمشون!

نه تنها به تصوير چشم دوختم بلكه اشعارش را مطالعه كردم. به همان زمانيكه اين اشعار را مي نوشت و من براي اوّلين بار مطالعه شان مي كردم بازگشتم امّا اينبار گويي داشتم مفهوم جديدي از آنها را درك مي كردم. حالا ديگه مفاهيم حزن انگيزي كه در پسِ اين جملاتِ شعرگونه بود را درك مي كردم. خيلي ناراحت شدم چون متوجّه شدم كه او با زبانِ بي زباني داشته مدّتها پيش به من مشكلش را مي گفته و منِ ديوانه درك نمي كردم. خيلي ناراحت شدم. آري او ميان جمع و حتّي دركنارِ من، تنها بوده است و من به روحياتش آنچنان كه بايد و شايد، توجّه نمي كردم. ازاينكه خيرخواهش بودم هيچ شكي ندارم و يقين دارم كه از صميم قلب برايش سعادت و خوشبختي و شادي را آرزو داشته ام ليكن غافل از حالِ واقعي اش بودم. اين موضوع مرا بدجوري تكان داد. شايد علّتِ اينكه اين موجودِ معصوم نمي توانست توانائيهاي بالقوّه و فوق العادّه اش را به فعليت درآورد، همين بوده است و من همدلي، كه شرطِ اصلي هر كار جمعي است را رعايت نكرده بوده ام.

همدلي از همزباني بهتره

شايد توفيقِ جبران نصيبم شود. يا خدا مي دونم كه آگاهي، مسئوليت است. كمكم كن كه مسئوليتم را درك كنم و به آن عمل نمايم هرچند مورد نيشِ زبان قرارگيرم.

هیچ نظری موجود نیست: